ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

نزديكاي خونه بوديم كه يه دفعه يلدا دستم و گرفت:
_عماد
‘جونم’ي گفتم و به مسير روبه روم چشم دوختم كه ادامه داد:
_بريم خونه چيكار كنيم؟!
و منتظر نگاهم كرد كه با خنده ابرويي بالا انداختم:

_يه دختر و پسر دوتايي زير يه سقف وقتي شيطون سربه سرشون ميذاره چيكار ميكنن؟
دماغش و با حالت بامزه اي بالا كشيد:

_اولا شيطون غلط ميكنه بخواد سربه سر ما بذاره،دوما تو جرأت نداري از اون پسرا باشي كه به حرف شيطون گوش بده!
و لبخند حرص دراري تحويلم داد كه جلوي در خونه ماشين و نگهداشتم:

_كه من جرأت ندارم؟هوم؟!
و نگاهم و خمار كردم كه با مشت محكم كوبيد به بازوم:
_نميام،من نميام!
نگاهم و رو لباش ثابت نگهداشتم:
_يعني تو دلت نميخواد؟

حالا ديگه چشماش از حدقه بيرون زد:
_چ…چي؟معلومه كه نه…اصلا دلم نميخواد…فكر كردي من از اوناشم؟
تند تند حرف ميزد و من كه هيچي از حرفاش نميفهميدم چشمام و باز و بسته كردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم:
_بوس…بوس دلت نميخواد؟!

كه يه دفعه ساكت شد و آب دهنش و با صدا قورت داد:
_هميشه حرفت و كامل بزن!
چونش و بين دوتا انگشتم گرفتم و صورتش و سمت خودم چرخوندم:

_آخه من كي با تو كاري داشتم كه حالا دفعه دومم باشه؟
ومنتظر نگاهش كردم كه تو همون حال آروم خنديد:
_بهت رو ندادم كه كاري نكردي وگرنه تو كه…

پوفي كشيدم و پريدم وسط حرفش:
_اينطوري كه ميگي فقط به خودت توهين ميكني
و شونه اي بالا انداختم:
_از ما گفتن بود!

گيج شده بود:
_يعني چي؟!
ابرويي بالا انداختم و لپش و كشيدم:
_يعني فكر كنم خانم يادش رفته با چه حيله و زرنگ بازي اي من و تور كرده!
و مستانه خنديدم كه اين بار يلدا لپ من و كشيد و به ظاهر ريلكس جواب داد:
_جناب عماد خان من فقط ميخواستم حالت و بگيرم ولي حالا نگاه كن،كيه كه عاشق شده؟
و خودش جواب خودش و داد:
_تو!
كيه كه هرجور شده ميخواد من و داشته باشه؟
تو!
كيه كه…

حرفش و قطع كردم:
_كيه كه من و عاشق كرده؟
لبخند از سر رضايتي زد و همزمان با دادن كش و قوسي به بدنش جواب داد:
_من!

كه از خنده تركيدم:
_اوه چه قاطع!
و با مكث ادامه دادم:
_جوابت غلط بود،حالا پياده شو
كه دستم و گرفت:
_كيه كه عاشقت كرده؟
با آرامش نگاهش كردم:
_تو با اون طعم لبات!
موج نگاهت
خنده اش گرفت:
_رنگِ چشمات…
ناز و ادات!

و سر خوش خنديد كه با يه اخم ساختگي گفتم:
_خيلي خب پياده شو و تموم حرفاي امروز و هم فراموش كن،صرفا جهت گذشتن خر از پل بود كه گذشت!

و با حالت خاصي موهام و مرتب كردم و از ماشين پياده شدم اما يلدا دست به سينه نشسته بود تو ماشين و با لب و لوچه ي آويزون زل زده بود به داشبورد كه خم شدم تو ماشين:
_إ إ إ،خر كه هنوز رو پله؟نميخواي رد شي از اين پل؟
خواستم بخندم كه امون نداد:
_خر خودتي و…
چپ چپ نگاهش كردم كه ادامه داد:
_خودم!كه الآن با توام!

