ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

الی ماشین را بیرون خوابگاه پارک کرد و از آن بیرون آمد .بازوهای دردناکش را ماساژ داد و به طرف

در شتافت . تقریباً به در رسیده بود که موهای پشت گردنش سیخ شدند . به آرامی چرخید و از

بالای شانه اش به پشت سر نگاه کرد .مردی در زیر سایه درخت آن طرف خیابان در کمین بود

.نمی توانست چهره اش را به خوبی ببیند اما می‌توانست احساس کند که او را می نگرد .می

دانست که می بایست غضب باشد .الی ایستاد و به او خیره شد. وقتی هیچ کدام از آنها حرکت

نکردند پایش را پس نکشید و چانه اش را بالا برد

 

لب هایش را گاز گرفت.با خود در تعجب بود که آیا باید به او نزدیک شود .شاید می‌بایست از اون

معذرت خواهی کند و دلیل انجام کارش را به او توضیح دهد تا بداند چرا آن روز آن تصمیم را گرفته

.با احساس نیاز به اینکه می بایست با او صحبت کند و این احساس ترس که شاید هنوز هم

کنترل اش را به دست نیاورده دچار دودلی شد

 

او حرکتی نکرد و الی هم نمی توانست پاهایش را مجبور کند تا به او گوش دهند .خاطره عصبانیت

و خشم او و اینکه چگونه دست های او را محکم به چنگ رفته بود باعث شد تا در آن لحظه تصمیم

بگیرد که صحبت کردن کار عاقلانه‌ای نیست. احساس ترس باعث شد به سمت در برود و کارتش

را بیرون بکشد و به داخل خوابگاه با عجله وارد شود. قبل از آنکه به طرف آسانسور بدود مطمئن

شد قفل درها محکم سرجایشان قرار گرفتند

 

نیمه های شب سکوتی ترسناک خوابگاه را فرا گرفته بود .با این احساس که یک نفر دارد او را نگاه

میکند وارد آسانسور شد . از آنجایی که دیوارهای خوابگاه از شیشه درست شده بودند می

دانست در آن فاصله می تواند الی را ببیند. بعد از بسته شدن درهای آسانسور مقابل دیوار تکیه

داد .آیا هرگز کینه اش نسبت به الی را فراموش خواهد کرد ؟ حالا می دانست الی کجا زندگی

می کند .او هم اکنون در هوم لند کار می‌کرد و احتمالاً در یکی از سوئیت هایی که برای اعضای

رده بالای گونه‌های جدید ساخته شده بود زندگی می کند

 

لعنت در آسانسور در طبقه ای که الی تنها ساکن آن بود باز شد .بالاخره آن قدر زن ها را به اینجا

منتقل می‌کنند که هر طبقه خوابگاه پر از زندگی و سر و صدا می‌شود. ناگهان دلش نمی خواست

دیگر در این طبقه تنها باشد

 

به خودش یادآوری کرد که ساختمان کاملا به گونه امنی ساخته شده. تنها کسانی که به اینجا

دسترسی دارند زنهایی هستند که در خوابگاه زندگی می کنند و نگهبان هایی که در اینجا

نگهبانی می دهند. حتی یکی از اعضای کنسول هم به داخل خوابگاه دسترسی ندارد . غضب

نمی‌تواند به داخل بیاید . وقتی اینجا را ترک کرده بود هنوز هم لامپ اتاق را روشن گذاشته و

درهای بالکن باز بودند. به سرعت به طرف درهای با رفت و برای اولین بار آنها را قفل کرد .بعد از آن

که لباس هایش را درآورد به بازویش نگاه کرد . پوست بدنش قرمز و در حال کبودی بود .

 

به داخل حمام قدم گذاشت. غضب جان سالم به در برده بود .این فکر مدام به ذهنش خطور

می‌کرد .اشکهای گرم از روی گونه هایش جاری شد. اگر آن روز هرگز اتفاق نمی افتاد شاید این

فرصت را داشت تا او را بشناسد و با او آشنا شود. شاید غضب……چه؟ عاشقم میشد آن طور که

من عاشقش شدم ؟

 

حتی در نظر گرفتن چنین امکانی دیوانگی بود. آنها واقعاً یکدیگر را نمیشناسند . اما الی دلش می

خواست آن را تغییر دهد . اون از من متنفره.

 

این …وقتی الی را روی میز کوباند و خشم و عصبانیت از از هر ذره وجودش تراوش می‌کرد کاملا

مشخص بود . الی گونه هایش را پاک کرد . بلایی که بر سر غضب آورده بود اجتناب‌ناپذیر بود . تنها

می توانست امیدوار باشد روزی به خاطر اینکه او را در سلول تنها گذاشته تا سرزنش گناه او را

متقبل شود ببخشد. آن موقع شاید……

 

با صدای بلند زمزمه کرد

 

_لعنت این کارو با خودت نکن

 

 

 

فصل ۳

 

 

الی با کلافگی به زنهای گونه‌های جدید خیره شد .می دانست دوست شدن با آنها کار سختی

است اما نمی دانست آنها خیال دارند تا چه اندازه این کار را برای او سخت کنند .حتی یک نفر از

آنها در مقابل او دوستانه رفتار نکرده بود. آرزو می کرد که ای کاش می توانست احساسات جریحه

دار شده اش را پنهان کند

 

_هیچ کدوم از شما دوست دارد یاد بگیرد چطور آشپزی کنید؟ میتونم بهتون یاد بدم یا یه عالمه دی

وی دی دارم که میتونید از روی اونها یاد بگیرید

 

از چهره ای به چهره دیگر نگاه کرد

 

_ میدونم بعضی از شما از غذاهای کافه تریا خسته شدید. من عاشق آشپزی کردن هستم .چیز

خوبیه که بدونی چطور آشپزی کنی و خیلی ها عاشق غذا هستند

 

همانطور که چندین چشم به او نگاه کرد هیچ کدام حرفی نزدند. الی آهی کشید

 

_قسم میخورم من دشمن شما نیستم. اینجام تا مهارت های زندگی کردن رو به شما نشون بدم

و کمکتون کنم چطور توی جامعه ادغام بشید . واقعا آرزو می کنم کاش بهم اجازه می‌دادید تا بتونم

کمکتون کنم

 

سکوت ناراحت کننده ادامه پیدا کرد.شانه های ال به خاطر قبول شکست افتاده شدند

 

_خیلی خوب شاید به زمان بیشتری نیاز دارید تا منو بهتر بشناسید. اگه به چیزی نیاز داشتید لطفاً

اجازه بدید بدونم .راستی یکم کیک درست کردم و گذاشتم توی یخچال بنابراین لطفاً ازش بخورید

 

قبل از آنکه بتوانند ناامیدی او را ببینند از اتاق فرار کرد .به محض این که اتاق را ترک کرد صدای زن

ها را شنید و این باعث شد دلش بخواهد گریه کند .هر وقت به اتاق وارد می‌شد مکالمات به

سرعت متوقف می‌شدند و به محض آن که اتاق را ترک می کرد دوباره از سر گرفته می‌شدند.

نمی توانست این احساس را از خود دور کند که از او متنفر هستند. می بایست برای آنها

کلاس‌هایی برگزار می کرد تا به آنها نشان دهد چگونه از وسایل خانه استفاده کنند . در طول

کلاس ها سوال های کمی از او پرسیده می‌شد اما متوجه میشد بعضی آنها ذهنی تیز و با هوش

خارق العاده ای دارند.

 

در نظر داشت تا از شغل اش استعفا دهد اما یکی از اعضای کنسول به او اطمینان داده بود که

مسئله او نیست بلکه هر کسی که به این سمت برسد آنها او را کلافه می‌کنند تا از سمتش

استعفا دهد

 

او یک بیگانه بود. به همین سادگی. و این باعث می شد که گونه‌های جدید به او اعتماد نداشته

باشند . به او گفته شده بود که زمان بیشتری به خود فرصت دهد و اینکه او تنها دو هفته است که

به این سمت منصوب شده

 

دو هفته جهنمی …در سکوت به طرف آپارتمانش به حرکت افتاد .اگرچه اگر از کارش استعفا

می‌داد جایی نداشت که برود. هیچ زندگی آن بیرون نداشت زیرا به خاطر این شغل تمام روابط

گذشته اش را قطع کرده بود .حتی فکر اینکه به یکی از پدر و مادرش بگوید به او اجازه دهند نزد

آنها زندگی کند تا دوباره بتواند سر پای خود به ایستاد باعث می‌شد میگرن بگیرد

 

پدر و مادرش حتی بعد از اینکه از یکدیگر طلاق گرفته بودند بسیار با یکدیگر جنگ و دعوا می کردند

و الی را بین خود می‌انداختند تا آن را حل کند .هر دوی آنها مخالف طلاق گرفتن او بودند و

همچنین هنوز هم با همسر سابقش در ارتباط بودند .به طور آزاردهنده ای سعی می‌کردند الی را

مجبور کنند تا دوباره با او رابطه برقرار کند و با او وقت بگذراند . ترجیح می‌داد به گودالی پر از مار

بپرد تا اینکه به زندگی قبلی اش بازگردد

 

همچنین زندگی جدیدش باعث می شد احساس ارزشمند بودن بکند .گونه های جدید به کسی

نیازمند بودند تا به آنها اهمیت بدهد و الی به آنها بسیار اهمیت می داد

به سرعت لباس هایش را عوض کرد و لباسهای ورزشی اش را پوشید. به زمان نیاز داشت که از

خوابگاه دور باشد .مطمئناً اینجا کسی دلش برایش تنگ نمی‌شد . سعی کرد برای خودش

احساس دلسوزی نکند . ام پی تری پلیر و کارت شناسایی را داخل جیبش قرار داد .

 

وقتی ساختمان خوابگاه را ترک کرد یک بار دیگر به ساعتش نگاه کرد و متوجه هوای تاریک شد.

تنها چند ستاره در آسمان می درخشیدند .یکبار دیگر به داخل خوابگاه نگاه کرد و آنها را دید که با

خوشحالی با یکدیگر می‌گفتند و می‌خندیدند و به نظر خوشحال می رسیدند

 

شروع به پیاده روی تند کرد . محیط بیرون نمایی شبیه به پارک داشت که تا دیوارها ی محافظت

شده ادامه داشت . صدای ام پی تری پلیر را بالا برد . جدیدا به یکی از طرفداران موسیقی متال

تبدیل شده بود زیرا با حال و روزش بیشتر همخوانی داشت.

 

به آرامی به دویدن ادامه داد تا زمانی که به محیطی جنگلی که دریاچه بزرگی را شامل می شد

وارد شد. از دویدن کنار آب لذت می برد .بعد از مدتی دویدن وقتی که کمی خستگی بر او چیره

شد به کنار دریا چه رسیده بود. متوقف شد و شروع به تمرینات کششی کرد. خم شد تا انگشت

های پایش را لمس کند و سپس دوباره بدنش را صاف کرد . حرکاتی را از گوشه ی چشم دیدید .

 

چرخید …انتظار داشت دونده دیگری را ببیند اما کسی را مشاهده نکرد. اخمی کرد ..می توانست

قسم بخورد یک نفر را دیده

 

سرش را تکان داد و آن احساس را نادیده گرفت. احتمالاً حرکت باد که شاخه های درختان را تکان

داده توجه او را به خود جلب کرده بود. دستهایش را بالای سرش کشاند و به اطراف چرخید تا

ماهیچه هایش را نرم کند .دلش میخواست بدنش را روی فرم نگه دارد. با خود نیشخندی زد .اگر

همسر سابقش هم اکنون او را می دید احتمال سکته قلبی می کرد. یک زمانی دچار اضافه وزن

بود . بعد از طلاقش از یک عوضی خیانتکار بد دهان سو استفاده گر که فکر میکرد الی به اندازه ای

رقت انگیز است که هر گونه با او رفتار کند آن را تحمل خواهد کرد… تقریباً به یک انسان کاملا

متفاوتی تبدیل شده بود

 

همسر سابقش در اشتباه بود. الی یک کفش پا کن نبود که با کسی که نمی داند چگونه عشق

بورزد بماند و برخلاف اعتراض‌های جف از او جدا شده بود

 

آخرین حلقه‌ای که او را به گذشته متصل می‌کرد پدر و مادرش بودند که ارتباطش با آنها را بعد از

آنکه سعی کرده بودند الی را دچار عذاب وجدان و گناه کنند تا دوباره به طرف همسر سابقش

برگردد قطع کرده بود. با نیشخندی با خود فکر کرد که دنیا هنوز به آخر نرسیده بود

 

ناگهان موهای پشت گردنش سیخ شدند .بدنش کاملا خشک شده بود و نگاهش مدام اطراف

پارک را از نظر می گذراند. منظره اطراف پر از درختان انبوه بود که باعث می‌شد محیط اینجا کمی

شبیه به جنگل به نظر برسد. ساختمان ها طرف دیگر پارک مستقر شده بودند .از جایی که

ایستاده بود تنها می توانست قسمت اندکی از بالای ساختمان ها را ببیند. یک بار دیگر به تاریکی

نگاه کرد. احساس می‌کرد یک نفر او را زیر نظر گرفته

 

دستش را داخل جیبش فرو برد و ام پی تری پلیر را خاموش کرد. به دقت گوش داد اما چیزی

نشنید. دوباره می خواست موسیقی را روشن کند که صدای غرش آرامی باعث شد از جا بپرد .

