ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

قاطی کرده بودم و تموم افکار منفی تو سرم جمع شده بودن و نمیدونستم چی میگم که عماد با رسیدن به دم بیمارستان گفت:
_الان وقت این حرفا نیست یلدا!

و همینطور که سعی داشت آرومم کنه ماشین و برد تو بیمارستان و جلو در اورژانس نگهداشت،
دیگه نمیتونستم دردام و بریزم تو خودم که جیغ زدم:

_دارم میمیرم فکر کنم میخوان به دنیا بیان!
با این حرفم عماد ماشین و خاموش کرد و بدو بدو پیاده شد و اومد در سمت من و باز کرد و نشست جلوم!

با تعجب نگاهش میکردم چون یه طوری نشسته بود که نه مناسب بغل کردن و کول کردن بود و نه هیچ چیز دیگه ای که با هول و هراس گفت:

_اصلا نگران نباش، بذار به دنیا بیان خودم میگیرمشون!

و ناباورانه آستین هاش و بالا زد و منتظر به پاهام زل زده بود و من حتی کارش و درک نمیکردم که تو اوج حال بدم نتونستم دستم و نگهدارم و یه دونه محکم زدم تو سرش:
_الان باید یه دکتری پرستاری چیزی صدا کنی نه اینکه بگیریشون…

نمیدونم شایدم حق داشت و این عکس العملش به سبب نگرانی بیش از حدش بود و حالا تازه دو هزاریش افتاده بود که باید برسونتم داخل بیمارستان که بلند شد سرپا و با آوردن یه ویلچر من و برد داخل بیمارستان و بعد از اینکه انتقالم دادن روی یه تخت، بالاخره دکتر اومد بالا سرم.

هر لحظه برام سخت تر و دردناک تر از قبل میگذشت!
صدای تپش های نامنظم اما بلند قلبم با صدای خانم دکتر میکس شده بود‌!

حالم افتضاح بود و دکتر هم با نگرانی وضعیتم و چک میکرد و خطاب به عماد غر میزد:
_مگه دکترش بهت نگفته که استرس واسش سمه؟

بی جون پلک میزدم، پلک های سنگینی که انگار مثل نفسام به شمارش افتاده بود،
صدای دکتر و میشنیدم:
_همین الان باید انتقالش بدیم اتاق عمل!

حال عماد زار بود و مدام دست میکشید تو موهاش:
_من باید چیکار کنم‌‌؟

دکتر سری تکون داد‌‌:
_فقط واسه مادر و بچه ها دعا کن‌!
و تختم به راه افتاد که با دست اشاره کردم که عماد بیاد دنبالم،
کنارم که رسید دستم و تو دستش گرفت و محکم فشار داد:
_زیاد نمونی اون تو، من اینجا منتظرتما!

سخت بود لبخند زدن بین این همه درد و من سختیش و به جون خریدم که لبخندی تحویلش دادم:
_دوستدارم!

میدیدم که چشماش پر شده!
چشمای مرد با جذبه من، پر شده بود از اشکی که خبر از دل ناآرومش میداد و حالا همزمان با سر خوردن اولین قطره اشکش از گوشه چشماش به اتاق عمل رسیدیم و تن گرفته صدای عماد آخرین چیزی بود که تو این لحظه ها شنیدم:
_همینجا منتظرت میمونم تا بیای…

 

عماد

افکارم بهم ریخته بود.
امروز حال یلدا بد شده بود و وقتی رسوندمش بیمارستان دکتری که وضعیت یلدا رو اصلا خوب نمیدونست بهم گفت ناچارا باید یلدا عمل بشه و بچه ها 7 ماهه به دنیا بیان!

تک و تنها پشت در اتاق عمل نشسته بودم و آروم و قرار نداشتم.
یادآوری صورت ماهش که نقاب دردی بود که میکشید و دوستدارمی که قبل از بردنش به اتاق عمل بهم گفته بود باعث میشد تا قلبم هری بریزه!

یک ساعت از وقتی که برده بودنش اون تو میگذشت،
تو این یک ساعت به اندازه ده سال پیر شده بودم و فقط میدونستم که من با یلدا و بچه ها از اینجا میرم بیرون و لاغیر‌‌!

و تو این اوضاع انگار عقربه های ساعت هم با تمومی عددا پیمان وفاداری بسته بودن که زمان برام نمیگذشت!

با شنیدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم آوا که واسه چندمین بار بهم زنگ میزد کلافه تر از قبل نفس عمیقی کشیدم و این بار جواب دادم:
_بله

صدای پرانرژیش تو گوشی پیچید:
_سلام عماد خوبی؟این یلدای ما کجاست از صبح هی دارم بهش زنگ میزنم جواب نمیده نکنه خانم تا الان خوابن؟
و آسوده خندید و اما من با بی حوصلگی جواب دادم:
_نه، بیمارستانیم!

