ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

دور هم ناهار مفصلي خورديم.
زندايي مرغ شكم پر پخته بود و من هرچي از طعم خوبش ميگفتم كم بود!

دوسه روز اول زندگي تو خونه دايي خيلي خوب گذشت و حالا ساعت ٢ونيم بعدظهر بود و من تا ساعت ٤ بايد ميرفتم دانشگاه.

جلو آينه وايساده بودم و داشتم آماده ميشدم كه رها با نفس عميقي گفت:
_آينه ترك خورد،بيا برو!

نگاه معنا داري بهش كردم و مقنعم و پوشيدم:
_فعلا كه چيزي نشده ولي توام بيا شانست و امتحان كن!
و با خنده از اتاق و بعد هم خونه زدم بيرون.

اينجا وقتي سوار تاكسي ميشدم تا به دانشگاه برسم تازه قدر پرايد غراضه ي خودم و ميدونستم و امان از جاي خاليش!

تا رسيدم به كلاس شيما دوباره دندوناشو ريخت بيرون و برام دست تكون داد.
رفتم كنارش نشستم.
_استاد رياحي هنوز نيومده؟
آروم خنديد:

_من از ذوق ديدنش يه ساعت زودتر اومدم!
و قبل از اينكه من جوابي بدم قامت استاد رياحي تو چهار چوب در كلاس نقش بست و بعدهم اومد تو!

همينطور داشتم نگاهش ميكردم كه نرسيده به ميزش چرخيد سمت من:
_حال شما بهتره؟

شيما با آرنج كوبيد تو پهلوم و آروم گفت:
_چه به فكرتم هست!
و آروم خنديد
كه يه ‘دهنت و ببند’ بهش گفتم و روبه استاد رياحي سري به نشونه آره تكون دادم!
شونه اي بالا انداخت:

_الحمدلله!
و بالاخره رفت سمت ميزش كه نشستم و گفتم:
_چي ميگي شيما؟
چشماش و تو كاسه چرخوند و قبل از اينكه بخواد چيزي بگه صداي حاج آقا به گوشمون خورد:

_ميخوام از اين به بعد لب ساحل واليبال بازي كنيم بچه ها!
كلاس رفت رو هوا…
حتي تصور اينكه با حاجي لب ساحل واليبال بزني هم سخت بود و حالا ايشون ميخواست اجراش كنه!

مثل بقيه بچه ها داشتم ميخنديدم كه ادامه داد:
_همينطور خانماهم ميتونن بيان و هم تيمي ما يا تيم رقيب باشن!

خنده ها همچنان ادامه داشت و استاد هم همچنان داشت حرف ميزد:
_حتي خانمي كه با كوبيدن سرش به توپِ من بازي و خراب كرده!

و اين بار خودش هم خنديد…

 

دومين جلسه كلاس با استاد رياحي هم مثل جلسه اول خيلي شاد و باحال گذشت و حالا جلوي در خروجي دانشگاه داشتم با شيما ميرفتم بيرون كه يهو مات مونديم!

حاج آقا رياحي سوار بر يك مازراتي قرمز از جلو دانشگاه رد شد و رفت!
حتي نميتونستم هضم كنم كه يه طلبه پشت مازراتي اونم قرمز رنگ بشينه و امروز با چشماي خودم ديده بودم!

دهنم باز مونده بود و بدون اينكه پلك بزنم خيابون و نگاه ميكردم كه شيما جلوم سبز شد:
_فكت داره ميخوره زمين!
سرم و تكون دادم تا افكارم خالي از حاجي بشه و دهنم و بستم:

_ديدي؟
سري به نشونه تاييد تكون داد:
_اگه با چشماي خودم نميديدم باور نميكردم!
و هر دوتامون خنديديم و از جايي كه پياده بوديم به راهمون ادامه داديم:

