ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

 

لبام و از رو لباش برداشتم و گفتم:
_بسه خفه شدم!
يه لحظه با اخم نگاهم كرد:
_هيس!من هنوز سير نشدم!

و دوباره افتاد به جون لبام،غرق يه حال خوب داشتم از بوسه هاش لذت ميبردم كه سرش و برد عقب:
_سير شدم!
خنديدم:
_خب حالا اجازه هست بخوابم؟

از كنارم بلند شد و رفت لبه ي تخت نشست:
_تو بغل من آره!
چشمام و بستم و محكم رو هم فشارشون دادم:

_مثل اينكه بايد اين ذلت و قبول كنم اما به جاش يه كمي بخوابم!
و همزمان با كشيدن نفس عميقي خودم و انداختم رو تخت خواب كه عمادم پخش شد كنارم:

_حالا بخواب!
و دستش و انداخت رو كمر مني كه رو شكم خوابيده بودم!

با احساس سنگيني دستش تك چشمي نگاهش كردم و گفتم:
_برش دار ميخوام بخوابم!
بدون اينكه تغييري تو حالتش ايجاد كنه چشماش و بست:

_بخواب شلوغ نكن!
دماغم و تو صورتم جمع كردم و خواستم جوابش و بدم كه ادامه داد:
_هيس،من خوابما!

نفسم و عميق بيرون فرستادم و در حالي كه سعي ميكردم آروم باشم تو دلم گفتم:
_آخرين خوابت باشه!
و چشمام و بستم كه دوباره صداش به گوشم رسيد:

_هرچيم تو دلت گفتي آينه آينه!
و آروم آروم خنديد كه چشم باز كردم و زدم زير خنده:

_آينه؟
همچنان ميخنديد:
_به ياد بچگيا
دستم و انداختم دور گردنش و گفتم:
_فعلا آينه هارو بذار كنار بخوابيم تا بعد بهشون ميرسيم!

با يه كم مكث جواب داد:
_يادت باشه حتما به اين موضوع رسيدگي كنيم!
و خواستيم چشمامون و ببنديم كه با به صدا دراومدن آلارم گوشيم كه از قبل براي ساعت ٤تنظيمش كرده بودم هر دوتامون از خنده غش كرديم و من گفتم:

_خسته نباشي مهندس،خيلي خوابيديم!
نشست سرجاش:
_يعني بريم؟
نشستم:
_معلومه كه بريم،خواب هميشه هست ولي دريا نه…

 

جلوي آينه توي اتاق دستي به سر و روم كشيدم و بعد از آرايش مختصري كه البته با نگاه خيره مونده عماد همراه بود چشم از خودم گرفتم و برگشتم سمتش:

_بريم؟
شونه اي بالا انداخت:
_الان به خيال خودت خوشگل شدي؟
لبام مثل يه خط صاف شد:
_منظورت چيه؟
با خنده از اتاق زد بيرون:

_بي منظور!
پشت سرش راه افتادم و از ويلا زديم بيرون.
لب يه ساحل خلوت داشتيم راه ميرفتيم كه از دور یه اکیپ دختر پسر و دیدم،
دور هم نشسته بودن و یه پسر تنبک میزد و همه میخوندن و دست میزدن یه لحظه دلم ضعف رفت براشون،

خيره بهشون راه ميرفتم كه عماد دستم و كشيد:
_برم شناسنامشون و بگيرم برات؟
گيج نگاهش كردم و ادامه داد:
_بلكه بشناسيشون و چشم برداري ازشون!

با خنده جواب دادم:
_دلم خواست جاي اونا باشم!
و دوباره نگاهشون كردم كه سرم و چرخوند سمت خودش:
_يعني منو فروختي به اونا؟
با حالت خاصي نگاهش كردم:

_ديوونه منظورم اينه كه كاش اينطوري آشنا ميشديم،با يه اكيپ ميومديم شمال و همو پيدا ميكرديم
اين بار عماد خنديد:
_آره منم حتما دختري و كه با اكيپ اومده شمال و ميگرفتم!

