ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

 

هوا انقدر خوب و دلپذیر بود که احوالم و عوض کرده و تماشای دریا آرامش بی حدی و بهم القا میکرد!

بیخیال تموم دنیا غرق تماشای این آبی بیکران بودم و عماد داشت واسم بلال درست میکرد!
با آماده شدن بلال هامون، یکیش و داد دستم و گفت:
_بلال تازه واسه عیال تازه

یه گاز ریز به بلالم زدم و گفتم:
_عیال کهنه هم داشتی؟
مشغول خوردن شد:
_الان حافظم یاری نمیکنه ولی ممکنه!
بلال درشت تو دستم و تهدید وار گرفتم سمتش و گفتم:

_عماد میکنم تو…
سریع سرش و آورد جلو و یه گاز به بلال زد که حرفم نصفه موند و عماد با دهن پر جواب داد:

_میخواستی بکنیش تو حلقومم دیگه؟!
و لبخند حرص دراری زد که متقابلا لبخندی بهش زدم:
_نه میخواستم بکنمش جای دیگه ای!

با این حرفم قیافش گرفته شد و با حالت مسخره ای گفت:
_نه من طاقت ندارم!

خبیثانه نگاهش کردم:
_هندیش نکن اینکه چیزی نیست!
اوج مسخره بازیش همین پر سر و صدا قورت دادن آب دهنش بود:
_این واسه تو چیزی نیست، واسه من هست!

یه جوری حرف میزد که نمیتونستم نخندم و از ته دل قهقهه زدم:
_خیلی بدی منحرف!
با خنده شونه ای بالا انداخت:
_الکی مثلا منظور تو چیز دیگه ای بوده!

شروع کردم به بلال خوردن:
_فعلا میخوام بلالمو بخورم!
و اینطوری شد که واسه چند دقیقه ساکت شدیم و بعد عماد که زودتر از من خورده بود و حالا بیکار بود که داشت رو شن های ساحل طرح و نقش میکشید:

_میخوام اولین تصویر 4نفریمون و اینجا ثبت کنم!
یه کمی خودم و جلو کشیدم و رو لبه زیر انداز نشستم تا هنر نماییش و ببینم.

با فاصله دو تا آدمک کشیده بود که یکیشون قد بلند تر از اونیکی بود و حالا هم مشغول ترسیم دوتا آدمک کوچیک وسط اون دوتا بود که زدم پس سرش:
_آخه بچه به دنیا نیومده، چطور رو پاش وایساده؟!
چپ چپ نگاهم کرد:
_تصویر متعلق به دو سالگیشونه‌ مهندس!
نگاهمون که بهم گره خورد دوتایی پوکیدیم از خنده و در حالی که داشتم از خنده غش میکردم گفتم:
_خدا لعنتت کنه عماد…

هوا کم کم روبه تاریکی میرفت که بند و بساطمون و جمع کردیم تا بریم رستورانی که با ریاحی و شیما واسه شام قرار گذاشته بودیم.

با رسیدن به رستوران و دیدن شیما و ریاحی گل از گلم شکفت و با لبخند رفتیم سمتشون.

بعد از یه سلام و احوالپرسی مفصل و سفارش شام، خطاب به شیما که روبه روم نشسته بود گفتم:
_چه خبر، نامزد بازی خوش میگذره؟
قبل از اینکه شیما بخواد چیزی بگه حاجی ریاحی جواب داد:

_شکر، اوضاع خوبه ولی امر خیر و نباید انداخت عقب و یه چندوقت دیگه باید مراسم عروسی و بگیریم!
با این حرف ریاحی، شیما که بعد از نامزدی حسابی تغییر تحول پیدا کرده بود و شده بود یه دختر مانتویی معمولی و با حجاب، روسریش و جلوتر کشید و گفت:
_انشاالله!

با اینطور دیدن شیما نتونستم نخندم:
_چه خانم شدی!
و شیمارو هم به خنده انداختم و همزمان سفارش شام رسید و به خوردن شام مشغول شدیم.

این بیرون اومدن و این شام چهار تایی حال بعد ظهرم و زیر و رو کرده بود و حسابی داشت بهم خوش میگذشت!
اون شب تصمیم گرفتیم تا صبح تو خونه باغ بابا بهزاد خوش بگذرونیم.