_خوش به حال زنش!
نوچي گفت:
_نداره!
گيج نگاهش كردم و شيما ادامه داد:
_بچه ها ميگن زن نداره،تو همين دانشگاهم كلي خاطر خواه و كشته مرده داره

قهقهه زدم:
_كشته مرده اونم برا حاج آقا؟
سري به نشونه تاييد تكون داد:

_والا جذاب ترين مرديه كه من ديدم،خودت ك ميدوني چي ميگم!
و نفس عميقي كشيد كه چپ چپ نگاهش كردم:

_نكنه توام آره؟
شونه اي بالا انداخت:
_مگه من دل ندارم؟
با خنده جواب دادم:

_داري ولي چشم نداري!
و ادامه دادم:
_قربونت برم يه نگاهي تو آينه به خودت بنداز،دماغ عملي لباي ژل زده دندوناي لمينت،ماشاالله براي خودت پلنگي هستي!

و صداي خنده هام بالاتر رفت كه آروم زد رو بازوم:
_علف بايد به دهن بزي شيرين بياد!
نفسم و فوت كردم تو صورتش:
_خداكنه بياد!
شيما پررو تر از من جواب داد:
_دلشم بخواد…

 

تو همون پارك نزديك دانشگاه رو يه صندلي نشستيم:
_حالا يعني تو ميخواي منتظر حاج آقا رياحي بموني؟

با يه لبخند ضايع پا رو پا انداخت:
_همينطوري منتظر كه نميمونم ولي اگه بوي آمدنش به مشامم رسيد بقيه رو در انتظار ميذارم!

و زد زير خنده كه سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بعدش خنديدم كه پرسيد:
_ و اما تو؟

با نفس عميقي گفتم:
_نه كسي منتظرمه نه منتظر كسيم،تنها ترينم!

و خودم و به مظلوميت زدم كه ابرويي بالا انداخت:
_بهت كه نمياد!
چند بار پشت سرهم پلك زدم و اما قبل از اينكه حرفي بزنم گوشيم زنگ خورد و مخاطب پشت خط كسي نبود جز عماد!

نگاهي به عكس عماد كه رو صفحه گوشي افتاده بود انداخت و با چشم اشاره اي به عكس عماد كرد:

_جواب بده تنهاييه!
و لبخند كج و كوله اي زد كه چپ چپ نگاهش كردم:
_هيس نامزد سابقمه!
و جواب عماد و دادم:

_سلام
صداي گيراش تو گوشي پيچيد:
_سلام،خسته ي تحصيلات نباشي امروز چي زدن تو سر و صورتت؟
و خنديد كه من هم خواستم بخندم ولي از جايي كه نميخواستم نه به شيما نه به بچه هاي ديگه فعلا چيزي بگم خودم و كنترل كردم و گفتم:

_آره خوبم!
عماد كه انگار گيج شده بود با يه كم مكث گفت:
_مگه حالت و پرسيدم؟
نفسي گرفتم:

_ممنون از احوال پرسيت كاري نداري؟
قشنگ ديوونه و گيجش كرده بودم كه گفت:
_فكر كنم اين دفعه از توپ گذشته،آجري چيزي كوبوندن تو سرت،پاك خل شدي

سريع جواب دادم:
_آره خداحافظ!
و سريع گوشي و قطع كردم!

 

شيما كه مات مونده بود صاف نشست رو صندلي و گفت:
_از اون ماجراهاي مزاحمت بعد از كاته؟
سري به نشونه تاييد تكون دادم:

_البته خيليم مهم نيست
و همينطور كه پاشده بودم كيفم و رو شونم مرتب كردم:
_پاشو بريم گشنمه!
و پياده راه افتاديم،
تو دلم با يادآوري گيج شدن عماد ميخنديدم و تو عالم خودم سير ميكردم كه با پيچيده شدن يه ماشين جلو پامون ‘هين’ي كشيدم و با رنگ و روي پريده وايسادم و به اطراف نگاه كردم!

