ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

در حالی که نفس نفس میزد خیره نگاهم کرد.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_روانی تو؟ببین خونم و چی کار کردی؟آرمین خستم کردی اون از دیشبت این از امروزت. مثل همین اواخر کاری به کارم نداشته باش بذار زندگیم و بکنم.سام هیچ،ولی اگه تو تنها مرد این کره ی خاکی باشی من باهات ازدواج نمیکنم.. بمیرمم نمیتونم هضم کنم بهم خیانت کردی پس نه خودتو خسته کن نه منو.
در جواب حرفام با گیجی پرسید
_یعنی هنو مال منی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_من چی میگم تو چی میگی؟حالیته میگم نمیخوامت من مردی که…
به سمتم اومد و وسط حرفم پرید
_انقدر زر نزن بیا بغلم.
تا بخوام بفهمم چی شد توی آغوشش فرو رفتم و دهنم باز موند.
کنار گوشم زمزمه کرد
_تا حالا بهت گفتم صدات رو مخمه؟نمیدونم کی به شما دخترا گفته غر بزنین جذاب ترین.
ناباور گفتم
_تو…
تازه فهمیدم چی گفت و چی شد.
به سینش کوبیدم و حرصی گفتم
_ولم کن
حلقه ی دستش و دورم تنگ تر کرد و گفت
_آروم بگیر.تازه گذاشتمت جایی که بهش تعلق داری
_فقط من تعلق دارم؟
_هوم،اولین دختری هستی که بغلش کردم.
با طعنه گفتم
_چه افتخاری.
حلقه ی دستاش و شل کرد که سریع ازش فاصله گرفتم و تهدید وار گفتم
_اگه یه بار دیگه نزدیکم بشی بد میبینی.
یک تای ابروش بالا پرید و با تمسخر نگاهم کرد.
با کلافگی به تلویزیون شکسته م اشاره کردم و گفتم
_حالا اینا رو چیکار کنم؟همین تلویزین میدونی چند قیمتش بود؟به یه مرکز روانی معرفیت میکنم.
لب ها‌ش تکون خورد تا حرفی بزنه که صدای زنگ آیفون بلند شد. به سمت آیفون رفتم و با دیدن سام رنگ از رخم پرید.
با تته پته گفتم
_سامه… آرمین تو این بلا رو سرش آوردی؟دستت بشکنه ببین چیکار کردی باهاش.
به دیوار تکیه زد و گفت
_در و باز نمیکنی.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_نیا بیرون نمیخوام تو رو اینجا ببینه و ناراحت بشه.
دکمه رو زدم که عصبی گفت
_حرفام و یادت رفته؟اگه برات مهمه بگو گورش و گم کنه.
چپ چپ نگاهش کردم و تاکید وار گفتم
_نیا بیرون.
خواستم در و باز کنم که بازوم و گرفت و گفت
_گمشو تو اتاق خودم میرم ببینم که گهی میخواد اینجا

چشمام گرد شد و تا بخوام اعتراضی کنم در و باز کرد و بیرون رفت.
از تصور اتفاقی که ممکن بود بیوفته سرم گیج رفت و پشت سرش رفتم.
به محض بیرون رفتن چشم تو چشم سام شدم که میخکوب وسط حیاط به ما زل زده بود.
لبم و گاز گرفتم. دمپایی هام و پوشیدم و خواستم به سمتش برم که بازوم و گرفت و غرید
_هیچ گوری نمیری.
بازوم و از دستش کشیدم و با تحکم گفتم
_تو حق نداری واسه من تایین تکلیف کنی.
بی توجه به خشم آرمین از پله ها پایین رفتم. سام با دلخوری و صورتی رنگ گرفته به من زل زده بود.
تند گفتم
_سام ببین من…
وسط حرفم پرید
_دیشب این جا بود نه؟
_نه… یعنی آره ولی نه اون طوری که تو فکر میکنی.
صدای قدم های آرمین و شنیدم و بعد صدای طلبکارش رو
_مشکلی با اینجا موندن من داری شازده؟
سام نگاه از آرمین گرفت و گفت
_من بهت اعتماد دارم هانا فقط…
باز آرمین با لحن بدی وسط حرفش پرید
_اعتماد نداشته باش،دیشب و تا صبح تو بغل من لش کرده بود… به چشماش نگاه کنی میفهمی دیشب چه حالی کرده باهام.

ناباور به آرمین نگاه کردم و گفتم
_تو دیگه چه جونوری هستی؟
چشم به سام دوختم و بازوش و گرفتم و گفتم
_حرفاش و باور نکن داره دروغ میگه اون دیشب…
آرمین بازوم و کشید و من و به پشت سرش فرستاد و در حالی که سعی داشت سام رو بچزونه گفت
_لزومی نداره از روابط عاشقانه مون واسه غریبه ها بگی عزیزم.
کارد میزدی خونم در نمیومد… بدتر از من سام بود که رنگش فرقی با گچ دیوار نداشت.
با دنیایی از حرف نگاهم کرد که اشکم در اومد و ملتمس گفتم
_حرفاش و باور نکن سام دروغ میگه.
بازوم چنان توی دست آرمین فشرده شد که رنگم به کبودی زد.
نگاه سام روی آرمین نشست و گفت
_حرفات و باور نمیکنم.
نفس راحتی کشیدم که آرمین گفت
_ببین بچه قرتی این دختر زن منه تا وقتی که خاک روش بریزن هم زن من میمونه.
سام با عصبانیت گفت
_چرا نمیذاری خودش انتخاب کنه؟
صدای آرمین بلند شد
_چون اون حق انتخابی جز من نداره.
سام رو به من کرد و گفت
_یه چیزی بگو هانا… بهش بگو انتخابت اون نیست.بهش بگو حسی بهش نداری.
فشار دست آرمین دور بازوم بیشتر شد… انگار داشت تهدیدم می‌کرد. خودم به درک سام چی میشد؟
به سام نگاه کردم… اون خوب بود،همه جوره خوب بود.اگه آرمین و نمی‌شناختم می گفتم گور بابای تهدیداش… اما می شناختمش و می دونستم برای انتقام ممکنه آسیبی به سام برسونه.
داشت ملتمس نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم.
فشار دست آرمین هم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.
لبم و گاز گرفتم…لعنت به تو آرمین.

