ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

نگاهی توی آینه به خودم انداختم،واقعا این من بودم که با میل خودم این لباس و پوشیده بودم…
آرمین نگفت،نخواست اسمشم نبرد… حالا که مجبور نبودم چه مرگم بود خودم رو کوچیک کنم؟
صدایی از ته ذهنم گفت
_خاک بر سرت هانا اون شوهرته بخوای یه شب با دلش راه بیای کوچیک شدن نیست.
با این که می دونستم از آرایش بدش میاد اما نمی خواستم با این چهره ی بی روحم جلوش ظاهر بشم برای همین هم آرایش کرده بودم
شیشه ی عطرم و برداشتم و روی خودم خالیش کردم. همزمانی که دستی لای موهام کشیدم در اتاق باز شد و آرمین با سری که توی گوشیش بود وارد شد. بدون اینکه متوجهم بشه با لبخندی کنج لبش به سمت تخت رفت.
انگار سنگینی نگاهم و حس کرد که برای لحظه ای سر بلند کرد و با دیدنم ماتش برد.
لبخند محوی به چشم های دریدش که از سر تا پام و رصد می کرد زدم و گفتم
_برای دیوونه شدن آماده ای استاد تهرانی؟
یک تای ابروش بالا پرید. گوشیش و به طرفی پرت کرد و گفت
_کولاک کردی توله سگ!
تک خنده ای کردم و گفتم
_هنوز کجاش و دیدی… میخام به یاد قدیم برات برقصم.
با قدم های بلند به سمتم اومد روبه روم وایستاد و گفت
_رقص نه،واسم لوندی کن.
بیچاره حسرت یه عشوه ی ساده از زنش رو داشت.
دستام و دورش انداختم و سر کج کردم گفتم
_اون طوری تشنه نمی‌شی جناب تهرانی،عجله داری برای اصل مطلب؟
نفس عمیقی کشید و گفت
_همین بوی عطرت کافیه تا روانیم کنه.
تنم رو کامل به تنش چسبوندم و توی گردنش به حرف اومدم
_یعنی نیاز به نوشیدنی هم نداری؟
موهام و کنار زد و گرفته گفت
_انگار که دو بطری عرق سگی خورده باشم.همون قدر مستم،مست تو نیم وجبی که با این قد کوتوله ت مثل سگ دلبری میکنی.
کشته مرده ی ابراز احساساتش بودم.به آرومی گفتم
_دوستت دارم.
نفسش بند اومد و حس کردم برای لحظه ای حالت صورتش عوض شد اما خیلی زود به حالت قبلی برگشت. دستش و دور کمرم حلقه کرد. سرش و جلو آورد و با گذاشتن لب هاش روی لب هام یه شب رویایی و دو نفره رو آغاز کرد.

 

با کرختی چشمام و باز کردم… خواستم غلتی بزنم که لبخندی روی لبم اومد.
آرمین به عادت گذشته از پشت بغلم کرده بود و جا برای تکون خوردن هم نذاشته بود.
به ساعت نگاه کردم،شش صبح بود…یعنی کلا دو ساعت خوابیده بودم!!
دست آرمین روی تنم سنگینی می کرد.
دستش و گرفتم خواستم به آرومی پس بزنم که حلقه ی دستش و محکم تر کرد.
نفسم و فوت کردم و با به سختی خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم.
یک چشمش و باز کرد و خواب آلود گفت
_چته؟
لب باز کردم و خواستم چیزی بگم که صدایی مانع شد.
متعجب گفتم
_این صدای دره آرمین؟
خش گرفته گفت
_خواب نما شدی بگیر بخواب خوابم بپره سگ میشم ب…
حرفش با لگد هایی که به در می خورد قطع شد.
ترسیده از جا بلند شدم و گفتم
_راهزن نباشن؟
به هزار بدبختی با چشم بسته بلند شد و اوقات تلخ گفت
_چه راهزنی؟شلوارم کو؟
شلوارش و دستش دادم و گفتم
_پس تو این جنگل جز راهزن کی می تونه باشه؟
شلوارش و پوشید و گفت
_تو بخاب ببینم کدوم خریه سر صبحی!
از اتاق بیرون رفت. دلم طاقت نیاورد. سرسری لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. با شنیدن صدای آشنایی نفس توی سینم گره خورد و خشکم زد
_به چه حقی خواهرم و دزدیدی آوردی اینجا؟
مهرداد… این صدای مهرداد بود.
از بالای پله ها سرکی کشیدم. آرمین با پوزخند گفت
_از کجا می دونی با میل خودش نیومده؟
مهرداد غرید
_من خواهرم و میشناسم!گول تو رو نمیخوره…
آرمین با پیروزی گفت
_زیادم امیدوار نباش!تو که رفیقمی می دونی محاله دختری و بخوام و به دستش نیارم.
مهرداد عصبی قدمی نزدیک شد و گفت
_خواهر من و با اون هرزه های یک شبه مقایسه نکن…
سرش و بلند کرد و با دیدن من و سر و وضعم مات موند.
بیشتر از مهرداد برق پیروزی توی نگاه آرمین آزارم می داد.. من برگ برنده‌ش بودم