با شنیدن این حرفم صدای خنده هاش قطع شد و نگران پرسید:
_بیمارستان؟ چیشده عماد؟

چند دقیقه ای طول کشید تا با آوا خداحافظی کردم و همزمان در اتاق عمل باز شد و خانم دکتر اومد بیرون.
با دیدنش دوییدم سمتش و پرسیدم:
_حا… حال یلدا چط… چطوره؟

مردم و زنده شدم تا حرفم و زدم و نگاه پریشونم و دوخته بودم به دکتر که بعد از چند ثانیه سکوت لبخندی بهم زد و…

صدبار مردم و زنده شدم تا دکتر بالاخره جواب داد:
_زنت خوبه، نمیخوای حال دخترات و بپرسی؟

انگار دنیارو بهم دادن که بی اختیار لبخندی زدم و همینطور که نفس نفس میزدم گفتم:
_سه تاشونم سالمن؟

سری به نشونه تایید تکون داد:
_سالمه سالم! انگار خدا خیلی دوستتون داره!
این و گفت و نگاهش و ازم گرفت و رفت.

حال و روزم وصف نشدنی بود و رو پام بند نبودم تا وقتی که آوردنشون بیرون و بعد از چند لحظه دیدنشون یلدارو انتقال دادن به یه اتاق.

پرستارا بچه هارو با خودشون برده بودن چون 7ماهه بودن و میگفتن یه چند روزی باید تحت نظر باشن و یلدا بدون بچه ها تو این اتاق خوابیده بود روی تخت.
واسه چند دقیقه تنهاش گذاشتم،

اینطور نمیشد و باید یه دسته گل بزرگ واسشون سفارش میدادم، امروز بهترین روز زندگی من بود و باید این روز و هرچند مختصر اما جشن میگرفتم.
واسه همینم راه افتادم تا از بیمارستان بزنم بیرون که سر راه استاد ریاحی و شیما جلوم ظاهر شدن،
با خبر بودن از اینکه یلدا بیمارستانه و حالا با نگرانی خودشون و رسونده بودن بیمارستان.

با دیدن من شیما یه سلام سرسری کرد و گفت:
_آقا عماد چیشده؟
لبخندی زدم، از همونا که شاید فقط وقتی دوباره یلدارو به دست آوردم زده بودم و جواب دادم:
_بچه ها به دنیا اومدن، حال یلداهم خوبه!
و شماره اتاق یلدارو بهش گفتم و با ریاحی از بیمارستان خارج شدیم…

چند ساعتی گذشته بود و حوالی غروب بود،
حالش بهتر از قبل بود و من هم کنارش نشسته بودم که گفت:
_چرا بچه هام و نمیارن ببینمشون

واسه صدمین بار بهش توضیح دادم:
_عزیزم، هفت ماهه به دنیا اومدن نیاز به مراقبت بیشتر دارن
این بار بی اینکه چیزی بگه یه قطره اشک از گوشه چشماش سر خورد که متعجب ادامه دادم:
_اشک شوقِ دیگه؟

…..

یلدا

باورش سخت بود اما امروز دو قلوهای ما به دنیا اومدن، جفتشونم سالم و حال من هم خوب بود!

رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و قرار بود امشب و تحت نظر باشم و عماد هم با حرفاش سعی داشت خیالم و از بابت بچه ها راحت کنه و بگه اینکه تو دستگاهن جای نگرانی نداره،
اما مگه یه مادر میتونست ریلکس و آسوده بخوابه و بچه هایی که هنوز درست حسابی ندیدتشون یه جای دیگه باشن؟

با فکر نا آروم به حرفای عماد گوش میدادم که یهو پاشد سرپا و بوسه ای به پیشونیم زد:
_با حرفایی که امروز زدی حسابی دقم دادی، بذار حالت خوب شه باهات تلافی میکنم!

لبای خشکیدم و به لبخند باز کردم:
_ولی واقعا داشتی بی یلدا میشدیا!
اخماش رفت توهم‌ و شمرده شمرده گفت:
_یلدا بدون من جایی نمیره‌!

نفس عمیقی کشیدم:
_این دیگه سفر آخرت بود، دست من نبود که دوتا بلیط بگیرم!
خنده تلخی کرد:
_اصلا ولش کن این حرفارو، اسم بچه هارو چی بذاریم؟؟

یه کمی فکر کردم و بعد آروم لب زدم:
_ترانه که تو دوست داری و تیدا که من دوست دارم!
تو نگاهش برق رضایت درخشید:
_تیدا و ترانه ی جاوید!

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.