لب باز کردم و به سختی گفتم
_سام ببین من…فکر می‌کنم از اولشم نباید نزدیکت میشدم.
ناباور بهم خیره شد که آرمین گفت
_شنفتی که چی گفت؟حالا بدو برو ور دل مامان جونت یه وقت ایدز نگیری ازم.
سام بی توجه به حرف آرمین گفت
_چرا؟تهدیدت کرده؟
میخوام بگم آره پس چی اما به اجبار میگم
_نه،خودم اینو و میخوام چون که من…
حرفم توسط آرمین قطع شد
_نمیخواد توضیح بدی… تو هم بزن به چاک.
بازوم رو دنبال خودش به سمت خونه کشوند.
لحظه ی آخر برگشتم و به سام نگاه کردم که با دنیایی دلخوری به من زل زده بود.
آرمین هلم داد داخل و گفت
_دیگه نمیبینیش.
با نفرت به نگاهش کردم و به سمت اتاقم رفتم که گفت
_کجا؟
بدون این‌که برگردم گفتم
_آلزایمر گرفتی یادت بندازم که با خودت کلاس دارم.
وارد اتاقم شدم و در و به هم کوبیدم….گرمم بود و با وجود وقت کمی که داشتم باید دوش می گرفتم.
حولم رو برداشتم و به سمت حموم رفتم. فکرم مشغول بود.حتی یک لحظه هم نمیتونستم فکر سام رو از سرم بیرون کنم. لباسام و از تنم کندم و وارد حموم شدم…
خواستم در و ببندم که پای کسی لای در قرار گرفت و تا به خودم بیام در توسط آرمین باز شد.
دستم و جلوم گرفتم و داد زدم
_آرمین چی کار میکنی؟برو بیرون.
چشمای خمارش رو به سر تا پام انداخت و بر خلاف خواسته م اومد تو و در رو پشت سرش بست.
با ترس گفتم
_چی کار میخوای بکنی؟برو بیرون… اون طوری زل نزن به من.
با یک قدم خودش رو بهم رسوند.
دستش دور کمرم پیچیده شد و در حالی که نگاهش زوم روی قفسه ی سینم بود زمزمه کرد
_پسر پیغمبر نیستم که خودم و نگه دارم. از وقتی طلاق گرفتی نیازامو واسه خاطر تو سرکوب کردم.شرمنده که صیغه ی عقد و این چیزا حالیم نیست.
از نظر من زنمی….مال منی قهر و ناز دیگه بسه.

لبهاش مانع اعتراض کردنم شد.
مچ دستام و گرفت و بالای سرم روی دیوار قفل کرد..
نفسم بالا نمیومد…مدام صحنه ی چند ماه قبل جلوی چشمم میومد.
من قسم خورده بودم،قسم خورده بودم که دیگه اجازه ندم بهم نزدیک بشه اما الان…نیمه برهنه توی بغلش میلرزم.
بدون این‌که لحظه ای دست از بوسیدنم بکشه دونه دونه دکمه های بلوزش رو باز کرد و از تنش در آورد.
پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و با چشم بسته خمار گفت
_نلرز تو بغلم.
با نفسی بند اومده گفتم
_م…من ن…نمی‌خوام.
کنار گوشم پچ زد
_دیشب واسه خاطر لاشی بازیات می دونی چه حالی داشتم؟
جوری حبسم کرده بود که نمیتونستم تکون بخورم.با تته پته گفتم
_نکن آرمین…پشیمونم نکن
دستش و دور کمرم حلقه کرد. پاهام از زمین کنده شد. دوش آب رو باز کرد. نگاهی به لبام انداخت و گفت
_دارم تلف می‌شم هانا اذیتم نکن.
من داشتم اذیت میکردم؟
دستش لای موهام فرو رفت و کنار گوشم پچ زد
_جبران میکنم برات قندم.
* * * *
درحالی که پوست لبم رو می کندم مشغول بستن دکمه‌هام شدم.
از توی آینه نگاهم به آرمین افتاد که روی تخت دراز به دراز افتاده بود و با چشمایی نیمه باز من و می پایید.
برس و برداشتم و روی موهام کشیدم…
منتظر یه تلنگر بودم تا منفجر بشم.
باز صدای زنگ تلفنش بلند شد.
پوفی کرد و گوشیش و برداشت و با صدایی دورگه جواب داد
_بله…هوم کاری برام پیش اومد نتونستم بیام… حالم خوش نی سر دردم کلا نمیتونم امروز بیام….اوکی حالا قطع می کنم.
گوشی و روی تخت پرت کرد.
رژ لبم و برداشتم و روی لب‌هام کشیدم که صداش در اومد
_گفته بودم از این آشغالا خوشم نمیاد.
خدایا باید موهام و از دست این بشر میکشیدم از عمد رژم رو پررنگ تر کشیدم
ریمل و به مژه هام کشیدم که صدای کلافه ش اومد
_تا کی میخوای تو قیافه باشی؟اگه واسه دانشگاه داری تیپ میزنی نمیخواد زحمت بکشی بیا اینجا ور دل خودم.هیچی بلد نیستی تو… نه عشق بازی بعد س*ک*س نه لوندی… صفری کلا نه؟

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.