ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

نمی فهمید این آدم ها از کجا سبز شده بودند.
ولی به نظر می رسید خوبند.
حداقل اینگونه که به چشم می آمد.
خاله سلیم به بهانه ی چای تنهایشان گذاشت.
پژمان لبه ی بهارخواب نشست.
کوتاه بود.
پاهایش کاملا روی زمین بود.
ایسودا با فاصله از او نشست.
چادر هنوز دورش بود.
چقدر خانم می شد با چادر.
عین یک سیب رسیده.
_خب…؟
_اینجا خونه ی کیه؟
ایسودا پوزخند زد و گفت:اطلاع نداشتی نه؟ یه جا اطلاعاتت زیر سوال رفته.
اخم کرد.
تازگی زبانش تند و تیز شده بود.
_جواب بده دختر.
دختر که می گفت واقعا هم احساس دخترانگی به او دست می داد.
انگار یک نوجوان 14ساله است.
از بس با تاکید می گفت.
_غریبه ان.
اخم هایش غلیظ تر شد.
_خونه غریبه چیکار می کنی؟
یک تای ابرویش را بالا فرستاد.
_ببخشید؟ باید جواب پس بدم؟
_ایسودا، منو نپیچون، اینجا چیکار می کنی؟
_از دست تو فرار کردم واضح نیست؟
_بر می گردی.
جمله اش کاملا تاکیدی بود.
نوعی دستور که اصلا خوشش نمی آمد.
_اولا با پای خودم اومدم با پای خودم دلم بخواد بر می گردم، نمی تونی به هیچ کاری مجبورم کنی.
دل و جرات پنهان کرده اش تازه داشت رو می شد.
اتفاقا بد نبود.
این مدل ایسودا را بیشتر دوست داشت.
دختری که بتواند از حق خودش دفاع کند.
_حق با توئه.
ایسودا متعجب نگاهش کرد.
به همین راحتی کوتاه می آمد ؟
اصلا مگر در فلسفه ی پژمان کوتاه آمدن بود؟
_ولی…
این ولی و اما و اگرها جانش را می گرفت.
_راحت می ذارمت، هرجایی می خوای باش، نه زندانی هستی نه دیگه کسی به چیزی مجبورت می کنه غیر از یک چیز…
صدای قلبش را کنار گوشش می شنید.
چقدر ترسناک بود.
_بهت گفتم اول و آخر مال منی، ازدواج نکنی نمی کنم، ازدواجم کنی فقط با منه و تمام.
هاج و واج نگاهش کرد.
می دانست این راحت گرفتن هایش یک چیزی دارد.
_اونوقت نظر من چی؟
_نظرت شرط بود دیگه.

گستاخ تر از این مرد ندیده بود.
هی هم می خواست صبور باشد…
دندان سر جیگر بگذارد و نمی شد.
_چیکاره ی منی که ازدواج من به تو ربط داشته باشه؟
_شرط دوم، هرجا خونه بگیری یا باشی همسایه ات میشم.
دستش مشت شد.
از بس هم ناخن روی کف دستش فشار داد که زیر ناخن هایش سفید شد.
_دیگه چی؟
_قبول می کنی یا با من برمی گردی.
صورتش از خشم سرخ شده بود.
عملا هیچ راهی برایش نگذاشته بود.
خودخواهی را به عرش رسانده.
_فکر می کنی ازت می ترسم که هر چی دلت می خواد برای من ردیف کردی؟
_کسی از ترس حرف نزد.
ایسودا می خواست باز هم به او بتوپد ولی خاله سلیم با چای آمد.
چقدر این زن مهربان بود.
_بفرمائید.
پژمان چای را برداشت و بدون اینکه در حالت چهره اش تغییری ایجاد شود تشکر کرد.
مانده بود چطور می تواند این همه مغرور باشد.
_نوش جانت.
رو به ایسودا گفت:معرفی نکردی دخترم.
مگر قابل معرفی کردن بود؟
پژمان خیلی راحت گفت:نامزدشم.
خاله سلیم هم به اندازه ی ایسودا متعجب شد.
ایسودا که چیز دیگری گفته بود.
ایسودا با خشم نگاهش کرد.
_اینجوریا که میگن نیست.
پژمان با همان خونسردی گفت:فکر نکنم توضیح دیگه ای داشته باشه.
صدای کوبیدن در آمد.
مطمئنا حاج رضا بود.
درست هم حدس زد.
خودش کلید داشت ولی محض ایسودا در می زد.
خاله سلیم بلند شد تا در را باز کند.
پژمان میخ در بود.
هیچ شناختی از این ها نداشت.
اصلا ایسودا روی چه حسابی خانه غریبه ها کنگر خورده لنگر انداخته بود؟
باید تکلیف این قضیه مشخص می شد.
تعصب و غیرتش اجازه نمی داد.