حال شيما بهتر از من نبود كه نفس نفس زد:
_اين ديگه كيه!
و متعجب به ماشيني كه مازراتي بود و قرمز نگاه كرد!

يه كم كه دقت كردم ديدم بله،اين ماشين حاجي رياحي بود و حالا با بيرون اومدن دستي از پنجره و اشاره به اينكه بريم كنار ماشين متعجب ابرويي بالا انداختم و برخلاف من شيما قند داشت تو دلش آب ميشد كه دستم و گرفت و با لبخند گفت:

_بيا بريم فكر كنم استاده!
و بدون اينكه منتظر جوابي از من بمونه راه افتاد سمت ماشين!
هنوز ذهنم آپديت نشده بود كه حاج آقا در ماشين و باز كرد و بعد از چند كلمه اي كه با شيما حرف زد سرش و چرخوند سمت من و گفت:

_تشريف نميارين خانم معين؟
آب دهنم و صدا دار قورت دادم و رفتم سمتش كه نگاه گذرايي بهم انداخت و بعد دستي توي صورت و البته ريش هاي مشكي و پر پشتش كشيد:

_داشتم ميرفتم يادم افتاد كه جزوه اين دو جلسه رو لازم دارم!
شيما با خنده گفت:
_شما كه استادين جزوه براي چيتونه؟!

استاد رياحي با لبخند جواب داد:
_و البته شمارو ديدم و حالا فهميدم كه ايشون جزوه رو كامل ندارن،شما چطور؟
مات خاص حرف زدنش شده بودم و بدون اينكه متوجه بشم سري به نشونه تاييد تكون ميدادم:

_من كاملم!
و همين حرفم براي بالاتر رفتن صداي خنده هاي شيما و البته تك خنده ي استاد كافي بود:
_جزوتون ديگه؟
تازه فهميدم چي گفتم كه چشمام و محكم باز و بسته كردم و گفتم:

_ببخشيد من يه كمي فكرم مشغوله!
و بعد جزوه هام و تقديمش كردم كه لبخندي زد و بعد از تشكر در ماشينش و بست:
_بازم ممنون!
و بي اينكه تعارف بزنه تا مارو با مازراتي خوشگلش برسونه گازش و گرفت و رفت!

با رفتنش روبه شيما كردم و دوتامون همزمان نفس عميقي كشيديم كه شيما ‘هعي خدا’يي زير لب گفت و ادامه داد:
_قديما پسراي كلاس جزوه ميگرفتن بعد هم عشق آغاز ميشد اين حاجي ما جزوه رو گرفت،آغاز نشدن عشق به كنار حتي تعارف نكرد كه برسونتمون!

از خنده پوكيدم و نگاهش كردم:
_تو از منم ديوونه تري شيما…

 

همينطوري داشتيم ميخنديديم و تو عالم خودمون بوديم كه همزمان با رد شدن از خيابون صداي بوق بلند ماشيني باعث شد تا من تو قدم دوم بمونم و جيغ بزنم و اما برخلاف من شيما كه جلوتر رفته بود با ترمز اون ماشين جلو پاش،بيفته و پخش زمين شه!

قلبم داشت از جا كنده ميشد و نميدونستم بايد چيكار كنم كه راننده پياده شد و با هول و هراس اومد سمت شيمايي كه رو زمين بود،
دوييدم سمت شيما و همزمان با راننده گفتم:
_خوبي؟

و بعد نشستم بالا سرش كه
شیما با چشمای از حدقه در اومده داشت نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود شوکه شده شونه هاشو تو دستام گرفتم و تکونش دادم:
_شیما

صدای اون پسره رو کنار گوشم شنیدم که شیما رو صدا میزد:
_خانوم‌..خانوم..حالتون خوبه؟!
و با دست چند تا سیلی ریز به شیما زد که صدای منو درآورد:

_اوووی آقااا..دستت و بنداز..این اگه از تصادفم جون سالم به در برده بود الان مغزش جا به جا شد!
و با اخم زل زدم به چشماش!