از حركت وايسادم و گفتم:
_دختري كه با اكيپ بياد شمال چشه؟
دست به سينه روبه روم وايساد:
_من از اينطور آشنا شدنا خوشم نمياد!
بدون مكث جوابش و دادم:

_از آشنايي منو تو كه بهتره،يادت كه هست؟
همينطور كه دوباره به خنده افتاده بود سرش و به نشونه آره تكون داد:
_يادمه شب خواستگاري تو اتاقت وقتي كه گفتم نميگيرمت بغض كردي

و سرخوش خواست راه بيفته دوباره كه از پشت دستش و كشيدم:
_منم يادمه كه فرداشبش تو حياط خونتون بوسم كردي كه گند نزنم به خواستگاريت و زنت بشم!

با برگشتنش به سمتم چشمكي زدم كه نفس و عميق بيرون فرستاد:
_حقت بود همون شب مينداختمت تو استخر كه الان اينطور بلبل زبوني نكني!

بيخيال شونه اي بالا انداختم:
_جرئتش و نداشتي!
و كفشام و درآوردم و آروم آروم روي شن هاي نرم تر از پنبه قدم برداشتم كه صداش تو گوشم پيچيد:

_اونشب دلم نيومد كه بندازمت تو استخر ولي حالا ميخوام بندازمت تو دريا!
و نگاه خبيثانه اي بهم انداخت كه كفشام و محكم تو دستم و گرفتم و استارت دويدنم و زدم:
_فكرشم نكن..
پشت سرم ميومد:

_ببين من تا تورو غرق نكنم تهران برو نيستم!
بين دويدن و نفس نفس زدن جواب دادم:
_منم اگه جلو تو يه نفر كم بيارم يلدا نيستم!
و همينطور عين دوتا بچه ي ٥ساله پشت ميدويديم…

 

به سرعت داشتم ميدويدم و عماد پشت سرم ميومد،
صداي خنده هامون تا خودِ آسمون ميرفت،يه دفعه داد زد:

_هرچقدرم فرار كني من بالاخره كارم و ميكنم،اصلا واسه همين آوردمت اينجا
نفس نفس ميزدم اما كم نياوردم و با زبون درازي جواب دادم:

_از اينجا فقط يه نفر زنده برميگرده!
و با اوج گرفتن خنده هام ديگه نتونستم خيلي تند بدوم و يه كمي آرون شدم،
حالا ديگع ميخنديدم و راه ميرفتم كه عماد جلوم سبز شد!

هيني كشيدم كه خبيثانه لبخند زد:
_فكر نميكنم اوني كه زنده بمونه تو باشي!
و قبل از اينكه جوابي بدم هولم داد و من در عين ناباوري با ما تحتم نشستم تو آب!
شوكه شده بودم و عماد داشت غش ميكرد!با حرص نگاهش كردم و دماغم و تو صورتم جمع كردم:

_ميكشمت!
و بدون اينكه بلند شم شروع كردم با دست آب پاشيدم روش و حالا با ريختن آب تو سر و صورتش چشماش و بست و غر زد:
_آروم باش ديوونه
و تو همين حال كه چشماش بسته بود از فرصت استفاده كردم و نيم خيز شدم و با كشيدن يكي از دستاش پخشش كردم تو آب و خودمم قهقهه زدم:

_خيلي كه خيس نشدي؟
همينطور كه با زانو نشسته بود تو آب دهن باز كرد تا فحشم بده كه سري تكون دادم:
_هوم؟برا زبونت مشكلي پيش اومده؟

مثل ماهي دهنش و باز و بسته ميكرد كه شونه اي بالا انداختم:
_همين و كم داشتيم!