آیا صدای یک سگ بود ؟

 

از بالای شانه اش به اطراف نگاهی کرد تا یکبار دیگر محیط اطراف را از نظر بگذراند .چندین گروه از

سگ ها از هوم لند محافظت می کردند و محیط اطراف را می چرخیدند تا مانع از ورود غریبه ها

شوند. اما دسته آنها همیشه بسیار دورتر از این مکان نگهبانی می‌دادند .همچنین اگر صدا مربوط

به یک سگ بود پس یکی از نگهبان ها هم می بایست با او باشد اما کسی دیده نمی شد

 

ناگهان میل برگشتن به خوابگاه تمام وجودش را در بر گرفت. چند قدم برداشت اما یک صدای غرش

دیگر شنید …این بار نزدیک تر …بدنش به خاطر زنگ خطر که در گوش هایش به صدا درآمده بود

منقبض شد. در حالی که ام پی تری پلیر را محکم به چنگ گرفته بود یک بار دیگر محیط اطراف را

به منظور پیدا کردن منبع صدا به دقت از نظر گذراند. امیدوار بود یکی از سگ ها از دسته جدا

نشده باشد . آنها حیوانات بزرگ و خشنی بودن همچنین به خوبی تربیت شده بودند تا از محیط

محافظت کنند و همواره طوری با الی برخورد می‌کردند گویی او یک بیگانه است

 

_سلام ؟

 

امیدوار بود یکی از نگهبان‌ها پاسخش را بدهد

 

_ کسی اونجاست ؟

 غضب در چند روز گذشته مشغول تماشا کردن خوابگاه زنان بود و از بین پنجره های شیشه ای طبقه اول چندین بار الی را دیده بود .او با زنهای  گونه ی او کار می کرد و از اینکه می‌دید زنهای گونه اش با او سرد برخورد می‌کنند احساس غرور کرده بود. تا زمانی که غم را در چهره الی دیده بود .مشاهده کردن  غم او  قلب غضب را شکسته بود .نمی بایست اهمیت بدهد اما می‌داد .وقتی او را دیده بود که ساختمان محافظت شده را به تنهایی ترک کرد حیرت زده شد. از  مکان امن دور شده بود . آیا متوجه خطری که در کمینش بود نبود ؟ که غضب او را زیر نظر دارد ؟ آیا  غرایز زنده ماندن به او تلنگر نمی زدند که غضب نزدیک است ؟ مشخصات نه .زیرا  به آرامی شروع به دویدن کرده بود و به منطقه  منزوی وارد شده بود که عملا به غضب التماس می‌کرد تا به او نزدیکتر شود. سپس ایستاد مانند اینکه منتظر اوست  .

غضب عطر او را که باد به طرف اش آورده بود به درون کشیده و سپس  ناله ای کرد  .حتی بیشتر از  نفس بعدی اش دلش می خواست به او نزدیک تر شود  و این واقعاً او را عصبانی می کرد. الی دشمن او بود. برای به دست آوردن کنترل با  هیولای درونش جنگید . قسمتی از او که هنوز هم انسان بود می‌دانست الی ممنوعه است .او یک مخبر بود  که به مردم او کمک کرده بود. این دلیلی بود که در تاسیسات کار میکرد .اما قسمت حیوانی تر او دلش می خواست به او نزدیک شود و او را لمس کند .آن حقیقت باعث شد از جا بپرد

 از دنبال کردن غرایزش  طفره رفت. بعد از آن که به او اعتماد کرده بود تا کاری نکند که به او صدمه برساند… الی به او خیانت کرده بود. صرف نظر از دلایلش برای کار کردن در تاسیسات مرسیل  .این بهانه خوبی برای بلایی که بر سر غضب آورده بود نبود .یا برای عصبانیتی که غضب با آن زندگی می کرد .میدانست اعمال او چه هزینه ای برای غضب در بر خواهد داشت؟

او به مردهای گونه اش نشان می داد که چگونه حیوان درون شان را کنترل کنند و خود می‌بایست همین کار را انجام دهد  می بایست برای دیگران یک نمونه باشد و خود را تحت کنترل نگه دارد. او وظیفه داشت به گونه های جدید نشان دهد که بیرون از تأسیسات مرسیل زندگی جریان داشته و آنها تنها حیواناتی نبودند که به وسیله مرسیل خلق شده باشند. کسانی که همواره در تمام عمرشان توهین و بی احترامی در ذهن آنها فرو شده بود .اگرچه الی یک نمونه زنده از آن بود که غضب یک نقطه ضعف و سستی دارد… او..

 الی در تاریکی به اطرافش نگاه کرد گویی او را احساس می‌کند. حیوان درونش فریاد سر داد تا به نزد او شود. تا او را لمس کند .برای به دست آوردن کنترل با خود جنگید اما سپس بر خلاف آنچه که دلش می خواست به طرف او قدم برداشت

 یکبار دیگر وقتی پای او به میان می‌آمد کنترل خود را از دست داده بود. نمی‌توانست در مقابل وسوسه قوی نگاه کردن به چشمهایش ..شنیدن صدایش و بوییدن عطرش  مقاومت کند

 با شنیدن صدای شیرینش قسمت انسانی او پر از خشم و عصبانیت می شد. در حالی که حیوان درونش از سر لذت شادی می کرد.  یکبار دیگر وقتی احساس ترس را از او بویید سعی کرد با خود بجنگد .دلش می خواست از او  محافظت کند . اما همچنین می بایست او را بترساند تا کاری کند تا جایی که ممکن است از او فاصله بگیرد

 یک بار دیگر حرکاتی توجهی الی را به خود جلب کرد .وقتی غضب از پشت درختی ۲۰ پا آن طرف بیرون آمد نفسش را پر صدا حبس کرد

  تمام وجودش با دیدن منظره قد بلند و جذاب مردانه ای که روبرویش بود و احساس خطری که از او ساطع می شد واکنش نشان داد .آب دهانش را قورت داد و وقتی شوک از بین رفت تمام بدنش را احساس ترس پر کرده و ضربان قلبش بالاتر رفت

ان صدای ترسناک مربوط به غضب بوده . لباس سیاهی که پوشیده بود شانه های پهن ..بازوهای خارق العاده و ماهیچه ای و کمر باریکش را به خوبی در بر گرفته بود . وقتی نگاه تیره اش روی او ثابت شد احساس خطر از او تشعشع  میشد .نگاهش به آرامی پایین تر آمد و غرش نرمی از گلویش بیرون آمد. فکش منقبض شد . یک قدم به جلو برداشت .حرکاتش مانند راه رفتن یک حیوان درنده بود نه قدم برداشتن یک مرد

 به آرامی به طرف او می آمد .نگاه الی به آرامی پایین آمد و سر تا پای او را از نظر گذراند قدرت و مردانگی از او  ساطع می شد و الی آب دهانش را قورت داد .ضربان قلبش بالاتر رفت. نفس کشیدنش سرعت گرفت و کاملاً از وجود مردانه او با خبر شد

 هرگز تاکنون کسی مانند او چنین تاثیری بر الی نداشته. یک قدم دیگر جلو آمد. قدمهای نرم و بی صدایی که بر می داشت تقریبا  هیپنوتیزم کننده بود . الی متوجه شد سر تا پا لباس مشکی پوشیده تا در تاریکی پنهان شود. مانند اینکه با تاریکی یکی است. اما به طرف روشنایی قدم گذاشته تا تنها به او وجود خودش را نشان دهد

 حالا غضب در سکوت او را بررسی می‌کرد نگاهش روی چهره الی ثابت مانده بود. همانطور که الی به او خیره شده بود می توانست قسم بخورد نگاه گرسنه ای روی چهره جذابش دیده است .زبان غضب بیرون آمد تا لب پایینش را خیس کند . زبان صورتی رنگ اش وسوسه کننده به نظر می رسید و چشمهایش باریک شدند .مانند این که می توانست ذهن الی را بخواند

  الی دلش می خواست او را ببوسد .دلش می‌خواست بداند چه احساسی دارد که بدون عصبانیت او را لمس کند. البته که چنین اتفاقی نمی‌افتاد .غضب از او متنفر بود

 زمزمه کرد

_اوه لعنت

 سپس با صدای بلند تری گفت

_ سلام ..اه ..غضب.  شب خوبی برای پیاده‌ رویه مگه نه ؟

 چیزی نگفت اما یک قدم دیگر جلوتر آمد و متوقف شد. احساس ترس الی بیشتر شد .آنها تنها بودند و غضب قسم خورده بود که او را بکشد. همانطور که یک قدم دیگر به طرفش برمی‌داشت صدای غرشی از گلویش بیرون آمد. احساس میل به اینکه همین حالا شروع به دویدن کند در او بیشتر می‌شد اما سعی کرد خودش را ثابت نگه دارد زیرا مقاله ای خوانده بود که در آن درباره سرعت و توانایی های خارق العاده گونه‌های جدید چیزهای نوشته شده بود.

 سعی کرد با صحبت کردن حواس او را پرت کند و آرزو می کرد در ذهن قصد صدمه زدن به او را نداشته باشد  .غضب جلوتر آمد با صدایی خشن ..سرد و ترسناک گفت

_ میدونی بهمون آموزش دادند چه کار کنیم تا ما رو جلوی سرمایه‌گذاران شون به نمایش درآورند؟

  الی می بایست گلویش را صاف کند اما گلویش از ترس بسته شده بود

_ نه واقعا..وقتی به تاسیسات مرسیل حمله شد بیشتر فایل ها از بین رفته بودند . و وقتی اونجا کار می کردم اجازه دسترسی به چنین فایلهایی رو نداشتم

_ شکار

  یک بار دیگر به او غرش کرد

_در این زمینه من بهترین بودم .من یکی از بهترین نمونه‌های اولیه بودم .به ما نشون دادن چطوری یه سری کارها انجام بدیم تا بتونن دارو هاشون رو بهتر بفروشن . ما نمونه های زنده ای بودیم از اینکه انسان میتونه به چه چیزی تبدیل بشه… اگه فقط از داروهای احمقانه اونها مصرف کنند

 الی متوجه شد در آن لحظه آینده‌اش  سوال برانگیز است. غضب از او متنفر بود و طوری صحبت می کرد که می دانست هر  لحظه ممکن است به موجودی کشنده تبدیل شود  .نمی  توانست کلمات درست را پیدا کند. نمی دانست چگونه موقعیت را خنثی کند. غضب یک قدم دیگر به طرف او برداشت. لعن*ت ..دو تا لع*نت .. با احساس وحشت با خود فکر کرد.. تنها چند قدم دیگر می تواند به او برسد.  الی ناگهان گفت

_ من اون روز هیچ انتخاب دیگه ای نداشتم . من جاکوب رو کشتم تا از تو محافظت کنم. اما اگه میفهمیدن من این کارو انجام دادم به من اجازه نمی دادند اونجا رو ترک کنم .فقط میخواستم نجاتت بدم .حتی نمی خواستم اون رو بکشم .

_ به کسی گفتی اون با من چه کار کرد ؟ یا چطور اجازه دادی به خاطر کاری که تو کردی من زجر بکشم ؟

_نه

 سرش را تکان داد.به  او دستور  داده شده بود تا در چیزی دخالت نکند و کشتن یک تکنسین.. تا اینکه بتواند یکی از گونه‌های جدید را نجات دهد.. مطمئناً برخلاف آن دستور بود. کلمات غضب در ذهنش نقش بستند. زجر کشیدن ؟

_ از کاری که کردی خیلی شرمنده بودی ؟

الی مردد ماند

_نمیدونی من چقدر .من…

 غرش کرد و به میان حرفش پرید.

_ به نگهبان ها گفتی من اونو کشتم . خون اون رو روی دستای من پخش کردی سعی نکن اینو انکار کنی

  اشکهای داغ افسوس و پشیمانی هر لحظه  تهدید به  جاری شدن می‌کردند. اما به طور مداوم پلک زد تا آنها را پس بزند

_من …

 آب دهانش را قورت داد

_هیچ چاره ای نداشتم .فکر نمیکردم تورو بکشند و گرنه امکان نداشت بهشون بگم تو جاکوب رو کشتی.  تو می بایست حرفمو با…..

_ حرفتو باور کنم ؟

 نگاه تیره اش  باریک شد و صدای خطرناکی از ته گلویش بیرون آمد

_تو با دیدن زجر کشیدن من ت*حریک می شدی.  با د.نستن اینکه چه ظلم و ستمی قراره بر من اعمال کنی

 از کجا میدونست تح*ریک شدم ؟  جرات نداشت از او بپرسد اما خیال نداشت دروغ هم بگوید. از آنجایی که حداقل حقیقت را به او بدهکار بود. نمی دانست چگونه به او توضیح می‌دهد که تا این اندازه به شدت نسبت به او واکنش نشان می دهد زیرا خودش هم نمی توانست آن را در کند. واکنش بدنش نسبت به او به عنوان یک مرد تحت آن شرایط کار اشتباهی بود

_به این دلیل نبود که داشتی زجر می کشی یا خیال داشتم با اون سوزن بهت بزنم . می بایست صحنه رو طوری بازسازی میکردم که زمانی داشت سعی میکرد بهت آمپول بزنه تو اونو کشتی .واقعا متاسفم

_ شگفت زده شدم که حتی سعی نمی کنی دروغ بگی

 الی چانه اش را بلند کرد تا نگاه عصبانی او را ملاقات کند

_حق با توئه بدنم به اینکه تا اون اندازه بهت نزدیک بودم واکنش نشان داد. هیچ بهانه ای ندارم .تمام کاری که میتونم بکنم اینه که ازت معذرت خواهی کنم. میدونم غیر اخلاقی بود و در این باره احساس گناه می کنم . تو………

 مردد مانده بود چگونه به او بگوید که در نظر الی تا این اندازه جذاب است

_ تو بره*نه بودی و حتی با وجود اون شرایط وحشتناک هم نمیتونستم متوجه نشم . متاسفم

فک غضب منقبض شد

_تو داشتی برای تاسیسات مرسیل کار می‌کردی. با پیدا کردن مدارک مجرمانه تونستی خودت رو بیرون بکشی ؟ از کاری که تکنسین با من کرد لذت بردی ؟

 به طرف او غرش کرد و نیش های تیزش را به او نشان داد . نزدیکتر آمد

_ از اینکه به من صدمه رسوند و خیال داشت بهم تجاوز کنه تحریک شدی؟  آیا اعتماد بقیه مردهای گونه جدید رو هم به دست آورده بودی تا هر موقع وارد سلول شون شدی بهت غرش نکنن؟ اونها رو هم اغفال کردی تا فکر کنند بی ازاری؟ اجازه دادی اون ها هم به خاطر کاری که تو انجام دادی سرزنش بشن؟

 پره های بینی اش گشاد شده بود و صدای وحشتناک عمیقی را از ته گلویش بیرون داد

_ دیگه به کی خیانت کردی؟

  الی با این اتهامات شرورانه به عقب سکندری خورد مانند اینکه به طور فیزیکی به او آسیب رسانده باشد

_نه.. تو تنها کسی بودی که مجبور بودم اون کارو باهاش انجام بدم. داشتم سعی میکردم برای قاضی مدارک کافی جمع آوری کنم تا حکم مصادره تاسیسات رو بده. ..چطور جرات می کنی.. من فقط نمونه می گرفتم. گزارش می‌نوشتم .هر روز قبل از اینکه اجازه بدن به تاسیسات وارد بشیم ما رو به صورت کامل مورد بازرسی قرار می‌دادند .نمی تونستم با خودم دوربین به داخل بیارم تا اثبات کنم شما فقط یک شایعه نیستید.  یا چه بلایی داره سرتون میاد .حتی نمیتونی تصور کنی وارد شدن هر روز به این تاسیسات چقدر برای من ترسناک بود .همیشه با خودم در تعجب بودم اگه متوجه بشن دارم برای پلیس جاسوسی می کنم آیا هرگز نور روز رو دوباره به چشم خواهم دید ؟ اونها ممکن بود منو بکشند. از کارکنان اونجا همیشه شایعاتی در مورد اینکه اگه مرسیل تنها شک کنه داری بهشون خیانت می کنی چه بلایی سر بقیه میارن برام تعریف میکردن. میگفتند ناپدید میشم و هرگز کسی حتی نمیتونه جنازم رو پیدا کنه .