آرمین با طعنه گفت
_به نظرت به کسایی میاد که دزدیده شدن؟
مهرداد بدون اینکه جوابش و بده با عصبانیت و سرزنش به من چشم دوخت.
از پله ها پایین رفتم و با شرمندگی گفتم
_داداش به خدا من…
وسط حرفم پرید
_برای خودم متاسفم که اندازه ی یه ارزن واسه خواهرم ارزش ندارم.ترانه و من اونجا توی اون حال اون وقت تو با مردی که بهت هشدار داده بودم واسه چی می‌خوادت فرار کردی اومدی یه چای پرت و با این سر و وضع…؟چرا اجازه میدی باهات مثل زنای بی کس رفتار کنه؟
آرمین سینه سپر کرد و گفت
_بی کس نیست شوهرش و داره.عقدش کردم نگاه به دست چپش بکن حلقه ی من دستشه…
به وضوح جا خوردن مهرداد و به چشم دیدم. با ناباوری به من نگاه می کرد و انگار با چشماش می گفت
_این چه خریتی بود ک تو کردی؟
رو به آرمین کرد و غرید
_کار خودتو کردی هان؟
آرمین جوابش رو با پوزخندی داد. مهرداد دستم رو گرفت و گفت
_بهت گفته بودم اون چه موجود خطرناکیه چرا این کار و کردی هانا؟الانم دیر نشده برو لباس بپوش میریم…
دستم و از دستش کشیدم و گفتم
_نه مهرداد من میخام با آرمین بمونم
عصبی داد زد
_مگه تو عقل نداری دختر؟چند بار بهت بگم این آدم خطرناکه؟
_نیست داداش،آرمین خطرناک نیست نمیدونم مشکل بین تون چی بوده اما به شوهرم اعتماد دارم.
_ولی به برادرت نداری… من بدت و نمیخوام این آدم با زبون خودش گفت که…
آرمین وسط حرفش پرید
_کم مزخرف بگو مگه خودتو سر خواهرت قمار نکردی و نگفتی اگه باختم خواهرم پیش کش تو هر کاری میخوای باهاش بکن… گفتی یا نگفتی؟همش تلاش کردی بین ما رو بهم بزنی اما میبینی که با همیم.
اخمام در هم رفت،به خودم که نمی تونستم دروغ بگم اما واقعا از مهرداد لجم گرفته بود که این طوری پشتم حرف می زد و جلوی روم ادعای برادری می کرد.
با خشم سری تکون داد و گفت
_باشه…اما این و بدون میدون واسه تو خالی نمی‌ذارم که هر بلایی خواستی سرش بیاری. این دختر اون دختر سال پیش نیست که با سیصد میلیون بخریش و بی صاحب گیرش بیاری. اون عقل نداره اما من پشتشم پس این فکر و از سرت در بیار که بهش آسیبی برسونی…
نگاهی به صورت جفت مون انداخت و با قدم های محکم از خونه بیرون زد و درو محکم پشت سرش بست