حالا ديگه وقت خنديدن بود كه با خنده ماشين و دور زدم و در سمت يلدا رو باز كردم و قبل از اينكه پياده شه گفتم:
_گويند كه عشاق جهان عقل ندارند…
از ماشين پياده شد و ادامه ي حرفم و با لحن با مزه اي گفت:
_يعني تو خري من به مراتب ز تو خر تر…
و روبه روم ايستاد كه بين خنده هام تو گوشش گفتم:
_اين خر هيچوقت فكر نميكرد كه عاشق شه!
زد رو شونم و سري به نشونه ي تاييد تكون داد:
_اين خرم همينطور!
و به خودش اشاره كرد…

 

به محض ورود به خونه روي يكي از مبلاي راحتي نشست كه با نفس عميقي كنارش نشستم و دستش و توي دستام گرفتم:
_واست كيك درست كنم؟
گوشه چشمي نگاهم كرد:
_هنوز طعم سوختگيش و يادم نرفته!
و خنديد كه دستش و ول كردم و مايل به سمتش نشستم:

_كلا هر چيزي كه بايد فراموش بشه رو از ياد نميبري!
و پوفي كشيدم كه صداي خنده هاش آروم و آروم تر شد:
_عماد
فقط نگاهش كردم كه ادامه داد:
_اگه اون حرفارو نميزدي،اگه اون روز اون اتفاقا نمي افتاد حالا عقد كرده بوديم و لازم نبود با هزار دروغ و حيله الان باهم باشيم

و نگاه ماتم زدش و ازم گرفت كه خودم و بهش نزديك تر كردم و صورتش و به سمت خودم چرخوندم:
_بذار خيالت و راحت كنم يلدا از امروز تا ته دنيا تو مال مني،هر اتفاقي كه ميخواد بيفته بازم تو مال مني!
شوق به چشماش برنميگشت كه ادامه دادم:
_هزار بار گفتم دو هزار بار ديگه ام ميگم نهايتش اينه كه ميدزدمت،اونوقت پدرت راضي ميشه

تلخ اما خنديد:
_پس دزدم بودي و من خبر نداشتم!
جدي نگاهش كردم:
_دزد؟من بخاطر تو قاتلم ميشم!
حالا انگار واسه چند لحظه همه تلخي هارو فراموش كرد:
_عماد؟
‘جونم’ي گفتم و همزمان دستم و دور كمرش انداختم كه گفت:

_تو اون چند وقته صيغه تو از من متنفر نبودي؟تو اون شب خواستگاري كه من با لجبازي بله گفتم به خونم تشنه نبودي؟!
با يادآوري اون روزها قهقهه اي زدم و بهش اشاره كردم كه روي پاهام بشينه!
همزمان با نشستنش نوك انگشت اشارم و روي لباي برجسته و خوش فرمش كردم و با لحن خاصي جواب دادم:

_روز اولي كه ديدمت مطمئن بودم كه تو با بقيه فرق داري و يه حس سردرگم داشتم،اذيتت ميكردم بي اينكه دليلي داشته باشم و حتي توي شب خواستگاري دلم ميخواست خفت كنم!
اما خب بعدها يه چيزايي مانع از آدم كشيم شد!
و نگاهم و روش ثابت نگهداشتم كه يه دستش و نوازشوار رو گردنم كشيد و موشكافانه نگاهم كرد:

_چه چيزايي؟
بي هيچ مكثي يه دستم و پشت كمرش ثابت نگهداشتم و دست ديگم و دور گردنش انداختم و سرش و جلوتر آوردم انقد جلو كه لب هاش و شكار كردم و با آرامش چشمام و بستم!
غرق آرامشي بودم كه كابوس از دست دادنش تموم وجودم و داغون ميكرد با اين حال سعي كردم به جز اين لحظه به هيچ چيز ديگه اي فكر نكنم و با ولع لب هاش و بوسيدم كه يلداهم همراهيم كرد!

داغ تر از هميشه!
حريصانه تر از هر وقتي!
ميدونستم ته دلش از اينكه من نباشم مي ترسيد و حالا با يه حس مالكيت اينطوري لب هاي من و به تصاحب خودش درآورده بود!
انقدر بوسيدمش و دستم و نوازشوار روي بدنش كشيدم و اون با ناخن هاش گردنمو نوازش كرد كه مثل هميشه هر دوتامون نفس كم آورديم و از هم جدا شديم…

زل زدم توي چشم هاش،
با نگاهي كه خمار بود اما نه از روي هوس از روي عشق!
عشق به دختري كه هيچوقت فكر نميكردم حتي درصدي بهش علاقه پيدا كنم و حالا اينطوري ديوونه وار ميبوسيدمش!

سرم و تو گودي گردنش فرو بردم و در حالي كه نفس نفس ميزدم لب زدم:
_يكيش همين لبات
كه صداي خنده هاش توي گوشم پيچيد و بعد هر دو دستش و روي سينم گذاشت تا به حالت اولم برگردم و بتونه بهم نگاه كنه:
_تو كه فقط با بوسيدن لب هاي من به اين نتيجه رسيدي كه نميخواي از دستم بدي اگه يه كم بيشتر پيش ميرفتيم و نگاهت به جاهاي ديگه ميفتاد قطعا به جنون ميرسيدي!

و با شيطنت و در حالي كه نگاهش و ازم گرفته بود تا خجالت نكشه خنديد كه فكري به سرم زد و به ظاهر شيطاني و پر هوس دستم و زير لباسش بردم….