با شنيدن با حرفام پوكي زد زير خنده و سرش و تكون داد:
_لعنت بهت!
بيخيال نفس عميقي كشيدم:

_آره بگو ،هرچي دلت ميخواد بگو!
گيج شده بود از اين مشنگ بازياي من كه روبه روم نشست و از چونم گرفت:

_ ميخوام بگم دوستدارم!
گل از گلم شكفت و لبخند بامزه اي زدم:
_بگو!
با خنده سرش و كج كرد :

_پررو نشو!
و دوباره سرش و صاف كرد كه مشتي زدم به سينش و اين بار ابرويي بالا انداخت:

_خيلي دست دراز شدي بايد آدمت كنم!
و آروم گلوم و گرفت:
_آدم ميشي يا بكشمت!

سرسخت تر از اين حرفا بودم:
_بكش!
نفسش و فوت كرد تو صورتم و خواست بياد جلوتر كه با شنيدن صداي يه مرد همونجا خشك شد:
_آي آقا اينجا خانواده نشسته ها….

 

همزمان با برخورد مج آرومي بهم،عماد آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و بالاخره جرئت كرد تا گردنش و بچرخونه به سمت مردي كه صداش و شنيده بوديم:
_بله؟
مرد ميانسال و به نظر مذهبي كه همراه با خانوادش به تماشاي ما ايستاده بودن جواب داد:

_بله نداره پسرِ من!
و بعد سري تكون داد و همراه با خانوادش راه افتادن كه عماد فقط نگاهشون كرد و روبه من گفت:

_بنده خدا حالش خوب نبود انگار
با پايين تنه اي كه بخاطر خيس بودن سنگين شده بود بلند شدم و همزمان با فاصله گرفتن از عماد و دريا جواب دادم:

_خب اونطور كه تو داشتي حمله ميكردي فكر يارو هزار جا رفت،اينجا كه آنتاليا نيست!
و شروع كردم به خنديدن كه اومد طرفم:

_آنتاليا هم ميبرمت
شونه به شونه هم راه افتاديم و ادامه داد:
_ديگه كجا ببرمت؟!
زدم زير خنده و چپ چپ نگاهش كردم:

_يه مسافرت يه روزه اومديم حسابي جو گرفتت ها!
قشنگ خورده بود تو ذوقش كه با بيخيالي ادامه دادم:

_اول ببين بابام به غلامي قبولت ميكنه بعد منو ببر سفر دور دنيا!
نفس عميقي كشيد و جواب داد:

_معلومه كه قبول ميكنه كجا ميخواد مثل من پيدا كنه؟
به شوخي گفتم:
_پره عزيزم!پر!
كه پريد جلوم:

_ مثل من پره؟
يه تاي ابروم و بالا انداختم و با دقت به اجزاي صورتش نگاه كردم و خيلي جدي جواب دادم:

_نه واقعا من غلام به اين خوبي نديده بودم ببخشيد!
و همينطور كه زل زده بوديم بهم هردومون پوكيديم از خنده!

داشتم وا ميرفتم از خنده كه عماد يه كمي آروم گرفت و انگشت اشارش و به نشونه سكوت مقابل بينيش گذاشت:

_هيس الان به بلند خنديدنمونم گير ميدن!
با لحن بامزه اي جواب دادم:
_من و تو هرجا بريم به ديوونگيامون گير ميدن!
و از كنارش رد شدم،
پشت سرم اومد:
_آره خب تموم عشاق جهان عقل ندارن!

چشم دوختم به آبي بيكران و موج هاي پر سر و صداش:
_من حاضرم عقل نداشته باشيم ولي تا تهش همينطوري عاشق بمونيم!