کنارم نشست و روش و ازم گرفت و در كمال ناباوري شونه ی شیما رو گرفت و آروم اونو کشید سمت خودش که باز با اعتراض من روبه‌رو شد:
_چيکار میکنی؟!

و تنها جهت كم كردن روش شیما رو به سمت خودم کشیدم که راننده ي جوون با صدای فریاد مانند گفت:
_خانوم چتونه شما؟..میشه آروم باشید!
آب دهنم و با حرص قورت دادم و نفسم و فوت كردم بيرون و خواستم جوابي بدم كه شيما ناليد:

_تا شب هفتم ميخواين اينجا بحث كنين؟!
و يه دفعه بي حال شد و همين بي حال شدنه همزمان شد با شلوغ شدن خيابوني كه تا الان خلوت بود و بعد هم پيچيدن صداي بوق ماشينها!

به ناچار و از جايي كه طول ميكشيد تا آمبولانس بياد شيمارو سوار ماشين كسي كه بهش زده بود كردم و سه تايي راهي بيمارستان شديم!

شیما رو پام بیحال افتاده بود و ته دلم خالی میشد از دیدنش…
با خودم زیر لب زمزمه میکردم:
_خدایا چیزیش نشه…نکنه خونریزی کنه تو مغزش،نكنه بمیره؟!

همينطوري با خودم این چرت و پرت هارو میگفتم که صدای اون پسره منو از افکارم بیرون کشید:
_ببخشيد ولي شما یه مشکلی دارینا..دوستتون يه خط روش نیافتاده چرا فیلم هندیش میکنید؟
و پوزخندي زد كه همين حرف و بعدهم پوزخند مزخرفش عین نفت شد روی آتیش درونم:

_مثل اینکه یه چیزیم بدهکار شدیما..زدی دوستم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردي حق به جانبم حرف میزنی؟خجالتم خوب چیزیه والا
داشتم تند تند کلمات و ادا میکردم که پوفي كشيد و وایساد:

_چيه؟چرا وایسادی؟!واسه فرار از صحنه جرم خيلي ديره ديگه…
با چرخيدن سرش و بعد هم عصبي فشار دادن چشماش به روي هم ادامه ي حرفم و يادم رفت كه گفت:
_يه نگاهي به بيرون بنداز ببین رسیدیم بیمارستان!
با اینکه بد ضایع شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و پشت چشمي نازک کردم و آروم آروم شیما رو آوردم بیرون!

تموم ذهنم درگير اين شده بود كه اولا شيما چيزيش نشه ولي در درجه دوم دلم ميخواست حتي شده يه انگشتش بشكنه و با اذيت كردن اين يارو يه جورايي حالش و بگيرن و منم خنك شم و همينطور داشتم با خودم فكراي احمقانه و درعين حال خنك كننده ميكردم كه رفتيم تو يه اتاق و بعد هم يه پرستار واسه زدن سرم اومد بالاسر شيمايي كه رو تخت دراز كشيده بود…

 

خيره به سرم شيما روي صندلي نشسته بودم و دكتر و اون پسره بالا سر شيما بودن كه بالاخره سكوت اين يكي دو دقيقه شكسته شد:

_خب حالشون چطوره؟
دكتر ميانسال عينكش و رو بينيش جابه جا كرد و گفت:
_مشكلشون چيه؟
كه پسره گيج نگاهش كرد و شيماهم كه نميدونم افكارش كجا سير ميكرد مثل بز زل زده بود به يه نقطه نامعلوم و حرفي نميزد كه من پاشدم و جواب دكتر رو دادم:

_وا،خب اين آقا لطف كردن با ماشين زدن به دوست من و حالا هم ما بعد از تصادف اومديم اينجا.

