ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

با خنده ی ریزی گفتم
_اینا دیگه مختص به خودمه.
دستش رو تخت سین م گذاشت و هلم داد که پرت شدم روی تخت.
نگاهش رو بی تاب به تن و بدنم انداخت و گفت
_اگه شیره ی تنم و نکشیده بودی می دونستم باهات چی کار کنم دختره ی لوس… پنج دقیقه ی دیگه حاضری.
دستش و به تخت گرفت و بلند شد…در حالی که داشت کمربند شلوارش رو می بست گفت
_تو دانشگاه استاد تهرانی صدام میزنی. اصلا هم لوس بازی و ادا اصول در نمیاری و گرنه من میدونم و تو.
بلند شدم و در حالی که به سمت کمد می رفتم گفتم
_چشم استاد تهرانی….ما این سو تو اون سو.
پنج دقیقه ای حاضر شدم و جلوی آینه ایستادم تا آرایش کنم.
طبق معمول غر زدن آقا شروع شد
_تو کی آدم میشی؟
در حالی که خط چشم می کشیدم جواب دادم
_هر موقع آدم ببینم.
_نمال اونا رو…چند بار بگم از این آشغالا خوشم نمیاد؟فکر کردی سیاه مالی کنی خوشگلی؟
پوفی کردم
_چقدر غر میزنی آرمین.یه آرایش ساده ست ها.
چشم غره ای بهم رفت که بی اعتنا به کارم ادامه دادم.
رژ نارنجی رنگم و روی لب مالیدم و گفتم
_من حاضرم.
نگاه تند و تیزی بهم انداخت و گفت
_امروزت و توی اتاق حراست می گذرونی.
به سمتم رفتم و زیر بازوش رو گرفتم و گفتم
_پارتیم کلفته…چیزیم نمیشه.

برای هزارمین بار حین تدریسش روی صندلی نشست.
تمام حواسم پی ‌اش بود. رنگش قرمز شده بود و روی پیشونیش عرق نشسته بود.
لب گزیدم…اگه تاکید نکرده بود به سمتش پرواز میکردم اما حیف که جرئتش رو نداشتم.
صد بار بهش گفتم نیا و اون با لجبازی اومد.هنوز آماده نبود،آخر هم کلاس و نیم ساعت زودتر تعطیل کرد.
زود تر از همه به سمتش رفتم و نگران گفتم
_خوبی؟
با صداي گرفته ای گفت
_خوبم نگران نباش…
تا خواستم حرفی بزنم صدای یکی از دخترای خودشیرین و احمق از پشت سرم اومد
_الهی بمیرم استاد…رنگتون پریده میخواین دکتر خبر کنم؟
چه قدر بی چشم و رو بود. دستم و به کمرم زدم و تماما جلوی آرمین ایستادم و گفتم
_دکترش بالای سرشه شما بفرما.
دختره در حالی که داشت جون می کند تا سرک بکشه و آرمین و ببینه با صدای لوسش گفت
_وا خوب نگرانم استاد خوبید؟
بازم خودم جواب دادم
_آره خوبن مشکلی هم که داشته باشن من هستم.
ایشی کرد و نمیدونم زیر لب چه وزی زد و رفت.
برگشتم و با دیدن نیش باز آرمین با حرص گفتم
_خوشت اومده؟
طوری که صداش به گوش بقیه نرسه گفت
_کدوم مردی و دیدی یه داف ببینه و بدش بیاد؟
دلخور نگاش کردم. منو بگو نگران شازده شدم.
اکثر بچه ها عمدا بیرون نرفته بودن و مارو زیر نظر داشتن. دستم و به سمتش دراز کردم و گفتم
_بلند شو.
نگاهی به دانشجو ها و نگاهی به دستم انداخت. اگه ضایم می‌کرد با مشت توی صورتش می کوبیدم

 

با لبخند موذیانه ای چند لحظه ای به دستم نگاه کرد. چشم غره ی بدی بهش رفتم… خواستم دستم و پس بکشم که دستم و گرفت و بلند شد.
لبخند محوی روی لبم اومد…می تونستم حسادت توی نگاه دخترا رو ببینم.
خم شد سمتم و کنار گوشم پچ زد
_در جریانی هر چی دافه از دورم می پرونی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_خودت در جریانی تمام خواستگارام و پروندی؟
اخمی کرد و فشار محکمی به دستم داد.
فشاری که در عین دردناک بودن لذت بخش بود.

یک قدم کوتاه برداشت!باید با کمک عصا یا با ویلچر راه می رفت اما با لجبازی سمت هیچ کدوم نمی رفت..
تا رفتن به اتاقش چند بازی مکث کرد و ایستاد، یک بار هم نشست اما باز بلند شد.
در اتاق که پشت سرمون بسته شد به سمت مبل هدایتش کردم و گفتم
_بشین یه کم دراز بکش میرم برات آب جوش بیارم.
سری تکون داد. بعد از اینکه از جاش مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم و به سمت آبدار خونه دویدم و بعد یه لیوان آب جوش از حسن آقا گرفتم و برگشتم.
موقع باز کردن در اتاق صدای گریه ی آشنایی متوقفم کرد
_آرمین تو روخدا. ببین اون موقع بچه بودم گه خوردم خودتم میدونی چند ساله دیگه هیچ غلطی نمیکنم. اینا همش به خاطر توی می دونم اون دختره زنت نیست تو اهل ازدواج کردن نیستی تو روخدا یه فرصت دیگه بهم بده.
اخمام در هم رفت و دستم دور لیوان آب جوش سفت شد

این کی بود که داشت برای شوهر من گه خوری می کرد؟
جواب آرمین مثل آب روی آتیش دلم ریخته شد
_هوم… آدم ازدواج نبودم چون کسی و از ته دل نمیخواستم.
دختره با پرویی گفت
_منو میخواستی.مطمئنم.
_تو رو میخواستم واسه خاطر توله ی شکمت چون من تو از علاقم به بچه ها خبر داری.
مات موندم و قلبم هری پایین ریخت ادامه داد
_خبر داشتی و توله ی شکمت و انداختی گردن من… خواست خدا بود که متوجه شدم من اصلا…
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد و با حرص گفت
_گمشو بیرون.
با دستایی لرزون در و باز کردم.
همون طور که حدس میزدم شد. این دختر،دختر عموی آرمین نبوده.
با دیدن من مثل برق از جاش بلند شد و اشکاش و پاک کرد و گفت
_م… من… من داشتم راجع به یه مسئله ی خانوادگی با
اخمی کردم و گفتم
_خودم شنیدم.
نگاه معناداری به آرمین انداخت. لیوان و روی میز کوبیدم و به سمتش رفتم و با جدیت گفتم
_حالم از آدمایی مثل تو که پیله میکنن به یه مرد زن دار بهم میخوره.
تا خواست حرف بزنه یکی محکم زدم تو گوشش و موهاش و با مقنعه توی دستم پیچوندم که از درد خم شد.
با خشم گفتم
_قبل از اینکه واسه شوهر کسی کیسه بدوزی برو یه نگاه به زنش بنداز ببین هالوعه یا نه. من کفتار هایی مثل تو رو دور شوهرم نمیخوام. گورت و از این شهر گم میکنی میری.
بین درد کشیدناش گفت
_آرمین هنوز منو میخواد وگرنه چرا به تو دروغ گفت دختر عموشم؟ اون شبی هم تیر خورد قبلش دلش هوای منو کرده بود دید توی کنه نمیخوابی خواست خرت کنه.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.