 

دستم و زير مانتوش حركت دادم و كمي پايين تر از كمرش ناخنام و كشيدم و خواستم برم پايين تر كه مثل برق گرفته ها يه دستش و روي مبل و كنار سرم گذاشت و دست ديگش و براي توقف من روي دستام گذاشت و رنگ پريده گفت:

_نه…من نميخوام عماد!
نگاهم و خمار تر از قبل كردم و دستش و پس زدم كه رنگش بيشتر از قبل پريد و من كه قصد اذيت كردنش و داشتم با صداي خش داري تو گوشش گفتم:

_ميدونستي من عاشقِ رابطه ي خشنم؟!
و نيشگوني ازش گرفتم كه با صداي لرزون اسمم و صدا زد:
_عماد!
و بعد واسه دفاع از خودش شروع كرد با دستي كه روي مبل گذاشته بود،به كشيدن موهام!

موهام و با تموم وجود ميكشيد و من كه حالا بي طاقت شده بودم دستام و از رو كمرش برداشتم و در حالي كه از شدت درد يه چشمم و بسته بودم و با داد و بيداد سعي در جدا كردن دستش از رو موهام داشتم گفتم:

_ولم كن وحشي…موهام و كندي يلدا…وِ…
ولي هنوز حرفم تموم نشده بود كه ديدم يلدا پخش زمين شد و صداي داد و بيداد من جاش و به جيغ بلند يلدا داد!

آب دهنم و با استرس قورت دادم و انگار درد سرم و فراموش كردم كه خيلي سريع به پايين نگاه كردم و با ديدن يلدا كه به پشت افتاده بود و پاهاش ١٨٠درجه باز شده بود و هر كدوم رو طرفي از مبل دو نفره بود لب زدم:

_خو…خوبي يلدا؟
حالا ديگه حتي پلكم نميزد كه دوباره آب دهنم و با اضطراب قورت دادم و خواستم به سختي از بين پاهاش عبور كنم و برم پايين كه يه دفعه گير كردم بين پاهاش و با مغز افتادم روش!

دوباره صداي جيغش بالا رفت و من كه حالا خوشحال از زنده بودن و شنيدن صداش لبخند به لب داشتم حتي يادم رفته بود كه تموم وزنم افتاده روش و در حالي كه نفس نفس ميزدم گفتم:

_فكر كردم مردي!
و خنديدم كه صداي ضعيف و از ته چاهيش به گوشم رسيد:
_هنوز زندم ولي اگه تا چند ثانيه ديگه از روم پانشي قطعا ميميرم
و با نفس عميقي حرفش و تموم كرد كه تازه به خودم اومدم و با دست زدم تو سرم و از روش قل خوردم كنار!

شالش افتاده بود رو صورتش و نصف صورتش و پوشونده بود كه شال و كنار زدم و گفتم:
_نفس بكش!

كه بين نفس كشيدناش خنديد:
_١٨ چرخ كه از روم رد نشده!
و همين حرف باعث شد تا منم بخندم و آرنجم و روي زمين بذارم و صورتم و به دستم تكيه بدم:
_ترسيديا!

گيج نگاهم كرد،
ادامه دادم:
_از حرفام!
همينطور كه سرش رو زمين بود تكونش داد:
_خب ترسيدم فكر نميكردم خشن باشي..

كه حالا ديگه كنترل خودم و از دست دادم نشستم سرجام و قهقهه زدم:
_يعني تو حرفام و جدي گرفتي؟

روبه روم نشست:
_يعني تو جدي نگفتي؟!
از شدت خنده داشتم وا ميرفتم كه تكيه دادم به مبل پشت سرم:
_مگه تا حالا چيزي ديدي؟
چشماش و تو كاسه چرخوند:
_شيطونه ديگه شايد كاري ميكرد كه ببينم!
و با خجالت خنديد كه با اخم سري به نشونه ي تاسف واسش تكون دادم:

_پسر حرمت داره نه لذت!
و زدم زير خنده و از رو زمين بلند شدم كه با خنده گفت:
_پسر با حرمت من كه كاريت نداشتم كجا ميري؟
و بلند تر از قبل خنديد كه جواب دادم:
_پررو نشو يلدا كه جدي جدي خشن ميشما!

