ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

با توكل به خدا دوباره موهام و به شيما سپردم و درست همزمان با فر شدن آخرين طره ي موهام عماد پيام داد كه رسيده!

سريع بلند شدم و با عجله يه دست لباس پوشيدم.
يه مانتوي قرمز،با يه شلوار سفيد و كيف و كفش قرمز و البته شالِ سفيد!

لباسارو پوشيدم و دوباره جلوي آينه تو اتاق وايسادم.
تا حالا خودم و اينطوري نديده بودم…
از صورت داغون از آرايش ماسيده و دوباره ترميم شدم گرفته،تا موها و رنگ لباسام تمومش تازگي داشت و نميدونستم عماد اصلا ميتونه من و بشناسه يا نه!

قبل از خروج از خونه شيما به زندايي هم زنگ زدم و بهش گفتم كه داريم با بچه هاي دانشگاه ميريم بيرون و بعد جلوي در به انتظار عمادي كه انگار هنوز آدرس و پيدا نكرده بود وايسادم.

با پيدا شدن سرو كله عماد با يه لبخند پر ذوق دو قدم رفتم جلو كه صداي شيمارو شنيدم:
_نرو وايسا بياد جلو منم ببينمش!
متعجب به سمت عقب برگشتم كه ديدم كلش و از لاي در آورده بيرون و با يه لبخند ضايع داره نگاه ميكنه!

با خنده سري واسش تكون دادم كه عماد جلو پام ترمز زد:
_ چند لحظه با ذوق همديگه رو نگاه كرديم و بعد راه افتادم سمت ماشين و خواستم سوار شم كه شيما تا نصفه اومد بيرون:
_سلام بفرماييد تو!

عماد كه محو من بود با شنيدن صداي شيما هول شد و سرش و به اطراف چرخوند و بعد از ديدن شيما كه لاي در خودش و جا داده بود با يه خنده آروم جواب داد:

_ممنون،شما بفرماييد!
كه شيما پريد بيرون و با ذوق گفت:
_واقعا؟منم بيام؟

لبام مثل يه خط صاف شد و خيره شدم بهش كه با يه لبخند سرش و تكون داد:
_شوخي كردم،خوش بگذره!
و دستي تكون داد و بالاخره رفت تو.

نشستم تو ماشين و بعد راه افتاديم.
هوا تاريك شده بود و ساعت نزديك هاي ٨ شب بود.
با رسيدن به سر خيابون عماد صداي ضبط و بست و چند لحظه اي نگاهم كرد:

_چقد عوض شدي!
ابرويي بالا انداختم:
_همش چند وقته كه اينجاما!
همينطور كه داشت رانندگي ميكرد شونه اي بالا انداخت:

_تو اين مدت كم موهات فر شده و سليقتم عوض شده!
و با نفس عميقي گفت:
_قرمزِ جلف!در صورتي كه ميدوني من استقلاليم!
و يه پوزخند حرص درار زد كه در كمال آرامش جواب دادم:

_اتفاقا بخاطر تيم مورد علاقمم قرمز پوشيدم!
كه زد زير خنده:
_تو اصلا ميدوني توپ چه شكليه؟

چپ چپ نگاهش كردم:
_هرهر!
سري به نشونه باشه تكون داد:
_خب حالا اسم اين تيم محبوبت چيه؟

با ناز و عشوه كش و قوسي به بدنم دادم و تو جام جابه جا شدم و جواب دادم:
_هموني كه تو ده دقيقه بهتون ٣تا زد!
هي پشت سرهم سرش و تكون ميداد و دوباره تكرار كرد:
_اسمش،اسمش چيه؟

از جايي كه فوتبالي نبودم و تو اون لحظه هيچ جوره اسم تيم مورد نظرم يادم نميومد نفسم و فوت كردم تو صورتش:
_هموني كه ٣تا ازش خورديد!

زرنگ تر از من بود كه موشكافانه نگاهم كرد:
_نكنه آرسنال و ميگي؟

با قيافه اي مشكوك واسه چند ثانيه خيره بهم موند.
تو ذهنم اسمي كه گفت و مرور كردم،آره اون تيمه ام ‘س’ داشت!
و بشكني زدم و با و صدايي رسا گفتم:

_آفرين!
كه نميدونم چرا اما انقدر خنديد كه خنده هاش به قهقهه تبديل شد و بين همين خنديدناش بريده بريده گفت:
_با… اين آي كيو …ميخواي مامان بچه هاي …من شي؟
برخلاف عماد كه داشت غش ميكرد من فقط داشتم عين بز نگاهش ميكردم كه ادامه داد:

_پرسپوليس كجا آرسنال كجا؟
و بله!
تازه يادم اومد و فهميدم چه سوتي خفني دادم و نتونستم خودم و نگهدارم و شروع كردم و به گندِ خودم خنديدم!