و حالا من و شیما تو خونه بودیم و عماد و ریاحی رفته بودن استخر تا تنی به آب بزنن!
شیما مشغول تخمه خوردن بود که پرسیدم:
_بابات هنوزم مخالف انتخابته؟

سری به نشونه تایید تکون داد:
_میگه اشتباه کردم و بهم نمیخوریم و این حرفا، ولی من خوشحالم یه جورایی انگار یه آدم دیگه شدم!
زدم زیر خنده:
_خیلی خب بسه،الان منم مورد تحول قرار میدی!

خندید:
_تو فعلا اینایی که زاییدی و بزرگ کن نمیخواد متحول شی!
و به شکمم اشاره کرد که گفتم:
_حالا مونده تا زاییدن!
خنده هاش قطع شد:
_هنوزم به کسی چیزی نگفتید؟
شبکه تلویزیون و عوض کردم:

_دیگه همه میدونن، الا پدر مادرامون!با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_نوه مال اوناست، اونوقت بقیه میدونن!
و سری تکون داد که خندیدم و حرفی نزدم…

2ماه از اون شب گذشت و حالا دیگه حسابی سنگین شده بودم.
7ماهگی اونم با وجود دوتا بچه خیلی طاقت فرسا بود و از همه بدتر این بود که چند تا از امتحانام باقی بود و هیچ جوره دلم نمیخواست این ترم آخری و بیفتم و بعدا دوباره درگیر دانشگاه بشم!

کتاب به دست رو تخت نشسته بودم و درس میخوندم که عماد از بیرون اومد و بعد از اینکه سلامم و از اتاق شنید، اومد تو اتاق و با دیدن من که داشتم درس میخوندم گفت:

_با صدای بلند بخون بچه هام با سواد شن!
آروم خندیدم:
_انقدر کلمه سخت و چرت و پرت داره که نمیدونم کدوم و درسا میخونم کدوم و اشتباه، حالا علم آموزی هم کنم؟

با افسوس سری واسم تکون داد:
_بشین خوب بخون، اینجا دیگه نمیخوام از پارتی بازی استفاده کنم که مشروطت نکنن!
با این حرفش چند بار پشت سرهم پلک زدم و گفتم:

_اونوقت کی واسه من پارتی بازی کردی تو؟
لبخند کجی گوشه لباش نشست:
_پس فکر کردی تو تهران خودت قبول میشدی؟

کتاب و بستم و در کمال آرامش ‘اوهوم’ ی گفتم:
_قبل از اینکه سر و کله جنابعالی پیدا شه من فقط با حراست و جوادی مشکل داشتم ولی درسم و میخوندم!
با خنده سری تکون داد:
_و بعد از آشنایی با من از درس و زندگی افتادی و دیگه جوادی باهات کاری نداشت!

با یادآوری اون روزا منم به خنده افتادم:
_یادش بخیر چه روزایی بود، نمیدونم الان فرزین داره سربه سر کی میذاره!
و این بار تنها،خندیدم و خبری از صدای خنده های عماد نبوده چشم چرخوندم سمتش و متوجه اخمش شدم:
_سربه سر هرکی!
ادای اخم کردنش و درآوردم:

_نکشیمون آقای غیرتی!
حسابی جدی شده بود:
_بین اون همه آدم باید همون یه نخاله رو به یاد بیاری؟
با پررویی جواب دادم:

_خب اون سر دسته بقیه بود، باید اول رئیس و به یاد بیاری بعد بقیه رو!
وقتی این حجم پرروییم و دید دیگه حرفی نزد و لباساش و عوض کرد که منم سعی کردم بحث و عوض کنم و گفتم:

_تا من یه ساعتی درس بخونم، توهم برو ببین واسه شام چی درست میکنی!
پوفی کشید:
_این دوماهم چشم! بعدش ببینم دیگه بهونت چیه واسه آشپزی نکردن!
و نق نق کنان راهی بیرون شد که گفتم:
_بخوای نخوای تا دو سالگی بچه ها کارت دراومده عماد خان، من که نمیتونم هم بچه داری کنم هم آشپزی!

