ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

پونه رو مهمون يه بستني كردم.
البته انقدر خنديديم كه همش آب شد و ريخت رو لباسامون!
اما مي ارزيد به تموم خنده هاي از ته دلمون!
اصلا انگار تموم دنيا يه طرف بودن ومن و پونه ي ديوونه يه طرف ديگه كه به ترك ديوارم ميخنديديم!
از بچگي باهم دوست بوديم و خونه هامون هم فاصله ي چنداني باهم نداشت.
سر كوچششون پرتش كردم پايين و راهي خونه شدم.
امروز قرار بود آوا واسه ناهار بياد خونه،دلم كلي واسش تنگ شده بود.
ماشين رو جلو در پارك كردم و بعد از كلي خنديدن به چراغاي خورد شده اش زنگ در رو زدم و طولي نكشيد كه در باز شد و مهيار خواهر زاده ي عزيزم با سرعت اسب به سمتم اومد و خودش رو پرت كرد توي بغلم
هزار ماشاالله مثل باباش تپل مپل بود و تموم خصلت هاشم به آقا رامين رفته بود مثلا همين سرتق بودنش كه الان بهم چسبيده بود و ولم نميكرد!
به ناچار و به هرسختي كه بود تو آغوشم گرفتمش و بعد از گذشتن از حياط وارد سالنِ خونه شدم.
عطر خوشِ قرمه سبزي با روح و روانم بازي ميكرد!
لعنتي دستپخت نبود كه…
انگار مامان با تموم خورد و خوراك رفيقِ صميمي بود كه غذاهاش انقدر خوشمزه ميشدن و بر عكس اون مامان منِ پر ادعا حتي نميتونستم يه نيمرو درست كنم!
مهيار رو از خودم كندم و بعد از عرض سلام خدمت خانواده،آوا رو توي بغل گرفتم:
_ چه عجب از اين طرفا؟!دوماد تپل مپلِ ما كجاست پس؟
از آغوشم جدا شد و جواب داد:
_ دعا كن همون تپل مپل گير توام بياد
راه افتادم سمت دستشويي و روبه بابا گفتم:
_ ببين باباجون امروز از صبح همه دارن مجرديم رو به رخم ميكشن،اينطور نميشه ديگه بايد آستين بالا بزنم!
مامان با اخم ساختگي نگاهم كرد:
_ دختره ي چشم سفيد!
چپ چپ نگاهش كردم:
_ چشمام سبزِ به خدا
صداي خنده هاي مامان توي خونه پيچيد و من با رسيدن به دستشويي چشم ازش گرفتم و خواستم برم تا آبي به دست و صورتم بزنم كه با شنيدن صداي زنگ گوشيم،منصرف شدم و به سمت كيفم كه روي مبل بود برگشتم.
گوشي رو از توي كيفم بيرون آوردم و با ديدن شماره ي ناشناسي با ترديد جواب دادم:
_ بله؟!
كه صداي آشنايي توي گوشي پيچيد:
_ خانمِ معين جاويد هستم…

 

حتما ميخواست راجع به ماشينش حرف بزنه!
صدام رو صاف كردم و گفتم:
_ سلام استاد،بفرماييد
صداي رساش توي گوشي پيچيد:

_ سلام،ماشين من خسارتي نديده،بيايد مداركتون رو ببريد
خوشحال شدم اما تغييري تو حالتم ايجاد نكردم و خيلي جدي جواب دادم:

_ شما مطمئنيد؟خط و خش برداشته بودا
صداي نفس عميقش به گوشم رسيد:
_ من هميشه با قطعيت حرف ميزنم،بيايد مداركتون رو بگيريد همينطوريش با مدارك نميتونيد درست رانندگي كنيد واي به حال بي اينكه مداركتونم پيشتون نباشه!
اي گندت بزنم استاد…
استاد كه نه!
عزرائيل امروزِ من!
خيلي سرد گفتم:

