ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

غرق خواب بودم كه حس كردم يه ضربه سنگين تو صورتم خورد و درد شديدي توي بينيم پيچيد كه صداي جيغم بلند شد و از جام پاشدم!

درد توي مغزم ميپيچيد و سرم و توي دستام فشار ميدادم و اشك هام روي گونه هام سرازير ميشد…
بي اختيار دلم واسه خونه و خوابِ راحتم تنگ شد..
واقعا خريت محض بود لجبازي با عماد و گرفتار اين مصيبت شدن!
با بغض به يه نقطه ي نامشخص خيره شده بودم كه پلك زدم و نگاهم به عمادي كه غرق خواب بود و خدا ميدونست الان داره چندمين پادشاه و ميشمره افتاد…
فارغ از تمومِ دنيا خوابيده بود و حالا با دوباره تكون خوردنش طاقت نياوردم و با حرص هولش دادم و شروع كردم به غرغر كه چشماش باز شد!

گيجِ گيج اطراف و نگاه ميكرد و ميگفت چيشده؟و من با ابرو هاي توهم گره خورده نگاهش ميكردم كه يه دفعه حس كردم مايعي گرم از بينيم داره خارج ميشه!
عماد خواب آلو نگاهم كرد اما انگار تازه به خودش اومد كه عين فنر از جاش پريد و صورتش و نزديكم كرد و نگران گفت:

_يلدا؟…يلدا؟چت شده؟!
سرم كه پايين بود و بالا گرفتم و با ديدن چشماش انگار كه ليست بدبختيام و ديدم و دهنم و باز كردم و شروع كردم با صداي بلند گريه كردن!
خون ريزي بينيم هم هر لحظه بيشتر ميشد و حالا نه اشك هام كوتاه ميومدن و نه خونِ دماغم!
دستم و زير بينيم گرفتم كه كثيف كاري نشه، عماد كه هول شده بود سريع چرخيد و جعبه دستمال كاغذي و از كنار تخت برداشت و تند تند چندتا برگ در آورد و گذاشت توي دستام كه پره خون بود و بقيش و گذاشت روي بينيم و فشار كوچيكي داد كه دادم رفت هوا و داد زدم:
_مگه مريضي؟
كه بيشتر فشار داد و گريه ام شدت بيشتري گرفت اما عماد با آرامش گفت:

_بيشتر فشارش بديم خونش بند مياد!
همينطور كه توي چشماش نگاه ميكردم و چشمام لبا لب اشك بود با بغض و صداي تو دماغي گفتم:
_واقعا كه..خيلي نامردي.
نميدونم چرا اما حس ميكردم از اينطور ديدنم ناراحته كه چشماش رنگ غم گرفته و حتي بيشتر از اون روز توي اتاقش نگرانمه كه زل زد تو چشمام و گفت:
_من؟!چرا من؟

اخمام تو هم رفت و با همون صداي تو دماغي گفتم:
_با جفتكايي كه جنابعالي توي خواب مينداختين اين بلا سرم اومد!
كه خنده اش گرفت و سرش و توي بالشت فرو برد و تو همون حال آروم گفت:

_عادت ميكني!
از شنيدن اين حرف تعجب كردم و فكر كردم شايد اشتباه شنيدم كه پرسيدم:
_ چي؟چي گفتي؟!

سرش رو بلند كرد و درحالي كه همچنان خنده اش ميگرفت گفت:
_ هيچي!
و بعد نگاهي به پنجره انداخت…
هوا كاملا روشن شده بود و ما هنوز درگير بوديم و انگار خواب باهامون قهر بود…

آفتاب شديدا به صورتم ميتابيد…
به سختي چشمام و باز كردم،
خورشيد وسط آسمون بود و توي چشمام ميزد و بدجوري اذيت ميشدم چشم از نور پنجره گرفتم كه ديدم توي بغل جاويدم و سرم روي بازوشه!

فوري نشستم روي تخت و چشمام و مالوندم عين خرس خوابيده بود و هر چقدر صداش ميكردم بيدار نميشد!
دستم و بردم بالا و محكم يه سيلي مشتي توي گوشش خوابوندم
آخ كه بدجوري خالي شدم و يه جورايي كار چند ساعت پيشش و تلافي كردم كه انگار برق گرفته باشتش از جاش پريد و گيج و خوابالو و با صورت ورم كرده اطرافش و نگاه كرد كه چشمش به من كه روبه روش بودم افتاد و زل زد بهم و كف دستشو گذاشت روي صورتم و فشار داد جوري كه از عقب پرت شدم روي تخت و با خودم گفتم باز شروع شد!