طوری که من بشنوم با صدای رسا و نسبتا بلندی جواب داد:
_آره اونموقع تو نمیتونی، ولی من میتونم هم برم کافه، هم دانشگاه و هم سرآشپز خانم باشم هی بخوره تپل مپل شه!

یه جوری حرف میزد که داشتم از خنده روده بر میشدم و پخش شده بودم رو تخت و گفتم:
_عماد ببند اون دهنت و میخوام درس بخونم…

 

دیزوز با تموم سختیا، نگاهی به کتاب انداخته بودم و میخواستم امروز از شر یکی دیگه از امتحانا خلاص شم که آماده شدم و و از اتاق رفتم بیرون:
_عماد بریم؟!

از وقتی تپلیم بی نهایت شده بود هر بار با دیدنم از خنده وا میرفت و این بار هم همین کارو تکرار کرد:
_هنوز نرسیده که!

_متعجب نگاهش کردم:
_چی نرسیده؟
تو چند قدمیم وایساد و ابرویی بالا انداخت:
_نیسان آبی دیگه!

و قهقهه هاش سوهان روحم شد که با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم:
_نیسان واسه چی؟خودت بهم سواری میدی دیگه!

نگاهی به سرتا پام انداخت:
_تو آینه خودتو دیدی؟ شدی اندازه یه خرس گنده!
چپ چگ نگاهش کردم:
_ببخشید که حاملم!

و از کنارش رد شدم که جواب داد:
_من که چشمم آب نمیخوره دیگه اون هیکل قبل برگرده!
با این حرفش همزمان با درآوردن کفشام از تو جاکفشی جواب دادم:
_خودت کردی که لعنت بر خودت باد!

سوییچ و از رو میزعسلی برداشت:
_نه که تو مقاومت میکردی و نمیخواستی!
کل کل باهاش داشت باعث میشد همون مرور الکی که کرده بودمم از سرم بپره که کنار در وایسادم:

_بیا بریم لباس پوشیدم گرممه، نمیتونم تحمل کنم!
آروم و اعصاب خورد کن اومد سمتم:
_باشه میام ولی تو حیاط که گرمتره!

حرفش برام مبهم بود که منتظر نگاهش کردم:
_یعنی چی؟
در و باز کرد و جواب داد:
_خب هنوز که نیسانه نرسیده، باید تو حیاط منتظر باشی دیگه!

و چشمکی بهم زد و پرید بیرون که گفتم:
_زنگ بزن نیسان بیاد عمت و ببره مردتیکه!
با فاصله ازم تو حیاط وایساده بود:
_عمه نداشتمو؟

لبخند تحقیر کننده ای بهش زدم:
_خب باقی فامیلاتون، هرکی که بیشتر از همه دوستش داری!
سرش و کج کرد و مظلوم نگاهم کرد:
_من هیچ کس و دوست ندارم الا تو!

این حرفش داشت موثر واقع میشد و کم کم داشتم خر میشدم که ادامه داد:
_البته اینکه تو فامیل کسی به چاقی تو نیست هم بی تاثیر نیستا!
و هر هر خندید که نفسم و عمیق بیرون فرستادم:
_باشه، برو سوار ماشینت شو برو دانشگاه، منم الان زنگ میزنم آژانس بیاد!
بین خنده هاش سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_زنگ نزن، نیسانه دیگه الانا میرسه!

کم مونده بود از شدت حرصی که بهم میداد گریه کنم که قیافم گرفته شد و بی هیچ حرفی راه افتادم تو حیاط تا خودم برم دانشگاه و دوباره صدای اعصاب خراب کن عماد و شنیدم:
_یلدا وایسا شوخی کردم، بذار کفشام و بپوشم باهم میریم!

بی توجه به حرفش رسیدم به دم در و در و باز کردم که به سرعت برق و باد خودش و رسوند بهم و گفت:
_قهر نکن، چیز خوردم اصلا!
چپ چپ نگاهش کردم:
_هرچقدرم بخوری بی فایدست!
و زودتر ازش رفتم بیرون که سریع ماشین و از تو پارکینگ درآورد و بوق زنون دنبالم راه افتاد…

 

تموم مسیر کوچه رو عماد پشت سرم میومد و عین پسرایی که این روزا کم هم نیستن، داشت واسه یه خانم محترم مزاحمت ایجاد میکرد!