_ راضي به نگراني شما نيستم،عصر باهاتون تماس ميگيرم
و بعد گوشي رو قطع كردم.
بابا كه سوالي نگاهم كرد،گوشي رو روي ميز گذاشتم و گفتم:

_ تصادف كردم
آوا زد زير خنده:
_ هنوز زنده اي كه؟!
مامان با دلخوري نگاهش كرد:
_ إ آوا خانم؟
كه آوا خنديد و حرفي نزد.
بابا درحالي كه تلويزيون رو خاموش ميكرد گفت:

_ چيشده بابا جون؟تصادف كردي؟
اوهومي گفتم:
_ تو پاركينگ دانشگاه زدم به ماشين يكي از استادامون،البته به ماشين اون چيزي نشد فقط چراغاي ماشين خورد شد كه اونم ته حسابم يه پولي هست درستش ميكنم!
شونه اي بالا انداخت:

_ يه كم دقت كن ديگه باباجون،پولم خواستي بهم بگو
به سمتش رفتم و بوسه اي روي گونش زدم:
_ چشم باباجون،ديگه تكرار نميشه
و بعد راه افتادم سمت دستشويي…

 

ميز ناهار رو به كمك آوا چيديم و حالا بعد از اومدن آقا رامين تموم خانواده دور ميز غذا خوري ٦نفره ي توي آشپزخونه مشغول خوردن غذا شديم…
اون هم چه غذايي!

من انقدر به غذاهايي كه مامان درست ميكرد ميل داشتم كه اگه ژن خوب نداشتم و يه كمي استعداد چاقي توي وجودم بود قطعا الان از در خونه نميومدم تو،
اما خب خدا بهم لطف كرده بود و من رو باربي آفريده بود كه هرچي ميخوردم حتي ٢٠٠گرم بهم اضافه نميشد و آوا كه به نسبت من يه كمي تپل مپل بود هميشه با حسرت ميگفت:

‘تو كه اندازه يه گاو ميخوري چرا چاق نميشي؟’
و من براش زبون درازي ميكردم!
با تموم اين فكر مشغولي هاي خنده دار غذام رو خوردم و واسه استراحت رفتم توي اتاق نقلي و قشنگم.
خودم رو انداختم روي تخت و گوشيم رو توي دستم گرفتم.
بايد بااستاد مغرورم قرار ميذاشتم…
شمارش رو سيو كردم و توي تلگرام عكس هاش رو ديدم…
درسته كه تا حدودي ازش متنفر بودم اما از حق نگذريم واقعا فوق العاده بود…
يه مرد قد بلند و كشيده با يه چهره ي فوق العاده خاص!
چشم هاي قهوه اي روشن و مو و ابروي تيره!
واقعا كه فوق العاده بود…
اين رو تموم عكس هاش تصديق ميكردن…
بعد از چند دقيقه از ديد زدن عكس هاش دست كشيدم و بهش پيام دادم..

 

متن پيامم رو نوشتم و واسه استاد ارسال كردم.
و بعد پا شدم و رفتم جلوي آينه.
موهام رو باز كردم و دستي توشون كشيدم…
آخ كه تموم خستگيم در رفت!
شونه اي به موهاي روشنم زدم و آزادانه روي شونه هام رهاشون كردم كه صداي پيام گوشيم رو شنيدم و به سمت تخت برگشتم.

استاد جاويد بود و واسه ساعت ٥يعني ٢ساعتِ ديگه وقتش آزاد بود…
هنوز درگير اين پيامش بودم كه پيام ديگه اي از سمتش اومد و آدرس يه كافه رو برام فرستاد!
متعجب از اين كارش چند ثانيه اي روي صفحه ي گوشي موندم و بعد جواب دادم:
‘ميبينمتون’

نميدونم چرا اما هولِ اين قرار شده بودم!
اون چرا بايد تو يه كافه با من قرار ميذاشت؟
از فكر بهش يه حالي شدم اما سريع به خودم اومدم و سرم رو چندباري به اطراف تكون دادم تا ذهنم خالي از فكرش بشه و با خودم تكرار كردم
‘ديوونه اون استاد از تو متنفره و توهم حسي جز تنفر بهش نداري!’