_ اگه هر روز بازرسیت می کردن چطور تونستی مدارک رو بیرون بیاری ؟

 گونه هایش قرمز شد

_واقعا میخوای بدونی ؟

غرش کرد

_بله

_  قورتش دادم .

 برای چند  لحظه چهره اش خالی شد سپس اخم کرد

_ متوجه نمیشم

_می بایست با چند تا از پزشک ها دوست بشم و این زمان می برد. من به چیزهایی که اونها دسترسی داشتند دسترسی نداشتم. به دقت اعتماد اونها رو به دست آوردم .با پزشکی که به من شباهت داشت دوست شدم .در  زمان ناهار کتم رو با اون عوض کردم . کارتش رو دزدیدم و موهام رو مثل اون مدل دادم .وقتی وارد دفتر شدم سرم رو پایین انداختم تا دوربین های امنیتی به خوبی صورتم رو نبینند . چند بار که کد روی در رو وارد می‌کرد اونو دیده بودم و بنابراین اونو به خاطر سپرده بودم.  فلش مموری کوچکی که مافوقم بهم داده بود رو توی دست داشتم .اونو قورت دادم. خیلی چیزها ممکن بود اشتباه پیش بره

 غضب در حالی که اخم کرده بود به او خیره شد

_ مطمئن بودم اون ها مچ منو مگیرن و  هر لحظه امکان داره نیروهای امنیتی به داخل اتاق بیان تا منو بکشند . نمیدونی چقدر وقتی از اتاق بیرون اومدم و آرزو می کردم بدون دردسر کت  پزشک رو سر جاش بزارم ترسیده بودم . همون روز بود. میدونی

چند لحظه مکث کرد

_ آخرین چیزی که میخواستم این بود توجه کسی رو به خودم جلب کنم .میدونستم چقدر مهمه که مدارک رو به بیرون منتقل کنم اما بدون توجه به ریسک زندگی خودم و از بین رفتن مدارک هنوز هم سعی کردم تو رو نجات بدم. میدونی چقدر بالا آوردن چیزی به اندازه دو بند انگشت دردناکه ؟ حتی در نظر داشتم اگه بالا آوردن نتیجه نداد اجازه بدم من رو جراحی کنن تا اونو از معده ام بیرون بیارن .میترسیدن اگه به موقع اونو از شکمم خارج نکنم اسید معده ام به اطلاعات آسیب برسونه

همانطور که ثانیه ها سپری میشد غضب به اخم کردن ادامه داد

_تو من رو هم فریب دادی . این کاریه که تو انجام دادی

 لب هایش به خط محکمی فشرده شده بودند

_تو به مردم دروغ میگی و بعد بهشون خیانت می کنی . تو از اون هیولاهایی که مردم من رو به وجود آوردن و بعد اونها رو به اسارت گرفتن بهتر نیستی

  با شنیدن حرف هایش درد تمام س*ینه اش را فراگرفت.  سپس به سرعت پس از آن عصبانیتی شدید جایگزینش شد . الی به خاطر او یک نفر را کشته بود و زندگی اش را به خطر انداخته بود تا مردم او را نجات دهد .لع*نت به او

_ نمی خواستم به هیچ طریقی بهت آسیب برسونم

 مکث کرد

_اما یه چیزی بهت میگم .من جون لع*نتی تو رو نجات دادم غضب.  تو هنوز زنده هستی به خاطر کاری که من انجام دادم .اگه من اون روز به سلول تو نمیومدم . جلوی اون عوضی رو نمی گرفتم تو الان مرده بودی  .تو می مردی در حالی که به زمین زنجیر شده بودی و یک عوضی ح*روم زاده ازت سو استفاده کرده بود. اون هم تنها چند روز قبل از اینکه میتونستی برای همیشه آزاد بشی . اگه این در نظر تو غیر قابل بخششه پس به درک. زنده نگه داشتن تو اولویت اولم بود

_ تو گفتی از من متنفری. بهم گفتی من یه ح******* بی ارزشم و دلت میخواد اینو بدونم .هرگز چیزی که گفتی رو فراموش نمیکنم

 الی با دهان باز به او خیره شد

_نه

_من اونجا بی دفاع روی زمین دراز کشیده بودم .از من دور شدی تا خون تکنسین رو روی دست هام پخش کنی. بعد اون کلمات نفرت انگیز رو از بین دندونهات به طرف من  انداختی

ناگهان متوجه شد و می‌دانست رنگ از چهره اش پریده است .

_من با تو صحبت می کردم .داشتم این حرفها رو به جاکوب میگفتم .من از اون متنفر بودم و به خاطر کاری که با تو کرده بود یک عوضی ح******** بود

_  اون مرد مرده بود. به من دروغ نگو .تو اون کلمات نفرت انگیز رو به من گفتی

_ نه ..

به طور مداوم سرش را تکان میداد. نگاهش به نگاه خیره او قفل شده بود .

_  قسم میخورم داشتم با او صحبت می‌کردم .امیدوار بودم اگه میتونه توی جهنم صدام رو بشنوه… مطمئنم اون جاییه که به خاطر همه گناه هایی که انجام داده رفته… بدونه چه احساسی درباره اش دارم

 غضب اخم کرد . به دقت چهره الی را مطالعه می کرد .  همان طور که ثانیه ها سپری می شدند ساکت ماند.

_  این حقیقت داره

_میخوای بهترین قسمتش رو زمانی که وارد سلولم شدی بدونی ؟

 صدایش عمیق و مانند یخ سرد شده بود. تمام بدنش به طور مشخصی منقبض شد .الی سرش را تکان داد و ترسش بازگشت. عصبانیت از چشمهای غضب منتشر می‌شد . تیره تر از زمانی که به خاطر می‌آورد به نظر می رسیدند

_ هنوز هم میتونم احساس کنم که منو لمس کردی. اولش منو دلداری دادی .منو نجات دادی و مطمئن بودم بهم هیچ صدمه ای نمی رسونی. در واقع از این که دستت روی بدنم بود خوشحال بودم .من چشمهام رو میبندم و خاطره تو اونجا هک شده

 یک قدم دیگر جلو آمد

_به خاطر میارم بعد از کاری که کردی شروع به دویدن کردی. منو در حالی که گیج بودم و تمام بدنم درد میکرد رها کردی. سوزنی که به بدنم فرو کردی کمتر از دردی که قلبم رو سوراخ می‌کرد در می گرفت

_ خیلی متاسفم .حتی یک روز هم نگذشته که اون خاطره روح منو اسیر خودش نکرده باشه .این کارو کردم تا جونت رو نجات بدم .میدونی جاکوب خیال داشت چه کاری بکنه اما من جلوی اونو گرفتم. می بایست یک راهی پیدا می کردم تا اون مدارک و بیرون می آوردم .خیلی متاسفم .آخرین کاری که دلم میخواست بکنم این بود که به تو آسیب بیشتری برسونم .نمیخواستم گناه قتل اون رو به گردن تو بندازم یا با اون سوزان بهت بزنم اما می بایست اونها رو قانع میکردم که کار تو بوده تا اجازه بدن از اونجا بیرون بیام.

  یک قدم دیگر جلوتر آمد

_هیچ کدوم از این ها اهمیت نداره

 غرش کرد

_ تمام چیزی که به خاطر میارم کاری بود که باهام کردی . قسم خورده بودم اگه یک بار دیگه دیدمت با دست های خالی بکشمت

 تنها چند اینچ آنطرف تر از او ایستاده بود و تقریباً او را لمس میکرد

_اگه عقلی توی کله ات هست باید فرار کنی . دارم با خودم میجنگم تا کنترلم رو از دست ندم و هیچ  عقیده ای ندارم کدوم طرف من برنده میشه .هرگز فراموش نکن که نیمی از من حیوونه

 غضب امیدوار بود الی به نصیحت او گوش کند. می توانست ترس را در صورت ظریف او ببیند. از اینکه متوجه خط های کوچک اطراف دهانش که حاکی از این بوده روزی میخندیده  شد متنفر بود. با خود در تعجب بود شنیدن صدای خنده اش چه احساسی دارد ؟ هرگز خودش دلیلی برای خنده نداشته تا زمانی که آزاد شد

 لب هایش پر از نگرانی بود. لب پایینش کمی از بالایی پرتر بود و این میل ناگهانی که آن را بمکد با او برخورد کرد

 سپس موهایش توجه او را به خود جلب کرد . کاملاً برخلاف موهای خودش بود. مواج و روشن بودند. به نظر می رسد بافت نرمی داشته باشند.بوی توت فرنگی می دادند و صورتش را قاب گرفته بودند .ساختار استخوانی چهره‌اش ظریف و شکننده به نظر می رسید .

زنهای گونه های جدید به طور دراماتیکی از انسان کوچولوی من متفاوت تر به نظر می رسن

 خشکش زد . متوجه شد هم اکنون او را مال خود صدا زده بود  .عصبانیت وجودش را فرا گرفت .بهتر از اینها می دانست تا به یک انسان اعتماد کند. آنها هر فرصتی را که به دست آورند به تو زجر و درد  تحمیل خواهند کرد …مخصوصاً او

 همین حالا خودش اعتراف کرده بود که یک دروغگوی حرفه ای است.  تا جایی که او می دانست ممکن بود تمام حرف‌هایی که حالا زده دروغ  محضی باشند تا بتواند احساس دلسوزی او را نسبت به خود برانگیزاند

 لع*نت به او  اگر یک بار دیگر به الی این شانس را بدهد که به او خیانت کند.  با این حال تصور این که مال او باشد تاثیرات گیج کننده روی او داشت .شکمش سفت شد  .انگشتانش  برای لمس او درد گرفته بودند . و این میل دیوانه وار را داشت تا چیزی بگوید که احساس ترس او را نسبت به خود کاهش دهد

جهنم… با احساس انزجار متوجه شد  : می خوام کاری کنم بخنده فقط برای این که لبخندش رو ببینم

  کار اشتباه و دیوانه واری بود . احساسات و افکار متناقض اش هر زمان که پای او در میان بود باعث می‌شد عصبانیتش داغ تر بجوشد . به نظر می رسید الی استادی بازی کردن با دیگران باشد و اصلا دلش نمی خواست دوباره بازیچه دست او شود

 

 

 غضب  سعی کرد روی زمان حال متمرکز شود . دشمنش روبرویش قرار داشت و این فرصت را به دست آورده بود که حداقل از یک نفر از کسانی که به او آسیب رسانده بودند انتقام بگیرد. قلبش به طور نامنظم می تپید  .تصویر آخرین باری از الی که بعد از خیانت کردن به او از او فرار کرده بود ذهنش را پر کرد .خاطره چنان با شدت و قوی به ذهنش هجوم آورد که به خاطر هجوم احساسات یک قدم به عقب برداشت .آنقدر برای تنبیه کردن غضب و دور شدن از او عجله داشت که در را ندیده و به دیوار کوبیده شده بود .

حیوان درونش زوزه کشید. از او می خواست الی را بگیرد. دیگر زنجیرها به دست و پایش نبود و دارو  بدنش را فلج نکرده بود .بدنش منقبض شد. تک تک ماهیچه هایش منقبض شده بودند و او را دید که یک قدم به عقب برداشت. غضب نفس تندی کشید .ترس الی آنقدر قوی بود که تقریبا می‌توانست آن را  بچشد . باعث میشد غرایزش  فریاد بکشند تا از او محافظت کند اگرچه از اینکه می توانست چنین تاثیری روی او داشته باشد عصبانی میشد. همانطور که با احساسات متناقض در جدال بود غرش کرد

 او دشمنش بود با این حال غضب به طور ناامیدانه ای دلش می خواست او را لمس کند . درست در لحظه ای که الی چرخید و شروع به دویدن کرد غضب به طرف جلو پرید و زنی را که بیشتر از هرچیز دیگری در این دنیا میخواست تعقیب کرد .کاری از دستش بر نمی آمد تا جلوی حیوان درونش را بگیرد

 یکبار دیگر کاملاً کنترلش را از دست داده بود

 الی همانطور که مشاهده کرد احساسات شدیدی چهره غضب را پوشاند احساس کرد خون از چهره اش پاک شده. وقتی  نگاه وحشیانه را در چشم هایش دید تمام نیت خوبی که او را سر جایش نگه داشته بود از ذهنش پاک شد .با ترس چرخید و با تمام قوا شروع به دویدن کرد .غضب فاصله بین شان را کم کرد.

وحشت باعث میشد سریع تر بدود. ام پی تری پلیر روی زمین افتاد و یک ثانیه بعد غضب از پشت او را گرفت .الی دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد اما قبل از آن که صدایی از دهانش بیرون بیاید روی  چمن افتاد .وزن سنگین غضب تمام اکسیژن را از ریه های او بیرون کرد.هدفون را از گوش های الی بیرون کشید و به طرفی پرتاب کرد. برای  چند ثانیه وزن سنگین اش از رویش برداشته شد .از این فرصت استفاده کرد و نفس عمیقی کشید .سپس غضب او را به پشت چرخاند و دوباره با وزنش او را روی زمین میخکوب کرد

 الی سعی کرد او را هل دهد اما حتی یک اینچ هم تکان نخورد. کف دست های الی به طور بیهوده ای  س*ینه مانند فولاد او را به عقب فشار می‌دادند. وقتی عصبانیت تاریک و دیوانه کننده اش را دید از ترس ناله کرد. در نور تاریک نیش هایش چند سانتیمتر با صورت او فاصله داشتند . وقتی بازوهایش را گرفت دستهایش مهربان بودند اما به سرعت دست های الی را بالای سرش برد و با یک دست هر دو مچ دست او را محکم گرفت. محکم دندانهایش را به هم فشار می داد و در گلویش  غرش می کرد

 الی نفس نفس زنان گفت

_ لطفاً بهم آسیب نرسون

 کمی وزنش را از روی او برداشت تا بتواند نفس بکشد. چشمهای غضب چشمهای او را به دنبال چیزی جستجو می کردند .الی با خود در تعجب بود که می‌خواهد چه چیزی در نگاهش ببیند. هر چه که دید باعث شد به آرامی ناسزا بگوید .ناگهان دستهایش را رها کرد و سرپا ایستاد. الی همانجا روی چمن ها دراز کشیده بود و با شوک  از اینکه او را رها کرده بود به غضب خیره شد .ضربان قلبش بالاتر رفته بود. با لحن خشنی دستور داد

_بلند شو

 الی می بایست تقلا کند تا بلند شود .دلش می خواست دوباره فرار کند اما قدرتش را نداشت

_ بهت گفتم متاسفم دیگه چی ازم میخوای ؟

به او نزدیکتر شد تا به چشم های باریک شده اش نگاه کند

_هر چی باعث میشه بتونم جبران کنم فقط بگو.. اون کارو انجام میدم …هر کاری می کنم تا بتونی منو ببخشی ..فقط اسم ببر

 همانطور که یک قدم به او نزدیک تر می شد او را نگاه می کرد اما با حالتی دفاعی در سکوت ماند .

