ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

پرايد قشنگم و توي پاركينگ دانشگاه پارك كردم و خواستم از ماشين پياده شم.

بازم ديرم شده بود!
اصلا مگه ممكن بود يه روز من كلاس داشته باشم و به موقع برسم؟!

استغفرالله!
غرق همين افكارم بودم كه پاي راستم پيچ خورد و صداي خورد شدنش رو به وضوح شنيدم…
لعنتي انگار از وسط به دوتا قسمت تقسيم شد!
مچ به بالا و مچ به پايين!

بااينكه درد بدي توي پام پيچيده بود اما بااين حال من ديوونه تر از اوني بودم كه بخوام بخاطر پيچ خوردن پام غصه بخورم يا خم به ابروم بيارم!

پس طوري كه انگار اصلا اتفاقي نيفتاده شروع كردم به راه رفتن و البته رسيدن به كلاس…!
كلاسي كه خيالم از استادش راحت بود يه استاد پير غر غرو كه هرچند غر ميزد اما در نهايت ميگفت:
‘ خانم بي انظباط بالاخره تشريف آوردن’
و بعد هم اشاره ميكرد كه بشينم.
هر چند كه با همين غرغراش همه ي بچه هارو به خنده مينداخت اما خودش كوچك ترين لبخندي نميزد و فقط از بالاي عينك ته استكانيش نگاهم ميكرد.

فاصله اي تا كلاس نمونده بود و بالاخره بعد از چند ثانيه به در كلاس رسيدم.
نفسي گرفتم و در رو باز كردم.

در كمال تعجب همه ساكت نشسته بودن و خبري از استاد نبود!
انگار امروز نيومده بود يا هرچند غير ممكن،اما من زودتر از اون رسيده بودم!

لبخندي از سر رضايت زدم و به پونه نگاه كردم كه فقط زل زده بود بهم و هيچي نميگفت!

اما من برعكس پونه پر از انرژي و خنده بودم.
پس براش دستي تكون دادم و گفتم:
_ پونه ،يلدا جونت اومده تازه استاد غرولندم كه نيومده پس چرا مثل بز داري نگام ميكني؟!هوم؟!

اين رو گفتم و راه افتادم سمت صندليم كه درست توي انتهاي كلاس و كنار پونه بود اما با شنيدن صداي مردونه ي غير آشنايي سرجام ميخكوب شدم:
_ خانمِ يلدا بفرماييد بيرون
و پشت بند اين حرف همه زدن زير خنده!

با دلهره به سمت صدا برگشتم و با ديدن مرد فوق العاده شيك پوش و جووني كه دست به سينه نگاهم ميكرد به من من كردن افتادم!
اين ديگه كي بود؟!

فقط نگاهش ميكردم و انگار زبونم بند اومده بود كه يه تاي ابروش رو بالا انداخت:
_ پس گوشاتم سنگينه!

دوباره صداي خنده ي بچه ها بلند شد كه پونه با صداي آرومي گفت:
_ بيچاره شدي يلدا،اين استادِ جديده!

باورم نميشد!
يه آدم انقدر بدشانس؟!
چطور ممكن بود؟

نميدونستم چطوري بايد گندم رو جبران كنم كه بهم نزديك شد.
صداي قدم هاش روحم رو آزار ميداد،
با اين حال روبه روم ايستاد و شمرده شمرده گفت:
_ من به هيچ وجه نميتونم يه دانشجوي بي نظم رو تحمل كنم،به هيچ وجه!پس لطفا وقت كلاس رو نگير و برو بيرون
به مثل عادت هميشگيم با صداي نازكِ جيغم استاد كشيده اي گفتم و ادامه دادم:
_ فقط همين يبار

كه پوزخند پر غروري گوشه ي لب هاش نشست و به در اشاره كرد:
_ از دانشجوي لوسم خوشم نمياد حتي اگه يه دختر كاربلد مثل تو باشه…بيرون!

شونه اي بالا انداختم و بي توجه به صداي خنده هاي بچه ها راه افتادم سمت در اما قبل از اينكه برم بيرون به سمت استاد برگشتم و گفتم:
_ كم كم به اين دانشجوي لوستون عادت ميكنيد استاد!
كلافه پوفي كشيد :
_ مثل اينكه تو پررو تر از اين حرفايي،بيا بشين سر ترم باهم حساب ميكنيم.
لبخندي زدم و گفتم:
_ استاد!
كه خنده اش گرفت اما به روي خودش نياورد:
_ با اين لحنت نظرم رو عوض نميكني كه هيچ فقط بيشتر مصمم ميشم واسه بيرون كردن و همچنين مشروط كردنت..