و بعد لبخند ميزدم!
واقعا چه افكار احمقانه از ذهنم رد ميشد…
طنزِ طنز!
با باز شدن در اتاق سرم رو چرخوندم و با ديدن آوا و مهيار سري به نشونه ي تاسف تكون دادم:

_ ميدوني آوا اون در اتاق رو واسه اين گذاشتن كه يه تقي بهش بزني بعد وارد شي!
چپ چپ نگاهم كرد:
_ حرف اضافي نزن كه اصلا حوصله ندارم..
و بعد روي تخت كنارم نشست:

_ چرا چيشده؟با رامين دعوا كردي؟
و بعد از چونش گرفتم و الكي گفتم:
_ پس اين كبودي چشمتم كار رامينه آره؟بميرم الهي
و زدم زير خنده كه صورتش رو برگردوند و گفت:
_ چرت و پرت نگو يلدا…رامين بيچاره كمتر از گل به من نميگه حالا دست روم بلند كنه؟
به زور خنده ام رو جمع كردم:
_ خب پس چيشده به خواهر ما؟
غمگين نگاهم كرد:
_ فكر كنم باردارم…

 

ميدونستم تو اين شرايط نبايد بخندم پس هرچند سخت اما جلوي خندم رو گرفتم و گفتم:
_ يعني من…من دوباره دارم خاله ميشم؟!بعد تو ناراحتي؟!
شروع به نوازش موهاي مهيار كرد و جواب داد:

_ يلدا،مهيار فقط ٣سالشه…خيلي زوده واسه يه بچه ي ديگه
چپ چپ نگاهش كردم و بعد توي آغوشم كشيدمش:
_ ديوونه كجا زوده؟اصلا خودت يه كم فكر كن خدا يه بچه ي ديگه مثل مهيار بهت بده…ضعف نميكني؟
انگار حالش بهتر شده بود كه شونه اي بالا انداخت:

_ رامينم همين و ميگه!
سري براش تكون دادم:
_ پس آقا رامينم ميدونه!
اوهومي گفت:
_ و همينطور مامان و بابا
و بعد زد زير خنده!
متعجب گفتم:
_پس تا الان داشتي ميناليدي؟
قهقهه هاش شدت گرفت:
_اين همه تو من رو گذاشتي سر كار يه بارم من،به كجاي دنيا برميخوره؟
پوفي كشيدم:
_ خيلي پررويي والا!
خنديد و روي تخت دراز كشيد:
_ يلدا؟
كنارش دراز كشيدم:

_ جونِ يلدا
_ تو همش دوسال از من كوچك تري اما هنوز مجردي…تا كي ميخواي مجرد بموني دختر؟
با ناز جواب دادم:
_ والا من ميخوام ادامه تحصيل بدم!
روبه پهلو به سمت من برگشت:
_ تا كي ادامه تحصيل؟
جدي گفتم:

_ راستش و بگو آوا باز كي اومده خواستگاري مامان تو رو فرستاده مخ من رو بخوري ها؟
زل زد توي چشم هام:
_ گفتنش چه فايده اي داره وقتي نميخواي ازدواج كني؟
نشستم سرجام:
_ حالا تو بگو طرف كيه؟
_ چي بگم…اونطور كه من ميدونم پسر يكي از دوستاي قديمي باباست…بيشتر از اين نميدونم!
خنديدم:

_ ماشاالله اين دوستاي بابا و پسراشون تموميم ندارن
و بعد صداي خنده ي آوا هم توي فضاي اتاق پيچيد…
نگاهي به ساعت ديواري انداختم عقربه ي كوچيكِ ساعت داشت به عدد ٤نزديك ميشد
از سرجا پريدم بايد آماده ميشدم…

خيلي اهل آرايش نبودم و فقط يه كوچولو به خودم رسيدم و بعد لباس هاي ساده اي به تنم كردم.
يه مانتوي اسپرت زرشكي با شال مشكي و شلوار جين.