-این آدما کین سر خود راه افتادی اومدی اینجا؟
آیسودا خونسرد نگاهش کرد.
حرصی که می شد قیافه اش نمک می انداخت.
-با توام دختر!
-اسم دارم.
به ادای دخترانه اش نگاه کرد.
برای اولین بار بود که آیسودا برایش ناز می آمد.
از آن نازهای دخترانه که سال ها منتظرش بود.
“لباس مدرسه ای سرمه ای تنش بود.
بدون هیچ لباس گرمی درون پاییزِ به این سردی!
بی اهمیت آمد که از کنارش رد شود.
این جوجه مدرسه ای ها هیچ وقت برایش جذاب نبودند.
باد سرد و تندی می آمد.
مدام مقنعه اش این ور و آن ور می شد.
انگار که باد شلاق بزند.
نگاهش به جلو بود.
بدون اینکه صورتش را ببیند.
احتمالا منتظر مینی بوسی بود که هر روز صبح اینجا دخترها را سوار می کند و به شهر می برد.
ولی امروز که نمی آمد.
سر راه خودش دید خراب شده.
یکی دوتا دختر دبیرستانی هم آن طرف تر ایستاده و پچ پچ می کردند.
از گرمای بخاری لذت می برد.
سرعت ماشین را اضافه کرد تا رد شود.
همان موقع آیسودا سرش را بالا آورد.
نگاهش بیخ روی شیشه ی جلو افتاد.
نفهمید چه شد.
سرعت ماشین کم شد.
جوری که جلوی پایش ترمز کرد.
ناخودآگاه شیشه ی ماشین را پایین کشید.
موهای جلویش از مقنعه بیرون زده بود.
سر گونه و نوک بینی اش سرخ بود.
کمی از سرما می لرزید.
کوله ی قدیمی و کهنه اش را چپ زده و متعجب نگاهش می کرد.
-دختر خانم، مینی بوسی که هرروز سوارتون می کنه بین راه خراب شده، بیا سوار…
برای اینکه نترساندش گفت: به اون دوتا دخترم بگو بیان، من دارم میرم شهر می رسونمتون.
تردید را در نگاهش خواند.
و البته کمی ترس و شک!

یا از سرمای شدید بود یا هر دلیل دیگری فورا در عقب را باز کرد و نشست.
تنش می لرزید.
مدام دست هایش را بهم می مالید تا گرم شود.
باد بخاری را رویش تنظیم کند.
درجه اش را تندتر کرد و گفت: الان گرمت میشه.
هنوز صدایش را نشنیده بود.
ولی خودش…
چطور می شد یک آدم در یک لحظه پدر دلت را در بیاورد؟
انگار که در این کره ی خاکی فقط او نیمه ات باشد و بس!
-میشه برین؟
-دوستات؟
-اونا دوستای من نیستن.
بهتر!
می توانست یک دل سیر نگاهش کرد.
آینه ی جلو را روی صورت سرخش تنظیم کرد.
کوله اش را کنارش گذاشته خیره ی بیرون بود.
دیگر نمی لرزید.
انگار گرما کار خودش را کرده بود.
معجزه که می گفتند همین بود؟
یکی بیاید و اینگونه بیخ دلت بنشیند؟
به همین سادگی و راحتی؟
مگر می شد؟
می خواست سر صحبت را باز کند.
اما ابدا نمی خواست دختر بیچاره را دچار سوء تفاهم کند.
همین که اعتماد کرده و درون ماشینش بود کافی بود.
از حالا می توانست خانه اش را پیدا کند.
ته توی همه چیز را درآورد.
کسی که بتواند در یک نگاه محسورش کند مطمئنا چیزی داشت که می توانست از پای هم درش آورد.
رسیده به مدرسه شان پیاده شد.
-ممنونم آقا!
دستش سمت دستگیره رفت که پرسید: اسمت؟
ساده و بی تکلف پرسید.
آیسودا برگشت و نگاهش کرد.
-آیسودا!
دستگیره را فشرد و پیاده شد.”