و چهرم و خشمگين كردم و دهنم و با حالت ترسناكي باز و بسته كردم كه از رو زمين بلند شد:
_عماد فكر نميكني اون خشونت با اين خشونتي كه تو داري از خودت نشون ميدي فرق داره؟

با بي خيالي شونه اي بالا انداختم:
_تو فكرت منحرفه وگرنه من همين خشونت منظورم بود!
سري به نشونه ي آره تكون داد و پشت سرم راه افتاد:
_خشن غير منحرف چي تو اين خونه پيدا ميشه واسه خوردن؟

زير لب ‘گشنه’اي بهش گفتم كه در كمال تعجب شنيد و روبه روم وايساد:
_گشنه خودتي!
و بعد با سر خوشي رفت توي آشپزخونه و در يخچال و باز كرد…

نشستم روي صندلي توي آشپزخونه و گفتم:
_واقعا ميخواي بري؟
دوتا ليوان شربت آلبالو درست كرد و روبه روم نشست:
_گشنمه!

با خنده سري تكون دادم:
_خب يه چيزي ميخوردي كه سيرت كنه شربت كه رفع گشنگي نميكنه!
بيخيال شونه اي بالا انداخت:
_يه دفعه هوس كردم!
قلپي از شربت خوردم و سوالم و دوباره تكرار كردم:

_پرسيدم ميخواي بري؟
سري به نشونه ي تاييد تكون داد:
_آره اونم شمال!
كلافه گفتم:
_يه دختر تنها توي شهر ديگه ميخواد زندگي كنه فقط بخاطر اينكه من و نبينه؟
و پوزخندي زدم:
_خيال كردن اينطوري اين وصلت به هم ميخوره؟
يه نفس شربتش و سر كشيد:

_به همين سادگي كه گفتي!
و براي درآوردن حرص من زير لب شروع كرد به با خودش حرف زدن
‘استاداي جديد پسراي جديد،اوف’
و با حالت خاصي خنديد كه دندونام و محكم فشار دادم روهم و ليوان شربت و واسه پرتاب به سمتش گرفتم تو دستم:

_چي؟چي شنيدم؟
يه تاي ابروش و بالا انداخت:
_تو شنيدي اونوقت از من ميپرسي؟!
و مستانه خنديد كه نتونستم حرصم و بخورم و خواستم با ليوان بترسونمش كه با ديدن شربت توي ليوان فكري به سرم زد و لبخند كجي زدم و بين خنده هاي يلدا يك دفعه اي شربت توي ليوان و پاشيدم رو صورتش كه ديگه صداي خنده هاش نيومد!

حالا اين من بودم كه با حس پيروزي عجيبي هر دو دستم و گذاشته بودم رو ميز و بهش نگاه ميكردم:
_حالا يادت اومد چي شنيدم؟!
و پوزخندي زدم و يلدا در حالي كه با هر پلك زدنش شريت آلبالو از چشماش بيرون ميومد و از كل صورتش شربت چكه ميكرد جواب داد:

_پا رو دم شير گذاشتي استاد!
قهقهه اي زدم و خيره تو چشماش جواب دادم:
_من كه جز يه موش شربت كشيده چيزي نميبينم!
و سرم و به صندلي تكيه دادم كه يه دفعه با حس خيس شدن سر و صورتم به خودم لرزيدم و بعد از چند لحظه صاف رو صندلي نشستم و اطرافم و نگاه كردم و با ديدن يلدا كه كنار ظرفشويي ايستاده بود و ليوان آبي دستش بود تازه فهميدم يلدا كوتاه نيومده!
دستام و مشت كردم و از رو صندلي بلند شدم:

_تو چيكار كردي؟
و با چشماي ريز شده نگاهش كردم كه با دست شربت روي صورتش و كمي پاك كرد و جواب داد:
_بالاخره وقتي يه موش خانم خيس ميشه،همسرش كه واينميسه يه گوشه و تماشا كنه!
و دست به كمر خنديد كه رو به روش ايستادم:
_جالبه كه فقط تو همچين شرايطي من و همسر خودت ميدوني!

و نفس عميقي كشيدم كه با خنده بوسي برام پرت كرد:
__همسر نجيب من،من و دوست داري يا نه؟
و منم با همون ريتم آهنگ جواب دادم:
_نه!نه!نه!

و با چشم براش خط و نشون كشيدم كه دست چسب مالي شده از شربتش و از دو طرف صورتم گرفت:
_كه نه؟
دستش و از صورتم انداختم:
_يه طرف صورتم چسبيه يلدا!
و با حالت چندشناكي سري تكون دادم كه متوجه شيطنتم شد و بي هوا بوسه اي روي گونم كاشت:
_حالا دو طرفش چسبيه!
و در حالي كه صداي خنده هاش هر آن بالاتر ميرفت شير آب و باز كرد:

_بيا صورتت و بشور!
چشم و ابرويي براش اومدم:
_تو كه كلا بايد يه دوش بگيري!
و تكيه دادم به كابينت كه با مشت كوبيد به سينم:
_نه!فكرشم نكن كه من بتونم به مامانم بگم با پونه رفتم استخر…!
زير زيري نگاهش كردم:
_پونه چرا؟با عماد برو استخر!
و قبل از اينكه شي اي به طرفم پرت كنه از آشپزخونه زدم بيرون…