به هر بدبختي كه بود دست از جنگ كشيديم و رفتيم پايين و صبحونه ي مختصري خورديم هنوز همه خواب بودن و چون من كلاس داشتم قرار شد جاويد من و برسونه خونه.

كمي طول كشيد تا رسيديم جلوي خونه و من سريع رفتم تو خونه كه فوري آماده شم كه صداي استاد جان در نياد!

كليد انداختم و رفتم تو ،
جز مامان كسي نبود و از جايي كه حتي مهلت نداشتم حرف بزنم به سرعت برق و باد لباسام و عوض كردم و با يه رژ صورتي كمرنگ آرايشم و انجام دادم و رفتم به سوي عماد و بعد پيش به سوي دانشگاه!

توي مسير در حال حركت و گوش دادن به آهنگ بوديم كه صداي پوزخند عماد ابه گوشم خورد،
همينطور كه سرم و به شيشه تكيه داده بودم از گوشه چشم نگاهش كردم:
_چيه؟!
با يه اخم ظريفي به رو به روش زل زده بود:
_بيشتر ميماليدي..
پوفي كشيدم و گفتم:
_الان انتظار داري دستمال بردارم پاكش كنم و بگم ببخشيد آقايي؟!
از چهرش مشخص بود به زور جلوي خودش و گرفته كه نخنده:
_خب به حال به من ربطي نداره..ولي راه هاي بهتري هست كه بخواي توجه منو جلب كني
و بعد ريز ريز خنديد
داشتم آتيش ميگرفتم:
_توجه تو يكي جلب كردن نداره كه
و با اينكه ميدونستم از فرزين بدش مياد ادامه دادم:
_باز اون پسره فرزين بود يچيزي
و روم و به سمت مخالف چرخوندم و هرجور شده جلوي خنديدنم و گرفتم…

يه نگاه كوچولو بهش انداختم كه ديدم فرمون ماشين و داره جوري فشار ميده كه تا مرز شكستن ميرفت و برميگشت،
اما حرفي نميزدم و تو دلم به عكس العملش ميخنديدم…

تا رسيدن به دانشگاه فقط سكوت بود و بع رفت توي پاركينگ و گفت:
_ تو اول برو بعد من ميام كه كسي متوجه مون نشه
باشه اي گفتم و به محض توقف ماشين پياده شدم…

 

وارد كلاس شدم .
چشمام و دور تا دور كلاس چرخوندم ولي نه! خبري از پونه نبود.

بي حوصله و خسته روي يه صندلي وسط كلاس لم دادم و سرم و به پشت خم كردم و چشمام و بستم كه حس كردم يه چيز داره دماغم و قلقلك ميده و خارش گرفتم!

مطمن بودم فرزينه و داره اذيت ميكنه ،
صداي خنده ريز بقيه رو ميشنيدم اولش از جام تكون نميخوردم اما تو يه حركت حرفه اي همينطور كه مثلا خواب بودم مچ دستش و محكم چسبيدم و بدون اينكه بهش فرصت بدم تا اونجايي كه جا داشت پيچوندم !
آخ كه چه حس خوبي داشتم!

دادش رفته بود هوا و با فحش و ناسزا سعي ميكرد تا دستش و از چنگم در بياره اما من فقط با پوزخند سردي نگاهش ميكردم!
صداي خنده دوستاش خوشحال ترمم ميكرد و انگيزم بيشتر ميشد و اون و حرصي تر ميكرد كه يهو صدايِ:
_اينجا چخبره ي
عماد
همه رو به خودشون آورد!

سرم و بلند كردم و با عماد چشم تو چشم شدم و آروم بدون اينكه كنترلي روي خودم داشته باشم دست فرزين و ول كردم!
عماد با اخم نگاهش و گرفت و رفت كنار ميزش و كيفش و روي ميز گذاشت
يه حس بد داشتم سر جام نشستم و سرم و توي دستام گرفتم ،
كه صداي نكره فرزين و از پشتم شنيدم:
_به حسابت ميرسم جوجه!

نفسم و عصبي به بيرون فوت كردم:
_هيچ غلطي نميتوني بكني شتر مرغ نابالغ!