دستش قفل شد تو دستام:
_داستان من و تو ته و پايان نداره…

 

حوالي غروب بود،
بالاخره از راه رفتن خسته شديم و يه جايي لب ساحل و رو دوتا سنگ بزرگ نشستيم…
تو فكر تموم شدن امروز و بعد هم برگشتن به تهران بودم كه صداش و شنيدم:

_از يكي دوماه ديگه ميخواي بياي اينجا واسه چند سال!
و همراه با كشيدن نفسي عميق نگاهم كرد!
از اينطور پكر بودنش هم حالم گرفته شد و هم خندم گرفت كه چطور به جايي رسيديم كه اون استاد مغرور كه كاري جز خراب كردن من نداشت الان اينطور بخاطر دوري دوماه ديگمون زانوي غم بغل كرده بود….

با اين حال با صداي آرومي جواب دادم:
_آخر هفته ها ميام تهران گاهي
چپ چپ نگاهم كرد:
_يعني من فقط پنجشنبه جمعه اونم گاهي تورو ببينم؟

شونه اي بالا انداختم:
_چاره ي ديگه اي داريم؟
نگاهش و ازم گرفت:
_پيدا ميكنم،يا من ميام اينجا و تو دانشگاهي كه قراره بياي،يا تو برميگردي دانشگاه خودمون!

خنديدم:
_پانشي بياي اينجاها،من اومدم اينجا كه از دست تو خلاص بشم!
پررو تر از من بود كه در كمال آرامش جواب داد:
_متاسفم اما اين مرد قراره تا آخر عمر وردلت باشه و راهي براي خلاصي نيست!

سرم و چرخوندم سمتش و لپش و كشيدم:
_اين مرد تمومِ دنياي منه ميدوني؟
يه لبخند كج گوشه لبش نشست و چشمي تو آسمون چرخوند:

_دلم ميخواد حرفت و باور كنم ولي از جايي كه هوا تاريك شده و نزديكِ شامه حس ميكنم داري گولم ميزني كه خيالت از بابت شام امشب راحت باشه!
همينطور داشتم ميخنديدم كه اين بار نوك بينش و كشيدم و بعد پاشدم سرپا:

_آدم از شوهر عزيزِ خودش توقع غذاي خوب نداشته باشه از كي داشته باشه؟!
چشم ريز كرد و جواب داد:
_تو اين مواقع شوهرم و عزيز،ولي تو مواقع ديگه غلامم و زياد!

با يه لحني حرف ميزد كه كنترل خنديدنم و از دست داده بودم و فقط قهقهه ميزدم كه بلند شد:
_رو كه نيست سنگِ پا قزوينه!
و جلو جلو راه افتاد!
بين خنده هايي كه تمومي نداشت صداش زدم:
_عماد،كجا؟
بدون اينكه برگرده سمتم يا حتي وايسه جواب داد:

_ تو كه نميخواي گشنه بموني؟
حالا ديگه پشت سرش راه افتاده بودم:
_معلومه كه نه!
و همزمان با رسيدن بهش دستش و توي دستام گرفتم و ادامه دادم:
_پس بريم يه رستوران خفن واسه شام!
نيمرخ صورتش و چرخوند سمتم و با خنده گفت:
_پررو تريني!

 

با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو كسري از ثانيه قاشق و چنگال و گرفت تو دستش و شروع كرد به تند تند خوردن غذاش!

متعجب از اينكه تا به حال اينطور نديده بودمش آروم خنديدم:
_تو كه از من گشنه تري عماد!
غذاي تو دهنش و قورت داد و بدون اينكه نگاهم كنه جواب داد:

_من فقط داغ ديدم!
متوجه منظورش نشده بودم كه همچنان نگاهش كرذم و بالاخره ادامه داد:
_يادم نرفته چطوري ناهارم و نوش جان كردي!

قشنگ حالم و گرفته بود با اين حرفش كه سعي كردم خودم و بي ميل نشون بدم:
_اونموقع گشنم بود اما الان سيرِ سيرم!