روبه روم ايستاد و خيره تو چشمام گفت:
_شتر در خواب بيند پنبه دانه!
يه لبخند كج زدم:
_تو بيداري نبينيم؟
و دستام و دور كمرش حلقه كردم كه با سه اخم ساختگي دستام و از خودش جدا كرد:

_پر رو نشو!
و قهقهه ي دلبرانه اي زد كه شونه اي بالا انداختم:
_حيف كه دلم نمياد وگرنه تو استخر يه كاري باهات ميكردم كه مرغاي آسمون به حالت گريه كنن!

و اين بار من خنديدم كه آب دهنش و با صدا قورت داد:
_مثلا ميخواستي چيكار كني؟
و منتظر زل زد توي چشمام كه دست بردم تو موهاش و طره اي از موهاش كه روي صورتش ريخته بود و پشت گوشش زدم و بعد سرم و نزديك گوشش كردم:
_يه كاري كه حتي فكرشم نميتوني بكني!

انگار اين حرفم و خيلي خاص و با حس گفته بودم كه حالا مثل لاكپشت گوشش و به شونش چسبونده بود و همچنان گيج نگاهم ميكرد!
در حالي كه تك چشمي داشت نگاهم ميكرد گفت:
_خب چيكار!

درست مثل يه بچه سنجاب شده بود و از اينطور ديدنش نميتونستم نخندم كه زدم زير خنده:
_خيست ميكنم!
چشماش از حدقه زد بيرون و صاف سر جاش ايستاد:
_چي…؟
با خوندن فكرش صداي خنده هام بالاتر رفت:

_آب بازي ديگه تو استخر خيست ميكنم،يعني سرت و ميبرم زير آب و تا وقتي خفه نشي نميارمت بالا!
و چشمكي بهش زدم كه با صداي رسايي ‘زهرمار’ي بارم كرد و ادامه داد:
خيلي مسخره اي!
با بيخيالي چشم و ابرويي واسش اومدم:

_البته اگه تو دوست داري كار ديگه اي تو استخر بكنيم من از خود گذشتگي ميكنم و انجامش ميدم!
و واسه در آوردن حرصش خيلي جدي نگاهش كردم كه چشماش و محكم رو هم فشار داد و در حالي كه با مشت ميزد به سينم گفت:

_فقط تا وقتي كه چشمام و باز كنم وقت داري،چشم وا كنم و روبه روم باشي خونت پايِ خودته!
با خنده دستام و به نشونه تسليم بالا بردم:
_من تسليم
و از آشپزخونه زدم بيرون كه صداي موبايلش و شنيدم،

از آشپزخونه اومد بيرون:
_مامانمه!
پوفي كشيدم و خودم انداختم روي مبل:
_پس استخر منتفيه!
گوشي و گرفت توي دستش و برگشت به سمتم:
_هيس صدات در نياد پونه!
و با خنده و البته استرس گوشي رو جواب داد…

 

يلدا

جلوي آينه شالم و مرتب كردم و روبه عماد كه متفكرانه بهم نگاه ميكرد گفتم:
_اگه شناختي بلند شو بريم
كش و قوسي به بدنش داد و بلند شد:

_داشتم به اين فكر ميكردم كه همچين خوشگل موشگلم نيستيا!

و آروم خنديد كه پوزخندي زدم و دست به سينه توي آينه خودم و نگاه كردم:
_من كه جز زيبايي نميبينم!
پشت سرم ايستاد:
_يادم باشه وقتي زنم شدي حتما يه چشم پزشكي ببرمت!

و درحالي كه خيره به آينه موهاش و مرتب ميكرد خنديد كه برگشتم سمتش:
_زشت خودتي و…
پريد وسط حرفم:
_و؟
ابرويي بالا انداختم:
_خودت!

سري به نشونه ي تاسف تكون داد و تو آينه به خودش اشاره كرد كه برگشتم روبه آينه:
_تو،توي اين مرد جز جذابيت ميبيني؟
با لب و لوچه آويزون شده سري تكون دادم:

_تو اصلا جذاب نيستي،و نبايد باشي!
با چشمايي كه داشت از حدقه بيرون ميزد نگاهم كرد كه برگشتم سمتش و اين بار جدي گفتم:

_اصلا چه معني داره يه مرد بعد از زن گرفتنش جذاب بمونه!

