ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

هنوز به قدم دوم نرسيده بوديم كه قامت نحس فرزين و نحس ترِ اميرعلي از اون طرف پياده رو به چشممون خورد و سوژه ي خندشون شديم!

فرزين با دست اشاره اي بهمون كرد و بعد دوتايي ‘هرهر’ كردن!
كه حرصم گرفت اما خب فعلا توان كاري و نداشتم و ميخواستم چشم ازش بگيرم كه يه دفعه متوجه چشمكش شدم و همين شد برگ برندم!

لبخند حرص دراري زدم و نگاهي به پونه كه همه ي نقشه رو فهميده بود انداختم و بعد مثل بچه ها پام و به زمين كوبيدم و با صداي بلند گفتم:
_آقاي جوادي!

كه دست به سينه در حالي كه چشماش ى با خرص باز و بسته ميكرد روبه روم وايساد و من ادامه دادم:
_اون…اون پسره به من چشمك زد!
و با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم كه چرخيد سمت فرزين و اميرعلي و دوباره برگشت به طرف ما كه من گفتم:

_يعني نميخواين باهاشون برخورد كنين؟ما نواميس مردميم!
كه انگار نقشم گرفت و جوادي و حسابي تحت تاثير قرار داد!

هم من هم پونه خندمون گرفته بود انقدر كه لبامون و گاز ميگرفتيم تا مبادا صداي خندمون همه چي و خراب كنه و منتظر عكس العمل جوادي بوديم كه بالاخره به هيكل ١٥٠كيليوييش تكوني داد و قدم هاي ترسناكي به سمت فرزين و اميرعلي كه حالا روي صندلي نشسته بودن برداشت و بعد از چند لحظه رسيد روبه روشون!

حالا اين من و پونه بوديم كه يه دست به كمر داشتيم ميخنديديم و با دست ديگه به اميرعلي و فرزين اشاره ميكرديم و براشون هو ميكشيديم كه فرزين با حرص دندوناش و روي هم فشار داد و همزمان با شنيدن صداي جوادي از روي نيمكت بلند شد:

_كه به خانما چشمك ميزنيد؟
و براي بيشتر ترسوندنشون هي سرش و تكون داد كه اميرعلي گفت:
_كُ…كدوم خانما…؟

و همين حرف اميرعلي برا اينكه صداي خنده ي ما قطع بشه و من مثل بوقلمون بگم’حالا وقتشه’ كافي بود و حالا قبل از چرخيدن كله ي مبارك جوادي اين من و پونه بوديم كه مثل اسب تندرو داشتيم ميدوييدم به سمت درِ خروجي از دانشگاه…!

دست به زانو كنار ماشين ايستاده بوديم و نفس نفس ميزديم كه تو همين حال پونه خنديد:
_واقعا كاراي انتقال از اين دانشگاه رو انجام دادي!

با تعجب صورتم و سمتش چرخوندم كه ادامه داد:
_فقط انتقال اجباري دوتامون از اينجا!
و به ماشين تكيه داد و با صداي بلند قهقهه زد كه حالا منم به خنده افتادم و صاف ايستادم:

_فكرش و نكن رفيق دفعه ي بعد چادر به سر ميايم كارام و انجام ميدم!
و چشمكي زدم كه ماشين و دور زد تا سوار بشه و گفت:

_آره جواديم خره!
كه شونه اي بالا انداختم:
_اون خر نيست من زرنگم!
و بعد هر دو نشستيم تو ماشين و راه افتاديم…

سر چهار راهي كه بالاتر از دانشگاه بود پشت چراغ قرمز بوديم كه يه دفعه پونه گفت:
_يلدا من اصلا دلم نميخواد برم خونه
لپش و كشيدم و جواب دادم:
_خب ميتونيم نريم خونه
كه با شيطنت بشكني زد و همزمان با سبز شدن چراغ گفت:
_اندرزگو!
_آرره،بريم شيطوني!
و اين شد كه به سمت اندرزگو تازونديم!