 

چند دقيقه بعد پشت چراغ قرمز سر يه چهار راه ماشين و نگهداشت و برگشت سمتم:
_كجا بريم خانم سوتي؟
دماغم و تو صورتم جمع كردم:
_يه بار يه سوتي كوچولو دادما!
سرش و به دو طرف چرخوند:

_همچين كوچيكم نبود ولي خب،حالا كجا بريم؟
شونه اي بالا انداختم:
_هرجا ميخواهد دلِ تنگت برو!
و لبخندي زدم كه چراغ سبز شد و همزمان عماد با خنده جواب داد:

_دل تنگِ من كه ويلاي پدري و ميخواد و آغوش يار!
و به خنديدنش ادامه داد كه برخلاف اون لبخند رو لب من ماسيد و فقط نگاهش كردم.
ادامه داد:

_دلِ تنگم چيزي نخواد؟
چشمام و محكم باز و بسته كردم:
_ اشتباه از من بود كه سوال كردم!
و اين بار من خنديدم كه جواب داد:

_خيلي خب پس ميريم!
گوشه لبم و گاز گرفتم و گفتم:
_عماد من به دايي اينا گفتم شام با بچه هاي دانشگاه بيرونم بايد زود برگردما!

يه نگاه گذرا بهم كرد و بعد چشمكي زد:
_چشم،بچه هاي دانشگاه زود ميرسونتت!
و قبل از اينكه من چيزي بگم دوباره خودش گفت:

_بريم ويلا،شامم همونجا رديف ميكنيم.
لب و لوچم آويزون شد:
_اين همه به خودم رسيدم كه بريم خونه؟

ابرويي بالا انداخت و زير چشمي نگاهم كرد:
_اين موهاي ببعي طورت و ميگي؟
و تك خنده آرومي كرد كه نفسم و حرصي بيرون فرستادم:
_دو ساعت فر كردم كه بهم بگي ببعي؟دور بزن من ميرم خونه دايي!

يه دستش و به نشونه تسليم بالا آورد:
_عماد شكر خورد،تو امشب زيباترين ببعي اين كهكشاني اصلا!

خودم و لوس كردم و اسمش و كش دار صدا زدم:
_عماد!اذيتم نكن.
با يه كم مكث جواب داد:
_اذيتت نميكنم،تو امشب خيلي ناز شدي!

لبخند رضايت بخشي زد و گل از گلم شكفت كه دوباره صداش و شنيدم:
_پس همين كه گفتم،ميريم ويلا،واسه من خوشگل كردي و خودمم فقط نگاهت ميكنم و دلم ضعف ميره واسه اين حجم از خوشگلي!

بدجوري اين حرفاش حالم و جا مياورد و ذوق مرگم ميكرد ولي خب نميتونستم لال باشم و حالش و نگيرم كه گفتم:
_نه ديگه ميريم رستوران،من ميشينم روبه روت توهم من و نگاه ميكني و لذت ميبري!

صداي ضبط و باز كرد و بعد با سر به مسير رو به رو اشاره كرد:
_ديگه ديره،تو مسير ويلاييم عزيزم!
و با شروع همخونيش با آهنگي كه پلي شده بود باعث شد تا من ديگه حرفي نزنم و مثل يه دختر خوب سرجام بشينم!

 

عماد خیلی خوشحال بود و این و از تکون های ریزی که با آهنگ میداد میشد فهمید.
زیر چشمی نگاهش کردم:

_چیزی زدی؟!
خندید و گفت:
_دیوونه!
و بعد همزمان با ترمز زدن اشاره اي به ويلا كرد:
_رسيديم!

من عاشق این ويلا بودم…
دیوارهای کوتاه
و درخت های سر سبز که سراسر حیاطش بودن آدم و سر حال میاورد!

با ذوق گفتم:
_چه خوبه اینجا،از نگاه کردنشم سیر نمیشم!
عماد لبخندی زد:
_میدونستم خوشت میاد گفتم بيايم اينجا
لبخندی بهش زدم و پیاده شدم که خودشم پیاده شد…با تعجب نگاهش کردم:
_مگه ماشین و نمیاری داخل؟!
_میارم حالا بیا بریم تو که میخوام یه دلم سیر نگاهت کنم

با ذوق شونه ای بالا انداختم و باهم به سمت در رفتیم و عماد همزمان با باز کردن در منو به سمت داخل هل داد که صدای بلندی توی محوطه پیچید و يهو كلي آبشار بزرگ اطرافم روشن شد و كلي آتيش بازي!

