ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

همينطور كه آروم ميخنديدم پشت در نشستم كه دوباره تقلاهاي عماد شروع شد:
_ديوونه شدي يلدا؟

ساكت مونده بودم و فقط به حرفاش گوش ميدادم كه ادامه داد:
_الآن يكي مياد بالا بد ميشه ها!
سرم و چسبوندم به در و جواب دادم:

_ با كي حرف ميزدي؟بفهمن با وجود داشتن نامزد با يكي ديگه لاو ميتركوني بد نيست؟
و با حرص ادامه دادم:
_لااقل ميذاشتي بعد از تموم شدن ماجرا ميرفتي سراغ گزينه ي بعدي!

و منتظر جوابش موندم اما برخلاف انتظارم عماد سكوت كرده بود و حرفي نميزد!
چند ثانيه اي صبر كردم بعد خواستم چيزي بگم كه صداش به گوشم خورد:

_نه چيزي نشده مامان ،فقط در قفل شده و يلدا مونده تو اتاق
با شنيدن اين حرف مثل فنر از جا پريدم
مثل اينكه دوباره خرابكاري كرده بودم!

آب دهنم و قورت دادم و بعد از باز و بسته كردن چشمام در اتاق و باز كردم تا يه جوري قضيه رو ماست مالي كنيم كه بي هوا عماد با لبي خندون جلوم ظاهر شد و يه دفعه دستاش دور كمرم حلقه شد

كه از ترس جا خوردم و حالا با حرفي كه عماد زد تازه به خودم اومدم:
_ كاش زودتر از اسم مامان استفاده ميكردم!
دستاش و از رو كمرم انداختم و جواب دادم:

_استفاده نه سواستفاده!
و هردومون خنديديم
كه دوباره عماد از فرصت به دست اومده استفاده كرد و من و توي آغوشش كشيد:

_حالا بگو ببينم من با كي لاو تركوندم؟
و با ديدن سكوتم نيشگون آرومي از قسمت پايين تر از كمرم گرفت كه آخي گفتم و بين خنده هاي عماد،
دوباره تقلا كردم به جدا شدن از عماد كه حالا با شنيدن صداي نسرين خانم مثل دوتا موجود گيج و سرگردون از هم جدا شديم:

_شما داريد چيكار ميكنيد؟

وضعيت به قدري قرمز بود كه حتي دلم نميخواست برگردم و با نسرين خانم چشم تو چشم شم كه ادامه داد:
_چيزي گم كردين؟
تازه تونستم يه نفس عميق بكشم و نگاهي به عماد بندازم كه لبخندي گوشه ي لبش نشسته بود و دست به سينه به مامان نگاه ميكرد!

با اينطور ديدنش انگار يه كمي آروم گرفتم كه آب دهنم و قورت دادم و به سمت مامان برگشتم:
_نه هيچي!
كه مبهم نگاهمون كرد و بعد با يه لبخند كه ميگفت الكي مثلا من چيزي نديدم ازمون دور شد و به اتاق خوابشون رفت.

با رفتن مامان رو كردم به عماد و در حالي كه داشتم با چشمام ميخوردمش تند تند گفتم:
_ديدي؟ديدي باز داشت آبرومون ميرفت؟
و با اخم زل زدم بهش كه با همون آرامشش خنديد و چند لحظه بعد دستم و گرفت و باهم رفتيم توي اتاق:
_بيا اينجا كه كارت دارم

و كنار تخت ايستاد كه سري تكون دادم:
_هوم چيه؟
چونش و بين دوتا انگشتش گرفت و با چشماي ريز شدش گفت:
_ميدونم كه حيف شدم اما خب چاره اي نيست
و بعد بي توجه به نگاه گيج من لپ تابش و از روي ميز كنار تخت برداشت و نشست روي لبه ي تخت:

_نميخواي بشيني؟
با همون حالت گيج و پرتم كنارش نشستم كه يه پوشه عكس باز كرد و لپ تاب و گذاشت روي پام:
_ببين كيف كن!
به صفحه ي لپ تاب نگاه كردم و با ديدن عكساي عماد كه قشنگ معلوم بود ساحل كشوراي ديگست ابرويي بالا انداختم:

_يعني اينا تويي؟
و يه عكس و باز كردم و حالا با ديدن عماد كه لب ساحل دراز كشيده بود و سيكس پكاش بيشتر از هروقت ديگه اي زده بود بيرون نگاهم و بين عكس و عماد چرخوندم:
_واقعا خودتي؟
و منتظر نگاهش كردم كه ريز ريز خنديد و روبه روم ايستاد:
_ميخواي دوباره ببيني تا خيالت راحت شه؟!
و بي اينكه منتظر جوابم باشه تو كسري از ثانيه تيشرتش و درآورد..