چشم از آينه گرفتم و خواستم از اتاق برم بيرون كه ديدم آوا و مهيار خوابشون برده…
آخ كه چه صحنه ي دلربايي بود
خوابيدن اين فندق كنار مامانِ خوشگلش!
پتو رو روشون كشيدم و از اتاق و بعد هم از خونه زدم بيرون.
خيلي طول نكشيد كه به اون كافه رسيدم.

يه كافه تو يه خيابون توپ و پر رفت و اومد!
از ماشين پياده شدم و همينكه درش رو بستم انگار چند تيكه از چراغاش افتاد رو زمين كه صداي شكستنِ ريزي به گوشم خورد!
واقعا پرايدِ قشنگم به بد وضعيتي دچار شده بود و اگه زبون داشت قطعا تو گوشم داد ميزد:

_ من و بفروش لعنتي بسه!
اما حالا كه زبون بسته بود چاره اي جز تحمل يلدا خانم نداشت…!
به سمت كافه قدم برداشتم و بعد از چند دقيقه وارد شدم.
نسبتا شلوغ بود و من هرچي توش چشم ميچرخوندم استاد جاويد رو نميديدم…
شايد هنوز نيومده بود!
روي يه صندلي منتظرش نشستم…
حالا من ميتونستم بخاطر بدقوليش يكم اذيتش كنم…
با خودم فكر كردم چطوري حالش و بگيرم؟!
چطوري اين دير كردنش رو بكوبم تو فرقِ قشنگ سرش؟!

همينطوري داشتم فكر ميكردم كه يه پسر جوون اومد كنارم:
_ خانمِ معين؟
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم كه گفت:
_ آقا عماد تو اتاق مديريت منتظرتون هستن…بفرماييد!
لعنتي…!
بازم من موفق نشدم…
بازهم اين استادِ زرنگ برنده شد…
حرصم گرفته بود اما به روي خودم نياوردم و با يه لبخند ژكوند از رو صندلي بلند شدم و پشت سرش راه افتادم…

 

پشتِ كافه،جلوي يه اتاق كه درش بسته بود ايستاد و گفت:
_ بفرماييد،آقا عماد منتظرتونن
زير لب تشكري كردم و بعد وارد اتاق شدم.
پشت ميز نشسته بود و مشغول كار با لپ تابش بود و انگار بااينكه من در زدم و بعد وارد شدم اصلا متوجه حضورم نشده بود كه همچنان مشغول كار بود و سرش رو بالا نميگرفت!

خند ثانيه اي گذشت و كم كم داشتم از كوره در ميرفتم كه صداش رو شنيدم:
_ حتما منتظري من بهت سلام بدم؟

متعجبانه شروع به بريده بريده حرف زدن كردم:
_ من…من فكر كردم…
بالاخره سر بالا آورد و عميق نفس كشيد:
_ نيازي به توضيح نيست،امروز به اندازه ي كافي از شما شناخت پيدا كردم خانم معين

دهن باز كردم تا از خودم دفاع كنم…
واقعا كه اين استاد از خود راضي بود و فقط قضاوتم ميكرد
بااينكه من آدمي نبودم كه اون ميگفت!
_ اينطور نيست استاد من فكر كردم شما كار مهمي داريد و متوجه حضور من نشديد خواستم مزاحمت ايجاد نكنم
با يه لبخند مرموز نگاهم كرد:

_ البته كه كارهاي مهمي دارم اما خب هرچي فكر كردم ديدم رسوندن مدارك به شما واجب تر و ضروري تره!

فك كردم يه كمي از غرورش كم شده كه حالا داشت درست رفتار ميكرد اما با حرفي كه زد تو يك ثانيه همه ي افكارم رو به آتش كشيد:

_آخه همونطور كه گفتم شما يه كمي ضعف داريد تو رانندگي و از طرفي همه ي راننده ها مثل من برخورد نميكنن تگه تصادفي پيش بياد!