 ناگهان دستش جلو آمد و انگشت هایش به آرامی دور گلوی او پیچیده شد .الی ابتدا گیج بود اما سپس وقتی فهمید در حالی که چنگ او باعث درد نمی‌شود اما چیز عجیبی در حال رخ دادن برای او بود ترس سراسر وجودش را فرا گرفت . با هر دو دست  دیوانه وار مچ دست او را به چنگ گرفت . غضب از دست آزادش استفاده کرد تا انگشت های او را از بدنش جدا کند. زانوهای الی شل شدند اما غضب اجازه نداد به زمین بیفتد در عوض همانطور که گلوی او را به چنگ رفته بود او را سر پا نگه داشت. سعی کرد جیغ بکشد اما چیزی بیرون نیامد . به  چشم هایش خیره شد. در حالی که در سکوت به او التماس می‌کرد تا دست نگه دارد.

 چیزی در نگاه غضب تغییر کرد و به سرعت دستش دیگرش را دور کمر او قرار داد .محکم او را مقابل بدن بلند و عضلانی اش در آغوش گرفت و سرش را پایین آورد تا بیخ گوشش زمزمه کند

_ باهاش نجنگ

 نجنگم ؟  ذهنش  از روی وحشت بر سر او فریاد می کشید .میبایست احتمالاً چهره اش کبود شده باشد . دیدش تار شد و به نظر می‌رسید صدای غضب از دور دست ها به گوش می رسد. الی در چنگ او تکان خورد . اما غضب هرگز نگاهش را از نگاه وحشت زده او نگرفت. تاریکی داشت او را در بر می گرفت اما با آن جنگید .می خواست زنده بماند.او

 قسم خورد منو میکشه و داره این کارو میکنه ..واقعا باور نمیکردم این کارو بکنه

 وقتی بدن الی مقابله بدن غضب با بی حسی فرو افتاد .غضب گلوی او را رها کرد و محکم تر او را مقابل بدنش کشید  .حالا که جلوی رسیدن خون به مغزش را مسدود کرده بود در اغوش او ریلکس و بیهوش افتاده بود و به ارامی نفس می کشید . سریعترین و بی خطر ترین متد را انتخاب کرده بود تا او را رام کند. اگر کار دیگری می کرد بیشتر در برابرش تقلا کرد. اینگونه به او آسیبی نرسیده بود بلکه در آرامش در مقابل بدن او خوابیده بود .

 نفس عمیقی کشید. بینی اش را مقابل گلوی او گذاشت و ناله ای کرد . آنقدر بوی خوبی میداد که دلش میخواست او را نوازش کند  و در مقابل خود نگه دارد .صدای پارس سگی در دور دست ها به گوشش رسید و سرش را بالا آورد .نگاهش اطراف پارک را از نظر گذراند . غرایزش مانند زنگ خطری  هوشیار شدند .به زودی نگهبان‌ها شروع به  گشت زنی خواهند کرد. از نزدیک انسانهایی که فکر می کردند آنها را  تحت کنترل دارند را  تحت نظر گرفته بود. آنها هیچ ایده ای نداشتند که غضب و جاستیک در نظر دارند مردمان خودشان را آموزش دهند تا جای نگهبان ها را بگیرد. انسان ها فکر می کردند آنها به زمان بیشتری نیاز دارند تا کاملا  مستقل شوند اما کاملا در اشتباه بودند

 از بالا به الی خیره شد .صورت اش مقابل سینه او چسبیده شده بود. سپس به آرامی او را میان بازو های خود گرفت.  به تاریکی وارد شد تا پنهان شود .بردن او به خانه خودش آن هم بدون آنکه کسی متوجه شود چالش برانگیز بود اما او در پنهان شدن مهارت داشت . او را تعلیم داده بودند تا به یک ادمکش تبدیل شود

 تاسیسات مرسیل آنها را تعلیم داده بود تا با یکدیگر بجنگند اما هیچ کنترلی روی آنها نداشتند .گونه های جدید اجازه نمی دادند تا آنها را مجبور کنند به مردم خودشان آسیب برسانند مهم نبود به آن ها چه دستوری داده شده . اگرچه اگر فرصت اش را بدست می آوردند به نگهبان‌های سلولهای خود حمله می‌کردند. نگهبان ها شیطانی و ستمگر بودند .غضب خود .. چندین نگهبان را از پای درآورده بود

مرسیل  دی ان ای حیوانات را  با دی ان ای انسانها پیوند زده بود تا به آنها توانایی های تازه بدهد .می توانستند  با سرعت بیشتری از انسان های معمولی  بدوند و همچنین قدرت بدنی  خارق العاده ای داشتند و گاهی اوقات غرایز کنترل بدنشان را به دست می‌گرفت . اما او به خود یاد داده بود تا بیشتر اوقات کنترل خودش را به دست گیرد و اجازه ندهد عصبانیت بر او چیره شود.

 با اخم به الی در آغوشش نگاه کرد .به تمام مکالماتی که بین دکتر ها هنگام آزمایشات روی او رد و بدل میشد گوش داده بود .هر چیزی که گوش داده بود به او تفاوت بین انسانها و گونه‌های جدید را آموخته بود . انسانها توانایی ها و احساساتی که گونه های جدید دارا بودند را نداشتند. آنها نمی توانستند در تاریکی ببینند یا احساسات را استشمام کنند . همچنین قدرت شنوایی بی نظیر آنها را نداشتند. آنها به طور تصادفی گونه‌های جدید را برتر از انسان ها  خلق کرده بودند اما طوری با آنها رفتار می کردند گویی از آنها پست تر هستند

 غضب بدن بیهوش الی را میانه بازوهای خود جابجا کرد و در تاریکی به آرامی او را حمل می‌کرد. هیچ ایده ای نداشت وقتی او را به خانه خود ببرد باید چه کار کند. اما به نظر می رسید حیوان درون او از این که الی را پیش خود دارد راضی و خوشنود است.

 مرد درون اش انتقام می خواست. الی پیشنهاد داده بود تا برایش جبران کند و  احتمالات زیادی از ذهنش عبور کرده بود. واقعاً به او صدمه نمی رساند.  از عهده چنین کاری بر نمی آمد .اما احتمالاً می بایست به خاطر کاری که کرده بود تا غضب به خاطر گناه او رنج بکشد یکی دو درس به او بدهد. قسمتی از او امیدوار بود با گذراندن اوقاتی تنهایی با الی عقده روحی که نسبت به او پیدا کرده بود را درمان کند

……………………………..

 زمانی که الی بیدار شد ابتدا گیج بود  . سپس خاطرات به او هجوم آوردند. گلویش کمی درد میکرد. دستش را به طرف جلو آورد اما چیزی مانع آن شد تا دستهایش  حرکت کنند. چشم هایش به روی سقفی سفید در نور کم باز شدند .اتاقی ناآشنا.. سرش را بلند کرد تا به اطراف نگاهی بیندازد .اتاق خواب بزرگ با مبلمان تیره تزئین شده بود و آتشی در شومینه در حال سوختن بود که تنها منبع نور اتاق محسوب می شد .

چند بار دست هایش را کشید سپس متوجه شد که بالای سرش بسته شده است .به وسیله‌ی پارچه ای نرم که به بالای تخت خواب گره زده شده بود .بعد از صدای باز شدن شیر آب دری در اتاق خواب باز شد و غضب از حمام بیرون آمد .به بالاتنه بره*نه و شلوار ورزشی مشکی که به پا کرده بود نگاه انداخت. با دیدن وضعیت نیمه بر*هنه او ترس الی بیشتر شد

محتاطانه فیزیک عضلانی بدن او را بررسی کرد . لامپ حمام را خاموش کرد و باعث شد اتاق تاریک تر شود

_ بیدار شدی

 لحن صدایش نرمتر شده بود. به طور فریبنده ای آرام به نظر می رسید .به طرف تخت خواب حرکت کرد

_ خوبه

 با ملحفه ای ضخیم و نرم روی الی را پوشانده بود. بدنش را زیر ملحفه تکان داد و متوجه شد لباس به تن ندارد .نگاه خیره اش را به طرف غضب برگرداندند

 کنار تخت خواب ایستاده بود

_ لباس هات رو در آوردم

مکث کرد

_همشون رو

_ چرا ؟

به خاطر گلوی خشکش صدایش گرفته بیرون آمد. ترسش بیشتر شد. چرا الی را به خانه خودش آورده بود؟ و در حالی که او را برهنه کرده به تخت خواب بسته بود؟

 احساس بدی داشت و نمی خواست پاسخ او را بشنود .مطمئن بود او را بیشتر وحشت زده میکند .

_خودت میدونی چرا

به طرف میزی که کنار تخت خواب بود رفت

_ تشنه هستی ؟

الی سرش را تکان داد . غضب  کنار تخت خواب نشست. لیوان آبی که برای او روی میز قرار داده بود را به دست گرفت .سپس چرخید تا به او نگاه کند .یک دستش را به  آرامی زیر گردن او آورد تا سرش را بلند کند. سپس لیوان آب را به لبهای او نزدیک کرد. الی تا جایی که می توانست بدون آن که خفه شود آب را قورت داد  .غضب خود را عقب کشید و لیوان را دوباره روی میز قرار داد. به نرمی به او اطلاع داد

_مدتی طولانی راجع به کاری که می خوام باهات بکنم فکر کردم. قبلا میخواستم بسرعت تو رو بکشم اما اون قبل از این بود که بدونم یک جاسوس بودی. نمیدونستم توی اون مکان جهنمی بودی تا مردم من رو نجات بدی

مکث کرد و حالت نشستن اش را تغییر داد تا به الی خیره شود

_ حالا تصمیم گرفتم میتونی زنده بمونی

ضربان قلبش پایین تر آمد و کمی از ترسش کاسته شد

_ چرا من اینجام ؟ چرا منو از پارک آوردی ؟

چشم های غضب باریک شدند

_گفتی هر کاری می کنی تا جبران کنی. تصمیم گرفتم به یکم تنبیه نیاز داری

 دوباره مکث کرد

_ همچنین نمی دونم که آیا باید حرفایی که زدی رو باور کنم یا نه . تو یک جاسوسی. به دروغ گفتن عادت داری . عادت داری به مردم چیزهایی بگی که دلشون میخواد بشنون تا از موقعیت های خطرناک اجتناب کنی . تو به غرور من صدمه زدی ..به اعتمادم خیانت کردی و باید  بهای اون را بپردازی. میدونی به خاطر کشتن تکنسین مجبورم کردند  چطور حساب پس بدم ؟

 با دهان باز به او خیره ماند

_چی ؟

 با شنیدن کلمات او ذهنش تلو تلو خورد. درد قلبش را فشرد

_اونا  عصبانی بودن که من اون مرد رو کشتم .به خاطر کاری که تو انجام دادی منو مجازات کردن

 فصل ۴

 الی می توانست حقیقت را در چهره  سخت او مشاهده کند .امیدوار بود آنها به خاطر مرگ جاکوب غضب را مجازات نکنند. تکنسین او را آزار داده بود .خیال داشت به او تجاوز کند و می خواست او را بکشد. اشک چشم هایش را پر کرد

_ نمیدونستم

از پرسیدنش متنفر بود اما می بایست بداند

_ باهات چه کار کردن؟

 غرش خفیفی از بین لب هایش گذشت

_میخوای جزئیات رو بدونی تا به خاطر عذاب و رنجی  که باعث شدی بچشم لذت ببری ؟

_نه

  از اینکه به او چنین تهمتی میزد وحشت زده شد

_ فکر نمیکردم کاری کنن تا واقعاً بهت صدمه برسونن . قسم میخورم غضب .اونها فکر میکردن تو ارزشمندتر از اون هستی که بکشنت.  پول زیادی خرج کرده بودند و صادقانه فکر نمیکردم کسی به مرگ جاکوب بعد از کاری که اون ح******* سعی داشت باهات بکنه اهمیتی بده

_اهمیت می دادن

 کمی به سمت جلو خم شد و به طرف پایین به او خیره شد

_ برای انتقام به خاطر مرگ اون منو شکنجه دادن .درد وحشتناکی به من تحمیل کردند .می بایست اینو بدونی .تو یک جاسوس ماهر هستی. میبایست این چیزها رو بدونی و خیلی راحت از مجازات مرگ اون قصر رفتی

_ فقط میخواستم تو رو نجات بدم .مافوقم بهم قول داده بود اگه بتونم شواهد کافی رو به دست اونها برسونم تنها طی چند روز میتونن شما رو نجات بدن.اون روز تمام اینها رو به خطر انداختم تا به داخل اتاق بیام و مانع از جاکوب بشم که تورو بکشه . به همه توی تاسیسات مرسی لدروغ گفتم اما  سعی نمی کنم به تو دروغ بگم  . و من واقعا یک جاسوس نیستم . من یه پرستار بودم غضب

مکث کرد

_قبلا توی یکی از شرکت های حقوقی اونها  توی بخش آسپرین کار می کردم . تا وقتی یک نفر با من تماس گرفت و بهم گفت که باید به صورت مخفی کار کنم .شایعاتی درباره اینکه تاسیسات روی گونه های زنده آزمایشاتی غیرقانونی انجام میده شنیده بود .با شنیدن این حرف بسیار عصبانی شدم

_چرا ؟

 لحن صدایش خشن تر شد

 _اینکه یک نفر خودش داوطلب میشه تا داروی جدیدی روش آزمایش بشه یک چیزه … چون فکر می کنم کسایی که مریضن چیزی برای از دست دادن ندارن و میخوان ریسک این رو به جون بخرن تا درمان بشن …و اینکه آزمایشات غیر قانونی رو بر خلاف خواسته ی کسی به زور به او تحمیل کنی یه چیز کاملاً متفاوت دیگه ایه . شایعات می‌گفتند اونها آدم ها رو زندانی کردند ..من برای اونها کار می‌کردم و این به این معنا بود که به طور تصادفی جزئی از اون پروسه محسوب می شدم. فقط می‌خواستم این کار اشتباه رو جبران کنم

_چرا باید اهمیت بدی چه  بلایی سر من یا مردمم میاد ؟  چرا می بایست زندگیت رو به خطر بیندازی تا منو نجات بدی ؟

 الی به دقت کلماتش را انتخاب کرد

_از اتاق مشاهده ای که به طور تصادفی چند روز بعد از اینکه شروع به کار کردن در اونجا کردم تورو دیدم .تمام درها شبیه هم بود. فکر میکردم اتاق انباره. او آینه توی اتاق تو دو طرفه بود. بعضی موقع ها  پنهانی توی  اون اتاق می خزیدم تا تو رو چک کنم .