 

زير زيركي نگاهش كردم و عكس العملي نشون ندادم!
بدجوري از هيكلش خوشم ميومد اما خب به تلافي اينكه هربار بهم ميگفت زشت و فلان خودم و نگهداشتم و بي تفاوت شونه اي بالا انداختم:

_خب كه چي؟
با اين حرفم وا رفت:
_حالا هي قدر ندون ولي هستن كه قدر بدونن!

و خواست تيشرتش و تنش كنه كه بلند شدم و بااخم گفتم:
_هستن كه قدر بدونن؟
سري به نشونه ي تاييد تكون داد كه زير لب ‘باشه’اي گفتم و خواستم از اتاق برم بيرون كه ادامه داد:

_بابا،مامان و ارغوان قدر همچين پسري و ميدونن!
و زد زير خنده كه سرجام ميخكوب شدم:
_همينطور اون پلنگا و دانشجوهات!
و زل زدم تو چشماش كه حالت متفكري به خودش گرفت:

_اوم…مگه دانشجوهامم ديدن؟!
كلافه نفسم و فوت كردم تو صورتش كه بيشتر تو فكر فرو رفت و آروم آروم زمزمه كرد:
_مينا و فريبا و شكيبا و پريسا و شميسا
و با مكث ادامه داد:
_نه نديدن
و زد زير خنده كه از چونش گرفتم:

_پس بقيه ديدن؟
چشماش و تو كاسه چرخوند:
_نه فقط يكي از دانشجوهام ديده
و بعد از افتادن دستم از رو صورتش،
سرش و نزديك گوشم كرد و آروم گفت:

_فقط يه نفر ديده كه اونم قراره تا آخر عمرش ببينه!
و تو گوشم خنديد
كه دستام و رو سينش گذاشتم و فاصله انداختم بينمون:
_يه نفر؟
با چشماش بهم اشاره كرد:
_تو!
لبم و با زبونم تر كردم:

_تا آخر عمر؟
يه دستش و نوازشوار روي صورتم كشيد و با يه لحن خاص جواب داد:
_البته اگه دختر خوبي باشي!
يه لبخند گوشه لبي زدم:
_نه!
اگه تو پسر خوبي باشي و من به غلامي قبولت كنم!
و زدم زير خنده و خواستم ازش فاصله بگيرم كه با گرفتن موهام خنده هام خفه شد و عماد من و به سمت خودش چرخوند:
_موهام…موهام و كندي!

يه لبخند مسخره زد و همزمان دستش و كشيد كه شالمم افتاد و بعد جواب داد:
_خب حالا آماده اي؟
در حالي كه سرم و ماساژ ميدادم گيج نگاهش كردم كه ادامه داد:
_آماده ي اينكه من و قبول كني!

با غرور چشم و ابرويي بالا انداختم:
_واسه ي؟
نفسش و عميق بيرون فرستاد:
_همون كه گفتي…غُ…غلامي!
با تموم شدن حرفش تك خنده اي كردم و بعد خيلي جدي جواب دادم:
_نه!

كه مات و مبهوت نگاهش و به چشمام دوخت…

 

انگار با اين حرفم يخ زده بود كه بريده بريده گفت:
_چ…چي؟نه…چ..چرا؟
با همون حالت جديم يه قدم بهش نزديك تر شدم و جواب دادم:
_چون من نوكر نميخوام!
همچنان مات بود كه يه قدم ديگه رفتم جلو و همزمان با حلقه كردن دستهام دور گردنش ادامه دادم:

_يه شاهزاده ميخوام كه خودم تاج پادشاهيش و بذارم روي سرش!
حالا انگار حال و هواش دوباره خوب شده بود كه عجيب نگاهم كرد و اما خنديد!
از اون خنده ها كه با نمايان كردن دندوناش جذابيتش و چند برابر ميكرد و بين همين خنده ها جواب داد:

_يعني تو ميخواي ملكه ي من باشي؟
سرم و آروم به نشونه ي تاييد تكون دادم:
_نميدونم چيشد ولي انگار يه حسي بينمون هست!
خنده هاش به يه لبخند دلنشين تبديل شد:

_حسي كه من اسمش و ميذارم دوست داشتن!
ابرويي بالا انداختم و همزمان با انداختن دستام از روي گردنش گفتم:
_شايدم عشق!
و بعد خودم و روي لبه ي تخت انداختم كه بلافاصله كنارم نشست:

_چيشد كه اينجوري شد؟
هر دو دستم و روي تخت گذاشتم و بدنم و به سمت عقب كشيدم و همينطور كه به سقف اتاق زل زده بودم جوابش و دادم:
_نميدونم!