بی توجه به حرفاش هرچند آروم آروم اما راهم و میرفتم و واقعا تصمیم گرفته بودم با تاکسی برم دانشگاه که بوقی زد و پیچید جلوم که قلبم از شدت ترس اومد تو دهنم و نفس نفس زنون تکیه دادم به دیوار پشت سرم که نگران از ماشین پیاده شد:

_چیشد؟
دلخور و عصبی نگاهش کردم:
_ترسیدم!
دستی تو صورتش کشید و اومد سمتم:
_خوبی؟

جوابی بهش ندادم و فقط پشت سرهم نفس کشیدم که روبه روم وایساد:
_دیگه لجبازی بسه، بیا سوار شو

با حال بدم جواب دادم:
_نمیخواد یه خرس و سوار ماشینت کنی یه وقت دیدی خط و خشی افتاد روش!

سرش و به اطراف تکون داد:
_خط و خش چیه؟!کلا ماشین نابود میشه!

جدی نگاهش کردم:
_الان فکر کردی خیلی با مزه ای؟
و نگاهم و ازش گرفتم که اومد سمتم:
_بد اخلاق شدیا، دیگه نمیشه باهات شوخی کرد!

و در ماشین و برام باز کرد که گفتم:
_تو میدونی من حاملم و هرروز انقدر اذیتم میکنی، خرس، پاندا، کپل، تپل! دیوونم کردی!

من میگفتم و عماد که به زور خودش و نگهداشته بود تا از خنده نتزکه سری به نشونه تایید تکون میداد و خیر سرش حق و به من میداد تا وقتی که همینطور نق نق کنان سوار ماشین شدم و عماد همراه با کشیدن نفس عمیقی در و بست و اومد نشست پشت فرمون:

_اجازه حرکت هست؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_برو داره دیر میشه!

نمیدونم شاید بخاطر ضربه زدن چند دقیقه قبل بود یا شایدم بخاطر بوقی که عماد زد و باعث ترسیدنم شد که یهو درد بدی تو وجودم پیچید و قیافم گرفته شد و زیر لب ناله ای کردم که عماد نگران نگاهم کرد:
_چیزی شده؟

دستم و رو شکمم گذاشتم:
_چیزی نیست!
دوباره پرسید:

_مطمئنی؟
سری تکون دادم و با رسیدن به دانشگاه گفتم:
_آره، فقط ماشین و پارک کن، تا دیرمون نشده بریم!

ماشین و که پارک کردیم رفتیم تو دانشگاه.
عماد تو همون سالنی که من امتحان داشتم، مراقب بود و مسیرمون باهم یکی بود!
رو صندلیم نشستم و چند دقیقه بعد هم امتحان شروع شد.

از همون اول حالم اصلا خوب نبود،
عرق سردی تموم تنم و پر کرده بود حالم رفته رفته بدتر هم میشدم و اما سر در نمیاوردم که چرا باید تو این حال باشم و سعی میکردم خودم و آروم کنم و بتونم به سوالا جواب بدم اما انگار شدنی نبود که یهو درد امونم و برید و صدای داد و فریادم تو فضای سالن امتحان پیچید!

بی اختیار داد و فریاد میکردم و حتی نگاه های بقیه برام مهم نبود که نفهمیدم کی عماد و صدا زدن و حالا عماد بالا سرم بود و نگران صدام میزد:
_یلدا چت شده؟

به سختی جواب دادم:
_نمیدونم، شاید وقت دنیا اومدنشونه!
عینهو دیوونه ها نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

_اینجا وسط امتحان؟
حالم زار بود و عماد هم عقل کل بازیش گل کرده بود که به بدبختی از رو صندلی بلند شدم:
_ مگه قراره محل تعیین کنن واسه به دنیا اومدن؟

و صدای خنده کل کلاس بلند شد!
که دست عماد و گرفتم و نالیدم:
_دارم میمیرم تورو خدا بریم…

 

 

و با داد شدید بعدیم عماد دیگه جوابی نداد و دو طرفم و گرفت و همراه یکی از دانشجوها که نمیشناختمش و ظاهرا دانشجوی عماد بود در حالی راهی بیرون از کلاس شدیم که یه دانشگاه و بهم ریخته بودم!