از شدت ترس به خوبي نم و تو شلوارم حس ميكردم و حيرون داشتم اطرافم و نگاه ميكردم كه حالا با شنيدن صداي ترقه و روشن شدن آبشارا سه متر از جا پريدم و با وحشت برگشتم سمت عماد و رفتم پشتش پناه گرفتم و بعد که فضا آروم تر شد بیرون اومدم كه ديدم دست به سينه وايساده و داره ميخنده!

با اخم غلیظ و عصبانیت شدید کیفم و کوبیدم تو سرش:
_اِی کوفت..این چه مسخره بازییه؟
نمیگی قلبم میگیره سکته میکنم؟

همینطور که میخندید سرش و ماساژ داد وگفت:
_كم فك بزن فكاك من!

و بعد دستم رو گرفت و پیچوند و برد پشتم!
تو تقلا واسه خلاص كردن دستم بودم که سرم و به عقب چرخوندم و يه دفعه نميدونم خواب بود يا رويا اما پونه رو ديدم و همزمان صدای جیغ بنفش پونه پرده گوشام رو پاره کرد!

با اينكه بدجوري گيج شده بودم و چيزي از اين قضايا نميفهميدم اما ته دلم خوشحالِ ديدن پونه بودم كه از عماد جدا شدم و دست هام و باز كردم و همين كار براي اينكه پونه بپره تو بغلم كافي بود!

بدون هيچ حرفي محكم تو بغلم فشارش ميدادم كه سرش و از رو شونم برداشت و با ذوق سرازيري گفت:

_فكر نميكردم قرمز انقدر بهت بیاد!
و یقه لباس رو گرفت و به جنسش دست کشید!
لبخندِ روی لبم ماسید و پلک هام شل شد،
نفسم رو فوت کردم و تو صورتش و گفتم:
_تو خوب بشی ام جاش میمونه ها!

که صدای خنده چند نفر تو فضا پیچید!
سر پونه رو که جلوی دیدم و گرفته بود با کف دستم به چپ هول دادم و در عين ناباوري دیدم به به جمعمون جمعه وبا چشم هاي گرد شده نگاهشون كردم و با صداي آرومي گفتم:

_سلام.. شما…اینجا؟
که پونه همینجور که یقه لباسم تو دستش بود تکونم داد:
_خره..تولدته ها!

 

بدجوري جا خورده بودم كه سرم و چرخوندم سمت عماد:
_امروز؟
سري به نشونه آره تكون داد:
_١٦ آبان تولد تو!

تو دلم قند آب شد از اين سوپرايز فوق العاده و با لبخند نگاهش كردم كه ارغوان اومد سمتم و بغلم كرد:
_تولدت مبارك عروس!

آوا كه ديوونه بازياش به اينجاهم كشيده شده بود با خنده راه افتاد سمتمون:
_عروستون بود،الان خواهر منه و دوست دختر آقا عماد!
كه ارغوان همزمان با جدا شدن از من يه دونه زد پشتم و با چشمك گفت:

_درسته الان آقا سهراب به بابا گفتن اصلا نميخوان ديگه حرفي راجع به ازدواج عماد و يلدا جون باشه ولي ما بالاخره راضيشون ميكنيم و يلدا مال ما ميشه!

آوا روبه رومون وايساده بود و بعد از تموم شدن حرف هاي ارغوان نگاهي به رامين كه كنار مهران وايساده بود انداخت:
_مردمم خواهر شوهر دارن ماهم فاميل شوهر داريم!
و نفس عميقي كشيد كه همه خنديديم و رامين گفت:

_اين تن بميره يه امشب و آبرو داري كن!
و همينطور خنده هامون ادامه پيدا كرد كه عماد راه افتاد به سمت در ورودي به داخل:

_حالا تا صبح ميخواين همونجا وايسين؟
و همين حرف عماد باعث شد تا ماهم راه بيفتيم و همگي وارد خونه بشيم.

سالن پايين بي شباهت به دفعه قبل،پر از بادكنك و ديزاين شده با تم تولد صورتي و سفيد،محشر شده بود!

مثل بز زل زده بودم به در و ديوار و تو هنگ بودم كه عماد دستم و گرفت و من و برد سمت بچه ها كه نشسته بودن و گرم تعريف بودن.
كنارش رو مبل نشستم كه آهنگ ‘تولدت مبارك’ پلي شد و همينطور كه بچه ها با آهنگ برام همخوني ميكردن ارغوان كيك به دست از تو آشپزخونه اومد بيرون:

_حالا دست دست!
با خنده سري تكون دادم و به اين ديوونه ها كه حالا واسم دستم ميزدن نگاه كردم كه ارغوان كيك و رو ميز تزيين شده گذاشت و گفت:
_يالا بياين اينجا!