دوباره صداي خنده هاش توي اتاق طنين انداز شد و همينطور كه نشسته بود خم شد روم:
_حالا ديگه وقت اعترافه!راه فراري نيست!
و بي هيچ مكث و نگاهي بوسه ي سريعي به لبام زد:
_يالا اعتراف كن!

و دوباره يه بوسه ي ديگه!
انقدر بوسه بارون كه حالا هر دو قهقهه ميزديم و هر ثانيه همو ميبوسيديم!
نميدونم شايد دهمين بوسه بود كه صاف سرجام نشستم و دستام و به نشونه ي تسليم بالا گرفتم:

_شكنجه بسه!اعتراف ميكنم!
در حالي كه نفس نفس ميزد من و رو پاش نشوند و همزمان با هول دادن موهاي پريشون شدم به پشت گوشم گفت:
_چه خوبه كه شكنجه ي اين مدلي روت جواب ميده!
و تو گوشم خنديد كه نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم:

_و چه خوبه كه تو ديگه اون استاد مغرور از خود راضي نيستي!
و ريز ريز خنديدم كه اخم به ظاهر جدي اي تحويلم داد:

_خب ديگه پررو نشو!
و بعد از رو پاش پرتم كرد رو تخت كه با چشم هاي از حدقه بيرون زده گفتم:
_چي…؟من و پرت ميكني؟؟
و خواستم تكوني به خودم بگم كه با همون حالت اخموش روي سينم زد و باعث شد تا حالا دراز كش بيفتم رو تخت و عماد روم خيمه بزنه:
_فكر كنم بوس واسه گرفتن اعتراف خيلي جواب نداد از روشي كه ٢_٣بار تكرار كرديم استفاده ميكنيم

و يه دستش رفت سمت دكمه هاي لباسم كه دستش و گرفتم:
_باز پررو شدي كه!
انگار اين اخم از صورتش رفتني نبود كه جواب داد:
_دختر خوبي باش كه ديگه هم قراره زنم شي هم قراره اين ترمو پاس شي…
و بين خنده ي هر دومون دكمه هاي لباسم پشت سر هم باز شد…

دست به سينه روبه روي عماد ايستاده بودم و اون داشت توي آينه خودش و نگاه ميكرد و با حالت خاصي موهاش و مرتب ميكرد كه شونه رو از دستش قاپيدم:

_به خدا خوبي،بريم؟
شونه اي بالا انداخت و همزمان با ره افتادن به سمت در جواب داد:
_البته كه خوبم،سليقمم خوبه ها فقط حيف شد كه مامان اينا نذاشتن خودم زنم و انتخاب كنم و تو نصيبم شدي!

پشت سرش راه افتادم و كشيده اسمش و صدا زدم:
_عماد!
كه آروم خنديد و دستاش و به نشونه تسليم بالا آورد:

_خيلي خب من تسليم حالا بگو ببينم كجا بريم؟!
حالت متفكري به خودم گرفتم و بعد از يه مكث كوتاه جواب دادم:
_اصلا الان كجا ميشه رفت؟
سينما؟تئاتر؟كافه؟رستوران؟كجا؟

همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و جواب داد:
_باز هوس ظرف شستن به سرت زده ها!
سري به نشونه ي رد حرفش تكون دادم:
_نه!كافه نه
در و باز كرد و منتظر شد تا قبل از خودش برم بيرون:
_بريم ارغوانم صدا كنيم بالاخره يه دوري تو اين شهر بزرگ ميزنيم…

……

با به صدا دراومدن آلارم گوشيم از خوابِ قشنگم پريدم و نگاهي به ساعت انداختم.
از ٣ميگذشت و من بايد آماده ميشدم واسه رفتن به دانشگاه
نميدونم چرا اما امروز بيشتر از هروقت ديگه اي دلم ميخواست بخوابم و دانشگاه نرم دلايلم هم از قبل محكم تر بود!