به او نگفت که هر روز او را مشاهده می‌کرد و تقریباً اینکه مطمئن شود او حالش خوب است برای الی به یک  وسواس ذهنی تبدیل شده بود

_من به شهامت تو احترام می گذاشتم  . تو بهشون اجازه نمی دادی تا روح تو رو بشکنن . کاری که اونها کردن یک جنایت بود. اون روز وقتی جاکوب به اتاق تو اومد من تصادفاً توی اتاق بودم. شنیدم که می گفت خیال داره تورو بکشه .نمی تونستم بدون این که کاری بکنم عقب  بایستم .

به نظر می‌رسد غضب به توضیحات او فکر میکند

_تو هرگز قبلا بقی  بلاهایی که به سر من آوردن رو متوقف نکردی . وقتی زن ها رو به سلول من می آوردند و اونها رو کتک می‌زدند و مجبورشون می‌کردند تا با من رابطه داشته باشند رو هم دیدی ؟ از نگاه کردن به اون لذت می بردی ؟

 وحشت باعث شد الی ساکت بماند . هیچ نمی دانست  دکترها آن مدل کارها را انجام می دهند .شاید به دلیل که اینکه تازه استخدام شده بود عمدا او را در تاریکی نگه داشته بودند . جاکوب تنها کسی نبوده که از لحاظ جنسی غضب را آزار داده بود .این باعث شد از درون احساس مریضی بکند

_ اونها تو رو مجبور کردن با زن ها رابطه داشته باشی ؟ من اینو نمی دونستم .وقتی به اونجا اومدم ندیدم هیچ زنی وارد سلولت بشه. آیا بقیه پرستارها و تکنسین ها بودن ؟ هرگز چیزی در این باره نشنیده بودم غضب. قسم میخورم

_ اونها زنهای گونه های جدید بودند .سال‌ها بود که سعی می‌کردند ما رو مجبور کنند تا تولید مثل کنیم .نیاز داشتند تعداد ما رو بیشتر کنند. اما نمی تونستند به طور موفقیت آمیز روشی که برای اولین بار با اونها ما رو به وجود آورده بودن رو تکرار کنن . به اندازه ی کافی از پرستار ها و تکنیسین ها شنیده بودم که میدونستم دکتری که برای اولین بار به اونها کمک کرده بود تا  dna ما رو با دی ان ای حیوانات پیوند بزنند ..وقتی که ما جوان تر بودیم.. اونها رو ترک کرده بود و تمام فایل های اطلاعاتی رو خراب کرده بود . اونها به تعداد بیشتری از ما نیاز داشتند .ما پیرتر می شدیم و می ترسیدند که از بین بریم.

عصبانیت باعث شد تا صدایش تغییر کند و به غرش تبدیل شود

_یک نوزاد یا یک توله سگ ؟ این چیزی بود که یکی از دکتر ها در موردش جک  می گفت . با تصور اینکه ببینه زنهای ما به چه چیزی باردار هستند میخندید . هیچ وقت سعی کردی یکی از اونها رو وقتی مجبور می شد با کسی رابطه داشته باشه نجات بدی؟

 غضب دلایل زیادی برای نفرت داشت. عصبانیتش مستقیماً به طرف او بود و حالا بیشتر قابل درک بود

_راجع به هیچکدوم از اینها چیزی نمیدونستم .من هرگز حتی یکی از زن های شما رو ندیده بودم . من یکی از ضعیفترین تکنسین‌ها بودم و دسترسی زیادی به بخش های تاسیسات نداشتم . وقتی بعدا شنیدم زنها هم جزو نجات داده شده ها بودن کاملاً برام شوکه کننده بود . من فقط مردها رو دیده بودم غضب

_نپرسیدی… بعضی موقع ها تکنسین ها به زنها تجاوز می کردن. اینکه برای نجات دادن من مداخله کردی اما کاری برای نجات اونها انجام ندادی منو عصبانی میکنه

_من سوالهای زیادی می پرسیدم اما به می گفتند به من مربوط نیست.  به من دستور داده شده بود زیاد سوال نپرسم تا مرسیل بهم شک نکنه. مافوقم بهم گفته بود اگه حتی به اینکه دارم جاسوسی می کنم شک داشته باشند همونجا توی اون زیرزمین من رو خواهند کشت

 الی به سختی پلک می زد تا مانع از ریزش اشک هایش شود .می دانست به اسم  تحقیقات علمی کارهای وحشتناکی انجام گرفته شده بود اما شنیدن بلاهایی که بر سر غضب و مردم او آمده بود باعث می شد مبهوت شود.  طوری با آنها رفتار شده بود گویی آنها تنها حیوانات کم ارزشی بودند و تنها وسیله دست دانشمند ها بودند نه چیزی بیشتر . گرفتن نمونه خون  به زور و دارو تزریق کردن و زندانی کردن آنها به اندازه کافی وحشتناک بود اما این که می شنید آنها را مجبور به رابطه جنسی کرده و به زور  آنها را مجبور به تولید مثل می کردند او را مریض می کرد

 _معتقد بودم تو هرگز به من صدمه ای نمی رسونی ..اینو میدونستی ؟ هر موقع به سلولم وارد می شدی و بهت غرش نمی کردم  باعث سرگرم شدنت میشد  ؟نمی خواستم تورو بترسونم .تو با اون لبخند هات مهربون بودی و با ملایمت به من سوزن میزدی .وقتی اون تکنسین رو کشتی  اولش فکر کردم این کارو کردی تا  جلوی زجر و شکنجه شدن من رو بگیری

چهره اش منقبض شد و صدایش عمیق‌تر. هر کلمه را به دقت ادا می کرد

_ با این حال منو اونجا رها کردی تا به خاطر کاری که تو کردی به وسیله نگهبان‌ها شکنجه بشم .اونها منو شلاق زدن و به نوبت منو شکنجه می‌دادند . بعضی از اونها دوست های اون تکنسین بودند .اجازه نداشتند منو بکشن اما تا حد مرگ منو شکنجه دادن

اشک از گونه های الی جاری شد

_ من خیلی متاسفم ..من…

می دانست هرچه بگوید نمی‌تواند احساس تنفر او را پاک کند اما می بایست سعی اش را بکند

_خیلی متاسفم نمیدونستم این کارو میکنن. فقط فکر میکردم جاکوب بخاطر این که دماغش رو شکونده بودی از تو متنفر بود . میدونستم اون قدر براشون ارزش داری که تو رو نمی کشن . همچنین نمیدونستم سعی می کنن شما رو وادار به تولید مثل کنند. فکر می کردم تا زمانی که مدارک رو به بیرون درز بدم و کمک بهت برسه در امنیت خواهی بود . اگه میدونستم بخاطر کاری که من کردم شکنجه میشی هرگز به اونها نمی گفتم کار تو بوده

لب هایش باز شدند و نیش هایش را به او نشان داد

_ممنونم ….این چیزیه که انتظار داری بشنوی ؟ از اینکه به من تجاوز کنه و منو بکشه جلوگیری کردی باید به خاطر ساعت هایی که فقط منو شکنجه می‌دادند قدردان تو باشم؟

_ نه

شاید..گیجی  باعث شد سکوت کند

_ تو زنده هستی و اون بهت تجاوز نکرد. این برات هیچی نیست ؟ وقتی داشت این اتفاق می‌افتاد همین طور بی تفاوت یه گوشه نایستادم  .با وارد شدن به اون سلول و سعی کردن برای نجات تو جون خودم رو به خطر انداختم .فقط به خاطر دفاع از خود می بایست کاری میکردم باور کنن کار تو بوده .هیچ منظور بدی برای تو نداشتم .می بایست حتما این کارو میکردم غضب. لطفاً سعی کن بفهمی .اون مدارکی که بیرون آوردم کلیدی شد تا مردم تو آزاد بشن. اگه به اون نگهبان ها می گفتم من جاکوب رو کشتم هرگز اجازه نمی دادند اونجا رو ترک کنم . من میمردم و تو الان هنوز هم  به همراه بقیه مردمت توی سلول هاتون زندانی بودید .این به هیچ عنوان برات مهم نیست؟

 غضب نفس عمیقی کشید .وقتی شروع به صحبت کرد به نظر می رسید کمی آرام تر شده

_احساس تاسف بلایی که به سر من اومد رو تغییر نمیده مگه نه ؟ کاری که باهام کردی یا احساس خیانتی که بهم دست داده بود رو تغییر نمیده . من بهت اعتماد داشتم با این حال به خاطر اعمال تو شکنجه شدم . خیال ندارم تو رو بکشم اما قصد دارم مطمئن بشم احساس بی دفاعی و حقارت رو درک کنی

 

غضب از اینکه تا چه اندازه احمق بوده که به الی اعتماد داشته رنج می برد. حتی قبل از آن حادثه ..نگهبان ها به خاطر اینکه غضب به الی.. هر بار که به سلولش وارد می‌شد غرش نمی کرد او را دست می انداختند .کلمات ناگوار و خشن و اتهامات آنها را که به او اتهام می‌زدند که دلش می‌خواهد با زن انسان  بخوابد را تحمل میکرد

طعنه های سنگدلانه آنها راجع به اینکه الی هرگز دلش نمی‌خواهد یک حیوان با او بخوابد او را آزار میداد. اما الی  نقطه ضعف او بود .بعد از آن روز احساس خیانت به طور عمیقی او را  زخمی کرده بود .ماه ها  از او متنفر بود. به خاطر شکنجه ای که دیده بود او را سرزنش می کرد .الی او را روی زمین رها کرده بود و نگهبان ها را به سراغ او فرستاده بود تا او را دوباره به دیوار زنجیر کنند و به ادامه شکنجه بپردازند

 انسانها مخلوقاتی سنگدل و فریبکار بودند .او قبلاً یک بار درباره الی  اشتباه قضاوت کرده بود .خاطره دردناک بلایی که سرش آورده بود قلبش را پاره پاره می‌کرد .غضب به او اجازه نخواهد داد تا او را گول بزند و فریب دهد تا دوباره به او اعتماد کند .همه انسان هایی که به آنها اهمیت می داد به او خیانت کرده بودند

خاطراتی از اواخر بچگی اش به او هجوم آورد. او تقریباً دکتر ولا را  به چشم یک مادر می دید .او به غضب کلوچه می داد ..هدیه نادری که همواره چشم به راه آن بود. غضب هر کاری برای او می کرد. او به غضب قول داده بود اگر به یک جنگنده ماهر تبدیل شود بالاخره آزادی اش را به دست خواهد آورد .آنها حتی از مهارت های او فیلم برداری می کردند تا به مشتری هایشان نشان دهند که داروها چگونه روی بدن او تاثیر می گذارد

این تنها یک دروغ بود تا او را مجبور به فرمانبرداری کند. وقتی آنها آمده بودند تا او را به یک مرکز دیگر منتقل کنند دکتر به این که غضب تا چه اندازه به طور باور نکردنی احمق و ساده بوده به او خندیده بود

 وقتی شروع به این کردند تا به او نشان دهند چگونه درد فیزیکی را تحمل کند جهنم برای او شروع شده بود. شکنجه ها تا زمانی که بزرگ شد ادامه پیدا کردند. آن ضرباتی که .. زمانی که سعی کردند دارویی بسازند تا زخم‌های انسان‌ها را سریعتر درمان کند را تحمل کرده بود .  زمانی که آن دارو با موفقیت مواجه نشد درد و رنج ناشی از آن که تقریباً  او را به کشتن داده بود. همه آن خاطرات هم اکنون برای او یادآوری شدند

 در بین نگهبان های زن کسانی بودند که به او قول داده بودند به او کمک خواهند کرد تا فرار کند .او آن زمان جوان بود. احساساتش بر او حکمفرمایی می‌کرد. از اینکه تا چه اندازه به شدت می خواست با آن زن باشد هنوز هم احساس شرمندگی می‌کرد. نام اش مزه تلخی در دهان غضب به جا می گذاشت .ماری زنجیر های او را باز کرد و غضب به دنبال او از سلول خارج شد و از راهرو  پایین رفت و مستقیم به  تله ای که آنها برای سنجیدن توانایی های مبارزه او کار گذاشته بودند قدم گذاشته بود

 ده ها مرد  قوی هیکل که کاملاً مسلح بودند به او حمله کرده و با شلاق او را زده بودند و با شوک الکتریکی بدن او را زخمی کرده بودند .زمانی که او در تلاش بود تا زنده بماند ماری در کناری ایستاده و نگهبان ها را تشویق می کرد

بعد از آن کنار بدن خونی او خم شده بود.  سرش را تکان داده بود .حرف‌هایش هنوز هم چیزی حیاتی را در او می کشت .

_ تو که واقعاً فکر نمیکردی من دلم میخواد لمسم کنی مگه ؟ نه تو چیزی جز یه حیوون نیستی ۴۱۶

 به مردهای اطرافشان لبخند زده و ایستاده بود

_خیلی بده اجازه نداریم بکشیمش اونو به سلولش برگردونید . همه جزئیات رو ضبط کردی مایک ؟ اون می بایست دکتر ترنت رو شگفت زده کنه که قبل از اینکه از پا در بیاد چقدر مقاومت کرد. یکی از دکترها می‌خواست دارویی رو روی اون امتحان کنه تا ببینه تا چه اندازه سرعتش بالا میره .کارتون خوب بود بچه ها

بعد از آن از هوش رفته بود. اما اگر هنوز هم رمقی در بدن داشت حتما او را می کشت. غضب دلش می خواست از هر کسی که به او آسیب رسانده بود ..به او دروغ گفته بود و به او خیانت کرده بود انتقام بگیرد.