كيفم روي پام بود و بند هاش اويزون بود كه از پشت محكم كشيده شد اما من چسبيده بودم به كيفم كه اون فرزين احمق انقدر محكم بندو كشيد كه به پشت با صندلي سقوط كرديم و بعد تو صداي قهقههي بچه ها عماد فرياد زد:
_ كلاس تعطيله،همه بريد…اما آقاي طاهري شما پشت در منتظر باش و شما خانم معين توي كلاس بمونيد من همين امروز تكليفم رو روشن ميكنم…

 

نميدونم چرا اما بدجوري از خشمِ تو چشماش ميترسيدم و همين باعث كلافگيم شده بود!

كلاس به سرعت برق و باد خالي شد و حالا جز من و عماد كسي توي كلاس نبود كه از همون فاصله زل زد تو چشمام و گفت:

_ همينجا ميموني تا بيام!
و بعد از اتاق زد بيرون…
هم يه استرس خفيف داشتم هم فضوليم

گل كرده بود رفتم پشت در و يكم لاشو باز كردم و به زور عماد و فرزين و ميديدم كه انگار عماد داشت توبيخش ميكرد
اما با صداي آروم جوري كه من نميشنيدم!

حواسم پرت شده بود به نقطه اي و خيره به همون نقطه توي فكر بودم كه در محكم بسته شد

و كوبيده شد تو صورتم…
خورد شدنِ تك تك اجزاي صورتم و حس ميكردم و انگار جونم داشت از دماغم در ميومد!
بيشترين آسيب رو هم همين دماغ بيچاره و پيشونيم ديده بودن و از اين دو ناحيه فلج شده بودم!
دماغم به قدري ضربه خورده بود كه صداي غضروفش به گوشم رسيد!
اين دماغ ديگه دماغ بشو نبود!

بي حال افتاده بودم روي صندلي و با يه دست پيشونيم و با دست ديگه بينيم رو ماساژ ميدادم كه يهو اومد داخل و

در و بست و با نگراني سعي كرد آرومم كنه!
اون لحظه تنها كاري كه كردم دستم و
گذاشتم رو دهنم كه جيغ نزنم و با چشم هايي كه از شدت درد پراز اشك شده بودن نگاهش كردم كه روي زمين ،روبه روم زانو زد:
_خوبي؟!

با اين حرفش كه واقعا خنده دار بود درد تا مغز استخونم نفوذ كرد!
نميتونستم حرف بزنم و فقط سرم و به چپ و راست تكون دادم

آروم بلند شد و بي هوا سرم و توي بغلش كشيد!
با همون چشمايي كه گرد شده بود تند تند پلك زدم كه يهو عقب رفت و با

ديدن چهرم لبخند يواشي زد و گفت:
_عاقبت فضولي همينه
و بعد به سمت ميزش رفت و كيفش رو

برداشت و گفت:
_ شانس آوردي دلم نمياد دعوات كنم ،وگرنه خودم ميزدم لهت ميكردم به در زحمت نميدادم!و با خنده سوييچ و از جيبش درآورد و داد بهم:

_برو تو ماشين،من چند دقيقه ديگه ميام ميريم ميرسونمت
به سمت كيفم رفتم و گفتم:

_خودم ميرم،نيازي نيست
با چشماي ريز شدش نگاهم كرد:
_اون و من تعيين ميكنم،ديگه ام حرف نزن، برو!
و بعد از كلاس خارج شد و من مبهوت و گيج وسايلام و توي كيف جا كردم و بيرون
رفتم…
نشستنم توي ماشين و همينجوري كه سرم و به شيشه تكيه دادم از شدت خستگي به خواب رفتم و حالا
با دستايي كه شونه هام و تكون ميداد و اسمم و صدا ميزد از خواب بيدار شدم…

 

يه چشمم و باز كردم و با ديدن عماد گفتم:
_ ببخشيد خوابم برد
كه سري تكون داد و همزمان با خروج از پاركينگ دانشگاه گفت:
_ عيبي نداره توفيق جان

چشم و ابرويي براش اومدم كه تك خنده اي كرد و به راهش ادامه داد.
با ديدن خيابونا و مسيري كه داشت ميرفت متوجه شدم به سمت كافه ي خودش ميره اما چيزي نپرسيدم!