هم اينكه با عماد كلاس نداشتيم و هم اينكه پونه با همسر گرام رفته بود مسافرت!
با اين حال نفس عميقي كشيدم و بلند شدم كه مامان بعد از اينكه چندباري در زد وارد اتاق شد.
خميازه كشون به سمتش برگشتم كه با اينطور ديدنم لبخندي زد و سري تكون داد:

_خانم خوابالو سريع برو كلاست و بيا چون نسرين خانم زنگ زد و گفت كه امشب ميان اينجا!
با شنيدن اين حرف بي اختيار لبخندي روي لبام نشست…
شايد لبخند ناباوري!
لبخندي كه پشت پرده ي عجيب غريبي داشت…!
از انتقام و لجبازي تا نامزدي و حالا ازدواج با استادِ خاصِ من!

ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و حالا با حس و حال عجيبي توي محوطه ي دانشگاه راه ميرفتم.
سراسر فكرم عماد بود…
عماد و قول و قرار عروسي!

ولي انگار باورش خيلي سخت بود كه هيچ جوره توي ذهنم نميگنجيد و اتفاقات اين يكي دوماهه مثل يه رويا تو ذهنم تداعي ميشد!

غرق عماد و گذشته و آيندمون بودم و حتي نفهميدم چطور رسيدم به كلاس كه حالا با شنيدن صداي فرزين به خودم اومدم:

_خانم معين چرا مثل ماست وايسادين اونجا؟
و بعد هم صداي خنده ي بچه هاي كلاس بلند شد كه نگاه چپ چپي بهش كردم و روبه روش ايستادم:
_فكر كنم خيلي دوست داري دوباره حالت و بگيرم؟

با اين حرفم قبل از اينكه فرزين چيزي بگه بيتا از رو صندليش كه چند تايي با صندلي فرزين فاصله داشت بلند شد و راه افتاد تو كلاس:

_آره خب منم اگه دوست دختر اون استاد ژيگوله بودم و كل اساتيد دانشگاه از حراست تا مديريت پشتم بودن اينطوري حرف ميزدم!

و با حالت مزخرفش نگاهم كرد و بعد هم رهبر خنده ي دوباره كلاس شد كه بيخيال فرزين شدم و رفتم سمت يلدا:
_چي داري مزخرف ميگي؟فكر كردي همه مثل توعن كه آويزون اين و اون باشن واسه نمره؟
و پوزخندي تحويلش دادم كه آروم زد رو شونم:

_برو…برو يلدا خانم كه عكساتم درومده،تو كافه ي استاد جاويد حسابي بهت خوش ميگذره نه؟
و يه تاي ابروش و بالا انداخت كه بر عكس اون،محكم زدم رو شونش و گفتم:
_مزخرفه!مثل تموم حرفاي ديگت!

و رفتم سمت صندلي خودم كه صداي امير علي و از پشت سر شنيدم:
_اگه تو دوست دختر اين استادِ نيستي پس عكساي عمه ي من تو دوربينه،هوم؟

داشتم كلافه ميشدم…
سر درنمياوردم!
از هيچ چيز و هيچ حرفي كه يهو فرزين جلوم ظاهر شد:
_اگه بخواي ميتوني ببيني فقط بجنب تا استاد نيومده
و منتظر نگاهم كرد كه آب دهنم و قورت دادم ولي قاطع لب زدم:

_كجا؟!
لبخند كجي زد:
_فقط كافيه دو دقيقه دم در خونه ي ما معطل بشي!

فضاي سنگين كلاس و نگاه خيره مونده ي بچه ها و صداي خنده هاي چند نفرشون حسابي كلافم كرده بود و نميدونستم چي بايد بگم…
اي كاش عماد بود
يا حتي پونه!
تو كلاسي كه همه طرفدار فرزين بودن بدجوري احساس تنهايي ميكردم

نه!
نميخواستم به اين زودي خودم و ببازم و به حرف فرزين احمق گوش بدم پس با لحن سرد و به دور از استرسي جواب دادم:

_چرا بايد حرفاي تويِ احمق واسه من اهميتي داشته باشه؟
و دست به سينه زل زدم بهش كه خيره تو چشمام زد زير خنده:
_پس قبول كن كه دوست دختر جاويدي نيازيم به عكساي تو كافتون نيست!
و راه گرفت تو كلاس كه كلافه پشت سرش رفتم و بي هوا كنترلم و از دست دادم:
_ميخوام عكسارو ببينم