 الی با چشم های بزرگ زیبای پر از ترسش به او خیره شده بود. اگر الی با او رو در رو نمی بود… به اینکه تا چه اندازه احمق بوده که به او اعتماد کرده میخندید ؟  آیا وقتی که به او نزدیک می شد..و غضب به او غرش نمی‌کرد یا در برابر زنجیر هایش  تقلا نمی کرد .. باعث سرگرمی او شده بود؟  آیا درباره این که به نظر می‌رسد ۴۱۶ از او متنفر نیست با نگهبان ها جوک تعریف  کرده بود ؟

_ اگه بهم اجازه بدی برم از سر راهت دور میمونم این چیزیه که میخوای درسته ؟من از شغلم استعفا می‌دم و هوم لند رو ترک می کنم .

 امیدواری در چشم های آبی اش پدیدار شد

_دیگه هرگز مجبور نخواهی شد منو ببینی

 عصبانیتی داغ و طوفانی در بدنش خروشان شد. اگر واقعا از اعمالش پشیمان شده بود می بایست هر تنبیهی که غضب در نظر گرفته را بپذیرد تا با یکدیگر برابر شوند. این کاری بود که انسانهای  شرافتمند انجام می‌دادند . او به غضب گفته بود هر کاری می کند تا اوضاع بینشان را درست کند اما حالا داشت به او التماس می‌کرد که او را ببخشد

غرشی از ته گلویش بیرون آمد. الی غضب را تماشا کرد که عصبانیت نگاهش را سوزاند .متوجه شد این که از او خواسته تا او را آزاد کند به طریقی  باعث شده بود تا کنترلش را از دست بدهد .بدنش منقبض شد .

سپس  غضب حرکت کرد .ملحفه را گرفت و کشید .در یک چشم به هم زدن آنرا  به طرفی انداخت. ایستاد و با چهره ای بی عاطفه به او خیره شد

_ می بایست  تجربه کنی چه احساسی داره برهنه باشی و قادر نباشی حرکت کنی و یه نفر دیگه روی بدن تو کنترل داشته باشه. این قسمتی از چیزیه که به سر من آوردی .تو هر اینچ از بدن من رو در معرض نمایش دیدی.  چه احساسی داره بی  دفاع باشی الی؟

 احساس شرمندگی گونه هایش را قرمز کرده و سعی کرد  به پشت بچرخد اما غضب او را محکم بسته بود. تنها می‌توانست پاهایش را به حالت محافظتی بالا بیاورد تا بدنش را بپوشاند. حتی بدون اینکه غضب این بلا را سر او بیاورد میدانست حقارت یعنی چه. اما این را با صدای بلند نگفت

_بعدش لمس کردن هم به ماجرا اضافه شد . پس من خیال دارم این بلا رو هم سرت بیارم. عادلانه است مگه نه ؟ میدونی چه احساسی داره در حالی که بی دفاعی یه نفر دیگه دستش رو روی بدنت بکشه ؟ میفهمم خیال داشتی بند چرمی محکمی که اون تکنسین به دور بدنم بسته بود رو آزاد کنی اما دست هات بیشتر از اون چیزی که لازم بود روی بدنم موندن . فکر می‌کنی من متوجه نشدم ؟

 بدن الی بخاطر شوک و ترس منقبض شد. سپس نفس هایش تند تر شد .اسان نبود اما سعی کرد احساس ترسی که او را هر لحظه بیشتر در بر می گرفت نادیده بگیرد. درک می کرد که او به دنبال انتقام است . نمی توانست به عقب برگردد زیرا او جاکوب را کشته بود و اجازه داده بود تا غضب به خاطر آن رنج بکشد . الی او را لمس کرده بود و با دهان باز به بدنش خیره مانده بود و هر اینچ از بدن بره*نه او را با گرسنگی دیده بود. فکر می کرد که این بلا حقش باشد .گفته بود خیال ندارد او را بکشد. اگر تحقیر کردن او بدترین برنامه ای بود که خیال داشت بر سرش بیاورد بنابراین می‌توانست تحمل کند

غضب را شکنجه داده بودند و او را تا سرحد مرگ زده بودند. در مقایسه با آن  کمی حقارت به نظر ناچیز می رسید

_ خیلی خوب ..برو جلو ..ادامه بده و نگاه کن .من درک می کنم

 سر جایش بی حرکت دراز کشید

_ فقط لطفاً بهم  صدمه نرسون

 وقتی نگاهشان با یکدیگر گره خورد چهره ای سردرگم روی صورت غضب نقش بسته بود .به او خیره مانده بود. روی تخت خواب آمد و بالای سر او خم شد

_چی؟

به همان اندازه که به نظر می رسید … صدایش  متعجب به گوش می‌رسید . زمزمه کرد

_درک می کنم.. انجامش بده

غضب دندانهایش را به یکدیگر فشرد اما سپس بدنش را پایین آورد و او را زیر وزن خود زندانی کرد .اگر ترساندن الی برنامه اش بود بنابراین موفق شده بود .سکوت بین آنها ادامه پیدا کرد  .زمزمه کرد

_ روانشناسی معکوس روی من تاثیر نمیذاره اما می خوام بدونی خیال ندارم بهت صدمه برسونم .هرگز اجازه نمیدم به خاطر کاری که من کردم تو رنج بکشی. هرگز نمی تونم خودم رو مجبور کنم بهت مشت بزنم یا کاری کنم خونریزی کنی . فکر می کنم به  انتقام مناسبی فکر کردم .خیال دارم لمست کنم.. میدونی بدتر از شکنجه شدن و درد چیه  ؟

الی‌ نمی دانست چه جوابی بدهد اما او منتظر یک پاسخ بود. نمی خواست دوباره او را عصبانی کند. می بایست چیزی بگوید

_ نه .. فکر می کنم درد از همه چیز بدتره

_ اون وقتیه که بدنت بهت خیانت کنه.. با خواستن چیزی که میدونی نباید اونو بخوای ..میفهمی که انتظار داری دیگران بهت خیانت کنند اما نه هرگز بدن خودت.. درس بزرگی برای یاد گرفتنه  . همچنین برای هر دوی ما به سوالی که در ذهن منه در این لحظه پاسخ خواهد داد

 آن چه معنی داشت؟ الی اخم کرد. غضب با حالتی گرگ مانند نیش خند زد .یکی از دست هایش را به آرامی روی شکم او کشاند. زنگ های خطر در ذهن الی به صدا درآمدند

_نرم

  الی کمی از جایش پرید و چشم هایش را محکم بست. احساس لذت مستقیم در بدنش جریان گرفت

 غرش نرمی از ته گلوی غضب بیرون امد

_ میبینی الی

با صدایی خشن و جذاب صحبت می‌کرد

_کنترل بدن تو در دستای منه. نمیتونی جلوی منو بگیری تا کاری نکنم بدنت اینطور نسبت به من واکنش نده

 به او خیره شده بود

_ با وجود کاری که  جاکوب اون روز با من کرد من تورو میخواستم و این بهترین انتقامیه که می تونم ازت بگیرم . وقتی بدنم رو لمس کردی باعث شدی نسبت بهت واکنش نشون بدم و حتی بعد از اینکه سلول منو ترک کردی عطر بدنت توی فضا پیچیده شده بود. این حتی از اینکه اون روز من رو ترک کردی هم  بیشتر  به من صدمه می زد  . حالا میدونی مزه ی واکنش نشون دادن نسبت به کسی که سعی می کنی در برابرش مقاومت نشان بدی یعنی چی

 وقتی معنای کلمات اش  به ذهنش نفوذ کردند همان طور که به او خیره مانده بود نمی توانست حرفی بزند .قطعاً کرامت و وقار الی  صدمه دیده بود .بدنش به خاطر لمس دستان مردی که از او متنفر بود به او خیانت کرده بود. آرزو می کرد غضب فکر کند دیگر با یکدیگر برابر شده‌اند و به او اجازه بدهد برود . سعی کرد پلک بزند تا اشک هایش جاری نشوند .منتظر ماند تا موقعی که به حدی آرام شد تا دوباره بتواند صحبت کند

_حالا با هم برابر شدیم ؟

از این که با زمزمه ای بی نفس صحبت میکرد متنفر بود

 چشم های تیره به چشمهای او دوخته شد

_ برابر؟ نه هنوز. گفتم بهترین انتقام

_اما تو همین حالا…..

 به نرمی غرش کرد

_  اونها برای ساعتها منو شکنجه دادن. می خوام برای ساعت ها با دست ها و لبهام شکنجه ات بدم .

 الی با دهان باز به او خیره ماند. شوک.. ترس و تعجب وجودش را پر کرد

_ صبر کن

 اما غضب خیال نداشت دست بکشد

_ میخوامت.. یا بهم بگو میتونم داشته باشمت یا به یادم بیار که چرا هرگز نمیتونم بخاطر کاری که باهام کردی ببخشمت.. یه چیزی بگو.. هر چیزی. تا به یادم بیاره چرا نباید  اینقدر بخوامت که برای داشتنت بدنم درد بگیره ..که حتی نفس کشیدن هم برام دردناک باشه

 نگاه داخل چشم هایش همان طور که به یکدیگر خیره شده بودند تقریباً باعث شد قلب الی بایستاد .احساسات زیادی را در آنها دید .احساس میل ..خواستن ..کمی ترس و شور و اشتیاق خالص.

 زبان الی بیرون آمد تا لب هایش را خیس کند .غرش نرمی  از ته گلوی غضب بیرون آمد اما صدایی از روی عصبانیت نبود . بیشتر مانند یک ناله بود . می توانست درک کند غضب او را میخواست. به آرامی سرش را تکان داد .

او هم به همان اندازه غضب را میخواست. از همان اولین روزی که او را در آن سلول دیده بود می خواستش. او با وجود شرایطی که در آن قرار داشت بسیار مغرور بود . مردانگی خالص او  شبه ای الی را تسخیر خود کرده بود و قدرت حضورش او را به طرف خود می‌کشاند

 غضب اصرار کرد

_ بگو

الی زمزمه کرد

_بله

 برای چند ثانیه چشمهایش را بست …سپس وقتی دوباره به او نگاه کرد…. از شدت خواستن رنگ چشم هایش کاملاً تیره شده بود

_تو از زنهای ما خیلی کوچکتر هستی سعی می کنم بهت آسیبی نرسونم

 الی از تفاوت سایز فیزیکیشان کاملا باخبر بود

 _لعنت بهت که اینطور منو تحت تاثیر قرار میدی الی

 

 

 الی چشمهایش را باز کرد و به سر تیره غضب نگاه کرد. نفس  داغش پوست بدنش را گرم میکرد. آرزو می کرد ای کاش می توانست دست هایش را دور بدن او حلقه کند و او را محکم در آغوش بگیرد.

بعد از آنکه الی به او اجازه داده بود تا با او عشق ورزی کند غضب برای اولین بار در تمام زندگی اش بهشت را شناخته بود. عشق ورزیدن به او بهتر از چیزی بود که تصور می کرد .می توانست به او اعتیاد پیدا کند .ممکن بود همین حالا هم اعتیاد پیدا کرده باشد .او یک انسان بود. واقعاً مال او نبود. می‌بایست این را به خاطر داشته باشد. اگرچه بسیار ارزو می کرد می توانست او را هم اینگونه به تخت خواب خود ببندد و تا جایی که می‌تواند به او عشق بورزد اما می دانست که نمی تواند این کار را انجام دهد .وقتی دیگران متوجه غیبتش شوند کسی به دنبالش خواهد گشت.

 با وجود اینکه هر چقدر به او لذت بدهد می دانست که الی از اینکه زندانی شود متنفر است .خودش می دانست که زندانی و محدود بودن چه احساسی دارد. اگر او را مجبور کند که به مدت طولانی در تخت خوابش بماند کار غیر قابل بخششی بود. الی از او متنفر خواهد شد. و این چیزی بود که غضب نمی‌توانست آن را تحمل کند .احساس ناامیدی وجودش را پر کرد .اگرچه هنوز هم  ‌توانست لذتی که الی به او هدیه داده بود را تجربه کند .هم اکنون او را مال خودش می دانست. از همان لحظه ای که وارد سلولش شده بود و او را لمس کرده بود سپس جاکوب را کشته بود تا از او محافظت کند به او تعلق داشت .تنها نمی توانست او را پیش خود نگه دارد. حالا که فهمیده بود الی واقعا خیال نداشته با انداختن مرگ جاکوب بر گردن او با او با خشونت رفتار کند بسیار خشمگین می شد

 سعی می کرد با خشمش مبارزه کند و صورتش را مقابل پوست گردن او قرارداد تا چهره اش را بپوشاند. وقتی احساس عصبانیتش آرام شد سپس بوی خون  به مشامش خورد . به سرعت چشم هایش باز شدند. لب هایش را لیس زد و می توانست مزه ی خون را روی آنها بچشد  .با وحشت متوجه شد چه کار کرده .

با خشونت غرش کرد.

_ لع*نت ..

الی با خود فکر کرد این دقیقا چیزی است که غضب فکر می کند هم اکنون آنها با هم انجام داده اند اما این برای من معنی بیشتری داشت . سر غضب بالا آمد و باعث شد بتواند راحت تر نفس بکشد. مدت زمان طولانی بود که هیچ کس در زندگی اش نبود.

_ لعن*ت بهش ..

غضب اهی کشید

_   متاسفم نمی خواستم بهت آسیب‌ برسونم الی

 به من آسیب برساند؟ باعث شد گیج شود . الی  بهترین احساس زندگی اش را تجربه کرده بود. نگاه او را که به روی پوست بدنش ثابت شده بود دنبال کرد و از اینکه رگه باریکی از خون را روی بدنش دید متعجب شد. به چهره او نگاه کرد و احساس پشیمانی را روی صورت جذابش مشاهده کرد .با خود در تعجب بود که علت خونریزی چیست .

غضب دهانش را باز کرد اما چیزی از آن بیرون نیآمد .صورتش عصبانی بود. سپس تقریباً از روی تخت خواب پرید تا به  حمام برود .