با ذوق همراه عماد راه افتادم به سمت ميز تا ببينم كيك چه شكليه!
يه كيك فوق العاده خوشگل فوندانتي صورتي رنگ با گل هاي سفيد!
چشم دوخته بودم به كيك و ارغوان ميخواست شمع علامت سوال شكل رو روي كيك بذاره كه عماد سرفه اي كرد و گفت:

_از جايي كه شمع سه رقمي پيدا نشد گفتم علامت سوال بذاريم كسي نفهمه چند تا پيرهن پاره كردي!
و تك خنده اي كرد كه چپ چپ نگاهش كردم و بين خنده بچه ها جواب دادم:

_حالا چون خودت سن و سالي ازت گذشته بايد هي اينطوري تلقين كني كه يلداهم سنش زياده تا آروم بگيري؟
و حرص درار سرم و واسش تكون دادم كه چشماش ريز شد و لبخند رو لبش ماسيد!

ارغوان كه مثل همه داشت از خنده ميپوكيد خواست شمع و بذاره رو كيك كه پونه گفت:
_صبر كن ماهم بيايم!

و همه جمع شدن دورمون و شاد و شنگول خودشون و نزديكم كردن كه نقششون و حدس زدم و دستم و آوردم بالا و با لبخند ضايع اي گفتم:

_يك دو سه
و خودم از پس گردنم گرفتم و با صورت رفتم تو كيك فوندانتي!

كه يه دفعه صداي خنده ها قطع شد و سكوت حاكم فضا شد!
همينطوري صورتم تو كيك بود و نميدونم چرا اما صورتم داغ شده بود و بدحوري درد ميكرد كه با داد و فرياد سرم و بلند كردم:
_آخ صورتم!
و با چشماي بسته رو پاهام وايسادم كه حركت دستي و رو صورتم حس كردم و پشت بندش صداي عماد و شنيدم:

_چيزي نيس اين تيله فلزياي رو كيك چسبيدن صورتت!
و با سر و صدا پوفي كشيد كه يه چشمم و باز كردم:

_نامردا حداقل يه كيك ساده تر مياوردين واسه اين بلايا!
كه ارغوان جواب داد:
_چه بلايي؟!

حالا ديگه دوتا چشمم باز بود و ارغوان كنار عماد وايساده بود كه گفتم:
_مگه نميخواستين تو كيك غرقم كنيد؟

كه ارغوان دهن باز كرد تا چيزي بگه اما انگار نتونست كه زد زير خنده و از شدت خنده خم شد و دستاش و گذاشت رو زانوهاش و بريده بريده گفت:

_تو..تو واقعا همچين… فكري …كردي؟!
و قبل از اينكه مهلتي داشته باشم واسه حرف زدن صداي قهقهه همه بلند شد و گوشم و كر كرد!

باورم نميشد اينطوري ضايع شده باشم و در حالي كه بدجوري زورم گرفته بود تموم حرصم و رو عمادي كه هنوز داشت تيله از رو صورتم جمع ميكرد خالي كردم و دستش و پس زدم:

_توام بخند!
كه عماد لبخند تلخي زد و سري به نشونه تاسف برام تكون داد:
_هنوزم باورم نميشه كه تو فكر كردي ما كيك فوندانتي واسه همچين كاري سفارش داديم!

عكس العمل عماد حتي بيشتر از صداي قهقهه بچه ها روی روح ضایع شده ام خط انداخته بود
همینجوری که دندونام رو روی هم میسابیدم توی ذهنم دنبال چیزی میگشتم که حرصم و خالی کنم بلكه آروم بگيرم که نگاهم به کیک افتاد و به سرم زد كاري كنم كارستون!
و تو یه حرکت خم شدم و كيك و گرفتم توی دستم و با چند تا تکون سینیش رو ازش جدا کردم!

نگاهم و بين بچه ها كه فقط ميخنديدن چرخوندم و در نهايت با يه لبخند خبيثانه کیک و برعكس كردم و از تهش تو صورت عماد کوبیدم…

 

با كوبيده شدن كيك تو صورت عماد صداي خنده بچه هام قطع شد و همه مات اين حركت من،با دهن باز عماد و نگاه ميكردن و اين وسط فقط صداي آهنگي كه داشت پخش ميشد رو مخ بود كه عمادي كه الان بيشتر كيك بود تا عماد جاويد با داد گفت:

_يكي اون آهنگ و خفه كنه!
و گفتن همين جملش برا افتادن يه كمي حامه از كيكِ رو صورتش، داخل دهنش كافي بود!

با اينطور ديدن عماد انگار تموم گند و سوتياي خودم فراموشم شد كه با دست عماد و نشون بقيه دادم و هرهر خنديدم!
آوا كه واسه خاموش كردن آهنگ رفته بود بدو بدو حمله كرد سمتم و يه دونه محكم زد پس كلم:

_هي ميگم برا اين تولد نگيريد جنبه نداره،حالا خودتوت ببينيد!
صداي خنده هام خفه شد و برگشتم سمتش كه دماغش و تو صورتش جمع كرد و نگاهم كرد و بعد همه خنديدن!