درمونده روی مبل نشستم و گفتم
_ازم ناراحت شد.
خودش و کنارم پرت کرد و گفت
_به جهنم وقتی اون قدر عقل نداره که بفهمه می‌خوایم همو بذار ناراحت بشه.
به صورتش نگاه کردم تا شاید از چشماش بخونم که راست میگه یا دروغ اما زهی خیال باطل… نگاه خنثی شدش چیزی و لو نمی‌داد.
نگاهش و به گردنم انداخت،یه تای ابروش بالا پرید و گفت
_گردنت و کی گاز گاز کرده؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_یه وحشی آمازونی
_می‌خوای بوسش کنم خوب بشه؟
سرش و به سمت گردنم برد که عقب کشیدم و گفتم
_لازم نکرده فک نکن جلوی مهرداد وایستادم یعنی حق و به تو دادم.
سرم و روی پاش گذاشتم و ادامه دادم
_تو هم تنبیه میشی تا من بخوابم و بیدار بشم تکون نمیخوری.
دستش و لای موهام برد و پچ زد
_شما امر کن خاله سوسکه
* * * * *
آرمین مشغول تدریس بود اما من هیچی از درس نمی فهمیدم.
دلگیر بودم از اینکه اون نه تنها حاضر نبود اعلام کنه ما زن و شوهریم بلکه یه حلقه هم دستش ننداخت.
حتی وقتی بهش گفتم عروسی بگیریم اخم کرد و گفت از این مسخره بازیا خوشش نمیاد.
حس بدی داشتم،حس میکردم حسش به من اونی نیست که بروز میده.
_خانم مجد حواستون با منه؟
تکونی خوردم و نگاهی به آرمین انداختم.
با حرص گفتم
_بله.
در کمال نامردی گفت
_پس بلند بشید بیاید اینجا و خلاصه ای از درس امروز و کنفرانس بدید.

ناباور به چهره ی مصمم‌ش نگاه کردم. این بشر چرا انقدر دو رو بود؟ تا دیشب اون طوری و الان…
از جام بلند شدم و خواستم چیزی بگم که صدایی از ته کلاس گفت
_من حاضرم به جای خانم مجد کنفرانس بدم.
برگشتم… باز هم ایول به مرام میلاد.
آرمین با اخم های در هم گفت
_لازم نکرده..
یکی از پسرا با لودگی گفت
_استاد رد نکنین اجازه بدین داداشمون از این فرصت مخ زنی استفاده کنه.
کل کلاس شروع به خندیدن کردن فرشته مثل همیشه نتونست جلوی زبونش رو بگیره و گفت
_نیازی به مخ زنی نیست این دوتا از ترم یک نامزدن
اخم های آرمین بیشتر در هم رفت و با حرکت ابروهاش خواست حرفی بزنم.
لبخند بدجنسی تحویلش دادم و زل زدم به میلاد.
می دونستم از زنش طلاق گرفته اون هم درست ماه بعد از طلاق من
آرمین که معلوم بود از نگاه من به میلاد حرصش گرفته با لحن عصبی گفت
_خانم مجد تشریف بیارید اینجا.
نگاه طولانی بهش انداختم و به سمتش رفتم به گوشه ی کلاس اشاره کرد و گفت
_تا پایان کلاس همون جا وایمیستید تا دیگه توی کلاس من چرت نزنید آخر کلاس هم دیر تر از همه میرید.
با دلخوری نگاهش کردم و کاری که گفت انجام دادم.
یک ساعت تمام مثل مترسک ایستادم… این دقیقه های آخر دیگه داشت گریه م می گرفت. کثافت از عمد ده دقیقه دیر تر کلاس و تعطیل کرد.
همه یکی یکی از کلاس بیرون رفتن… به سمت میزم رفتم و با خستگی نشستم.
میلاد بلافاصله به سمتم اومد. صندلی روبه روم نشست و گفت
_خسته شدی؟
جوابی بهش ندادم،ادامه داد
_زنم و طلاق دادم.
صاف صاف نگاهش کردم و گفتم
_به من چه؟
_واسه خاطر تو طلاقش دادم.
با طعنه گفتم
_که من و بگیری؟
سر تکون داد و گفت
_آره،هر چند که تو…
_هر چند که اون شوهر داره.
با صدای عصبی آرمین سر هردومون به سمتش چرخید

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.