الی بعد از آن که از همسر سابقش طلاق گرفته بود از مردها دست کشیده بود و اجازه نداده بود کسی به زندگی اش وارد شود. از اینکه به این آسانی به غضب جذب شده بود تقریباً احساس خجالت می کرد اما از همان روز اولی که چشمش به او خورده بود او را میخواست. از اتاق دیگر صدای باز شدن شیر آب آمد و او را از افکارش بیرون کشد

 بعد از چند ثانیه غضب دوباره در اتاق ظاهر شد. به صورت الی نگاه نمی کرد .درعوض روی پوست نزدیک گردن او تمرکز کرده بود. گوشه تخت نشست و با حوله نمناک رو به طرف او کرد

_بهم اجازه بده ازت مراقبت کنم. واقعا نمی خواستم بهت درد تحمیل کنم

 الی به آرامی گفت

_من صدمه ندیدم .فقط  دست هامو باز کن.

_ می خوام تمیزت کنم .خونریزی داری. نیش هام پوستت رو  زخمی کرده .اما کاملا گازت نگرفتم .

_فقط اجازه بده برم .خودم بهش رسیدگی می کنم

_ نه

 با حرکاتی بسیار ملایم و آرام حوله را روی پوست اطراف گردنش کشاند و او را تمیز کرد .چند لحظه مردد ماند سپس بقیه بدن او را نیز تمیز کرد

 آن رابطه بسیار زیبا به یک فاجعه تبدیل شده بود. احساس اشتیاق الی آرام شد و مزه ی تلخی در دهان او به جا گذاشت. غضب او را در آغوش نکشیده بود. هیچ کلمات محبت آمیز ی از لب هایش خارج نشده بود. تنها به خاطر آنکه باعث شده بود خونریزی کند از او معذرت خواهی کرد. کاملا مشخص بود که دیگر کارش با او اتمام شده. ناگهان الی می خواست آنجا را ترک کند و فراموش کند چه اتفاقی بین آن ها افتاده

 احتمالا هنوز هم غضب از او متنفر بود و به این خاطر احساس خجالت می کرد که چگونه کنترل خودش را از دست داده .تمام اینها به خاطر انتقام بوده. دلش میخواست قبل از آنکه از یکدیگر بپاشد از او دور شود. آرزو می کرد غضب حالا دیگر به عدالتی که دلش میخواست رسیده باشد.

_ حالا دیگه با هم برابریم درسته ؟

با اشک هایی که هر لحظه تحدید به ریزش می کردند مقابله کرد. گریه نکن .لع*نت ..با خود چندین مرتبه این جمله را تکرار کرد. احساس بی پناهی می کرد .احتمالا غضب با دیدن اشک هایش فکر خواهد کرد به خاطر درد فیزیکی اشک در چشمهایش جمع شده

  احساس پشیمانی در چهره غضب پدیدار شد.  آنها آنقدر در رابطه با یکدیگر دچار سوء تفاهم شده بودند که الی دیگر نمی خواست به آن چیزی اضافه کند .نگاه تیرش به طرف چشم های الی بالا امد. برای مدتی طولانی او را نگاه کرد .احساساتی که الی نمی‌توانست آنها را بفهمد در چشم‌هایش پدیدار شد.  دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما هرگز موفق نشد کلمات را از لب هایش بیرون آورد .

ناگهان صدای کوبیدن محکم به در  سکوت را شکست

غضب غرش کرد

_لعن*ت

ایستاد و به طرف در حمام حرکت کرد .الی از اینکه او تا چه اندازه به سرعت می تواند حرکت کند شوکه.شد . حوله نم ناک را به سرعت داخل حمام انداخت و سپس دوباره به کنار تخت آمد و ملحفه ای را که از روی الی برداشته بود را به چنگ گرفت. یک بار دیگر آن را روی او انداخت و سرتاسر بدن او را پوشاند .در یک چشم به هم زدن لباس هایش را پوشید. سپس از اتاق بیرون رفت.. در اتاق خواب پشت سرش به هم کوبیده شد

الی آنجا دراز کشیده بود و با خود فکر می آیا باید برای کمک فریاد بکشد؟ اگر آنها او را در این وضعیت پیدا کنند واقعاً بد به نظر خواهد رسید .حتماً با خود بدترین فکر ها را خواهند کرد ..که غضب او را از لحاظ جنسی آزار داده .نمیخواست غضب را دوباره به خاطر جرمی که انجام نداده دستگیر کنند. قبلا به خاطر جرمی که انجام نداده بود یک بار بهایش را پرداخته بود و در عوض الی حتی یک لحظه هم به خاطر کشتن جاکوب رنجی نکشیده بود .

 بنابراین کاملا سکوت کرد تا کسی که به داخل خانه آمده متوجه حضور او نشود . با خود فکر می‌کرد احتمالا حالا دیگر با یکدیگر برابر شده اند و بعد از آنکه مهمان او از خانه بیرون رفت او را آزاد خواهد کرد

 ناگهان در اتاق خواب به شدت باز شد..خون از چهره الی پاک شد و ترس تمام وجودش را فرا گرفت.. وقتی متوجه شد جاستیک به داخل اتاق خواب آمده

نمی‌توانست نگاه و وحشت در چشم های او را نادیده بگیرد. الی از اینکه مطمئن بود او بدترین فکر را در نظر گرفته به خود پیچید .بعد از چند لحظه که حیرت زده سر جایش ایستاده بود به طرف جلو حرکت کرد .غرشی کرد و کنار تخت خواب ایستاد

 غضب میان در اتاق خواب ایستاده بود. رنگ پریده و ساکت. به الی نگاه نمی کرد .در عوض سرش را پایین گرفته و به قالی خیره شده بود . جاستیک ملحفه را گرفت و آن را عقب داد .الی از این که غریبه ای او را اینگونه می دید وحشت زده شده بود. غرشی  دیگر از گلوی جاستیک بیرون آمد .دوباره ملحفه را روی الی انداخت تا او را بپوشاند و از کنار تخت خواب حرکت کرد

 نگاه بسیار  خشمناکش روی غضب ثابت مانده بود .سپس دستش را دراز کرد و دستهای الی را آزاد کرد. جاستیک با صدایی بسیار خشن پرسید

_چطور  تونستی این کار رو بکنی  ؟

بدنش را بین الی و غضب قرار داده بود. پشتش به طرف الی بود .الی نشست و مچ دست هایش را مالش داد و ملحفه را با دقت دور بدن خود گرفت .نمی‌توانست غضب را ببیند

_چطور تونستی این کارو بکنی غضب؟ چطور؟ اون ما رو نجات داد. اون جون خودش رو به خطر انداخت تا به ما کمک کنه .با وجود کارهایی که باهات انجام داده اما تو هنوز هم زنده ای.. داری نفس میکشی ..ما داریم به انسانها  ثابت میکنیم چیزی بیشتر از یک حیوون هستیم و تو اون موقع خودت رو به اون تحمیل کردی؟ اونو به تخت خواب بستی و بهش تجاوز کردی؟ لع*نت بهت ..قراره به خاطر این زندانیت کنن. فکر نمی کنم بتونم ازت محافظت کنم و در این لحظه فکر نمی کنم دلم بخواد ازت محافظت کنم .چطور تونستی این کارو انجام بدی ؟مردم ما به حمایت و راهنمایی نیاز دارن. تو دست راست من هستی. اگه یک روز من نباشم تو رهبری این مردم رو به عهده خواهی گرفت .

صدای جاستیک آرام تر شد

_ قلب منو میشکنی. تو به این زن  آسیب زدی. میتونم بوی خون رو روی اون احساس کنم و به خاطر اینکه اون رو زخمی کردی مشکلات ناگفته ای برای ما پیش خواهد آمد . فکر کردی داری چه غلطی می کنی ؟عقلتو از دست دادی؟ فقط به این فکر که ما حیوانات خطرناکی هستیم که نباید به صورت آزاد هرجور دلمون خواست حرکت کنیم دامن زدی.

 وقتی غضب به نگاه خیره شوکه جاستیک خیره شد شرم وجود او را به آتش کشاند  . می دانست وقتی الی را دزدیده به مردمش صدمه رسانده. او هدایت مردمش را به عهده داشت اما با این حال اجازه داده بود احساساتش نسبت به این زن باعث شود کار هایی انجام دهد که می‌دانست از پایه اشتباه است. او الی را در برابر مردمش انتخاب کرده بود. چیزی که بعد از آنکه این شغل را انتخاب کرده بود به خود قول داده بود هرگز انجام ندهد

 زمزمه کرد

_متاسفم

جاستیک به نرمی غرش کرد

_ مشکلت چیه ؟ دیگه کاملاً عقلت رو از دست دادی؟چه چیزی باعث شد کنترلت رو از دست بدی؟ بهت اجازه نمیدم از زیر این در بری. می بایست به سختی  تنبیه بشی تا  به یه نمونه برای بقیه تبدیل بشی

 _چیزی کمتر از این رو انتظار ندارم

غضب نفس عمیقی کشید.  قبل از آن که الی را لمس کند می‌دانست  تنبیه در انتظار اوست .هر پیامدی که اعمالش در پی داشته باشد را خواهد پذیرفت. الی را بیشتر از تمام چیزهای مهم در زندگی اش می خواست. حتی بیشتر از زندگی خودش… زندگی مردمش

  وقتی گونه‌های جدید آزاد شده بودند بسیاری از آنها می خواستند با انسانها بجنگند اما جاستیک صدای دلیل و منطق آرام آنها بود .برای آن که زنده بمانند می‌بایست با انسانهایی که آنها را نجات داده‌اند سازش کنند. وقتی به آنها گفته شده بود هوم لند به آنها داده شده است ..مکانی که بتوانند در صلح و آرامش در آن زندگی کنند..  جایی که بتوانند زندگی‌شان را در آنجا بسازند… جاستیک به نزد غضب آمده بود و از او خواسته بود تا به او کمک کند تا مردم شان را راهنمایی کنند.. تا به شیوه جدید زندگی عادت کنند و او سرعت پذیرفته بود

آماده بود تا هر مسئولیتی را بر دوش بکشد تا زمانی که می توانست برای مردمش مفید واقع شود. گروه امنیتی شان را آموزش نظامی داده بود و به آنها نشان داده بود چگونه حیوان درون شان را کنترل کنند. اما حالا خود به دنبال چیزی رفته بود که هرگز نمی توانست داشته باشد… الی

 او را به خانه خودش آورده بود و با وجود هزینه ای که برای او و مردمش  داشت او را اغفال کرده بود.  نمی توانست از حرکت اش احساس پشیمانی کند. حتی آن زمان کوتاهی را که با او گذرانده بود ارزش هر شکنجه و دردی که بعد از آن به طرفش خواهد آمد را داشت. او را لمس کرده بود و تجربه کرده بود که نزدیک بودن تا این اندازه به او چه احساسی دارد. اگر دوباره او را زندانی کنند فکر و خیال الی و صدای او تا ابد همدم غضب خواهد بود

 چشمهای زیبای او در روح غضب  هک شده بود. می توانست چشم هایش را ببندد و تا ابد او را تصور کند و صدایش را به خاطر آورد

 جاستیک دوباره به الی نگاه کرد

_ حالت خوبه ؟

_بله

الی گلویش را صاف کرد. توجه جاستیک دوباره به طرفه غضب کشیده شد. غضب با عزمی راسخ نگاه او را ملاقات کرد. مطمئن خواهد شد که تمامی  سرزنش ها  به طرف خودش باشد. خودش را از گونه های جدید  فاصله خواهد داد و امیدوار خواهد بود که انسان ها کارهای او را به تمامی گونه‌های جدید نسبت ندهند. بدون هیچگونه بهانه یا شکوه ای هر مجازاتی که برای او در نظر گرفته باشند را خواهد پذیرفت

 جاستیک به نرمی به او اطلاع داد

_نمیتونم اینکارو به تنهایی انجام بدم غضب

  درد در  چهره اش نمایان بود

_ بهت نیاز دارم تا بتونم از مردممون محافظت کنم .ریس بوریس  در تک تک قدم ها و در تمام طول مسیر با من جنگیده تا منو متقاعد کنه که نمی تونیم خودمون کنترل هوم لند رو بدست بگیریم .سعی داره به رئیس جمهور بگه ما نمیتونیم از عهده کنترل زندگی خودمون بربیایم . واقعا فکر میکنه ما چیزی بیشتر از حیوانیم که فقط میتونیم صحبت کنیم و ادای اونها رو در بیاریم  .مستقیم این رو نگفته اما تحقیر و اهانت اونقدر قویه که نادیده گرفتنش غیر ممکنه.

_متاسفم .