از جايي كه تك تك كلمه هارو با حالت حرص دراري و خطاب به پسره گفته بودم بدون اينكه پلك بزنه بهم نگاه ميكرد و حالا به محض تموم شدن حرفام اون ادامه داد:

_آقاي دكتر من فكر ميكنم اين خانم فقط يه برخورد كوچيك داشته با ماشين من!
و دوتايي منتظر جواب دكتره مونديم كه با لبخند نگاهش و بين من و پسره چرخوند و جواب داد:
_اینی که من میبینم فکر نمیکنم اصلا برخوردی داشته باشه

بعد با اون یارو به ریش من و شیما خندیدن…از جام بلند شدم و یه دستم و آوردم بالا و با عصبانیت تمام گفتم:
_یعنی میخواید بگید دوستم داره فیلم بازی میکنه و ما دروغ میگیم..آره؟؟؟
خنده روی لب های هر دوشون خشک شد و بعد دکتر شروع کرد حرف زدن برای آروم کردن من:
خانوم محترم من قصد جسارت نداشتم..فقط برای مزاح بود..دوست شما هم نه بخاطر تصادف بلکه بخاطر شوک وارده از تصادف و ترس اینجوری شدن که بزودی حالشون مساعد میشه

و بعد با گفتن یه وقت بخیر اتاق رو ترک کرد.
رومو کردم سمت پنجره و زیر لب زمزمه کردم:
_بیشعور!
که پسره شروع کرد سخنرانی:
_دکتره که منظوری نداشت..شما چقدر کم ظرفیتین..خوبه آدم گاهی جنبه شو بالا ببره..
و بعد صدای پوزخند که حسابی رفت رو مخم و صدامو در آورد:

_نمیخواد شما سنگ یکی دیگه رو به سینه بزنید..اول رانندگی تونو اصلاح کنید بعد بیاید راجب کارا و رفتارای بقیه تز بدید
صدای نفس های کش دارش دلم رو خنک میکرد جوری که انگار مزد زحمتامو گرفتم.

توی حال خودم بودم که صداي گوشیم منو به خودم آورد
مامان بود!
تماس و وصل کردم و جواب دادم:
_سلام مامان خوبی
و بعد هم از اتاق زدم بيرون.

 

بيرون اتاق وايسادم و شروع كردم به حرف زدن با مامان:
_منم خوبم
كه ‘خداروشكر’ي گفت و ادامه داد:

_داريم ميايم اونجا،دلتنگ شديم
خنديدم:
_اگه ميخواستين دلتنگ بشيد كه من و نميفرستاديد اينجا!

و به خنده هام ادامه دادم كه جواب داد:
_ما فرستاديمت،آوا كه نفرستاده،اون دلتنگه!
بدون مكث گفتم:
_خب حالا..بیاید که منم کلی دلتنگتونم..
بعد از يه کمی تعریف تماس رو قطع کرديم.

برگشتم سمت اتاق شیما
که صدای خنده هايي كه از تو اتاق ميومد توجه ام رو جلب کرد و باعث شد دستم روی دستگیره ی در خشک بمونه و بازش نکنم و گوشم و بچسبونم به در!

بعد از خنده ای طولانی صدای شیما رو شنیدم که گفت:
_تو تا حالا کجا بودی..!
چشم هام چهارتا شد!
کجا بوده؟
قبرستون!
با نفس های حرصی در و باز كردم و وارد شدم
خنده روی لباشون خشک شد و مات نگاهم میکردن!

روبه شیما کردم و با لبخند معنی داری دست به كمر گفتم:
_خوب شدی نه؟! تا الان مثل مرده ي رو تخته بودی..الان با اینی که زد دکورت رو بهم ریخت چه چهچه اي میزنی!

و بعد همزمان با اين كه روم رو برمیگردوندم زمزمه کردم ‘تا الان کجا بودی’ و پوزخند زدم!