خيره تو چشمام گفت:
_پس قبل اومدن تو جذاب بودم؟!
آروم خنديدم و به مثل عادت خودش لپش و كشيدم:
_اگه نبودي كه اون همه بخاطرت خطر
نميكردم

و خواستم دوباره بخندم كه باز صداي زنگ موبايلم باعث سكوت بينمون شد و كيفم و رو شونم مرتب كردم:

_بريم عماد،ميترسم الان ديگه بابام باشه!
و با خنده از خونه زديم بيرون….

انگار يادش رفته بود كه حالا قايمكي باهميم كه ميخواست بپيچه تو كوچه و حالا با شنيدن صداي من تازه به خودش اومد:
_نرو توش

گيج نگاهم كرد كه به كوچه اشاره كردم:
_منظورم تو كوچست!
شيطنت بار خنديد و سرعت ماشين و كم كرد:
_حالا بزار برم توش شايد خوشت اومد
نگاهي به اخم هاي درهمم كرد و گفت:
_قول ميدم خيلي آروم برم!

و قهقهه اي زد كه از حرصم خم شدم و بازوش و گاز محكمي گرفتم كه فرياد زد ولي يهو خشك شد و ترمز كرد!
متعجب نگاهش كردم بيينم چشه كه ديدم زل زده به رو به رو…

آب دهنم و سخت قورت دادم و رد نگاهش و گرفتم كه با ديدن رامين يه دفعه انگار همه چي يادم رفت و پرخاشگريم شروع شد:

_دور بزن،دنده عقب بگير،من و قايم كن
و وقتي ديدم حرفام بي تاثيره چند بار ضربه زدم به پاش:

_يه كاري كن عماد
كه يهو عين ديوونه ها به سرعت دنده عقب گرفت
هوا تاريك شده بود و زيادمشخص نبوديم ولي از چهره رامين مشخص بود كه شك كرده و اينو از با ترديد به سمت ماشين اومدنش ميفهميدم!

يه لحظه نگاه عماد كردم كه اصلا حواسش نبود و لحظه بعد نگاهم خورد به درختي كه با سرعت داشتيم به سمتش ميرفتيم كه حالا با ترمز ثانيه اخر عماد نفس عميقي كشيدم و با بي خيالي چشمام و بستم اما به يك ثانيه نرسيد كه تصوير رامين تو ذهنم تداعي شد و همين باعث شد تا دوباره چشم باز كنم!

تازه به ما رسيده بود و نفس نفس ميزد
با ديدنمون سري تكون داد و بعد هم از جايي كه با قدم هاي سريع و دو مانند به سمت ما اومده بود خم شد و دستش رو روي زانوهاش گذاشت و كمي نفس گرفت…

آب دهنم و با صدا قورت دادم كه صداي عماد و شنيدم:
_اين باجناق ما آنتنه؟
خيره تو چشماي رامين سري تكون دادم:
_اخبارش از بي بي سي هم كامل تره!

با شنيدن اين حرف از من انگار عماد هم كمي نگران شذ كه اين بار صداي قورت دادن آب دهن اون به گوش من رسيد و تو همين گير و دار رامين قد راست كرد و يه دست به كمر شروع كرد به قهقهه زدن…

با استرس عماد و نگاه كردم كه بي هوا شيشه رو داد پايين و سرش و برد بيرون:
_تو كه نميخواي آمار مارو بدي؟
رامين قدم برداشت سمت ماشين:
_اگه امشب شام مهمونت باشيم نه!
و با حالت خاصي نگاهمون كرد كه عماد از ماشين پياده شد و بعد از اينكه دست هم و به گرمي فشردن و كلي باهم خنديدن عماد گفت:

_خب حالا كجا بريم باجناق فرصت طلب؟
رامين كه حالا خنده هاش كمي آروم شده بود دستش و رو شونه ي عماد گذاشت و مهربون جواب داد:
_اين حرفا چيه باجناق يواشكي
_پس ميريم باغ ما!

رامين با گفتن يه حله گوشيش و درآورد و زنگ زد به آوا و بعد از چند دقيقه آوا عين جن خودش رو به ما رسوند در حالي كه با چشماش داشت من و عماد ميخورد و اون لبخند شيطنت بارش حسابي روي مخ بود…

 

با سرعت يه اسب تركمن خودش و رسوند پيشمون و بعد از يه سلام و احوالپرسي سرسري با عماد خواست سوار ماشين بشه كه من پريدم بيرون:
_هوي هوي كجا؟

كه لباش مثل يه خط شد:
_شام…بيرون…به حساب شما!
دندونام و با حرص روهم فشار دادم:

_مهندس اونوقت مامان نميگه تو و رامين و يلدا پياده رفتيد رستوران؟
يه دستش و جلو دهنش گذاشت و خنديد:
_خدا نكشتت اصلا يادم نبود!