اما هنوز به مقصد نرسيده بوديم كه با شنيدن صداي زنگ گوشيم كنار خيابون وايسادم و با ديدن اسم عماد كه حالا ‘شوهر احتمالي’ هم سيو شده بود و همين اسمش باعث يه ربع خنديدن پونه شد،
با لپاي گل انداخته جواب دادم:

_جونم؟
_كجايي خانوم؟
_با پونه اومديم تو خيابونا يكم بچرخيم
آهاني گفت و ادامه داد:

_باشه مراقب باشيد
چشمي گفتم و خواستم خدافظي كنم كه صداي نكره پونه بلند شد :
_قطع كن ديگه تو اندرزگو منتظرمونن

و بعد خنده مستانه اش كه با تو دهني من در نطفه خفه شد و با يه پس گردني از پونه تلافي شد و حالا من همينطور كه مشغول چنگول گرفتن پونه بودم يهو ياد عماد افتادم:

_الو
_الو
_عه عماد هستي هنوز؟خب كاري نداري عزيزم؟
كه خيلي سريع جواب داد:
_نه فعلا
و بعد صداي ممتد بوق توي گوشم…

گوشي رو انداختم رو پاي پونه و دوباره ماشين و به حركت درآوردم تا اندرزگو فاصله زيادي داشتيم اما خب بدمم نميومد به ياد قديما يه دوري تو اون حوالي بزنيم!

صداي ضبط و زياد كردم و همزمان سرعتم و هم بيشتر كردم كه پونه زد زير خنده:
_به اين عروسك فشار نيار كه خاموش شدنش با خودشه و روشن شدنش با خدا!

قهقهه اي زدم و سرعتم و كمي پايين آوردم كه يه دفعه متوجه ماشين پشت سرمون كه يه سانتافه مشكي بود شدم!

با اخم نگاهم و از آينه گرفتم و خواستم ازش فاصله بگيرم كه هيچ جوره پا پس نكشيد!

آفتابي كه ميزد مانع از اين ميشد كه بتونم رانندش و ببينم كلافه پوفي كشيدم و لب زدم:
_بر پدر مردم آزار لعنت
پو ووفي كشيدم و بهش راه دادم كه بره اما نرفت كه هيچ تازه ماشينش و آورد كنار ماشينم و اينطوري به سرتق بودنش دامن زد
حسابي كلافم كرده بود و برخلاف من پونه از خنده غش كرده بود:

_آخه لعنتي برو با هم سطح خودت تو اين پرايد كوفتي دنبال چي ميگردي؟
و آسوده و بيخيال بطري آب مدني توي ماشين و سر كشيد كه نگاهي به سانتافه كنارم كردم و با دست بهش فهموندم كه بزنه به چاك

مزاحمتش از يه طرف و شيشه هاي دوديش از طرف ديگه بدجوري روي مخم بود كه حالا يه كمي شيشه رو داد پايين و همين باعث شد تا من بي اختيار رو ازش بگيرم و به روبه رو خيره بشم كه يه دفعه صداش به گوشم خورد:

_اينطوري نميشه خانم بزن بغل!
يه لحظه حرصم گرفت و خواستم پام و رو پدال گاز فشار بدم اما با پيچيدن دوباره ي اون صدا توي سرم متعجب سرم و چرخوندم سمت پونه و عين ديوونه ها يه دفعه هر دومون با جيغ گفتيم:

_عماد؟
و بعد هردومون خندمون گرفت!
با همون لبخند مسخره ي روي لبم برگشتم سمت ماشين كنارم كه حالا كاملا شيشه ي پنجره رو پايين داده بود و درحالي كه با خنده سري تكون ميدادم گفتم:
_خروسِ بي محل!

كه شونه اي بالا انداخت و دوباره اشاره كرد كه ماشين و نگهدارم!
طولي نكشيد كه كنار خيابون ايستادم وهمزمان با پياده شدن عماد ماهم پياده شديم.

با لبخند كج گوشه ي لبش بهمون نزديك شد و به محض رسيدنش عينكش و برداشت و گفت:
_كه مياين اندرزگو دوتايي؟!