همزمان صدای پسره که هنوز اسمش و نمیدونستم و شنیدم:
_فالگوش هم که وایمیسید
با يه لبخند ژكوند نگاهش كردم:
_جونتون رو میگیرم!

و بعد رو به شیما كردم:
_ اگه خوب شدی دیگه بریم؟
که با لبخند رو مخش گفت:
_آره خوبم..برو بگو پرستار بیاد این رو بازش کنه
و به سرم وصلِ دستش اشاره كرد كه
ابروهام و بالا انداختم و نوچي گفتم:

_من جایی نمیرم..به اندازه کافی تنها بودین
و بعد با صدای تقریبا بلندی صدا زدم:
_پرستار..پرستار
که یه پرستار با اخم غلیظ وارد شد:
_خانوم چه خبرتونه…اینجا بیمارستانه نه چاله میدون!

بیخیال شونه هام و بالا انداختم و اونم بی حرف رفت سمت شیما و سرم و باز کرد و گفت:
_ میتونید برید!

دمه در بیمارستان بودیم که صدای روح کش پسره گوش هام رو پر کرد:
_اگه بخواین من میرسونمتون
و بعد شیمای خوشحال و احمق زرتي جواب داد :
_آره حتما میایم!
و مثل جوجه اردكي كه پشت سر مامانش راه ميره پشت سره پسره راه افتاد…

 

با رسيدن به ماشين پسره كه يه سوناتاي سفيد رنگ بود شيما در جلو رو باز كرد و همين باعث شد تا من متعجب تر از قبل با دست بهش ‘خاك تو سرت’ي بگم و بشينم عقب!

پسره كه حالا بعد از ‘اميد اميد’كردن شيما اسمش ى فهميده بودم و خير سرش اميد بود ماشين و روشن كرد و راه افتاديم و همزمان از تو آينه به مني كه اخمام رفته بود توهم و بدجوري به خون جفتشون تشنه بودم نگا ميكرد كه گفتم:
_مسير روبه روعه،نه تو آينه!

سري تكون داد و با يه خنده موذيانه جواب داد:
_ميخواستم قبل از افتادن تو مسير اعلام كنم اگه كسي ناراحته ميتونه بره و من شيما خانم و تا خونش ميرسونمش!

چشمام از حدقه زد بيرون و گفتم:
_خونش؟
و زدم رو شونه شيما:
_بند و آب دادي؟

و همين كه شيما سرش و به نشونه آره تكون داد و من لبام مثل يه خطِ صاف شد گوشيم زنگ خورد و از شانس خوب من آقا عماد بودن!

نميدونستم چيكار كنم كه يه نفس عميقي كشيدم و روبه شيما گفتم:
_بعدا همه چي و برات توضيح ميدم!

و بعد جواب دادم:
_جانم
صداش قطع و وصل ميشد و انگاري آنتن نداشت كه بريده بريده گفت:
_دارم ميرسم…با…بل
با اينكه صداش ضعيف بود اما فهميدم كه انگار آقا داره مياد اينجا و آب دهنم و قورت دادم:

_كي ميرسي؟
با يه كم مكث صداش تو گوشي پيچيد:
_تا ٢ساعت ديگه!
و بعد هم با عجله خداحافظي كرد!

پوفي كشيدم و تلفن و قطع كردم:
_منم ميرم خونه شيما!
و همينطور كه اميد از تو آينه بهم زل زده بود يه لبخند ضايع تحويلش دادم كه شيما گفت:
_خونه من؟
زير لب اوهومي گفتم:
_تنهايي داره مياد اينجا!

و خنديدم كه گيج شد و حرفي نزد و خودم ادامه دادم:
_چيه نكنه ميخواستي مهمون بياري؟
و با چشم به اميد اشاره كردم..