كه رامين به طرفمون اومد:
_كاش مهيارم مياوردي آوا
كه آوا چپ چپ نگاهش كرد:
_برو ماشين و بردار بيار كه دلم لك زده واسه يه رستوران توپ!

و اين بار عماد بود كه جواب داد:
_رستوران نميريم آوا خانم،ميريم باغِ ما!
آوا يه تاي ابروش و بالا انداخت و بعد به من نگاه كرد:
_اونوقت اين باغ كجاست؟!

چپ چپ نگاهش كردم:
_مگه من رفتم؟
كه خم شد و تو گوشم گفت:
_پس از صبح تا الان تو ماشين بودين؟

و خنديد كه نيشگوني از بازوش گرفتم:
_مگه من مثل توام كه تو نامزدي طايفه خودمون كه هيچ طايفه رامين ايناهم دخيل ببندن كه عروس خانم قبل عروسي حامله نشه!

و اين دفعه من خنديدم و آوا زورش گرفت كه رامين پوفي كشيد:

_اگه دعواهاتون تموم سد بريم تا آقا سهراب نيومده!
و همين حرف باعث شد تا من و عماد سوار ماشين شيم و رامين بره ماشين خودشون و بياره

هنوز راه نيفتاده بوديم كه مشتي به بازوي عماد كوبيدم:
_چرا گفتي بريم باغ حالا آوا فكر ميكنه من ٢٤ساعته اونجا پلاسم

و چشمام و با حرص باز و بسته كردم كه آروم خنديد:
_خب چيزي نيست كه وقتي رفتيم تو تلقين كن كه تا به حال اونجارو نديدي ،تو حالت خودت باش هرجارو كه ديدي متعجب بگو واي اينجارو واي اونجارو واي…

پريدم وسط حرفش:
_نديده خودتي!
خندش و ادامه داد:
_ولي قبول كن گشنه تويي!
چشم و ابرويي براش اومدم:
_كي گفته من گشنم؟
با رسيدن ماشين رامين به نزديكاي ماشين،عماد ماشين و به حركت درآورد:

_حتي اگه دل و جيگر عماد پز باشه؟
با شنيدن اين حرف و تداعي طعم خوش دل و جيگر آب دهنم و قورت دادم و پلكام و روي هم فشار دادم:
_تو راست گفتي گشنه منم!فقط سريع برو كه برسيم!
همزمان با باز كردن صداي ضبط لپم و كشيد:
_من عاشق همين گشنگياتم شدم حتي…

بعد از گذشت دقيقه ها بالاخره رسيديم و ماشينارو توي حياط پارك كرديم و بعد هم رفتيم توي خونه.
همون جايي كه حالا ٢ بار تو امروز اومده بودم!

به محض ورود به خونه خودم و زدم به كوچه علي چپ و حيرون اطرافم و نگاه كردم:
_واي اينجا چقدر خوشگله!
و عماد در حالي كه داشت از خنده ميتركيد دستي توي ته ريشش كشيد و يه دستش و پشت كمر رامين گذاشت:

_متعلق به خودته!
و رامين و به سمت مبل هاي سلطنتي اونطرف سالن هدايت كرد كه يهو متوجه نگاه خيره مونده ي آوا شدم و چپ چپ نگاهش كردم:

_چيه باز اسب آبي محو زيبايي هاي من شده!
و لبخند كج و كوله اي زدم كه جلوي آينه جابه جا شد و يه دفعه سنجاق سري كه ميدونستم مال من بود اما نميدونستم اينجا چيكار ميكرد و از روي ميز برداشت و اومد سمتم!

مات و مبهوت به سختي آب دهنم و قورت دادم كه با خنده تو گوشم گفت:
_من كه گفتم واسه تو راهي من همبازي لازم نيس حالا تو هي خودت و به زحمت بنداز
و تو گوشم قهقهه زد كه عماد ابرويي بالا انداخت:

_بگيد ماهم بخنديم
نگاهي به آوا انداختم از اون نگاه ها كه ميگفت حرف بزني خونت و ريختم و بعد يه لبخند ساختگي زدم:
__آواست ديگه حالا عادت ميكني،اين خواهر من يه تختش كمه و فقط ميخنده!