پونه كه هول شده بود و بدبختانه به سكسكه هم افتاده بود هم زمان با سكسكه ‘سلام’ي داد كه هر سه مون به خنده افتاديم و عماد ادامه داد:

_اونم با همچين ماشين لوكس و خفني؟!
و به پرايد دوباره تحقير شدم نگاه كرد و با صداي بلندتري خنده هاش و ادامه داد…

مشت آرومي به بازوش زدم و با يه اخم ساختگي گفتم:
_فعلا كه شما با سانتافه افتاده بودين دنبال همين پرايد بنده!

و با حالت خاصي چشم ازش گرفتم كه سرش و خم كرد و تو گوشم گفت:
_خب راننده ي پرايد از دور دل ميبرد منم فكر كردم خبريه!

و دوباره صاف ايستاد كه پونه با خنده نگاهش و بين من و عماد چرخوند و حالا من دست به سينه گفتم:
_و اومدي جلو و ديدي كه راننده خيلي خوشگلتر از اونيكه كه فكر ميكني!

شونه اي بالا انداخت و خنديد:
_خب البته واسه نظر توام احترام قائلم!
و با حالت دلربايي دستي توي موهاش كشيد كه چشم ازش گرفتم و گفتم:
_اگه مزاحمتتون تموم شد ما بريم؟!

سري به نشونه تاسف واسم تكون داد:
_اشتباه از منه كه ميخواستم واسه ناهار دعوتتون كنم!
و نفسش و فوت كرد تو صورتم كه پونه قبل از من جواب داد:
_اتفاقا ماهم خيلي گشنه ايم استا…

اما هنوز حرفش تموم نشده بود كه محكم با آرنج كوبيدم تو شكمش و گفتم:
_آره ما اصلا گشنمون نيست
و لبخند دندون نمايِ مسخره اي زدم كه عماد زرنگ نه تنها گولم و نخورد بلكه با ديدن پونه كه حالا شكمش و گرفته بود و خبريم از سكسكه هاش نبود گفت:

_ولي فكر كنم اين دانشجوي من خيلي گشنشه!
و به مثل من لبخند ضايع اي زد كه گفتم:
_تو نميخواد نگران باشي الان زنگ ميزنم نامزدش مياد جمعش ميكنه
و با آرامش به پونه نگاه كردم كه با صدايي كه از ته چاه بيرون ميومد گفت:

_ولي اونكه الان تهران نيست!
و بخاطر شدت ضربه سرفه اي كرد كه عماد به ماشينش اشاره كرد:
_به هرحال من دلم نمياد تو اين حال و اينجوري گشنه ولتون كنم بهتره بريم يه ناهار بخوريم
چپ چپ نگاهش كردم:

_خودمون ميريم!
كه حالا عماد لب و لوچش آويزون شد و گفت:
_يعني الان هيچ جوره نفهميدي من دلم ميخواد ناهار و باهم باشيم؟

و همين حرف عماد براي انفجار من و پونه از شدت خنده كافي بود…

بعد از اتمام خنده هامون شونه اي بالا انداختم و گفتم:
_خيلي خب تو برو ماهم پشت سرت ميايم
كه عماد با لب و لوچه آويزون باشه اي گفت و خواست بره سمت ماشينش كه پونه گفت:

_نه نه توهم با استاد برو من ماشين و ميارم!
و چشمكي زد كه حالا لبخند رضايت بخشي هم روي لباي عماد نشست:
_از اولشم ميدونستم دانشجوي باهوشي هستي!

و بي اينكه مهلتي بده دست من و گرفت و حالا من بودم كه پشت سر عماد كشونده ميشدم و اما سرم به طرفم پونه اي بود كه داشت از خنده وا ميرفت:

_آروم برونيا!دقيقا پشت سرمون بيا گم نشي…ديگه نسپارم پونه
كه بين خنده هاش دستش و به نشونه ي باشه بالا آورده بود و حالا پس از كش و قوس هاي فراوان من توي ماشين عماد بودم و داشتيم راهي ميشديم!