با ناباوري سر بلند كرد و خيره تو چشمام گفت:
_يعني تو،
يلدا،
زنِ سوري سابق من،
دانشجوي تخس كلاسم،
شكمو ترين دختر خاور ميانه ميخواي بگي كه ميل نداري و نميخواي شام بخوري؟

لحن حرف زدنش طوري بود ك به خنده ميفتادم بااين حال خودم و كنترل كردم و خيلي عادي گفتم:
_آره همه اينايي كه گفتي الان اشتها نداره!

انگار از شنيدن اين حرفم بدجوري خوشحال شده بود كه با يه لبخند ژكوند دست دراز كرد سمت ظرف غذام:
_به جاش من حسابي گشنمه!
و همين كه خواست ظرف و بكشه محكم زدم رو دستش كه ناباورانه سيخ سرجاش نشست!

سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بشقاب و بيشتر كشيدم سمت خودم:
_اين همه درس خوندي اين همه با سوادي ولي نميفهمي كه الان يعني زمان حال،كه الان تبديل به گذشته شد و من در حال حاضر گشنمه!

خنديد اما از اون خنده ها كه مطمئن بودم از گريه غم انگيز تره و جواب داد:
_چيت مثل آدميزاد بوده كه حالا حرفات باشه،بخور عزيز من،بخور و ديگه ام خالي نبند حداقل سر غذا!
و صداي خنده هاش بالاتر رفت كه چپ چپ نگاهش كردم و قبل از اينكه شروع به خوردن غذام كنم جواب دادم:

_نمكدون!به جاي اين حرفا زود شامت و بخور مثل ناهار ماست بازي در نيار كه برگرديم تهران!يادت نرفته كه آژانس مني؟
و بعد همزمان با زدن لبخند ضايعي اولين قاشق از غذام و خوردم كه فقط عميق نفس كشيد و چيزي نگفت….

 

ساعت از ١٠شب ميگذشت كه سوار ماشين شديم و كم كم راه افتاديم.
امروز حسابي بهم خوش گذشته بود و دلم نميخواست برگردم كه فقط از پنجره كنارم به بيرون زل زده بودم:

_دلم نميخواد بريم!
صداي ضبط و باز كرد و همزمان سرعتش و زياد كرد:
_ولي داريم ميريم!
و به طرز وحشتناكي شروع كرد به ويراژ دادن تو خيابون!

داشتم از ترس ميمردم كه دستم و گذاشتم رو داشبورد و گفتم:
_چته؟آروم برو
سرخوش ميخنديد:
_ميخوام زودتر از اينجا بزنيم بيرون بعدشم بيفتيم تو جاده و برسيم كه از دستت خلاص شم!

و ٥سانتي ماشين جلويي زد رو ترمز كه ‘هين’ي كشيدم و چشمام و بستم!
صداي خنده هاش فضاي ماشين و پر كرده بود كه سرم و آوردم بالا و همينطور كه از شدت ترس و استرس قلبم تند تند ميزد و نفس نفس ميزدم داد و بيداد راه انداختم:

_ميخواي به كشتنمون بدي؟
همينطور داشت ميخنديد و چشم دوخته بود به مسير جاده كه با آرنج زدم تو پهلوش:

_با توام!
اخماش بخاطر درد پهلوش توهم رفت و جواب داد:
_خب بگو ميترسم اين وحشي بازيا لازم نيست!

و سرعت ماشين و كم كرد كه بالاخره نفس عميقي كشيدم:
_نصف همين تصادفا بخاطر آدماي عشق سرعت و هيجاني مثلِ توعه!

اين بار آروم خنديد و گذرا نگاهم كرد:
_سفر بخير!
و بعد زد زير خنده كه نفسم و عميق بيرون فرستادم و دست به سينه نشستم سرجام:

_هر غلطي ميكني بكن
سرعت ماشين و كم كرد اما ديوونه بازياش همچنان ادامه داشت كه مثل هميشه باهم همراه شديم….

 

بالاخره رسيديم تهران!
ساعت هنوز به ١نصفه شب نرسيده بود و ما جلو در خونه بوديم.