و در حالي كه ميرفتم سمتشون ادامه دادم:
_واقعا اگه آقا رامين نميگرفتش آوا تو خوابم رنگ شوهر و خونه بخت نميديد!
و قهقهه زنان كنار عماد نشستم،

عمادي كه به مثل رامين از خنده وا رفته بود و فقط سر تكون ميداد!
با ضربه اي كه آوا به بازوي رامين زد،صداي خنده ي رامين افتاد و صداي آول تو خونه پيچيد:
_هرهرهر از كي تا حالا جنابعالي با شنيدن هر مزخرفي خندشون ميگيره؟

و با حرص دندوناش و روي هم فشار داد كه دستش و گرفتم تا بشينه:
_إ آوا تو كه نسبت به حقيقت انقدر سخت گير نبودي!
و لبخند حرص دراري زدم كه افتاد روي مبل كنارم:

_ تو يكي ساكت كه نميخوام دهنم و باز كنم و…
پريدم تو حرفش:
_ميدونم كه نميخواي دهن باز كني و از خوبيام بگي و اصلا هم لازم نيست!
كه لباش مثل يه خط صاف شد و قبل از اينكه حرفي بزنه عماد بلند شد:

_بيا بريم تو آشپزخونه يلدا يه كمي كمكم كن
و منتظر نگاهم كرد كه بلند شدم و حالا قبل از رفتنمون آوا بالاخره زهر خودش و ريخت:
_مثلا يكي از همين خوبيات اينه كه از الان به فكر همبازي واسه خواهرزادتي!
و اين بار رنگ پيروزي تو چشم هاي اون درخشيد كه بين نگاه گيج عماد و رامين با نگاهم براش خط و نشون كشيدم و همراه عماد راهي آشپزخونه شدم…

 

به محض رسيدن به آشپزخونه مشتي به بازوي عماد كوبيدم و آروم تو گوشش گفتم:
_آبروم رفت عماد،آبروم رفت!
گيج نگاهم كرد:
_چته؟!

دماغم و تو صورتم جمع كردم و يه دست به كمر جواب دادم:
_سنجاق سرم جامونده بود اينجا،آواهم پيداش كرد
و با مكث ادامه دادم:
_به همين سادگي!

كه اولش فقط نگاهم كرد و بعد زد زير خنده:
_حالا مگه رو تخت پيداش كرده كه آبروت بره؟
انگشت اشارم و زير دماغم كشيدم و بهش نزديك تر شدم:
_قرارم نيست اين اتفاق بيفته،هرگز هرگز!
و راه افتادم سمت يخچال كه صداي عماد به گوشم رسيد:

_آره خب اگه يه كم حواسمون و جمع كنيم هيچوقت هيچكس نميفهمه چيكار كرديم
چشمام و با حرص باز و بسته كردم كه سرم و به سمتش چرخوندم كه با خنده شونه اي بالا انداخت:

_يعني بازم ميفهمن؟!
برگشتم سمتش و خيره تو چشماش با لحن مثلا جدي اي شروع به حرف زدن كردم:
_هيچوقت اين اتفاق نميفته كه ما باهم رو يه تخت بخوابيم و بعدشم بخوايم حواسمون و جمع كنيم!
و انگشتم و به نشونه ي تهديد بالا آوردم:
_هيچوقت!

كه يهو صداي رامين و شنيدم:
_واسه چي ميخواين حواستون و جمع كنين؟
و گيج نگاهم كرد كه حالا من هول شدم و حيرون به عماد نگاه كردم و چند بار دهنم و مثل ماهي باز و بسته كردم دريغ از كلمه اي كه حالا عماد جواب داد:

_يلداست ديگه،ميگه حواسمون و جمع كنيم گوجه ها نسوزه چون اصلا گوجه سوخته دوست نداره!
و به خيال خودش قضيه رو جمع كرد و راه افتاد سمت يخچال اما من ميدونستم چه گندي زده و به همين خاطر آروم و قرار نداشتم كه رامين خنديد:

_اما تا جايي كه من ميدونم يلدا هرجا كه ميرفتيم گوجه غذاش و با مال كسي كه بيشتر از همه سوخته عوض ميكرد و در كمال ناباوري اون گوجه رو با پوست ميخورد!

حالا ديگه داشتم از حرص پوست لبم و با دندون ميكندم كه انگار عماد قضيه ي قبل و فراموش كرد و در حالي كه يه گوشت مرغ و گوجه از يخچال بيرون مي آورد از شدت خنده نشست روي صندلي و سري واسم تكون داد:

_آخه گوجه با پوست؟؟
و دوباره خنديد كه ظرف مرغ و پلاستيك گوجه رو از دستش كشيدم و چپ چپ نگاهش كردم:
_خيليم خوشمزست!

كه بين خنده پوفي كشيد و دستاش و دعاوار به سمت بالا گرفت:
_خدايا اين يه نفر و بي نوبت شفا بده!
همراه رامين دوباره خنديد كه نيمرخ صورتم و چرخوندم سمت رامين و گفتم:
_خوبه منم بگم از تاريكي ميترسي جناب داماد دهن لق؟
و چشم و ابرويي براش اومدم كه حالا ديگه عماد نتونست خودش و كنترل كنه و همينطور كه داشت قهقهه ميزد و صندلي بين زمين و هوا معلق بود،
همراه با صندلي به پشت افتاد…!

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.