 

بعد از كلي ناز و عشوه خركي كه نميدونم چرا شيما داشت يه روزه واسه اين پسره ميومد بالاخره رسيديم دم خونه شيما و من منتظر خداحافظيشون نفس عميقي كشيدم كه شيما گفت:

_ببخشيد كه نميتونم تعارف كنم بياي تو،فعلا!
و اميد پررو تر از شيما جواب داد:
_عيبي نداره،تو فرصتهاي ديگه و البته بدونِ مزاحم!
و زير چشمي نگاهي به من كرد كه پوزخندي به نشونه پيروزي خودم و خراب شدن نقشه هاش زدم و روبه شيما گفتم:

_هنوز بهش نگفتي قراره همخونه شيم؟
و پوزخندم به قهقهه تبديل شد و قبل اينكه شيما سوتي بده در ماشين و باز كردم:
_خداحافظ شما!
و شيماهم پشت سرم پياده شد.

جلو در خونه منتظر وايساده بودم
كه شيما در و باز كنه و بريم تو كه ديدم خانم گردنش و خم كرده و داره واسه پسره دست تكون ميده و با لبخند خداحافظي ميكنه!

پوفي كشيدم و رفتم نزديكش و از پشت مانتوش گرفتم و عقب عقب كشيدمش:
_من امروز تورو نكشم خدا به جوونيت رحم كرده!

لباش و غنچه کرد و خودش و لوس کرد که نتونستم جلوی خندم و بگیرم و آروم خنديدم.

کلید انداخت و وارد خونش شدیم.
يه خونه ي ويلايي به سبك خونه هاي شمالي که حياط دلباز و پر از باغچه و درختي داشت و نزديك در ورود به داخل خونه يه تاب سفيد رنگم وجود داشت كه دلم ميخواست سوارش شم ولي از جايي كه وقت نبود سرم و انداختم پايين و پشت سر شيما وارد خونه شدم و همزمان صدای دادم تو کل خونه پیچید:

_شیما..این چه وضعیه آخه؟
و با دست اشاره اي به تموم خونه كه انگار بمب توش تركيده بود كردم،
ولو شد رو مبل و گفت:
_وقت نمیشه خب چیکار کنم؟!

در حالی ک مانتوم رو در میاوردم جواب دادم:
_هيچي به زندگيت ادامه بده!
تک خنده ای کرد و یهو صاف نشست سرجاش:
_بگو ببینم قضيه اين پسره كه دوباره بهت زنگ زد چيه؟
لبخند مسخره ای زدم:
_پسره كيه؟!

با این حرفم صدای جیغش گوش هام رو كر کرد
و سريع به سمتم اومد و دست به سينه جلوم وايساد:
_يالا بگو!

شونه اي بالا انداختم:
_بیا اول یه لباس درست حسابی بده به من تا بگم کیه!
با رفتن شیما به اتاق منم سرویس بهداشتی و پيدا كردم و رفتم تا آبي به سر و صورتم بزنم اما اونجام شيما ول کن نبود كه صداش همچنان ميومد:

_چه رنگی میخوای یلدا؟!اصلا كجا ميخواي بري؟من ميگم قرمز بپوش خیلی بهت میاد آخه!خردلی ام خوبه ها،یلدا چرا جواب نمیدی نکنه اون تو سکته کردی؟

با خنده زود کارم و انجا دادم و اومدم بیرون ولي تا رسيدم بيرون و رفتم تو اتاق شيما از صحنه اي که دیدم دلم میخواست داد بزنم!

همه کمدش رو خالی کرده بود روی تخت دو نفرش و سرش تو کشوی میز آرایشش بود:
_من میگم رژ قرمزم بزن خیلی دلبر میشیا
با خنده گفتم:
_دیوونه ای بخدا
با خنده ی آرومی گفت:
_ میدونم…حالا تو بیا بشین موهاتم فر کنم برا تنوع!

و عین بچه دوساله دستاش و به هم کوبید!
با خودم فكر كردم خيلي هم بيراه نميگه
و قبول کردم و نشستم پشت میز و شروع به آرایش کردن كردم و شیما هم افتاده بود به جون موهام!