 

نه اينكه از خودراضي باشم نه،
اما همه بهم ميگفتن اون چشم هاي سبزت سگ داره و آدم و ميگيره.
پس چي بهتر از يه چشم و ابرو اومدن واسه اين استاد جديد كه هيچ جوره دلم نميخواست از اولين جلسه باهام لج بيفته!

با چشم هاي روشنم كه بدجوري مظلوميت بهش مي اومد نگاهش كردم:
_ من كه چيزي نگفتم!
انگار ديگه كم آورده بود كه تك خنده اي كرد:
_ برو بشين ميخوام درس رو شروع كنم!

خب واسه شروع بد نبود،
فكر كنم چشم هام كار خودشون رو كرده بودن و حالا ميتونستم با خيال راحت برم و كنار پونه بشينم…
پونه كه چه عرض كنم؛
انقدر خنديده بود كه حالا از شدت خنده فقط بي صدا ميلرزيد و خودش يه فيلم كمدي بود براي اكران تو بهترين سينما هاي كشور!

با فكر به حرفم يه لبخند گله گشاد زدم و كنار پونه نشستم:
_ چته فقط داري ميلرزوني؟!

به زور لرزشش رو كنترل كرد و با زبوني سخت تر از زبون اشاره گفت:
_ بميري يلدا!بميري

كه شونه اي بالا انداختم:
_ ليسانسم و بگيرم چشم!
با پاش ضربه اي به پام زد:
_ اينطور كه تو اين استاد و پيچوندي تا دكترا ساپورتي عزيزم!

چپ چپ نگاهش كردم:
_ بعدش چي؟!
چشم هاي مشكي و خوشگلش رو روم ثابت نگهداشت:
_ اگه مجرد باشه ميريد سر خونه زندگيتون،هيچي ديگه مباركه!

با اخم گفتم:
_ گمشو ديوونه!

كه حالا با شنيدن صداي استاد كه بعد از نوشتن چندتا مطلب به سمتمون برگشته بود رو شنيدم:
_ دوباره خودم رو معرفي ميكنم،جاويد هستم..
استاد جديد شما كه بخاطر بازنشستگي يهويي استاد كريمي الآن در خدمتتونم

پونه با صداي آرومي زمزمه كرد:
_ پس اسمشم جاويدِ!چه قشنگ
و من حيرون موندم از اينكه استاد چطور صداش رو شنيد كه جواب داد:
_ جاويد فاميليمه،عمادِ جاويد هستم…

 

پس اسمش هم عماد بود!
استاد عمادِ جاويد.
زل زده بود به پونه و با يه لبخند مرموز نگاهش ميكرد
از اون لبخندا كه ميگفت:
‘حالت و گرفتم دانشجوي عزيزم’

و پونه هم بدتر از من خودش رو با در و پنجره و خودكار توي دستش مشغول كرده بود!
طوري كه انگار توي جهان هيچ چيز به جذابيت اجزاي كلاس نبوده و نيست!

با نشستن استاد جاويد،پشت ميز مخصوصش پونه نفس عميقي كشيد:
_ گوشاش خيلي تيزه!
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم:
_ پس ساكت باشيم بهتره

و بعد از اين حرف ديگه پونه هم چيزي نگفت و درس امروز شروع شد.
آناتومي بدن انسان درسي بود كه از حالا با اين استاد به ظاهر مغرور شروع ميشد.

استاد درس ميداد و حالا ديگه كوچيك ترين توجهي نه به من داشت نه پونه!
انگار يه موجود ديگه بود…!
حداقل تو اين دانشگاه كه همه ي استادهاش يا سن بالا بودن يا اگه سنشونم مناسب بود تيپ و قيافه اي داشتن كه ازش چيزي نگم بهتره!