سرم و تكيه دادم به صندلي و گفتم:
_خستم…خسته!
كه با خنده قلقلكم داد:
_يعني بريم خونه؟!
كه اصلا خنده بخاطر قلقلك و فراموش كردم و سيخ نشدم سرجام:

_ آره ولي نه خونه شما!
و چشم و ابرويي براش اومدم كه باز شيطنتش گل كرد و دستي روي بدنم كشيد:
_يعني خونه شما خاليه و بريم اونجا؟
و مستانه خنديد كه مشتي به بازوش زدم:

_نخيرم…نخير!
كه صداي خنده هاش بالاتر رفت و نيشگوني از يه جاي حساس گرفت و بعد دستش و كشيد كه ‘آخ’ي گفتم:
_دردم گرفت وحشي
كه شونه اي بالا انداخت:

_خب كم كم بايد عادت كني!
چشمام و باز و بسته كردم و گفتم:
_به چي؟
و با خنده ادامه دادم:
_لابد به خشن بودنت!
كه سرش و به نشونه ي تاييد به بالا و پايين تكون داد:

_دقيقا
و بعد از پيچيدن توي خيابون ديگه ادامه داد:
_اون دفعه چون ترسيده بودي گفتم كه شوخيه،اما تو بايد بدوني كه من هيچ شوخي اي ندارم و يه مرد كاملا خشنم!
و زل زد بهم كه لبام مثل يه خط صاف شد:

_خب منم شوخي كردم كه دوست دارم زنت شم و در واقع هيچ علاقه اي به ازدواج باهات ندارم
و لبخند حرص دراري زدم كه در عين ناباوري يهو زد رو ترمز و يه دفعه صداي دلخراش يه تصادف!

آب دهنم و به سختي قورت دادم و گفتم:
_پشت سانتافه…
كه عماد به مثل من آب دهنش و با صدا قورت داد و جواب داد:
_رفت!

و هر دو سرمون و به عقب چرخونديم و با ديدن ماشين من كه پونه پشت فرمونش نشسته بود و با لبخند دست تكون ميداد همزمان نفس عميقي كشيديم و چشمامون و باز و بسته كرديم كه عماد گفت:

_من اين ماشين تورو آتيش ميزنم!
و از ماشين پياده شد كه منم پشت سرش پياده شدم و خواستم به پونه كه تازه پياده شده بود چيزي بگم كه با همون لبخند نگاهش و بين من و عماد چرخوند:

_خودتون گفتين كه دقيقا پشت سرتون بيام كه يه وقتي گم نشم!
و حالا لبخندش به لبخند دندون نمايي تبديل شد كه اتفاقا رو مخي تر هم بود و همين لبخند باعث شد تا عماد كلافه نفسش و فوت كنه تو صورت من و بگه:
_جواب ارغوان جيغ جيغو رو كي ميده

كه پونه ي خل و چل با خنده گفت:
_آها آره يلدا گفته بود اسم خواهرتون ارغوانه،حالشون چطوره استاد؟!
كه عماد يه نگاه به من انداخت و بعد خيره به پونه جواب داد:

_از اولشم اشتباه ميكردم!
و با دست اشاره كرد كه پونه عقل نداره و پونه كه هيچ جوره كوتاه نميومد خطاب به من گفت:
_مگه تو نگفتي اسم خواهرش ارغوانه؟
و با شك و ترديد ادامه داد:
_ارغوان مامانشه؟!

كه دستم و گذاشتم رو دهنش و در حالي كه چشمام و روهم فشار ميدادم گفتم:
_برو بشين تو ماشين ديوونم كردي…

با وجود اين همه تلاش براي ساكت كردن و نشوندن پونه توي ماشين،
سرانجام پونه دست به سينه و بي هيچ حرفي به ماشين تكيه داد كه رو كردم به عماد :

_خداروشكر كه ماشين ارغوان چيزي نشده
و نگاهي به سپري كه رفته بود تو و چند تا خط و خشي كه روي ماشين افتاده بود انداختم كه عماد سري به نشونه تاييد تكون داد:

_آره چيزي نشده اما خب تو ارغوان و نميشناسي
و دستي به ماشين كشيد و ادامه داد:
_سوار شيد بريم ماشين ارغوان و ميذاريم تعميرگاه كه تا عصر رديف بشه و ارغوان چيزي نفهمه بعد با ماشين تو ميريم رستوران!