با چشمام واسه آوا خط و نشون كشيدم كه بدونه بعد از تولد بيچارش ميكنم و رفتم دستمال بيارم تا صورت عماد و پاك كنم كه ديدم راه افتاده سمت پله ها و ميخواد بره طبقه بالا!

جعبه دستمال كاغذي به دست رفتم دنبالش كه صداي پونه رو شنيدم:
_تو واسه من تولد بگيري من از اين كارا نميكنما!

داشت تو گوش مهران از اين حرفا ميزد كه خام شه و براش تولد بگيره ولي من كه نميذاشتم اين حرفاش به سرانجامي برسه رو پله اول وايسادم و سرم و چرخوندم سمتشون:

_آقا مهران شما باور نكنيا!پونه به مراتب از من وحشي تره!
و لبخند ضايعي بهشون زدم كه پونه كم نياورد و گفت:

_تو فعلا دستمال به دست برو بالا،تا بعد!
و لبخند كجي گوشه لباش نشست كه با حرص به صورتم اشاره كردم:
_نميبيني؟
صورت عماد و نديدي؟

با خنده شونه اي بالا انداخت و اين بار قبل از اينكه پونه بخواد حرفي بزنه رامين كه نزديك محل كيك تركوندن بود با آه عميقي گفت:

_چه كردين با اين كيك نازنين!
و دوباره همه رو به خنده انداخت كه ارغوان اومد سمتم:
_توام برو بالا پيش عماد صورتتون و بشوريد تا ما بريم يه كيك بخريم!

با رسيدن به طبقه بالا و شنيدن صداي آب كه از تو سرويس بهداشتي ته راهرو ميومد رفتم اون سمت و جلوي در دستشويي وايسادم و تق تق در دستشويي و زدم:

_زود باش!
در دستشويي و باز كرد و در حالي كه هنوزم صورتش زير يه خلوار كيك بود بدون هيچ حرفي بدون ملايمت دستم و كشيد و من و برد تو دستشويي و در روهم بست!

مات اين حركتش دهن باز كردم تا چيزي بگم كه با همون صورت كيكي اخمي كرد:
_هيس!
و بهم فهموند حرفي نزنم و بعد يه دستمال از دستمال كاغذي تو دستم كشيد و همينطور كه صورتش و پاك ميكرد گفت:

_واسه من پررو بازي درمياري؟
و سرش و نزديك گوشم كرد و با صداي آروم تر اما پر خشمي ادامه داد:
_حالا من ميدونم و تو…

 

دستِ آزادم و رو سينش گذاشتم تا بره عقب و گفتم:
_برو كنار!
و خواستم از خودم دورش كنم اما دستم و رو سينش گرفت و نفسش و عميق بيرون فرستاد:

_فعلا صورتت و پاك كن

و در دستشويي و باز كرد و خودش كه حالا ديگه اثري از كيك رو سر و صورتش نبود رفت بيرون.

آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و جلوي آينه روشويي صورتم و پاك كردم و دل و جرئت به خرج دادم و رفتم بيرون كه ديدم سر پله ها وايساده!
راه افتادم سمت پله ها كه يه دفعه برگشت و حالا اون داشت ميومد سمت من:

_آوا و ارغوان با رامين رفتن كيك بخرن!
و روبه روم وايساد:
_پونه و مهرانم خلوت كردن

و به اتاق پشت سرم اشاره كرد:
_برو تو اتاق!
متعجب ابرويي بالا انداختم:
_چرا بايد برم؟

نفس عميقي كشيد:
_چون من ميگم!
با يه پوزخند شونه اي بالا انداختم و راه افتادم سمت اتاق:
_آره ترجيح ميدم تا اومدن اونا يه كمي استراحت كنم!

صداي خنديدنش و پشت سرم ميشنيدم كه وارد اتاق شدم و رو لبه تخت نشستم:
_هرهرهر
جلوي آينه دستي تو موها و صورتش كشيد كه ادامه دادم:

_حالا خوبه تولد تو نيست و انقدر به خودت ميرسي!
با حرص نگاهم كرد:
_ببخشيد كه با كيك سفارشي من سر و صورتمون و شستي! پا شدم رفتم كنارش وايسادم و تو آينه به خودم نگاه كردم و و ديدم شالمم يه تيكش كيكي شده و پوفي كشيدم:
_حتي شالمم كثيف شده!