 

بالاخره كلاس تموم شد و بعد از خسته نباشيد جناب جاويد مثل چي با پونه بدو از كلاس پريديم بيرون.
دستام و بردم بالاي سرم و نفس عميقي كشيدم:
_آخيش

كه از پشت سر صداي استاد رو شنيدم:
_ اگه كلاس انقدر براتون خسته كنندست مجبور نيستيد بيايد خانمِ يلدا!
صداي قلبم رو به وضوح شنيدم…
آب دهنم رو قورت دادم و به سمتش برگشتم:

_نه اين چه حرفيه استاد كلاستون فوق العاده جذابه …اصلا چه درسي جذاب تر از آناتومي؟!
و بعد يه لبخند ضايع تحويلش دادم.
_امري نيست؟!
با يه پوزخند نگاهم كرد:

_حالا كه جذابه حواستون باشه جلسه ي بعد فقط يه دقيقه دير كنيد اجازه حضور نميدم خانم!
و بعد از كنارم رد شد.
بوي عطرش همچنان توي دماغم بود و فقط داشتم بو ميكشيدم تا بيشتر حسش كنم كه پونه قهقه اي زد و روبه روم وايساد:

_ديدي چه جذبه اي داشت؟!
لب و لوچم آويزون شد:
_دلم واسه استاد پيره تنگ شده پونه!
پونه با تمسخر نگاهم كرد:
_تو حتي فاميليشم نميدوني..اونوقت ميگي دلم تنگ شده؟!
زبونم رو براش در آوردم و از كيفش گرفتم و دنبال خودم كشيدم:
_ بيا بريم يه چيزي بخوريم كه تموم انرژيم سر اين استادِ از خود راضي تحليل رفت!

توي مسير بوديم كه يهو صداي نكره ي نچسب ترين پسر دنيا و از پشت سر شنيدم:
_اينكه جلسه اول استاد آدم و قهوه اي كنه خيلي بده نه؟
و بعد صداي خنده آبكي دخترا و پسراي احمق دورش كه مثلا عضو اكيپش بودن توي راهروي دانشگاه پيچيد.
دقيقا صداش از پشت سرم ميومد پس با يه حركت سريع برگشتم و براش زير پا انداختم و در كمال تعجب همه آقا فرزين پخش زمين شد…

 

فرزين پخش شده بود روي زمين و حالا به غير از اميرعلي كه رفيقِ صميمي آقا بود،همه داشتن از خنده ميمردن.

دست به سينه بالا سرش ايستادم:
_ حالا تو بگو،ضايع شدن جلو اين همه آدم چه طعمي داره،هوم؟!

چشم هاش رو ريز كرد و با حرص بهم زل زد،كه لبخند حرص دراري زدم و گفتم:
_ روز بخير!

پونه كه دستم رو فشار داد،چشم از فرزين گرفتم و هم قدم با پونه راهي بيرون شدم.
هنوز با يادآوري صحنه اي كه فرزين جلوي همه ضايع شده بود ته دلم ميخنديدم و شرايط پونه هم بهتر از من نبود…
آروم ميخنديد و بين خنده هاش تكرار ميكرد
‘لعنت بهت يلدا’

روي نيمكت هاي توي حياط دانشگاه نشستم و گفتم:
_ مسخره بازي بسه،تعريف كن ببينم ديشب آقا مهران و خانواده ي گرام اومدن خواستگاري؟

لپاش از سر شادي سرخ شد و سري به نشونه ي تاييد تكون داد:
_ آره،من كه جوابم مثبته خداكنه مامان اينام راضي بشن!

نگاهي به سرتا پاش كردم و گفتم:
_ آخه مگه مخ مامان بابات رو خر گاز گرفته كه قبول نكنن؟آخه ديگه كي مياد خواستگاري تو جز همين مهران بدبخت؟!

ابرويي بالا انداخت و جواب داد:
_ باز واسه من همين مهران بدبخت اومد،تو چي؟!اصلا تا حالا خواستگار از نزديك ديدي؟
يا نه اصلا ميدوني خواستگار چندتا نقطه داره؟

واسه خنده و مسخره بازي شروع كردم با انگشت هاي دستم شمردن نقطه هاي خواستگار اما همين كه گفتم
‘يك_دو…’
استاد جاويد با حالتي كه قشنگ مشخص بود داشت به حالم تاسف ميخورد گذرا نگاهي بهم انداخت و از جلومون رد شد…

با دهن باز نگاهش كردم كه با ضربه پونه به پهلوم به خودم اومدم:
_بد موقع رسيدا
و بعد شروع كرد به خنديدن…

واقعا اين حد از بدشانسي غيرطبيعي بود و انگار امروز روز خراب شدن من بود كه از سر صبح تا الان فقط داشتم توسط اين استاد جديدضايع ميشدم!
با قهقهه هاي بلند پونه به خودم اومدم و با كف دستم كوبوندم توي سرش:
_خاك تو سر بي شخصيتت !
و واسش سري به نشونه تاسف تكون دادم،
گيچ بود و با دهن باز نگاهم ميكرد:

_ چته تو وحشي چرا اينطوري ميكني ؟
با اخم گفتم:
_هنوز نفهميدي نبايد ضايع شدنم و به روم بياري؟ به توام ميگن دوست؟
دوباره از خنده وا رفت كه پوفي كشيدم:

_ خب داشتي ميگفتي،بو عروسي مياد يا همچنان ور دل خودمي؟
دوباره فرو رفت تو رويا اين رو از چشم هاي بسته شده و لب هاي از لبخند گشاد شده اش ميفهميدم:

_ لباس عروسِ سفيد،از اينا كه كلي مرواريد روشون كار شده…يه دوماد با كت و شلوار آبي نفتي…ماشين عروس پر از بادكنك…واي خدا!
از شدت خنده داشتم منفجر ميشدم اما همچنان ساكت بودم كه پونه از عالم رويا نياد بيرون و من همچنان بخندم اما انقدري پيش رفت كه ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و زدم زير خنده:

_ لابد ٩ماه بعدشم دوتا دختر تپل مپل؟!
شونه اي بالا انداخت:
_ اون ديگه دست من نيست،بستگي داره آقامون چي دوست داشته باشه!
از روي نيمكت بلند شدم و با كيفم كوبيدم به پاش:

_ پاشو بريم كه داري حالم رو بهم ميزني
ايشِ كشيده اي گفت و در حالي كه فقط غر ميزد و ميگفت تو چي ميفهمي از عشق؟!
راه افتاد دنبالم…

در ماشين رو باز كردم و روبه پونه گفتم:
_ بشين بريم يه بستني بخوريم دارم از گرما تلف ميشم!
باشه اي گفت و نشست توي ماشين.
ماشين رو روشن كردم و نگاهي به اطراف انداختم .

به اندازه كافي با ماشين پشت سريم فاصله داشتم و ميتونستم ماشين رو از پاركينگ بيرون بيارم.

پس با خيال راحت دنده عقب گرفتم اما طولي نكشيد كه با صداي برخورد به ماشيني،گوشم سوت كشيد و نفسم بند اومد!
حالا ديگه چي شده بود؟
تصادف؟
چطور ممكن بود آخه؟

پونه ي ديوونه چشم هاش رو بسته بود و هر دو دستش رو گذاشته بود روي داشبورد و هركي نميدونست فكر ميكرد رفتيم زير تريلي كه پونه اينطور پناه گرفته بود!
كلافه از ماشين پياده شدم و به سمت ماشيني رفتم كه زده بودم بهش…

لعنتي معلوم بود از اين ماشين خارجي گروناست و كلي پول بايد سرش بدم.
رانندش هنوز پياده نشده بود اما من راه افتاده بودم به سمتش تا اول ببينم چه بلايي سرِ ماشينا اومده و بعد برم سراغ راننده اي كه همزمان با من شروع به حركت كرده بود.

از وضعيت ماشينم چيزي نميگفتم بهتر بود…
چراغاي پرايد خوشگلم خورد شده بود و اطراف پلاك هم كلا پستي و بلندي شده بود و اما اون ماشين مدل بالا و خفن فقط يه كمي فرو رفتگي پيدا كرده بود كه فكر نميكنم هزينه چنداني داشته باشه…

مثل اينكه از اين نظر در كمال تعجب شانس آورده بودم!
نفس عميقي كشيدم و رفتم كنار درِ راننده،شيشه هاي ماشين دودي بود و آدم توش خيلي واضح نبود،پس با دست به شيشه كوبيدم:

_ لطفا تشريف بياريد پايين
ولي نه تنها تشريف نياورد پايين بلكه با پايين دادن شيشه اين بار ديگه واقعا مردم!
استاد جاويد؟!

الان ديگه وقتش رسيده بود كه محوِ افق شم…!
با حالت خاصي زل زده بود توي چشم هام و من اما تو هوا دنبال پرنده هايي بودم كه تو آسمون نبودن!

صداي نفسِ عميقش رو ميشنيدم و به سختي آب دهنم رو قورت ميدادم…
حالا ديگه يقين داشتم كه اين ترم مشروط ميشم و فقط از خدا ميخواستم حداقل از دانشگاه اخراج نشم!