ماشين رو گوشه اي پارك كرد و وارد كافه شديم و دوتايي مستقيم رفتيم تو اتاق خودش !
بعد از عماد وارد شدم و در رو بستم و دست به سينه به در تكيه دادم و نگاهش كردم كه سنگيني نگاهم و حس كرد و همينطور كه دستاش روي ميز بود و كمي خم شده بود چشماش و دوخت بهم:
_من يه كم كار دارم،بشيني بهتر نيست؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:

_نه من گشنمه!
سري به نشونه ي باشه تكون داد:
_بيا بشين الان ميگم يه چيزي بيارن خودمم گرسنمه
دستام و از پشت سر بهم قفل كردم و به سمت كاناپه رفتم و نشستم و بعد صداي عماد و شنيدم كه از پشت تلفن كيك و قهوه سفارش داد.
چند دقيقه اي كه گذشت،
چند تا كاغذ از روي ميزش برداشت و اومد رو به روم نشست،
نميدونم چرا اما همه حركاتش و با چشمام دنبال ميكردم !
شايد از سر بيكاري بود!
بالاخره كارش تموم شد و به مبلي كه روش نشسته بود تكيه داد كه همزمان در اتاق بعد از چند تا تق تقِ كوچيك باز شد و كيك و قهوه مون و آوردن…

يه كم از قهوه اش چشيد و گفت:
_راستي يلدا حد خودت و اون پسره ي مزخرف،فرزين و رعايت كن..اصلا خوشم نمياد از اين كارايي كه سركلاس ميكنيد!
و بعد به فنجون قهوه اش خيره شد
با چشماي متعجبم نگاهي بهش انداختم و بعد سرم و خم كردم:

_ببينم نكنه تو يادت رفته؟!..
و ادامه دادم:
_ هيچ چيز و جدي نگير آقاي جاويد !
چند لحظه اي مكث كرد و بعد با غرور بهم خيره شد:
_نه يادم نرفته خانمِ معين،اما تو به يادت بيار كه الان همسر موقته مني!پس نميتوني هر غلطي كني…ميدوني ديگه؟!
با حرص نگاهم و بهش دوختم:
_هنوز جاي سوختگي قهوه قبلي كه مهمونت بودم خوب نشده،شده؟!

 

شونه اي بالا انداخت:
_ نه نشده،اما فكر ميكنم تو اونروزي كه تو همين اتاق موهات و از ريشه كندم و همين ديشب و كه ميخواستم بندازمت تو استخر و به غلط كردن افتادي و بدجوري يادت رفته كه زبونت دوباره دراز شده
و بعد حرص درار خنديد كه پوزخندي زدم:

_با اين حرفات فقط داري كاري ميكني كه بخوام خاطره تلخ برات بسازم
سرش رو به پشتي مبل تكيه داد و زد زير خنده و بعد از قطع شدن صداي خنده هاش رو كرد بهم و خيلي جدي گفت:

_ گوش كن همسر موقت،طايفه ي جاويد كلا به زن جماعت رو نميده كه حالا بخواد شكر بخوره و خاطره ي تلخم بسازه!

جدا از تموم حرفاش وقتي گفت ‘همسر موقت’
يه حالي شدم و با خودم فكر كردم،
من چيكار كردم؟!
سر يه لجبازي احمقانه زن موقت همچين آدمي شدم؟!
و بعد نفس عميق و پر دردي كشيدم كه خنده از رو لباش محو شد با صداي آرومي گفت:

_ نكنه ترسيدي؟!
و با ديدن سكوتم ادامه داد:
_ به جونِ توفيق شوخي كردم!
اما هنوز دلخور بودم و
وقتي ديد هنوز ناراحتم ،
دستم و گرفت توي دستاش و همينطور كه به چشمام خيره بود دستم و سمت لب هاش برد و چند تا بوسه ريز پي در پي زد كه يه لبخند كمرنگ و با تعجب روي لبم نشست!