و انگار تازه يادش افتاد كه يه طرف تصادفم ماشين منه كه يهويي سرش و چرخوند و با ديدن چراغ خورد شده ي جلو آروم خنديد:
_ماشين تو كه تعميركار ببينتش جيغ ميكشه!
و با سرخوشي خنديد كه من و پونه هم خندمون گرفت و من گفتم:

_خب؟منظور؟!
كه يه دفعه چونم و گرفت و سرم و چرخوند سمت ماشينم:
_اين چراغا چند بار خورد شده؟!
كه چشمم و تو كاسه چرخوندم:
_هرچند بار!

كه از شدت خنده دستش از رو چونم سر خورد و بين خنده هاش گفت:
_پس پوست كلفت تر از اين حرفاست!
و رفت سمت ماشين ارغوان:
_شما پشت سر من بيايد،بريم ماشين ارغوان و بذاريم پاركينگ بعد با ماشين تو ميريم

پام و مثل بچه ها كوبيدم زمين و گفتم:
_با اين وضع ماشينم؟!
كه سري به نشونه تاييد تكون داد:
_ماشينتم مثل خودت پوست كلفته نگران نباش!
و در حالي كه ميخنديد سوار ماشين شد.

با شنيدن صداي پونه تازه به خودم اومدم:
_بيا بشين بريم تا گمش نكرديم
و خراست بره سمت در راننده كه با صداي بلند گفتم:

_نه،تو نه!
كه پونه گيج و منگ نگاهم كرد و بعد در حالي كه زير لب غر ميزد’انگار فراريش و كوبوندم جايي’ مسيرش و عوض كرد و با لب و لوچه ي آويزون نشست تو ماشين و در و محكم بست كه بستن در همزمان شد با افتادن تيكه ي ديگه اي از چراغ ماشين!

خندم گرفته بود و نميتونستم نخندم كه يهو پونه سرش و از پنجره آورد بيرون و گفت:
_چيه حالا ميخواي تا صبح اين چراغ خورد شدت و نگا كني؟
كه با صدايي كه از شدت خنده ثباتي توش نبود جواب دادم:

_خفه بشي پونه!
و نشستم توي ماشين و راه افتاديم دنبال عمادي كه حالا از ديد ما خارج شده بود و من حالا بايد با يه تماس پيداش ميكردم…

 

حالا ديگه عماد رو هم پيدا كرده بوديم و جلوي يه تعميرگاه ماشين و نگهداشته بودم و منتظر پايان حرفاي عماد و تعميركار بودم كه بالاخره حرفاشون تموم شد و همين باعث شد تا من از ماشين پياده شم و برم سمت عماد:

_چيشد؟تا شب كارش تمومه؟
چشمكي زد و جواب داد:
_آره،دوستتم مثل خودت ناشيه و يه طوري نزده كه درست نشه!
و قهقهه زد كه ‘كوفت’ي گفتم و با ناز چشم ازش گرفتم كه ادامه داد:

_اصلا دقت كردي پرايد تو يه تنه داره همه ماشيناي خانواده مارو از پا درمياره؟!
و با حالت خاصي نگاهم كرد كه اين بار من خندم گرفت و حرص درار جواب دادم:

_بله!اونوقت بگو پرايد اله بله!ببين همين پرايد ماشيناي خارجكي و لاكچريتون و چطوري به زانو درآورده!
و زبون درازي كردم براش كه سري برام تكون داد:

_إ خب اگه اينطوره كه هيچ!
و نگاهي به آسمون انداخت كه چشم ريز كردم و گفتم:
_منظور؟
كه با يه كم تعلل جواب داد:

_فكر ميكردم شايد دوست داشته باشي هديه ي تولدت يه ماشين خوشگل باشه ولي انگار نه!
و شونه اي بالا انداخت كه دستام و از دو طرف شونه هاش گرفتم و دلبرانه نگاهش كردم:

_نه عزيزم اين چه حرفيه معلومه كه از هديه تو خوشحال ميشم حتي اگه يه شاخه گل باشه!
اما آقا طبق معمول كم نياورد:
_خيلي خب پس برات ميخرم!
با ذوق گفتم:
_چي؟
كه ابرويي بالا انداخت و با يه لبخند دندون نما جواب داد:

_يه شاخه گل ديگه!
كه سِر شدم و دستام از رو شونه هاش ايز خورد و اومد پايين:
_لطف ميكني!
كه با يه خنده ي ريز لپم و كشيد:

_تولدت ٢٢شهريور بود ديگه؟!
لبام مثل يه خط صاف شد و دست به كمر سري به نشونه ي ‘نه’ تكون دادم كه به روي خودش نياورد و ادامه داد:
_٢١؟
كه عكس العمل قبليم و دوباره تكرار كردم و عماد پررو گفت:
_آها يادم اومد ١٨شهريور!

پوزخندي تحويلش دادم و يه كمي بهش نزديك تر شدم و تو گوشش گفتم:
_من اصلا شهريوري نيستم!
كه صداي خنده هاي بلندش گوشم و كر كرد:
_اوه تو مردادي بودي!يه مردادي خوشگل و خوشتيپ!
كه با حرص نفس بلندي كشيدم و ازش فاصله گرفتم:

_برو شاخه گلت و تقديم شهريوريا و مرداديا بكن!
و پشت كردم بهش كه بي هوا دستم كشيده شد و من يه جورايي رفتم تو بغل عمادي كه انگار به كل فراموش كرده بود تو يه خيابونيم،هرچند خلوت!

آب دهنم و سخت قورت دادم و نگاهش كردم كه دستش و محكم دور كمرم حلقه كرد:
_تو يه مهر ماهي خاصي!
و جذاب تر از هروقتي نگاهم كرد!

از اون نگاها كه دلم ميخواست ادامه پيدا كنه و به يه بوسه ي عاشقانه ختم بشه اما با شنيدن صداي مردي كه داشت از كنارمون رد ميشد مثل برق گرفته ها از آغوش عماد دل كندم:

_آخر الزمان شده،خجالتم خوب چيزيه!
و با اخم برامون سري به نشونه تاسف تكون داد كه خوي شيطنت بار عماد باز هم گل كرد و دوباره دستم و گرفت:
_حاجي زنمه!

كه مرد مسن سر حرفش موند و با همون سَرِ متحرك كه من نگران جدا شدن از گردنش بودم ازمون فاصله گرفت و همين فاصله گرفتن براي خنده هاي بي امون من و عماد كافي بود كه اين بار حال خوبمون با شنيدن صداي تعميركار و از طرف ديگه به صدا دراومدن زنگ موبايل عماد كه توي ماشين بود همزمان شد!

عماد سر در گم دو قدم به سمت تعميرگاه برميداشت و سه قدم به سمت ماشين برميگشت كه ‘آه’ عميقي كشيدم و گفتم:
_جناب مهندس تو برو گوشيت و جواب بده من ميرم ببينم تعميركار چي ميگه!

و در حالي كه مسخرش ميكردم و چشم و ابرو براش ميومدم عقب عقب رفتم توي تعميرگاه و اما نفهميدم چيشد اما درست وقتي كه صداي تعميركار و شاگردش باهم مخلوط شد و گفتن:
_خانم مواظب باش!

حس كردم زير پام خالي شد و به پشت افتادم تو جايي كه نميدونستم كجاست…

هنوز ذهنم آپديت نشده بود كه عماد و پونه و تعمير كار بالاي سرم ظاهر شدن!
اما از يه فاصله دور،
انگار ته يه چاه بودم،
اما نه…

صداي عماد كه به گوشم رسيد خيليم تو فضا نپيچيد و به نظر نميرسيد كه توي چاه عميق باشم:
_تو خوبي يلدا؟