از ماشين پياده شد و دست به سينه به ماشين تكيه داد.
هنوز حرفي نزده بود كه پونه از ماشين پياده شد و با ديدن استاد سرجاش خشك شد و فقط يه لبخند الكي زد و بعد هم برگشت توي ماشين!

عاشقِ مرام و معرفتش بود…
فهميد زدم به استاد راهش رو كشيد و رفت…
اين يعني ته رفاقت!
با شنيدن صداي استاد به خودم اومدم:
_ دوباره تو؟
مقنعم رو مرتب كردم و گفتم:
_ استاد شما خودتون يهو حركت كرديد من از كجا بايد ميفهميدم؟
چپ چپ نگاهم كرد:
_ زبونتم درازه!

با دلخوري بهش زل زدم و حرفي نزدم كه راه افتاد تا ببينه به ماشينش چيزي شده يا نه،نگاهي به ماشين انداخت و گفت:
_ تو گواهينامه هم داري؟!
يه تاي ابروم رو بالا انداختم:

_ الان ٤ساله
سري تكون داد:
_ از ته دل واسه اوني كه به تو گواهينامه داده متاسفم!
انقدر حرصم گرفته بود كه ديگه نميدونستم بايد چيكار كنم اما استاد همچنان ادامه ميداد:
_ از ماشينتم معلومه كه يه روز درميون ميكوبيش به در و ديوار
لال شده بودم كه روبه روم ايستاد:

_ يه پيشنهاد واست دارم يلدا
حالا ديگه نوبت من بود،پس با لحن سردي گفتم:
_ معين هستم!
ابرويي بالا انداخت:
_ خانم معين پيشنهاد من واست اينه كه قيد درس و دانشگاه و رانندگي و بزني و بري كلاساي خياطي،گلدوزي يا هرچيز ديگه اي كه به دردت بخوره و منتظر باشي تا يكي بياد سراغت و ازدواج كني…اينطور كه پيداست تو اين مسائل استعداد بيشتري داري!
و پوزخندي تحويلم داد كه به مثل خودش پوزخند زدم و جواب دادم:

_ ممنون استاد اما من از شما نظري نخواستم
از توي ماشين كارت و مدارك ماشين رو آوردم و دادم بهش:
_ من الان عجله دارم،اين مدارك ماشين شماره تلفنم هم روش هست خسارتتون هرچقدر كه شد تقديم ميكنم!
سري تكون داد و با لحن سرد و البته پر غرورش لب زد:
_ روز خوش
و قبل از اينكه من چيزي بگم سوار ماشينش شد و به سرعت حركت كرد…

 

كلافه سوار ماشين شدم.
پونه زل زده بود بهم و صداي قورت دادن آب دهنش اعصابم رو خورد ميكرد.
ماشين رو روشن كردم و گفتم:
_ اي كوفت!
كه شروع كرد مثل بوقلمون تند تند حرف زدن:
_ خب يه تصادف ساده بود…چيزي نشده كه اصلا فداي سرت…فداي اون چشماي سبزت..
ماشين رو از پاركينگ بيرون آوردم و صداي ضبط رو زياد كردم:
_ بسه چقدر حرف ميزني پونه،خداكنه مامانت اينا راضي شن شوهر كني من راحت شم
به مثل عادت هميشگيش ايشِ كشيده اي گفت و ادامه داد:
_ من و باش دارم به كي دلداري ميدم
بااينكه اعصابم خورد بود اما زدم زير خنده…
واقعا هيچ چيز ارزش اين رو نداشت كه خنده از رو لبامون بره!
حتي همين استاد از خودراضي كه يقين داشتم يه روزي بدجوري حالش رو ميگرفتم!
_ ديوونه،مگه استاد و كشتم كه دلداري ميدي؟زدم به ماشينش اصلا خوب كردم…جونش در!
متعجب نگاهم كرد:
_ به سر ترم فكر كردي؟
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم:
_ اين ترم درس ميخونم بيخود كرده قبولم نكنه!
آروم خنديد:
_ ناراحت نشيا ولي فكر كنم حرف استاد بشه و كم كم بري سمت گلدوزي و هنراي ديگه…خيلي بهت مياد لعنتي!
با آرنج كوبوندم به پهلوش:
_ تو كه دلت نميخواد مثل استاد بشورم و پهنت كنم؟
لپم و كشيد:
_ تو خيلي وقته من رو پهن كردي رو پرتگاه دلت لعنتي!
و بعد هر دو زديم زير خنده…

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.