انگار جاويد مهربون شده بود باهام و حالا من غرق لذت اين بوسه ها چشم هام و بسته بودم كه بعد از چند ثانيه با سوزشي كه توي دستم پيچيد از درد جيغ كر كننده اي زدم و چشم باز كردم و با ديدن دستم كه جاي فرورفتگي دندوناش رنگ كبودي گرفته بود

تموم حال خوبم پريد و دوباره غمگين شدم…
نه انگار اين آدم تا هميشه از من متنفر ميموند و هرگز توي دلش واسه من جايي نبود كه اينطور با اذيت و آزارم خودش ميخنديد اما به من ناراحتي بي شماري هديه ميكرد…

واسه اينكه خجالتش بدم فقط با حالت مظلومانه اي نگاهش كردم و بعد خواستم از روي كاناپه بلند شم كه با گرفتن دستم مانعم شد !
سعي كردم دستم و از تو دستش جدا كنم:

_ من ديگه يه دقيقه ام اينجا نميمونم!
و تقلا كردم برم كه يه دفعه از دو طرف صورتم گرفت و سرش رو آورد جلو و با يه لبخند لب هاش و روي لب هام گذاشت!

مات و مبهوت اين صحنه،حتي پلك هم نميزدم كه يهو لب هامون از هم جدا شد و عماد خيره به چشمام با لحن خاصي گفت:

_ حالت بهتر شد؟!

 

تموم تنم يخ كرده بود و انگار زبونم بند اومده بود كه نميتونستم چيزي بگم و فقط با دهن باز نگاهش ميكردم
كه شونه اي بالا انداخت:

_ نه انگار تو نميخواي باور كني كه زن مني و يه بوسه هيچ مشكلي نداره!
_نه مثل اينكه تو باورت نميشه همه چيز سوريه
_ميخواي همه چيو جدي كنم

و بعدش به سمت كمرم رفت كه عين برق گرفته ها از جام پريدم
و سرپا ايستادم كه دستم و گرف و كشيد كه خم شدم روش اما خودم و نگه داشتم كه نيفتم روش
با اخم نگاهش كردم و گفتم:
_ول كن دستم و
_نچ،نميكنم
با همه توانم دستم و كشيدم اما فايده نداشت دستش بدجوري قفل شده بود!

با دوباره كشيدنم با دوتا زانو افتادم رو پاهاش و عماد از شدت درد چشم هاش بسته شد و با همون حالت با صداي بلندي گفت:

_ پاشو برو كنار له شدم
از اينكه به اين حال افتاده بود داشتم لذت ميبردم كه هولم داد روبه عقب و گفت:

_مگه دسته توعه
دستم و دور گردنش حلقه كردم كه نيفتم :
_پس چي كه دسته منه،عمرا برم!

خواستم حرفم و ادامه بدم كه دندون هاش و توي گوشت بازوم فرو كرد و از دردش ضعف كردم:
_ايي

لبش و آورد دم گوشم و گفت:
_سر به سر من نزار دختر جون!
چپ چپ نگاهش كردم كه تك خنده اي كرد و
يهو يه فكر توي ذهنم جرقه زد!

اونكه من و بوس كرد پس چيز عجيبي نيست و راحت ميتونم نقشه امو عملي كنم

لبخند شيطنت آميزي زدم و درست وقتي كه سرش و آورد عقب و با بيخيالي نگاهم كرد حلقه دستام و دور گردنش تنگ تر كردم وبا چشماي خمار شده

سرم و بهش نزديك كردم و لباي غنچه شدم فاصلمون و كم كردم
اما همون فاصله ي كممون روحفظ كردم

و به چشم هاش خيره شدم
كه اخم ريزي كرد:
_ادامه بده

نگاهم رو بين چشم ها و لب هاش چرخوندم كه دوباره صداش و شنيدم:
_من منتظرم،بوسم كن…

لبام و تا يك سانتي لباش بردم و بعد بوسه ريز و سريعي روي لپش زدم !
كه عماد تك خنده اي كرد و گفت:

_ميخواستم مشروطت كنم،اما اگه همين حالا لبام و با عشق ببوسي و در گوشم بگي دوستم داري ،با يه نمره ي توپ پاس ميشي معين!
خنديدم:

_نه من نميتونم،فكرشم نكن استاد جاويد!
نگاهش و بهم دوخت:
_ببين،كاري نداره زل بزن تو چشمام و بگو دوستدارم!

هر چند كه با شنيدن جمله ي ‘دوستدارم حسابي ذوق كرده بودم و بي اختيار لبخند ميخواست مهمون لبام شه،اما خودم و كنترل كردم و حالت متفكري به خودم گرفتم:

_ از اولشم ميدونستم كه دوسم داري اما روت نميشد بگي
و زدم زير خنده كه از چونم گرفت:
_يا بگو يا مشروطي!
و با حالت خاصي نگاهم كرد،
يه جوري كه ضربان قلبم بالا رفت و حالم يه جوري شد!