خداي من…!
ديگه داشتم از شدت حرص و تنفر منفجر ميشدم…
انقدر كه دلم ميخواست بپرم رو ميز و تك تك موهاي حالت دارش رو از بيخ بكنم،
بلكه آروم بگيرم…!
اي كاش ميشد!

اما من فقط مثل بز بهش زل زده بودم و انگار زبونم در برابر اين حجم از پر روييش بند اومده بود كه هيچ چيز نميگفتم!

از روي صندليش بلند شد و به سمتم اومد.
صداي ضربان قلبم رو به وضوح ميشنيدم…
انگار اين آدم شده بود تموم دغدغه ي زندگيم كه با ديدنش تموم وجودم سرشار از اضطراب و استرس ميشد!

خيلي سعي كردم يه كمي آروم بگيرم تا حداقل صداي قلبم رو نشنوه و بيشتر از اين سوژش نشم اما انگار نشدني بود كه همچنان با صداي بلند قلبم ميتپيد..

با يه كم فاصله روبه روم ايستاد و از توي جيب كتش مداركم رو بيرون آورد و به سمتم گرفت:
_ بفرماييد
دو قدم به سمتش رفتم و دست دراز كردم تا مدارك رو بگيرم كه گفت:

_ اميدوارم اين آخرين تصادفتون باشه،لااقل با من
و بعد لبخندي مصنوعي تحويلم داد.
مدارك رو از دستش كشيدم و جواب دادم:
_ شك نكنيد كه همينطوره،با اجازه

و راه افتادم سمت بيرون كه صداش رو پشت سرم شنيدم:
_ اگه مايل باشيد دعوتتون ميكنم به يه قهوه
و ادامه داد:
_ قهوه هاي اينجا بي نظيره
نيمرخ صورتم رو به سمتش چرخوندم:
_ ممنون،مزاحم كارتون نميشم

تك خنده اي كرد:
_ اصلا دقت نداريد،من دعوتتون كردم به نوشيدن يه قهوه توي كافه،اما نه باخودم!
حس كردم تموم صورتم از شدت خشم سرخ شده…
واقعا كم آورده بودم…
و امروز به اندازه يكسال كه نه ده سال خسته شده بودم
نفسم رو با حرص بيرون فرستادم و بدونِ خداحافظي از كافه ي لعنتيش زدم بيرون…

 

از حرص تماما پوست لبم وكنده بودم و طعم خون رو توي دهنم حس ميكردم…

تنها چيزي كه تو فكرم بود اين بود كه حال اين جاويد بي همه چيز روبگيرم!

عه عه عه من و ضايع ميكني؟
برات دارم جاويد خان!
با سري كه درد ميكرد به سمت پرايد درب و داغونم رفتم ،

خيلي اوضاعش خراب بود…
نشستم پشت فرمون و سوييچ انداختم و استارت زدم
اما روشن نشد و فقط تر تر صدا داد همين و كم داشتم!

گوشام داشت سوت
ميكشيد و سرم داشت منفجر ميشد خدايا واسه امروز بس نبود؟

اومدم بيرون و
خواستم زنگ بزنم پونه كه ديدم بله گوشيمم خاموشه!

به در ماشين تكيه
دادم و سرم و بردم عقب و روي سقف گذاشتم و چشمام و بستم و سعي كردم

خودم و آروم كنم تو حال خودم بود كه با ضربه دست محكمي روي سقف ماشين با يه

داد به سمت كسي كه اون سمت ماشين بود برگشتم و با ديدن جاويد حس كردم

برگام ريخت و با يادآوري ترسوندش جيغ بلندي كشيدم و مثل يه احمق به تمام

معنا خواستم كه از اينور ماشين برم اونور!
مثل ديوونه ها تند تند خودم و روي سقف ماشين پرت