نگاهي به اطرافم انداختم،
پر از ابزار مكانيكي و آچار و چيزاي ديگه كه من سر در نمياوردم!
اين بار صداي تعمير كار حواسم و به خودش جمع كرد:
_خانم اگه حالت خوبه پاشو بيا بالا

تكوني به خودم دادم و خواستم بلند شم حالا فهميده بودم كه توي تعميرگاهيم و من افتادم توي چاله ي تعميرگاه!
بوي گندِ روغن داشت كلافم ميكرد و ميخواستم هر طور شده خودم و خلاص كنم اما با كوچك ترين تكوني كه به پاي راستم دادم يه دفعه جيغم رفت هوا:

_پام…نميتونم پام و تكون بدم!
و بعد بي حال افتادم سرجام و حتي گوشام ناي شنيدن جر و بحثاي عماد و نداشت اما وقتي به خودم اومدم كه لمس بدنم توسط عماد و حس كردم و با چشمايي كه داشت از حدقه ميزد بيرون نگاهش كردم:

_نميتونم خودم و تكون بدم
اما اون بر خلاف من با اينكه ميتونستم موج نگراني و تو چشماش ببينم لبخندي تحويلم داد و بعد بوسه اي به پيشونيم زد:
_فكر كنم پات شكسته زنگ زديم آمبولانس بياد!

تو فضاي نمور چاله كه تاريكيش بخاطر وجود ماشيني بود كه نصف چاله رو گرفته بود خنده ي غمگيني كردم:
_من از فضاي بيمارستان متنفرم!
و مثل بچه ها يه قطره اشك از گوشه چشمام سر خورد كه انگار عماد اشك چشمم و حس كرد و چراغ قوه ي گوشيش و روشن كرد و روشن كردنش همانا و برخورد نور شديدش توي چشمم همانا!

_كور شدم ديوونه!
گوشي رو تو دهنش گذاشت و با يه دست پشت سرم و گرفت و با دست ديگش اشكم و پاك كرد و بعد گوشي رو از تو دهنش درآورد:
_پس چطور ميخواي بچه هاي من و به دنيا بياري؟لابد بايد از اين ماما خونگيا برات بيارم؟

و با لب و لوچه ي آويزون منتظر نگاهم كرد كه بي اختيار خنده ام گرفت:
_يكي از شرطاي ازدواجم باهات همينه!
و ادامه دادم:

_ بچه از بهزيستي!
كه وا رفت:
_خب اگه تو بخواي ميتونيم يه بچه ام از بهزيستي بياريم اما من بايد به آرزوم برسم!

و همزمان با ضربه اي كه به شكمم زد گفت:

_من دوست دارم وقتي شكمت مياد بالا و ديگه خبري از اين هيكل اتو كشيدت نيست بشينم و مسخرت كنم!
و با حالت با مزه اي خنديد كه لبام مثل يه خط صاف شد:

_مگه شكم گندم و از خونه بابام آوردم كه بخواي مسخره كني؟!
و با پررويي نگاش كردم كه با اخم جواب داد:

_اگه از خونه بابات مياوردي كه ميكشتمت!
با حالت خاصي نگاهم و ازش گرفتم:
_اصلا من نميخوام!
كه سريع و در حالي كه آروم ميخنديد جواب داد:

_اصلا من دوست دارم در آينده ي نه چندان دور به شاهكار خودم كه باعث براومدگي شكم تو ميشه بخندم مشكليه؟
سرم و به نشونه تاييد تكون دادم كه بيخيال من شونه اي بالا انداخت:

_سعي كن حلش كني
و چشمكي زد كه صداي ضعيف بوق آمبولانس و بعد هم صداي پونه باعث نا تموم موندن بحثمون شد:

_ادامه ي حرفاي قشنگتون و بذاريد داخل آمبولانس
و خنديد كه من و عمادم به خنده افتاديم و عماد گفت:

_عجب دانشجوي فضولي!
و طولي نكشيد كه به كمك عماد و تكنسين هاي آمبولانس بالاخره اومدم بيرونو حالا بعد از تشخيص شكستگي پام سوار آمبولانس شديم و قرار شد پونه هم دنبالمون بياد البته با ماشين من!
هنوز در آمبولانس بسته نشده بود كه عماد با خنده و در حالي كه دستي توي ريشش ميكشيد خطاب به پونه كه بيرون وايساده بود گفت:

_جون شما و جون ماشين
و با صداي آروم تري ادامه داد:
_من ديگه وسعم نميرسه آمبولانسم بدم تعميرگاه تا درست بشه ها!