به قدري حالم بد شده بود كه انگار كر شده بودم و حتي صداي پچ پچا و خنده هاي بچه هاي كلاس و هم نميشنيدم و به ظاهر خيره به فرزين اما در واقع تو دريايي از پريشوني غرق شده بودم كه يه دفعه سوييچش و از جيبش درآورد و گرفت جلوي چشمام:
_پس بزن بريم!
و بعد هم دستي براي بيتا و اميرعلي تكون داد و قبل از اينكه من چيزي بگم از كلاس زد بيرون.
تو محوطه ي دانشگاه پشت سرش رفتم تا اينكه بالاخره به پاركينگ رسيديم.

راه افتادم به سمت پرايد خوشگلم كه صداش و شنيدم:
_فكر نميكني با اين ماشين من و گم كني؟
و به ماشين لوكس و درجه يكش اشاره كرد:

_به نظرم باهم بريم بهتره!
نگاه سردي بهش كردم و تو ماشينم نشستم بايد بهش ثابت ميكردم كه ماشينم از صدتا فراري فراري تره!
البته از اين فراري اسباب بازيا كه با مواد درجه ي ١٠ساخته ميشد!

تو اين اوضاع به افكارم خنديدم و خواستم ماشين و روشن كنم كه اين آلبالوييِ قشنگ دوباره رو سياهم كرد و هر صداي عجيبي كه بود از خودش در كرد اِلا صدايِ خوشِ روشن شدن!
همچنان داشتم زور ميزدم كه فرزين آروم به شيشه ي پنجره كنارم زد و با خنده سري برام تكون داد:
_اگه اين پشتكار و زمان كنكور داشتي حتما الان يه دانشگاه بهتري قبول شده بودي

و صداي خنده هاي نحسش بالا رفت كه با دهن كجي اداش و درآوردم و دوباره استارت زدم كه در ماشين و باز كرد:
_من اعصاب ندارم ٢ساعتم وايسم ابو قراضه ي تو درست بشه،با ماشين من ميريم…واسه يه بارم كه شده دست از لجبازي بردار دوست دخترِ جديدِ استاد!

و با لبخند كجي منتظر نگاهم كرد كه بي توجه بهش از ماشين پياده شدم و رو صندلي عقبِ ماشين فرزين كه يه كمي با ماشين من فاصله داشت نشستم و طولي نكشيد كه راه افتاديم به مقصدي كه نميدونستم كجاست،
اما دلم بدجوري شورش و ميزد…
شور اتفاقات امروز…
حرفاي بچه ها و حالا تو يه ماشين بودن با فرزيني كه بعد از پيشنهادات مكررش و پس زدناي من به دشمن خونيم تبديل شده بود…

با يه موزيك مزخرف تو خيابوناي شهر ويراژ ميداديم و فرزين از تو آينه چشمام و داشت درمياورد كه تو آينه واسش سري تكون دادم:
_چيه؟

از تو آينه چشمكي بهم زد:
_چرا اين استادِ؟
گيج گيج نگاهش كردم كه ادامه داد:
_من گزينه بهتري نبودم؟
و به مسير روبه روش چشم دوخت كه زدم زير خنده!

نميدونم چرا با وجود اينكه عماد بهم گوش زد كرده بود كه كسي نبايد چيزي بفهمه آب و از سرم گذشته ديدم و بين خنده هام گفتم:
_تو حتي يه تارِ موي عمادم نميشي
و حالا با يه لحن كاملا جدي ادامه دادم:
_اصلا ديگه واسم اهميتي نداره كه تو يا هركس ديگه اي راجع به من چه فكري ميكنيد،دور بزن بريم دانشگاه!
نگاه گذرايي بهم انداخت و جواب داد:

_حالا چرا بااون؟
و خنديد
كه كوبيدم به صندلي:
_دور ميزني يا همينجا پياده شم؟
و در و باز كردم كه نعره زد:
_چيكار ميكني ديونه سر همين پيچ دور ميزنم!

يه كمي آروم گرفتم و درحالي كه نفسام و عميق بيرون ميفرستادم منتظر رسيدن شدم…
مونده بودم كه اصلا چرا تحت تاثير فضاي كلاس همراه فرزين اومده بودم و حالا اينطور قاطي كرده بودم و ته دلم از دست عماد دلخور بودم كه با مخفي كاري باعث اين شده بود كه من جلوي بچه ها احساس تنهايي كنم و يه جورايي كم بيارم!