عماد که بدجوری نگران اوضاعم بود به دقیقه نکشید که ماشین و آورد و سوارم کرد و حالا دوتایی در مسیر بیمارستان بودیم.

لحظه ها به سختی میگذشت و عماد به سرعت برق و باد داشت ماشین و میروند تا من و برسونه بیمارستان و هی زیر لب میگفت:

_آخه هنوز 9ماه نشده، چرا دردت گرفته؟
و من نمیدونستم به درد خودم بمیرم یا جواب عماد و بدم:
_چه میدونم من که دعوتنامه نفرستادم براشون!

بدتر از من، استرس کل وجودش و گرفته بود و دیگه نمیدونست چی بگه و فقط با هول و هراس رانندگیش و میکرد و منم از در به خودم میپیچیدم!

انگار اینجا دیگه ته دنیا بود که صبرم سر اومده بود و هر نفس برام پر از درد بود،
نمیدونم شایدم داشتم میمردم و این نفسای آخر بود!

ترس از مرگ خودم که نه! اما دنیا نیومدن بچه ها داشت دیوونم میکرد و ته دلم سلامتیشون و از خدا میخواستم که با لحن پر غصه و دردی گفتم:

_عماد، اگه من مردم حواست به بچه ها
باشه!
باورش نمیشد همچین حرفی شنیده و صداش از شدت ناراحتی دو رگه شده بود:
_چی داری میگی واسه خودت؟ الان میرسیم!

سکوت کردم!
ته دلم بدجوری خالی شده بود!
افکار منفی تماما محاصرم کرده بودن و حتی اگه به مردن هم فکر نمیکردم
از استرس اینکه بچه ها بخوان امروز و 7 ماهه به دنیا بیان داغون میشدم!
اگه نارس به دنیا میومدن چی؟
نفس هام به شمارش افتاده بود با فکر به این اتفاقا که ازم دور نبودن…

 

عماد که دید حتی دیگه سر و صدایی هم نمیکنم و بی صدا به بیرون خیره شدم و مثل ابر بهار اشک میریزم، با اینکه حالش بهتر از من نبود اما با این وجود همه کار میکرد تا آرومم کنه:

_ببینمت، نکنه ترسیدی؟
جوابی ندادم که با خنده الکی ادامه داد:
_شایدم فکر میکنی اگه به دنیا بیان دیگه نمیتونی من بیچاره رو مسئول امور خونه داری بکنی؟ هوم؟

این حرفاش حداقل الان فایده ای نداشت‌!
تلاشش تحسین برانگیز بود اما من به یکباره تهی شده بودم از هر امیدی!

به زنده موندن هم که میخواستم فکر کنم یادم میومد که ما به جز چند دست لباس نوزادی که اونم همینطوری و از سر ذوق خریده بودمشون، هیچی واسه بچه داری آماده نکرده بودیم و چه غم بزرگی بود این پنهان کاری اجباری و این غربت!

ته دلم پرکشید واسه الان بودن مامان، مهر مادریش تنها آرامبخش حال الانم بودن و کیلومتر ها از هم فاصله داشتیم!

هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم و حالا دیگه من علاوه بر تحمل درد از لحاظ روحی هم داغون شده بودم و اشکامم همینطوری سرازیر بودن که بالاخره لب از هم باز کردم:

_نمیخواد من و برسونی بیمارستان، بذار همینجا بمیرم
با سرعت از بین ماشینا رد میشد:
_این چه حرفیه یلدا، الان میرسیم بیمارستان
با فریاد گفتم:
_اگه امروز به دنیا بیان چی؟

سعی داشت آرومم کنه که با ولوم پایین صداش جواب داد:
_بهتر، هم بچه ها به دنیا میان هم تو راحت میشی!سه تاتونم صحیح و سالم!
گریه امونم و بریده بود و هر دقیقه بدبختی تازه تری یادم میفتاد:

_حتی اگه زنده هم برگردم اونوقت نمیگن، من اومده بودم اینجا درس بخونم و قبل از عروسی با دوتا بچه برگشتم؟

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.