ميكردم و دستم و دراز ميكردم كه موهاي بي صاحابش و از ريشه دربيارم كه ديدم يه

قدم رفته عقب و شكمش و گرفته و ميخنده مرز انفجار بودم كه برگشتم و

ديدم همه دارن نگاهم ميكنن و و سه تا پسر كه شلوارشون از روي باسنشون سر

ميخورد و خشتك شون تا زانوشون پايين اومده و هر هر بهم ميخنديدن و

يكيشون فيلم ميگرفت با جيغ به سمتشون دويدم كه پام گير كرد لبه

جدول و با صورت خوردم زمين درد شديدي توي صورتم پيچيد و گرمي خون

و كه از دماغم خارج ميشد و حس كردم و داشتم از حال ميرفتم كه حس كردم از

زمين بلند شدم صداهاي مبهمي توي گوشم ميپيچيد

 

با طعم شيريني آب قند توي دهنم چشمام و باز كردم…

نصف صورتم بي حس
بود!
تا چشمام و باز كردم چهره ي نحس
جاويد و كه دو سانتي متري صورتم بود و ديدم و بي اختيار هر چي توي دهنم بود و پاشوندم بيرون كه صداي فريادش توي گوشم پيچيد:

_آخه چته تو دختر؟
نشستم سرجام و بلند تر دادم زدم
_خودت چته؟!ديوونم كردي…

و همين كافي بود براي اينكه پنبه ي توي دماغم پرت شه بيرون!
خون بود كه روي صورتم سر ميخورد و انگار خيال بند اومدن هم نداشت!

جاويد هل شد و به سرعت اومد طرفم كه پاش روي سراميك كف زمين سر خورد و درعين ناباوري افتاد روم و من حس كردم تموم نفسم گرفته شد و با چشمايي كه داشت از حدقه ميزد بيرون پخش شدم

روي كاناپه و تموم تنم از درد تير كشيد…!
غلط نكنم ٩٠-٩٥كيلو رو داشت!

جاويد توي همون حالت كه سرش روي بازوم
افتاده بود نفس كش داري كشيد و خيلي سريع بلند شد…
هيچ چيز طبيعي نبود!
اتفاقات امروز باعث بغض بي نهايتم شده بودن و بي اختيار زدم زير گريه…

كه چشماش چارتا شد و بعد با آرامش دست كرد جيب شلوارش و دستمال
كاغذي در آورد

در كمال تعجب خودش خونِ دماغم و پاك كرد با ديدن حركتش از تعجب با دهن باز داشتم

نگاهش ميكردم كه با ديدنم خندش گرفت:

_ هرچند كه ازت خوشم نمياد اما خب راضي به مردنتم كه نيستم…

 

هنوز مات حرفش بودم اما انقدر دستمال كاغذي رو محكم رو صورتم كشيد كه از دردش شونه هام لرزيد و با حرص دستمال رو ازش گرفتم:

_ استاد من از شما كمك نميخوام فقط بيشتر از اين صدمه نزنيد ممنون!
با شنيدن اين حرف تك خنده اي كرد و سري تكون داد:

_ به دانشجو جماعت خوبي نيومده،توهم مستثني نيستي!
چپ چپ نگاهش كردم كه به طرف ميزش رفت و زنگ زد تا دوتا قهوه برامون بيارن و بعد پشت ميزش نشست:

_ اگه ميدونستم سر اينكه باهات قهوه نخوردم ميخواي انقدر به خودت آسيب برسوني،يه قهوه كه هيچ دوتا قهوه باهات ميخوردم
و قهقهه زد كه با حرص نفس عميقي كشيدم:

_ اصلا هم اينطور نيست من بخاطر اينكه ماشينم…
صداي نكره ي خنده اش باعث شد تا از ادامه دادن حرفم منصرف شم و از رو كاناپه بلند شم:
_ روز بخير
قدم برداشتم به سمت در خروجي اما با شنيدن صداش سرجام خشكم زد:

_اينطوري رفتار ميكني توقعي نداشته باش كه پاس شي اين ترم رو…حالا ميخواي بري برو!
نيمرخ صورتم رو به سمتش چروندم كه همزمان در اتاق باز شد و سيني قهوه آورده شد…
نگاهي به جاويد انداختم كه گفت:
_ بفرماييد خانمِ معين!

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.