آروم آروم خنديد ولي من با يادآوري اينكه شالِ شيما سرم بود سريع از رو سرم برداشتمش تا يه فكري كنم واسه تميز كردنش كه يهو صداي خنده هاي عماد قطع شد و لحن جديش و شنيدم:

_اين…اين چيه؟
سرم و گرفتم بالا تا ببينم چي ميگه كه انگشتش و گذاشت رو گردنم و دقيقا روي قسمتي كه سوخته بود!
و دستش و رو گردنم گرفتم:
_آي نكن!
و به سختي دستش و آوردم پايين و خواستم با ناز و كرشمه بگم رد سوختگيه اما با ديدن اخم غليظش تموم ناز و عشوم و فراموش كردم:

_سوخته
دقيق تر زل زد به گردنم:
_سوخته؟…

 

با چشماي گرد شده نگاهش كردم:
_آره ديگه!
موشكافانه زل زده بود بهم كه يه دفعه كتش و درآورد و انداخت رو تخت:
_خيلي خب الان معلوم ميشه!

گيج حرفش همچنان نگاهش ميكردم كه روبه رو وايساد:
_ميخوام ببينم خون مردگيه يا نه!
و دستي رو طرف ديگه ي گردنم كشيد كه مور مورم شد و سيخ وايسادم:

_يعني چي؟!
كه بي هيچ جوابي يه دفعه سرش و خم كرد تو گودي گردنم و بوسه هاي عميقش به گردنم شروع شد!

خارج از فكر به حرفاش بدجوري غرق اين بوسه هاش شده بودم كه چشمام و بستم و دستم و رو شونه هاش ثابت نگهداشتم!
بعد چند ثانيه سرش و بالا آورد و خيره به گردنم گفت:
_نشد كه!

سري به نشونه تاسف براش تكون دادم كه با خنده اين بار لب هاش و روي لب هام گذاشت و لب هام رو بوسيد،
ما بين بوسيدن هاش به تلافي حرفاش گاز محكمي از لب هاش گرفتم كه سريع سرش و كشيد عقب:

_گاز نگير!
با نگاه سردي جواب دادم:
_راجع به من داشتي چه فكري ميكردي؟
چشماش و تو كاسه چرخوند:
_ميخواستم ببينم سوخته يا نه،فكري نميكردم!
پوزخندي زدم:
_اونوقت فكري نميكردي؟
شونه اي بالا انداخت:

_گفتم نكنه اون دوستت شيما كاري كرده باشه!
و يه دفعه زد زير خنده كه لبام مثل يه خط صاف شد و فقط نگاهش كردم كه صداي خنده هاش ساكت شد:
_هوم؟

سري به نشونه تاييد تكون دادم:
_آره كاري كرده!
با تعجب گفت:
_چي؟
نفسم و عميق فوت كردم تو صورتش:

_با بابليس سوزونده!
و خنديدم كه با خنده دستم و گرفت و من و كشيد تو بغلش:

_تو جات فقط همينجاست،تو بغلِ من!
سرم و گذاشتم رو شونش:
_فكر كردم تو سرت يه چيزايي داره ميگذره!

نوچي گفت و موهاي فرفريم و نوازش كرد:
_ميخواستم اذيتت كنم!
و من و از خودش جدا كرد و خيره تو چشمام گفت:

_نبينم ديگه يه خراش كوچولو بيفته روت حتي؟!
سرم و كج كردم:
_چشم!

لباش و با زبونش تر كرد:
_ديگه هم تا وقتي بريم سرخونه زندگيمون و همش پيش خودم باشي نه موهات و اينطوري درست كن و نه قرمز بپوش!

با خنده جواب دادم:
_باز من يه چشم گفتم تو جو گير شديا!
خودش و كنترل كرد تا نخنده و جدي ادامه داد:
_دوست ندارم وقتي من نيستم تو اين شهر انقدر خوشگل باشي!

با ذوق نگاهش كردم:
_حالا شد!بگو ميترسم بدزدنت!
با يه كم مكث جواب داد:
_دزادا انقدرم ناشي نيستن كه با دزديدن تو بزنن به كاهدون!

و بالاخره خنديد كه دهن باز كردم تا فحش جانانه اي نثارش كنم اما همزمان صداي ارغوان و شنيديم:
_عماد،يلدا شما كجايين؟
بياين كيك جديد رسيد،برنامتون واسه خراب كردن اين يكي چيه؟

و صداي خنده هاي مستانش به گوشمون رسيد…

 

رفت سمت در اتاق و همزمان با باز كردنش گفت:
_بيا بريم!
نفس عميقي كشيدم:
_اينطوري؟
و به خودم اشاره اي كردم و جلوي آينه وايسادم تا شالم و بپوشم كه با خنده برگشت و كتش و برداشت:

_هوش و حواس نمونده برام!
و همينطور كه كتش و ميپوشيد تو آينه نگاهم كرد:
_رژ يادت نره!
سري تكون دادم و گوشه لبم و گاز گرفتم:

_كلا بايد بكوبم از اول بسازم!
نوچي گفت:
_يه رژ بزني مثل روز اولت ميشي
شونه اي بالا انداختم:

_كيفم پايينه!
آروم هولم داد كنار و كشوي اول ميز آرايش و باز كرد:
_ارغوان يه چيزايي اينجا داره!
و يه چند تا رژ گذاشت رو ميز.
دماغم و بالا كشيدم و يه دونه از رژارو برداشتم:
_فقط همين يه بارو از لوازم خواهر شوهر گرامي استفاده ميكنما،فكر نكني هميشه همينطوره!

اين بار هم آروم خنديد:
_فقط همين يه بار!
و بالاخره بعد از آماده شدن من از اتاق زديم بيرون و رفتيم پيش بچه ها.
آوا با ديدن من نگاهش و بين من و كيك چرخوند و گفت:

_نميخواد بياي نزديك همونجا وايميسي برا فوت كردن اگه ام خاموش نشد خودم فوت ميكنم!
با بلند شدن صداي خنده همه
منم خنديدم و گفتم:

_لابد بخاطر همون تو راهي؟!
و به شكمش اشاره كردم كه سري به نشونه تاييد تكون داد:
_با وجود خاله اي مثل تو حق دارم نگران بچم باشم!

و خودش هم خنديد كه ارغوان شمع هاي چيده شده رو كيك شكلاتي دايره اي شكل و روشن كرد:
_بيا شمع هارو فوت كن تا صدسال زنده باشي!

دستم و آوردم بالا و روبه آوا گفتم:
_رخصت!
و براي دومين بار رفتم سمت ميزي كه كيك روش بود بلكه موفق بشم اين كيك و فوت كنم!

خواستم شمع و فوت كنم كه عماد بدو اومد پشت سرم وايساد:
_عه صبر كن،اول آرزو كن!

زير لب باشه اي گفتم و چشمام و بستم كه صداش و در گوشم شنيدم:
_خدايا عماد و نصيب من كن الهي آمين!
و قهقهه هاش گوشم و پر كرد كه يه چشمي نگاهش كردم:

_آرزوهاي بزرگتري دارم!
و همينطور كه حال عماد و گرفته بودم و احساس خنكي ميكردم و چشمام و بستم و بعد از كلي آرزوي خوب شمع هارو فوت كردم كه صداي دست زدن بچه ها شكوه قشنگي به اين تولد داد و البته عماد كه ممكن نبود تلافي نكنه و ساكت بمونه همراه با دست زدنش لبخند مسخره اي بهم زد و با صداي بلند گفت:
_تولدت مبارك ماموتِ من!

 

بالاخره نفري يه تيكه كيك خورديم و بعد بچه ها هديه هاشون رو كه همه كارت هديه و پول بودن و همراه با تبريك تقديم بنده كردن و عماد هم با معذرت خواهي بهم گفت وقت هديه خريدن نداشته!

البته با سوپرايز بزرگ امشبش بهترين هديه رو به من داده بود و من ديگه توقعي ازش نداشتم!

مهران و رامين كه بدجوري باهم گرم گرفته بودن وسط سالن داشتن مسخره بازي درمياوردن و مثلا ميرقصيدن و من كنار ارغوان توي آشپزخونه داشتيم سر و ساموني به ظرفها ميداديم كه عماد اومد تو آشپزخونه:

_حالا وقت هست،فردا جمع و جور ميكنيم سريع تر بيايد بريم
يه ليوان آب خوردم و بعد با خنده گفتم:
_تو اول رامين و آقا مهران و خنثي كن ما آماده ايم!

و ارغوان رو هم به خنده انداختم كه عماد ‘باشه’ اي گفت و رفت بيرون و اين بار سر و كله آوا پيدا شد كه دستش و گذاشته بود رو شكم حسابي جلو اومدش و همينطور كه داشت شكلات ميخورد شروع كرد به حرف زدن با من:

_زنگ زدم مامان اونام الان رسيدن اينجا،گفتم ما ميريم دنبال يلدا كه با دوستاش شام بيرونه تا يه دوري باهم بزنيم!
و دوباره شكلات خورد كه جواب دادم:

_باشه حالا نتركي؟
طلبكارانه بهم چشم دوخت:
_من بتركم كي كاراي تورو ماست مالي كنه؟
مثل خودش نگاهش كردم:
_بي جنبه!
‘ايش’ كشيده اي گفت و بعد هم رفت پيش پونه كه بيرون نشسته بود.
رو به ارغوان گفتم:

_تو و داداشت حسابي من و خجالت دادين امشبا!
آخرين بشقاب روهم خشك كرد و با لبخند مهربوني جواب داد:

_يه دونه يلدا كه بيشتر نداريم!
متقابلا لبخندي تحويلش دادم و قبل از اينكه بخوام حرفي بزنم صداي عماد تو خونه پيچيد:

_اگه اون دوتا كوزت از تو آشپزخونه بيان بيرون رفتيما!
همزمان با ارغوان قهقهه اي زديم و بعد رفتيم بيرون و همگي براي خوردن شام اونم ساعت ١١ونيم شب از خونه زديم بيرون!
كنار عماد تو ماشين نشسته بودم تا بچه ها برن و بعد ما راه بيفتيم كه بالاخره همه راه افتادن اما عماد هنوز ماشين و روشن نكرده بود كه متعجب گفتم:

_همه رفتنا!
سرش و به نشونه آره تكون داد:
_ولي ما قرار نيست بريم!
متعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:

_من خيلي فكر كردم يلدا نميتونم تا شب ازدواجمون وايسم،من همين الان ميخوام!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:

_كاش من با آوا اينا ميرفتم!
نفس عميقي كشيد:
_ديگه ديره!
و پشت دستش و رو استخون فك و چونم كشيد كه با جيغ گفتم:

_ببين عماد من…
و با فرود اومدن يهويي لب هاش روي لب هام مهلتي براي ادامه ي حرفام نداد و اينطوري صدام و قطع كرد!

شوكه شده بودم و بي هيچ حركتي سرجام نشسته بودم و عماد مشغول بوسيدنم بود كه بالاخره لب هامون از هم جدا شد:

_ميخواستم واسه اولين بار شب عروسيمون تو ماشين و جلو در ويلا بوست كنم ولي نتونستم سر حرفم بمونم!
و پوفي كشيد كه با حرصي بي نهايت با آرنجم محكم كوبيدم تو پهلوش:

_باز از قصد يه طوري حرف زدي كه من يه فكر ديگه اي كنم آره؟
همينطور كه ميخنديد از خودشم دفاع ميكرد تا كمتر آسيب ببينه و بين خنده گفت:

_بسه بسه،خوبيت نداره آدم شب تولدش دستش به خون كسي آلوده بشه ها!

و ماشين و روشن كرد و با تموم اين ديوونه بازيا بالاخره راهي شديم…

 

خيلي طول نكشيد كه رسيديم به يه رستوران سنتي با صفا،
كنار عماد نشسته بودم و مشغول غذا خوردن بودم كه تو گوشم گفت:
_ماشاالله ماشاالله تا جايي كه بتركي بايد بخوريا!

غذاي تو دهنم و آروم آروم جويدم و معني دار نگاهش كردم كه زير چشمي نگاهي به آوا كه دقيقا روبه روش نشسته بود و تقريبا لم داده بود رو رامين انداخت و آروم گفت:

_مثل اينكه رو آواهم تاثيرت و گذاشتي!
و تك خنده اي كرد كه بعد از قورت دادن غذام جواب دادم:
_ ببين غذاي همه داره تموم ميشه الا تو،غذات و بخور جاي زوم كردن رو من و خواهرم!
و سري به نشونه تاسف واسش تكون دادم كه سكوت كرد و غذاش و تند تند خورد!

حسابي كه خوردم و سير شدم تكيه دادم و گفتم:
_واقعا ممنون از همتون بابت امشب
كه همه هم تعارف كنان يه كم قربون صدقم رفتن و بعد هم بساط شام و ظرف هارو جمع كرديم.

نگاهي به ساعت انداختم و روبه آوا و رامين گفتم:
_بريم كم كم؟
آوا با سر اوهومي گفت و خطاب به پونه و مهران گفت:

_شماهم ميايد خونه دايي جان ما
و لبخندي زد كه مهران سرش و به نشونه ‘نه’ تكون داد:

_ من و پونه كه تا صبح نميخوايم بخوابيم،ميخوايم تو اين مسافرت چند روزه حسابي خوش بگذرونيم بدون استراحت!
و با ذوق به پونه چشم دوخت كه اونم خيلي عاشقانه لبخندي زد و ميل طوطي حرفاي مهران و تاييد كرد و هرچي هم عماد اصرار كرد كه امشب و تو ويلاي اونا سر كنن قبول نكرد كه نكرد!

همه آماده رفتن شده بوديم و ميخواستيم بريم كه عماد تو گلو سرفه اي كرد:
_يه لحظه!
و در حالي كه لپاش گل انداخته بود ادامه داد:

_من هديم و نگهداشتم الان به يلدا بدمش!
و يهو يه جعبه قرمز كوچولو كه يه پاپيون سفيد روش بود و به طرفم گرفت:
_اميدوارم دوست داشته باشي…

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.