كه پونه پاش و به زمين كوبيد و با صداي جيغش گفت:
_إ استاد خودتون زدين رو ترمز و من ناچارا زدم بهتون!
و آروم خنديد كه پوفي كشيدم:
_دنبالمون بيا

و همين حرف من براي بسته شدن در آمبولانس و حركتمون كافي بود…

سوار بر ويلچر به داخل بيمارستان هدايت ميشدم!
جالبيش اينجا بود كه در اين مواقع همراهاي بيمار بهش دلگرمي ميدادن و نگرانش بودن اما من كه دوتا ديوونه همراهيم ميكردن ،مغزم پر شده بود از صداي خنده شون!

نميدونم شايدم شكستنِ پام يه جوك بود!
جدا از همه چیز درد پام خیلی اذیتم میکرد اونقدری ک دوس داشتم با اره ببرمش!

تو صف انتظار برای ویزیت دکتر بودیم و سرِ سه تامونم توی گوشی هامون بود که بالاخره نوبتمون شد و عماد به آرومی منو ب سمت اتاق دکتر هل داد،

هنوز چند قدم مونده بود به در كه شخصی خارج شد و در رو بست و همون لحظه صدای مسیج گوشی عماد دراومد و همين مسيج لعنتي باعث شد تا عماد حواسش پرت شه و من محكم بخورم تو در و بعد از چند ثانیه با صورت به دربچسبم و صدای فریادم تو صدای ‘وای’ گفتن عماد گم شد!

تو دلم هر فحشي كه بلد بودم نثارش كردم و انقدر جيغ و داد كردم كه در عين ناباوري عماد دستش و محكم گرفت جلو دهنم تا ساكت شم و پونه به حالت پوستري كه روي ديوار بود كنارم ظاهر شد و به نشونه ي سكوت انگشت اشارش و مقابل بينيش گذاشت

كه نميدونم چرا اما سري به نشونه تاييد تكون دادم و تو همين گير و دار در اتاق باز شد و مردي با روپوش سفيد كه يقينا دكتر بود جلوم نقش بست.

نگاهي به سرتا پاش انداختم…
الله اکبر…
ماشاالله چه قد و بالای رعنایی چ رخ زیبایی!
با قیافه متعجبش به قیافه داغونم زل زده بود
آب دهنم و صدا دار قورت دادم و سعی کردم لبخندی بزنم که به نظرم مسخره ترین لبخند عمرم بود و حالا صدای گوشنوازش ب گوشم خورد:

_چیشد…صدای چی بود؟
لبخند مسخرم و گشاد تر کردم و سعی کردن صدامو نازک کنم:
_خوردم به در
که عماد با زانو زد تو کمرم:
_خوردي به در صداتم عوض شده!

دماغم و تو صورتم جمع كردم و تنفر برانگيز نگاه گذرايي به عماد كردم كه دكترِ جوون كنار در ايستاد و همزمان با جابه جا كردن عينكش روي بينيش گفت:
_بفرماييد داخل

كه عماد صدا نازك كردنم و تلافي كرد و با سرعت وحشتناكي هولم داد تو اتاق كه پونه و دكتر متعجب نگاهم كردن و دكتر گفت:

_با بيمار بايد با مهربوني برخورد كنيد
كه نفسم و عصبي بيرون فرستادم و رو كردم به عماد:
_شنيدي؟با مهربوني!

كه عمادم سري تكون داد و خم شد و تو گوشم گفت:
_شنيدي با بيمار!
و قد راست كرد كه جواب دادم:

_پس من چيم؟!
كه اين بار عماد با حرص جواب داد:
_سر تا پا عشوه!
و دست به سينه ويلچرم و رها كرد…

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.