شيما موهام و فر ميكرد و منم که حالا انگار داشتم حسابي با شيما فاب ميشدم كم و بیش قضیه ی خودم و عماد رو براش تعریف ميکردم…

 

از شنيدن جریان های آشنایی من و عماد شیما روده بر شده بود و فقط ميخنديد و حالا بعد از تموم شدن ماجرا یه آهنگ گذاشت و گفت:
_برو حالشو ببر
“امشب چه شبی است…”

و بعد شیما در حالی که همچنان داشت موهام و فر میکرد کلی قر میداد و همخونی میکرد و منم مرده بودم از حرکتاش و تو شرايط سختي آرايش ميكردم!

رژ قرمز بیست و چهار ساعته ی شیما رو برداشتم و همینجور که بین زدن و نزدنش مردد بودم درش و باز کردم و رو لبم کشیدم که حس کردم زیر گوشم و پوست گردنم سوخت و جیغ بلندي زدم و بي اختيار اشکام سرازير شد و همه آرایش صورتم به هم ریخت!

شیما که شوکه شده بود دهن باز من و نگاه میکرد!
ولي انگار حالم بدجوري زار بود كه با دیدن قیافم ترکید از خنده و به زور لا به لای خندش گفت:

_نظرت چیه زنگ بزنی کنسلش کنی؟!
ما بین اشکام خندم گرفت و به سمت آینه رفتم و با دیدن لکه بزرگ و قرمزه رو گردنم یه ‘وای’ بلند گفتم که شیما به سمتم اومد و یکی زد به لپش:
_خاک تو سرم..اومدم ابروت و درست کنم زدم چشمتم کور کردم!

و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_من برم یخ بیارم
گردنم به شدت میسوخت و حالم و گرفته بود
نگاهی به رژم کردم از لبم شروع شده بود و تا زیر چشمم امتداد داشت پوفی کشیدم و خواستم پاکش کنم که هر کاری کردم نشد!

قوطی دستمال مرطوب شیمام خالی تر از جيباي من!
اومد تو اتاق و یخ به دست تند تند گفت:
_بیا..بیا.. یخ رو بزار رو گردنت بهتر شه
موهام رو با گیره جمعش کردم و به سمتش رفتم که یهو يخ و چسبوند گردنم و همون لحظه لرزم گرفت و چند ثانیه بعد دستش شل شد و یخ لیز خورد و افتاد تو یقه ام و لباس زیرم !

حس ميكردم الانه كه قلبم وايسه و از جايي كه يخه همينطوري وایساده بود تو لباسم،
شروع كردم عین خرگوش بالا پایین پریدن بلكه يخه بيفته!

شیما در حالی که اشکاش و پاک میکرد از خنده اومد سمتم و لباسم و تکون داد و بالاخره یخه افتاد و من ولو شدم رو تخت که شیما دستم رو کشید:
_پاشو..پاشو..لباسا چروک شدن!

هرچند سخت اما نفس عميقي كشيدم و
پاشدم و دوباره رفتیم سمت آینه تا گندایی که زدیم و بپوشونیم!

دوباره كه نگاهم به فواجع رخ داده افتاد با لب و لوچه آويزون گفتم:
_گفتي قرارمون و كنسل كنم بد نيست؟

تو آينه نگاهم كرد و پوكيد از خنده:
_بنده خدا سه ساعت تو راه بوده!
با دست تو آينه صورت و گردن و موهاي نصفه نيمه فر شدم و نشون دادم:
_اوضاعم رو ببين!
صداي خنده هاش ساكت شد و چشمكي زد:
_بسپارش به من!
كه سوراخ هاي دماغم گشاد شد و نفس هاي حرصيم پي در پي بيرون فرستاده شد:
_تو فقط به من رحم كن و برو يه گوشه بشين…

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.