ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

همش فکر می کردم همه ی اینا یه خوابه… یه کابوسه!
به سختی بلند شدم و ایستادم.. نگاهم رو به چشم های سرد آرمین انداختم. چرا هیچ وقت نفهمیدم تو چشماش اثری از عشق نیست…
اما خوب نباشه،حق من این بود که این بلا سرم بیاد؟که معتاد بشم؟که تبدیل به کسی بشم که نیستم؟
تمام نفرت دنیا به دلم سرازیر شد و بی اراده با تمام توان سیلی محکمی به گوشش زدم که صورتش خم شد.
تا به خودش بیاد مشت محکمی به سینش کوبیدم و عربده زدم
_عوضی… عوضی… عوضی… لاشی حروم خور… خدا لعنتت کنه… خدا تو رو لعنت کنه حروم زاده… امیدوارم بمیری چطور تونستی آرمین من هر کاری خواستی کردم به خاطر تو کردم اما تو چی؟ به خاطر غرور لعنتیت زندگی منو نابود کردی آرمین فکر نکن برنده شدی تو باختی…تو به زندگی باختی!دیگه کسی نیست که دوستت داشته باشه تا آخر عمرت تو تنهایی… ده تا دختر دورت پر کن باز تو تنهایی چون کسی و نداری که به خاطر هر کاری بکنه کسی و نداری که واسه خودت بخوادت آرمین… فکر کردی واسه نعشگیم میام و به پات میوفتم؟هه…نمیام بمیرمم نمیام برو جشن بگیر که دختره رو معتادش کردم… که عاشقش کردم..
صداش و پس سرش انداخت و عصبی داد زد
_تو عاشق بودی؟
بلند تر از خودش داد زدم
_آره من عاشق بودم،مثل چی عاشق تو بودم وگرنه کدوم دختر احمقی حاضر میشه با وجود این همه بلایی که سرش آوردی باز به پات بمونه جز من؟آره احمقم اما حماقتم تموم شد آرمین… تموم شد..
خواستم برم که بازوم رو گرفت
_برای من تموم نشده!هیچی به این راحتی نیست هانا خانوم…یادت رفته اسم کی تو شناسنامه ته؟ طلاقت نمیدم. تا وقتی که موهات رنگ دندونات بشه اسم من روته تا آخر عمر حسرت لاس زدن با پسر خارجی ها به دلت میمونه. حالا هری ببینم تا وقتی که من زنجیر به پات زدم چه غلطی می تونی بکنی

بازوم رو ول کرد… با نفرت نگاهش کردم و گفتم
_اون زنجیر و طوری پاره می‌کنم که خودتم انگشت به دهن بمونی!
حرفم رو که زدم اجازه ندادم بیشتر از این غرورم رو خرد کنه.
در کمد رو باز کردم و بعد از پوشیدن بارونیم و بوت هام از اتاق بیرون زدم و اون موقع تونستم سد اشک هام رو بشکنم.
تکیه زدم به دیوار و از ته دل اشک ریختم. از داخل اتاق صدای شکستن بلندی و عربده ی آرمین به گوشم رسید
حتی توی اون موقعیت هم نگرانش شدم نکنه بلایی سر خودش اومده باشه.
با قدم های سست به سمت آسانسور رفتم و تمام حرف های آرمین یادم اومد.
یعنی تمام اون حرفا دروغ بود؟ هانای احمق،فکر کردی به خاطر تو مهربون شده؟
سوار آسانسور شدم!به خودم توی آینه نگاه کردم… چرا نفهمیدم همه ی اون سیگار هایی که می کشیدم اعتیاد آوره؟
منتهی با دوز کم که به مرور زیاد شد.
ذهنم به گذشته فلش بک زد و یاد ستاره افتادم…
اون با ستاره هم همین کار و کرد… ستاره هم هشدار داد و من چه احمقانه…
در آسانسور که باز شد نگاهم به مهرداد افتاد.
با دیدنم سریع به سمتم اومد. بازوم رو گرفت و پرسید
_خوبی؟
به جای جواب دادن پرسیدم
_از کجا فهمیدی مهرداد؟
دستش رو دورم انداخت و گفت
_بعدا راجع بهش صحبت میکنیم بریم از اینجا من بعدا با اون حیوون تسویه حساب می کنم.
ملتمس گفتم
_نه مهرداد اون خیلی خطرناکه لطفا کاری باهاش نداشته باش.
با اخم وحشتناکی گفت
_من خودم بلدم چطور به خاک سیاه بشونمش تو نگران نباش تاوان همه ی غلطاش و پس می‌ده اما تو هم تاوان ندونم کاری هات و پس میدی. زن و بچم و ول کردم کوبیدم اومدم اینجا فقط دلم میخواست باز طرف اون و بگیری تا ببینی چطور جفت تونو می کشتمت.
به سمت در هتل هدایتم کرد.
حتی رمق راه رفتنم نداشتم. می‌خواستم از مهرداد بپرسم کجا می‌ریم که صدای آرمین دو تامون رو میخکوب کرد.

 

اجازه ‌شو از شوهرش گرفتی داری می بریش جناب استاد؟
گردن مهرداد با خشم به سمتش چرخید و غرید
_بیشتر از این رو اعصابم راه نرو آرمین.برات گذاشتم کنار نمیخوام با کشتنت لذت انتقام گرفتن و از خودم بگیرم.
بدنم از ترس شروع به لرزیدن کرد و خودم رو به مهرداد چسبوندم. با این کارم اخم های آرمین در هم رفت و گفت
_انتقام و این طوری نمیگیرن که بلند بشی بیای دست زن من و بگیری و د برو که رفتیم
_حالا یادت افتاد زنته؟ آخه لاشخور کی این کاری که تو کردی و با زنش میکنه؟

دیگه توان ایستادن رو پاهام و نداشتم اما اون دو تا انقدر درگیر بحث و جدل بودن که من و یادشون رفته بود.
به بازوی مهرداد چنگ زدم و باعث شدم حرفش نیمه کاره بمونه.
برگشت و تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اسمم رو صدا زد.
علارغم تلاشم نتونستم روی پا وایسم و آخرین چیزی که بعد از معلق شدن فهمیدم دست های قدرتمندی بود که مانع زمین خوردنم شد
* * * * *
به سختی لای پلکم رو باز کردم و اولین کسی که دیدم مهرداد بود.
با دیدن چشم های بازم خوشحال به سمتم اومد و پرسید
_خوبی؟
تمام استخونام درد میکرد و حال بدی داشتم.انگار تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده. تو این مدت سیگار پشت سیگار دود کردم و حالا که در دسترسم نیست مرزی تا مردن ندارم
سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_درد دارم.
نگران از جاش بلند شد و گفت
_الان دکتر خبر میکنم.
سری تکون دادم… از اتاق بیرون رفت.
ا‌شکم از وضعیتم در اومد. داشتم می مردم لحظه ای طول نکشید که در اتاق باز شد.
سر برگردوندم و با دیدن آرمین چشمام برق زد.
انگار غرور و همه چیزم رو فراموش کردم.
به سمتم اومد و با نگاه انداختن به سر تا پام گفت
_خجالت نکن بگو حال تو…
به سختی نالیدم
_دارم میمیرم.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.