با خستگي خميازه اي كشيدم كه عماد با خنده گفت:
_بدو پياده شو برو بخواب تا از دست نرفتي!

خميازم كه جمع و جور شد نيشخندي زدم و جواب دادم:
_البته همسفري با تو جز خستگي چيزي نداشت!
سري به نشونه تاييد تكون داد:

_وقت خوابت گذشته داري هزيون ميگي عزيزم!
و خم شد سمتم و در و باز كرد:
_ميتوني بري!
چشمام و ريز كردم:
_شب بخير!
به زور خندش و كنترل ميكرد:
_شب شماهم!
از ماشين پياده شدم و رفتم سمت خونه،كليد و كه انداختم تو قفل و در و باز كردم انگار خيالش راحت شد كه دستي برام تكون داد و ماشينش و به حركت درآورد و همينطور كه ميخواست از كنارم رد شه سرش و آورد بيرون و گفت:

_ببين ديوونه ي خوابالو من خيلي دوستدارما!
وارد حياط خونه شده بودم اما هنوز در و نبسته بودم كه با صداي آرومي گفتم:

_تو همه چيزِ اين خوابالويي!
چشمك دلبرانه اي زد و به سرعت راهي شد در و بستم و رفتم تو خونه،
چراغا روشن بود و اين يعني مامان اينا بيدار بودن.

سريع از حياط گذشتم و رفتم تو خونه و با صداي بلند گفتم:
_آهاي اهالي خانه من برگشتم!
و با خنده نگاهم و تو اطراف چرخوندم كه يه دفعه در اتاقم باز شد و آوا سرش و آورد بيرون:

_هيس !ماركو پولو كه برنگشته خونه رو گذاشتي رو سرت
و دوباره رفت تو و در و بست!
هنوز مخم اپديت نشده بود كه چرا آوا تو اتاق منه و اينطوري امر و نهيم ميكنه كه مامان از تو آشپزخونه اومد بيرون:

_سلام مامان جان رسيدن بخير
و بعد اومد سمتم كه لبخندي زدم:
_كاراي انتقاليم درست شد
و همين حرف براي اينكه بابا از تو اتاق خوابشون بياد بيرون كافي بود:

_پس تا دو ماه ديگه شرت كم ميشه!
و سرخوش خنديد كه لب و لوچم آويزون شد:
_ميدونستم ميرفتم دانشگاهاي جنوب كه حسابي دور باشيم و شرم به صورت قطعي كم شه!

حالا ديگه مامانم ميخنديد كه بابا شونه اي بالا انداخت:
_اينم فكر خوبيه!
رفتم سمت بابا و همينطور كه الكي خودم و به ناراحتي زده بودم نگاهش كردم كه دست به سينه روبه روم وايساد:
_قيافت و اينطور نكن كه اصلا بهت نمياد!
نفس عميقي كشيدم:

_انقدر قهر نكردم فكر ميكنين خيلي پوست كلفتم!
لپم و كشيد و بلافاصله جواب داد:
_پوست كلفت كه نه ولي امون از زبون درازت،آذر ميدونه چي ميگم!
و با مامان همو نگاه كردن و خنديدن كه دوباره آوا در اتاق من و باز كرد:

_نصف شبي اسير شديما،اگه گذاشتن بخوابيم!
و نگاه چپ چپي بهمون انداخت و رفت تو!
آروم خنديدم و با دست به مامان اشاره كردم كه قضيه چيه و مامان در حالي كه همچنان لبخند رو لباش بود شونه اي بالا انداخت:

_دوباره رامين رفته ماموريت اين آوا قاطي كرده،توام اگه جونت و دوست داري امشب و همينجا بخواب!
پوفي كشيدم و همزمان با لم دادن رو مبل با حالت بامزه اي جواب دادم:
_بخاطر خواهرم…!