خودم و روي پاش جابه جا كردم و گفتم:
_ اگه بگم بهم نميگي ديوونه؟!
سرش و كج كرد:
_ ديوونه كه هستي،ديوونه ي من بگو تا نظرم عوض نشده…
با يه لبخند چشم ازش گرفتم ولبام و به گوشش چسبوندم و با شيطنت گفتم:

_دوستْ دارم!
و بعد خنديدم كه پوفي كشيد:
_شك نكن مشروطي
و از شونه هام گرفت تا ازش جدا شم كه سرتق بازي درآوردم و خودم و بهش چسبوندم:
_عع ببخشيد از اول
دستش و روي كمرم سفت كرد:

_زود
آروم و شمرده شمرده گفتم:
_من…من دوستدارم!
صداي خنده هاي مستانش توي فضاي اتاق پيچيد:
_حالا شد
ازش جدا شدم و كنارش روي كاناپه ولو شدم:
_ببين بخاطر مشروط نشدن بايد چه غلطايي بكنم!
ابرويي بالا انداخت:
_الكي مثلا بخاطرِ درس و دانشگاته!

 

گوشه چشمي بهش نگاه كردم و از روي كاناپه بلند شدم:
_ پاشو بريم ديگه
سرش و به نشونه ي نه تكون داد:

_ هنوز يادم نرفته كه قرار بود بوسم كنيا!
نفس عميقي كشيدم:
_ مشروط شم به صرفه تره!
و خنديدم كه عماد دهن باز كرد تا چيزي بگه اما با به صدا دراومدن گوشيم سكوت كرد.
گوشي رو از تو كيفم بيرون آوردم و با ديدن شماره ي مامان لب زدم:

_ مامانِ گراميه!
و جواب دادم:
_ جونم مامانم
صداي نگرانش توي گوشي پيچيد:

_ اصلا معلوم هست تو كجايي دختر؟!
نگاهي به عماد كردم و سري تكون دادم:
_ بعد از كلاس با آقا عماد اومديم يه چيزي بخوريم يه كم ديگه ميام
لحنش مهربون شد:
_ پس سلام برسون و خودتم زود بيا
چشمي گفتم و بعد از خداحافظي كيفم و روي شونم انداختم و دست به سينه روبه روي عمادي كه هنوز نشسته بود ايستادم:

_ نميخواي پاشي؟
دستي توي موهاش كشيد و بلند شد كه راه افتادم به سمت در اما درست يك قدمي در با شنيدن صداي عماد ايستادم:
_ صبر كن يلدا

روي پاشنه ي پا چرخيدم به سمتش كه ديدم درست روبه روم ايستاده و با يه حالت خاص نگاهم ميكنه:
_ امري هست؟!
ابرويي بالا انداخت و جلوتر اومد كه يه قدم به عقب رفتم و با برخورد به در پشت سرم گفتم:
_ زبونت و موش خورده؟!
نوچي گفت و بهم نزديك تر شد،
انقدر نزديك كه هر دو دستش رو روي كمرم گذاشته بود و صداي نفس هاي كشدارش حالم رو دگرگون ميكرد!
صورتش و نيم سانتي صورتم آورد و با صداي آرومي گفت:

_ من از خير اون بوس نميگذرم،زود باش!
خنده ي دلبرانه اي كردم و بي هيچ خجالتي دستام و دور گردنش حلقه كردم و روي پنجه ي پا بلند شدم و با چشم هاي بسته،
لبام و روي لب هاي داغش گذاشتم و با حسي كه نميدونم اسمش رو چي بايد گذاشت،گرِم گرم بوسيدمش…

انقدر خوب و صميمانه كه اگه نفس كشيدن برام سخت نميشد هرگز ازش جدا نميشدم!
يك دقيقه اي گذشت تا صورتامون از هم جدا شد و به نفس نفس افتادم كه عماد با لبخندِ كجي انگشتش و روي لباش كشيد و گفت:
_ با اين بوسه تا دكترا پاسي!
خنديدم:

_ خب خيالم راحت شد
يقه ي پيرهنش و مرتب كرد و همزمان با باز كردن در گفت:
_ البته يه سري شرط ديگه ام هست
چشمام و محكم روي هم فشار دادم و با لحن بامزه اي گفتم:
_بريم عماد…

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.