_این کار فقط اتهاماتی که اون به ما نسبت می ده رو تقویت میکنه.  حالا می بایست دو برابر سخت تر از همیشه کار کنیم تا به اونها اثبات کنیم ما  با اون ها برابریم و مردمی مسئولیت‌پذیر و هوشمند هستیم . نمی تونستی در چنین زمان بدی کاملاً عقلت رو از دست بدی

_ میدونم این تاثیر خیلی بدی رویnso  میذاره .من مسئولیت کامل عملم رو قبول می کنم و همه رو مطمئن می‌کنم که تنها کسی که باید سرزنش بشه من هستم .فقط باید به اونها فشار بیاری که با شدت با من برخورد بکنن

 جاستیک دوست اش را مورد مطالعه قرار داد

_ تو خودت نیستی.. چرا؟

 توجه غضب به طرف تخت خواب کشیده شد اما هنوز هم نمی توانست الی را از پشت سر جاستیک ببیند.  نگاه کنجکاو دوستش را ملاقات کرد

_ فکر می کنم خودت میدونی چرا . چیزی در مورد اون وجود داره که نمیتونم نادیده اش بگیرم. فقط عصبانیت نیست. خیلی بیشتر از اینهاست

بعضی از مردهای گونه جدید تمایل بسیار شدیدی در رابطه با این که با یک زن خاص جفت شوند تجربه کرده بودند .تا آنها را خیلی نزدیک خود نگه دارند و آنها را مال خود کنند. اما هیچکدام تسلیم آن غرایز نشده بودند. البته وقتی زندانی بودند به آنها چنین شانسی داده نشده بود .  جز اوقاتی که زن ها را به سلول آنها می‌آوردند تا تولید مثل کنند.. آنها از زنهای گونه جدید جدا بودند. آنها از  مشکلات این احساس آگاه بودند .اگرچه تنها چند بار چنین اتفاقی در تاسیسات مرسیل افتاده بود اما راجع به مشکلاتی که با این کار در آینده رخ خواهد داد و به خاطر آن رنج می‌بردند صحبت کرده بودند

غضب  نزد خود اعتراف کرد “حالا این نیاز برای من پیش اومده “کاملا مطمئن بود جفت شدن برای یک عمر بود. زیرا می دانست الی تا چه اندازه قوی روی او تاثیر دارد. به نظر نمی‌رسید هرگز دلش بخواهد به او اجازه بدهد تا برود

جاستیک با نگرانی و درک به او خیره شد

_ چقدر بده ؟

_مشخصا اونقدر قویه که احساس می کنم هر لحظه امکان داره از پا دربیام . با چنگ و دندون باهاش مقابله کردم

 شانه هایش فرو افتادند

_به خاطر مشکلی که ایجاد کردم متاسفم اما…

دیگر جمله اش را ادامه نداد. هنوز هم از کارش پشیمان نبود .اگرچه می‌دانست که دردسر ایجاد کرده .سعی کرد یک بار دیگر به الی نگاه کند اما هنوز هم جاستیک رد نگاهش را سد کرده بود .یک بار تجربه بودن با الی را داشت. اگرچه کافی نبود اما می‌دانست میتواند آن خاطره را تا همیشه با خود داشته باشد

 الی لباس هایش را از روی زمین پیدا کرد .به آرامی حرکت کرد. ملحفه را دور خود نگه داشته بود. لباس هایش را گرفت و شروع به پوشیدن آنها کرد. به نظر می رسید مردها با یکدیگر مسابقه خیره نگاه کردن داده باشد .جاستیک می گفت

_ نگهبان های امنیتی انسان دارن همه جا رو دنبال زن میگردن . اونها ام پی تری پلیر اون رو روی زمین خرد شده پیدا کردن. به محض اینکه متوجه شدم دارن به دنبال کی میگردند  به سرعت به اینجا آمدم. امیدوار بودم تو کار احمقانه ای انجام نداده بوده باشی. باید بهشون خبر بدی اون اینجاست.  اون به مراقبت های پزشکی نیاز داره و تو باید با عواقب  کار اشتباهی که انجام دادی روبرو بشی. اون یکی از ما نیست. فکر می کنم تو رو مجبور خواهند کرد تا طبق قوانین اونها تنبیه بشی  . میدونم وقتی که مشغول بشن زنجیرت کنن به شدت تمایل پیدا خواهی کرد تا مبارزه کنی اما باهاش نجنگ وگرنه همه چیز بدتر میشه

_ مقاومت نمیکنم

به نرمی زیر لب ناسزا گفت

_همین حالا باهاشون تماس میگیرم

الی بعد از آن که لباس هایش را پوشید سرپا ایستاد و به آرامی به طرف در حرکت کرد. گلویش را صاف کرد

_ ببخشید

 جاستیک سرش را چرخاند تا به او نگاه کند. حالت چهره اش عبوس بود. الی به غضب نگاه نکرد

_من همین حالا به خوابگاه برمیگردم پس لطفاً به کسی زنگ نزنید .بهشون میگم با یک دوست ملاقات کردم .لطفاً گروه امنیتی رو وارد این ماجرا نکنید .حالا دیگه من وغضب با هم برابر شدیم. دیگه مشکلات بیشتری بین ما وجود نخواهد داشت.

 خودش را مجبور کرد تا به غضب نگاه کند و مشاهده کرد که روی چهره زیبای اش شوک به وضوح قابل مشاهده بود

_حالا با هم برابریم ؟

  غضب در حالی که اخمی کرد سرش را تکان داد

 الی بر اثر شوک روی پاهایش سکندری خورد. زانوهایش سقوط کردند اما جاستیک قبل از آنکه با زمین اثبات کند او را گرفت .دست های قوی او دور کمر الی حلقه شد تا او دوباره توانست روی پایش بایستد. سپس به سرعت او را رها کرد. با دهان باز به غضب خیره شد

_ نه ؟ دیگه چی ازم میخوای؟

 اشک روی گونه هایش جاری شد .دیگر قادر نبود  مانع آنها شود

_متاسفم.. فکر می کردم در امنیت خواهی بود. دارم بهت حقیقت رو میگم. هیچ چاره دیگه ای نداشتم .هر کاری که میتونستم برات کردم .من نمیتونستم بهت بگم خیال دارم چه کار کنم چون فکر میکردم بهم اعتماد نداری .نمیتونستم ریسک این رو به جون بخرم که حرفهایی که بهت بزنم رو به نگهبان ها بگی

غضب چند بار پلک زد . به طور واضح درد  در چشم هایش قابل مشاهده بود

_ برای این باهم برابر نیستیم چونکه حالا من مدیون تو هستم. نمی‌خواستم با دندون هام بهت اسیب برسونم  .

الی با پشت دست اشکهایش را پاک کرد .غضب همواره او را شگفت زده و مبهوت می کرد

_میدونم ..حرفتو باور می کنم. این یک ذره خراش مسئله بزرگی نیست .پس با هم برابر شدیم غضب. تو هرگز چیزی به من بدهکار نیستی. باید برم ..

لبش را گاز گرفت

_ لطفاً از سر راهم کنار برو

غضب از جلوی در کنار رفت. الی به سرعت به طرف جلو حرکت کرد .تقریبا از اتاق خواب به طرف بیرون سکندری خورد. از حال پایین رفت و به اتاق نشیمن بزرگی وارد شد. مستقیم به طرف در خروجی حرکت کرد. وقتی در را باز کرد سرش را بالا گرفت .هوای خنک شب به روی صورت نمناکش برخورد کرد  ‌

خواست به ساعتش نگاه کند تا بفهمد ساعت چند است اما متوجه شد که ساعتش را در اتاق خواب غضب جاگذاشته به خود پیچید امکان نداشت به آنجا برگردد تا آن را پس بگیرد .به اطراف نگاه کرد تا بفهمد کجاست .سپس وارد قسمت پیاده رو شد و مستقیم به طرف خوابگاه حرکت کرد .

ناگهان دستی شانه او را گرفت و چرخاند. الی با ترس به جاستیک نورث خیره شد . او الی را دنبال کرده بود

_ چرا نمیخوای اون دستگیر بشه؟ چی بین شما دو تا هست؟

 وقتی به او نگاه می کرد گیجی  و سردرگمی در چشم هایش آشکار بود. الی چشم های زیبای گربه مانند او را زیر نظر گرفت. یک قدم به عقب برداشت و دست های جاستیک کنارش افتادند

_ باید به خوابگاه برگردم و با نگهبان ها تماس بگیرم تا جستجو رو به اتمام برسونن . اتفاقی که اونجا افتاد چیزی نیست که فکر می کنی. اون به من تجاوز نکرده و به هیچ عنوان به من آسیبی نرسوند

 _چه اتفاقی بین تو و غضب توی تاسیسات مرسیل افتاده ؟ همین حالا بهم بگو

الی به اطراف نگاه کرد و به پنجره خانه غضب که محکم بسته بود نگاهی انداخت .غضب هیچ جا دیده نمی شد .دوباره نگاهش به طرف جاستیک بازگشت. جاستیک غرش کرد

_ چرا؟.. چرا بهش اجازه دادی اون طور به تو آسیب برسونه و در عوض دنبال هیچ مجازاتی نیستی؟ یا بهم بگو یا اونقدر اونو میزنم تا از زیر زبونش بکشم .اون هرگز هیچ چی از سابقه آشنایی شما دو تا رو برای من تعریف نکرده. تو تنها چیزی هستی که در موردش با کسی صحبت نمیکنه

 الی اشک‌هایش را به عقب راند. از فکر اینکه اگر چیزی نگوید امکان دارد غضب آسیب ببیند متنفر بود

_ این داستان اونه که بگه نه مال من

 _اون این کارو نمیکنه. من بهترین دوست اون هستم .اون داره دیوونه بازی در میاره .یا منو قانع کن که اونو درک کنم یا می بایست اون رو دوباره زندانی کنم و مجبورش کنم بهم بگه چه اتفاقی افتاده. غضب به هیچ عنوان نمیتونه دوباره با زندانی شدن کنار بیاد. اگه اصلا بهش اهمیت میدی چیزی که اون به من نمیگه رو همین حالا به من میگی

الی مردد ماند .از اینکه وسط این ماجرا کشیده شده متنفر بود. اما دلش نمی خواست دیگر غضب آنگونه رنج هایی را تحمل کند. به لباس جاستیک خیره شد

_ از این قضیه در برابر اون سو استفاده نمی کنی؟ واسم قسم بخور

_ من اونو مثل یه برادر دوست دارم. خانواده برای من همه چیزه .ترجیح میدم دست خودم رو قطع کنم تا اینکه به اون آسیبی برسونم

 می توانست صداقت را در آن چشم های خیره کننده ببیند

_ یک تکنسین شیطانی به اسم جاکوب در تاسیسات بود. از آسیب رساندن به گونه های جدید لذت می برد اما یک روز غضب با آرنج به ببینی اون زد و بینیش رو شکوند آخرین روزی که توی مرسیل کار میکردم اون مرد به سراغ غضب رفت. من تازه شواهد رو از کامپیوتر یک پزشک دزدیده بودم و اونها رو قورت داده بودم .قبلا عادت داشتم که همیشه غضب رو چک میکردم.. از یک اتاق که آینه دو جداره داشت.. و شنیدم که جاکوب خیال داره اون رو به قتل برسونه. به کمک دوست هاش  فیلم های امنیتی داخل سلول رو از کار انداخته بود . تا جایی که می تونستم به سرعت به داخل سلول رفتم

 مردد ماند

_ ادامه بده

دوباره نگاهش به طرف لباس او پایین آمد .همانطور که بقیه داستان را می‌گفت نمی‌توانست به چشمهایش نگاه کند

_ به غضب دارو تزریق کرده بود و اون رو روی زمین غل و زنجیر کرده بود .می ‌خواست کارهای زننده و مخالفت با اخلاق با اون انجام بده. من به  جاکوب حمله کردم و اون رو کشتم

 صدایش شکست

_  غضب باید به خاطر این قدردان تو باشه

 دستش را جلو آورد و چانه او را گرفت و او را مجبور کرد تا به چشم هایش نگاه کند

_ چه چیزی رو به من نگفتی؟ اگر از چنین موقعیتی اونو نجات دادی پس چرا فکر میکنه بهش خیانت کردی ؟

گلویش را صاف کرد

_ من به اندازه ی کافی مدرک توی معده ام داشتم که بالاخره بتونم یک قاضی رو مجبور کنم حکم سرنگونی تاسیسات مرسیل رو صادر کنه . اگر کسی فکر می‌کرد من اون تکنسین رو گشتم به من اجازه نمی دادند بعد از پایان شیفت کاری اونجا رو ترک کنم .من به اونها گفتم که غضب اون تکنسین رو کشته .وقتی اون با ناامیدی و در حالی که نمیتونست حرکت کنه روی زمین دراز کشیده بود من خون تکنسین رو روی دستای اون کشیدم و دوباره بهش آمپول زدم تا توضیح بدم چطور در این حالت روی زمین قرار گرفته .نمیتونستم این  ریسک رو قبول کنم و دلایلم رو برای اون توضیح بدم .

 جاستیک با آن چشم های باهوش و باریک شده اش به الی نگاه می کرد .منتظر ماند تا به خاطر این کار از دست او عصبانی شود .

_چیزهای بیشتری وجود دارند که به من نمیگی ما اغلب به خاطر گناهی که انجام ندادیم سرزنش میشدیم .اما این برای غضب به یک مسئله کاملا شخصی تبدیل شده

 الی دندانهایش را روی هم فشرد

_وقتی به اون سلول وارد شدم فهمیدم که اون ح******* می‌خواست به غضب تجاوز کنه خیلی خوب؟ ..

چند بار پلک زد تا مانع از گریه کردنش شود .سپس دوباره به لباس او خیره شد

_قبلا کارهای وحشتناکی با اون کرده بود با یک باتوم به او حمله کرده بود. این یک جور مسئله روحی روانی بود. غضب فکر می‌کرد من هرگز به اون آسیبی نمی رسونم اما در عوض اون رو متهم به قتل کردم .بهم گفت بعد از اینکه اون رو رها کردم نگهبان ها اونو شکنجه دادند .به خاطر کاری که من کردم تا سرحد مرگ اون رو زده بودند و بهش آسیب رسونده بودند .دلایل خوبی داره که از دست من عصبانی باشه. فقط میخواست یکم تلافی کرده باشه و حالا انتقامش رو گرفته

جاستیک چیزی نگفت .الی جرات نداشت به صورت او نگاه کند .می ترسید در چهره او انزجار و عصبانیت ببیند. همین حالا اعتراف کرده بود که کارهای وحشتناکی با دوست او انجام داده

_منو از پارک دزدید تا بهم ذره ای از چیزی که تجربه کرده بود رو بچشونه . اینکه بی دفاع به دیوار بسته شده باشی در حالی که  یک نفر دیگه هر کاری که دلش میخواد با بدنت انجام بده .اون شکنجه های خیلی بدتری رو به خاطر کاری که من کرده بودم تجربه کرد

چند لحظه سکوت کرد

_ منو مجبور نکرد که باهاش رابطه داشته باشم. به من هیچ آسیب فیزیکی نرسوند . من خودم به او رضایت دادم .حالا اون و من با هم برابریم . اون انتقامش رو گرفته و من باید برم

_ و بوی خونی که استشمام کرده بودم ؟ به اینکه اونطور  بهت صدمه برسونه هم موافقت کردی؟

_ اون فقط یک تصادف بود و در ضمن چیزی بیشتر از یک خراش نیست

 جاستیک با صدای بلند اهی کشید

_ که اینطور

چانه او را رها کرد و یک قدم به طرف عقب برداشت. الی چرخید و به طرف پایین پیاده رو دوید. جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند.

 تا وقتی که نگهبانی چند بلوک بعد  با او برخورد کرد از دویدن دست برنداشت. یک دروغ سر هم کرد و قسم خورد که کسی را ملاقات کرده و او را مطمئن کرد که هیچ آسیبی به او نرسیده .نگاه موزیانه نگهبان که روی بدن او لیز خورد و نیشخند او را که پر از اتهام بود را ندیده گرفت .وقتی به خوابگاه وارد شد به خاطر احساسات جهنمی که  هر لحظه تهدید می‌کردند او را در خود غرق کنند میخواست غش کند

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.