 

صبح با فرود اومدن يه وزنه ٢٠كيلويي يا بيشتر رو شكمم چشم باز كردم و با ديدن مهيار كه آسوده و بيخيال من و يه تشك ديده بود و نشسته بود رو شكمم نفسم و فوت كردم تو صورتش كه آوا رسيد بالا سرم:

_چيه؟بخور بچمو!
بدجوري زورم گرفته بود اما با اين حال وقتي لبخند شيطنت بار مهيار و ديدم نتونستم بدخلقي كنم و كشيدمش تو بغلم:

_فندق خاله چطوره؟
و محكم بوسش كردم كه دوباره آوا نق زد:
_كشتي بچه رو!
همينطور كه مهيار تو بغلم بود نشستم رو كاناپه و جواب دادم:

_عليك سلام!
چپ چپ نگاهم كرد:
_سلام!
و بعد رفت توي آشپزخونه و مهيار و صدا زد كه بره صبحونه بخوره.
بعد از رفتن مهيار خميازه كشون بلند شدم سرپا و خطاب به مامان كه داشت تو تلويزيون برنامه آشپزي ميديد با صداي بلند گفتم:
_سلام زندگي!

كه ترسيد و از جا پريد:
_سلام و…
پريدم تو حرفش:
_ميدونم ميخواستي بگي سلام به روي ماهت!
و خنديدم كه انگشت اشارش و به نشونه سكوت گذاشت مقابل بينيش:

_ساكت شو ببينم چي درست ميكنه
نگاهي به صفحه تلويزيون انداختم و با ديدن مواد غذايي كه بي شك تركيب و پختشون باهم بدجوري يلداي هميشه گشنه رو خوشحال ميكرد گفتم:

_من تا خود شب حرف نميزنم شما فقط دقت كن ببين چي درست ميكنه كه واسم ناهار خوشمزه درست كني

و درحالي كه مامان با خنده واسم سري به نشونه تاسف تكون ميداد راهي آشپزخونه شدم،
آوا نيمرو درست كرده بود و داشت واسه مهيار لقمه ميگرفت كه تو ظرفشويي آبي به صورتم زدم و رو صندلي كنارش نشستم:

_به به خواهرمم كد بانوعه آخه!
و دست بردم تا يه تيكه نون بردارم كه محكم زد رو دستم:
_واسه بچه اس!
نگاهي به نون تافتوناي روي ميز انداختم و گفتم:
_بچه انقدر ميخوره؟

كه جوابي نداد و لقمه بعدي مهيار و آماده كرد!
يه جوري بداخلاقي ميكرد و چشم و ابرو برام ميومد كه نميتونستم نخندم و دوباره مسخره بازيم گل كرد:

_باز رامين رفته ماموريت قاطي كرديا!
و و قبل اينكه جواب بده يه لقمه براي خودم گرفتم كه زير چشمي نگاهم كرد و نفس عميقي كشيد!
ادامه دادم:
_يه خواهر دارم شاه نداره تو خل و چلي تا نداره به كس كسونش نميدم به همه…

ولي هنوز آهنگم تموم نشده بود با حرص چشماش و باز و بسته كرد و بهم فهموند كه از جلو چشماش دور بشم!
تو همين گير و دار يه لقمه ديگه ام برا خودم گرفتم و از رو صندلي بلند شدم و قبل از خروج از آشپزخونه گفتم:

_اون آهنگه رو جدي نگيريا همون رامين بيچاره ام از بد اقباليش بود كه تورو گرفت،حالا شاه نداره و به كس كسونش نميدم؟
و سرخوش خنديدم كه يه لحظه رفت زير و لحظه ي بعد اما دمپاييش تو دستش بود و آماده پرتاب به سمت من كه ‘غلط كردم’ي گفتم و قبل از ديدن هرگونه صدمه از آشپزخونه فرار كردم و دمپايي آوا به هرجايي خورد الا هدف كه من بودم…

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.