با رسيدن به جلوي در دانشگاه تازه به خودم اومدم و خواستم در و باز كنم كه صداش و شنيدم:
_ماشينت كه خرابه ميخواي بيام درستش كنم؟
با پوزخند جواب دادم:
_النگوهات نشكنه؟
و از ماشين پياده شدم كه پشت سرم پياده شد و اومد سمتم و در حالي كه دستاش و گرفته بود جلو چشمام گفت:

_ميبيني كه النگو ندارم ولي زور بازو دارم واسه تعمير ماشين قشنگت
و با يه لبخند مسخره منتظر نگاهم كرد
كه لبخند دندون نمايي تحويلش دادم:

_زور بازوت و واسه خودت نگهدار
و خواستم برگردم و وارد محوطه ي دانشگاه بشم كه حالا با ديدن عماد كه جلوي حراست ماشينش و نگهداشته بود و چند قدم جلو تر از ماشين و با چند متر فاصله از من ايستاده بود حس و حال بدي يقه ي وجودم و گرفت و به سختي آب دهنم و قورت دادم كه اخم صورتش شديد تر شد و نگاهش و روم ثابت نگهداشت!

نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار تكون دادن سرش و دوباره ديدن اخم هاش ته دلم حسابي خالي شد…!

سعي كردم خودم و كنترل كنم و دوباره قدم برداشتم و اين بار روبه روش ايستادم كه در كمال تعجب چشم ازم گرفت و با كلافگي نفس عميقي كشيد و به سمت فرزين رفت!

حالا ديگه از شدت نگراني داشتم به نفس نفس ميفتادم كه عماد يقه ي فرزين و گرفت و نميدونم چي تو گوشش گفت و بعد هم با حرص ولش كرد كه فرزين هم از فرصت استفاده كرد و سوار بر ماشين گازش و گرفت و رفت!

داشتم ناخنايي كه با كلي زحمت بلند و مرتبشون كرده بودم رو ميجوييدم كه عماد اومد سمتم!
با چهره اي عصبي تر و دست هاي مشت شده!
ياد حرفاش كه بهم گفته بود دوست نداره با فرزين حتي يه كلمه حرفم بزنم كه ميفتادم سرعت جويدن ناخنم بالاتر ميرفت تا اينكه بالاخره عماد رسيد كنارم!

انگشتم و از دهنم بيرون آوردم و بريده بريده گفتم:
_مَ…من نميخواستم…بيا بريم همه چي رو بهت ميگم عماد!
و بي اينكه منتظر جوابش بمونم رفتم و نشستم تو ماشين كه بلافاصله سوار شد!
سوار شد و حركت كرد!
بي هيچ حرفي و اين وسط فقط صداي نفساش بود كه فضاي ماشين و پر كرده بود!

چند ثانيه اي بهش نگاه كردم و بالاخره جرئت حرف زدن پيدا كردم:
_چه خَبَ..

اما با نگاهي كه بهم كرد انگار تموم حرفام و يادم رفتم و حالا با نعره اي كه سرم زد كلا لال شدم:
_دهنت و ببند يلدا…دهنت و ببند!
و به مسير پيش رو چشم دوخت كه دوباره زبون باز كردم:
_من…من ميخواستم باهات حرف بزنم كه سوار ماشينت شدم
سري به نشونه ي تاييد تكون داد:
_منم ميخوام باهات حرف بزنم فقط صبر كن تا برسيم…
و سرعت ماشين و بيشتر كرد!
از مسيري كه داشتيم ميرفتيم خيلي خوب ميفهميدم كه مقصد كافست و طولي نكشيد كه رسيديم به كافه اي كه تعطيل بود!

و همين تعطيل بودنش بدجوري ميترسوندم كه ماشين و خاموش كرد و با نگاه سردش رو كرد بهم:
_پياده شو!

انقدر جدي و محكم كه تموم تنم يخ كرد و شايد به سختي در ماشين و بازكردم و حالا جلوي در ماشين ايستاده بودم و غرق در اتفاقات امروز و فرزين لعنتي بودم كه با كشيده شدن دستم توسط عماد از افكارم خارج شدم و با ناله ‘آخ’ي گفتم كه عماد بي توجه به من تا جلوي در كافه من و دنبال خودش كشوند و حالا بعد از باز كردن در هر دو وارد كافه شديم…

با ديدن كافه ماتم برد!
يه كافه آماده ي جشن!
كافه اي كه با سليقه تزيين شده بود و من با ديدن هر گوشش بيشتر متعجب ميشدم كه پوزخندي زد و راه افتاد تو كافه:
_ميبيني يلدا؟ميبيني اينجارو بخاطر من و تو اين شكلي كردن؟
و با يه پوزخند رفت تو اتاقش!

گيج شده بودم…
گيج همه چيز كه پشت سر عماد رفتم تو اتاق و شروع كردم به حرف زدن:
_تو چت شده عماد؟چرا نميذاري من حرف بزنم؟
و رفتم سمتش كه از رو صندلي بلند شد و جواب داد:

_من خوبِ خوبم يلدا فقط ديگه نميخوام چيزي بينمون باشه!
و با صداي بلند تري ادامه داد:
_چون خستم كردي!چون من نميخوام يه زن هرزه بگيرم
و با پوزخند تلخي خواست بره بيرون
كه زود تر از عماد رسيدم و در و بستم و جلوي در وايسادم:

_تو…تو چي گفتي؟
زل زد تو چشمام و شمرده شمرده گفت:
_گفتم هرزه اي!
با دوباره شنيدن اين حرف دلم شكست…
يه جوري كه شايد هيچوقت نميتونستم تيكه تيكه هاش و جمع كنم و حالا بغضِ لعنتي اي كه تو مسير گلوم سد زده بود باعث شده بود تا بي هيچ حرفي فقط سعي در كنترل خودم كنم كه مبادا اشكي بچكه و مردي كه روبه روم ايستاده از سر ترحم يه كمي آروم شه!

خودم و كنترل كردم تا بشنوم…
تا بدونم من به چشم عماد چيم؟
كيم؟
همين زني كه گفت؟
يا شايد هم بدتر!

دستي توي صورتش كشيد و پشت بهم ايستاد:
_من تازه داشتم يه علاقه اي بهت پيدا ميكردم…تازه داشت ازت خوشم ميومد اما گند زدي!
نفس عميقي كشيد و دوباره شروع به حرف زدن كرد:
_دِ توي احمق اگه دلت با اون پسرست خيلي بيخود كردي اومدي تو زندگي من

و حالا همزمان با نعره اي كه زد به سمتم چرخيد:
_همون شبي كه خيلي اتفاقي من خواستگار تو شدم و توهم سر لجبازي حاضر شدي قيد همه چيت و بزني و صيغه ي من بشي بايد ميفهميدم چيكاره اي!

با وجود بغض سنگينم لبخند تلخي زدم كه انگار عصباني تر شد و با قدم بلندي به سمتم هجوم آورد و تو گوشم داد زد:
_حالا كه گند زدي به همه چيز،برو!برو بگو انقدر تنوع طلب بودم كه هم با هم كلاسيم بودم و هم سر يه لجبازي احمقانه صيغه ي استادم شدم…!

و نفساي عصبيش و تو صورتم خالي كرد كه ديگه نتونستم خودم و كنترل كنم و قطره هاي اشك پشت سر هم روي گونه هام سر خورد و سر خورد!
باورم نميشد…
باور نميكردم كه آدم روبه روم عماد باشه!

هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر عمر باهاش باشم و حالا من و يه دختر خراب خوند كه دوست دختر همكلاسيش و صيغه ي استادشه…!

كاش حرفاش راست بود و انقدر داغونم نميكرد…
اي كاش من كسي بودم كه اون ميگفت…
اينكه حرفاش حتي يه درصد از ذهنم عبور نكرده بود بدجوري حالم و بد ميكرد كه آروم زدم به سينش و همين باعث شد تا يه كمي بره عقب.

اشكاي لعنتيم و با دست پاك كردم و قبل از اينكه بخوام در و باز كنم و برم،با صدايي كه ميلرزيد گفتم:
_خيلي خب،خودم همه چيز و به همه ميگم
و بي اينكه منتظر جوابش بمونم درِ اتاق و باز كردم كه باز كردن در همزمان شد با ظاهر شدن مامان بابا و آقا بهزاد!

نفسام به شمارش افتاده بود كه نگاهم و بين هر سه تاشون چرخوندم و بعد بابا در حالي كه از چشم هاش خشم ميباريد لب زد:
_لازم نيست تو چيزي بگي،خودمون فهميديم…

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.