هنوز هم یادآوری آن روزها برایش خنکی یک شربت تگری تابستانه بود.
هرچند که آن روزها پاییز و زمستان سختی بود.
-نگفتی؟
-چی بگم؟
دقیق نگاهش کرد.
داشت بازی در می آورد؟
نگاهش شیطنت داشت.
نیشخندِ سنجاق شده ی گوشه ی لبش هم شیطنتش را تایید می کرد.
-بازیت گرفته؟
صدای حاج رضا می آمد که یاالله گویان داخل شد.
مرد به شدت آداب دانی بود.
از آنهایی که حرمت مهمان را نگه می داشت.
پژمان به احترام مرد مو سفیدی که جلو می آمد بلند شد.
بدی ماجرا این بود که هیچ ذهنیتی در موردشان نداشت
نمی فهمید باید چطور رفتار کند.
از رفتارشان مشخص بود آدم های ساده ای هستند.
انگار مهربانی از تن و بدنشان بریزد.
حاج رضا دقیق نگاهش کرد.
روبروی مرد جوانی که چهره ای جدی و مصمم داشت ایستاد.
دست دراز کرد و سلام داد.
پژمان مردانه دست داد.
-سلام.
-بشین پسرم، خوب موقعی اومدی، عزاداری آقامونه!
آیسودا نشسته بود و نگاهش می کرد.
حتی به خودش زحمت معارفه هم نداد.
اصلا لازم نبود.
این مرد هیچ ربطی به او نداشت.
حاج رضا رو به خاله سلیم گفت: شامت به راهه؟
پژمان فورا گفت: من باید برم.
حاج رضا دستش را محکم گرفت.
-در هر آشناییتی منفعت و ضرری هست، بشین و برخاست کن دفعه ی اولو شاید منفعت بود نه ضرر!
حکیمانه حرف می زد.
اما او گیر این فیلسوف معابانه حرف زدن نبود.
گیر یک بله ی واقعی از دختری بود که چندسالی سر دوانده بودش!
خاله سلیم از پله های بهارخواب بالا رفت و گفت:
-الان میرم سفره رو میندازم.
نمی دانست چرا در مقابل ملکوت این مرد نمی توانست نه بگوید.
پیرمرد عجیب جبروت داشت.
آدم را ناجور می گرفت.

آیسودا هنوز با شیطنت نگاهش می کرد.
یک جورهایی حقش بود.
کم کم تلافی همه ی این چهارسال را در می آورد.
عمرا اگر بابت ثانیه به ثانیه اش کوتاه می آمد.
آیسودا هم بلند شد تا به پیرزن کمک کند.
سن و سالی داشت.
اما تیز و فرز بود.
وارد ساختمان شد.
خاله سلیم سفره انداخته بود.
بوی سوپ شیر می آمد.
کنارش کمی کتلت هم درست کرده بود.
می گفت حاج رضا زیاد علاقه ای به غذاهای سرخ شده ندارد.
ولی وقتی مهمان عزیزی داشتند درست می کرد.
عین بودن آیسودا کنارشان!
وارد آشپزخانه شد.
-بذارید کمکتون کنم.
سبزی های شسته شده را درون دوتا بشقاب کوچک ریخت و با پیازچه و تربچه نقلی تزیین کرد.
چقدر کارهای زنانه را دوست داشت.
حیف که همه را پژمان از او گرفت.
دوغ و سبزی ها را سر سفره گذاشت.
واقعا اینجا چه کار می کرد؟
در این شهر چطور یک باره به پست آدم هایی خورد که به جای آزار کمکش می کردند؟
کنار دست خاله سلیم ایستاد.
هیچ ایده ای برای تزیین نداشت.
فقط کتلت ها را درون بشقاب چیده بود با گوجه های حلقه ای کنارش!
دلش می خواست گونه اش را بکشد.
چقدر نظرش خوب بود و مهربان!
از آنهایی که یک هو تنگ دلت می نشیند.
سوپ شیر را درون ظرف بزرگی ریخت و وسط سفره گذاشت.
-برو دخترم تعارف کن بیان داخل!
پژمان عادت داشت برایش کتاب بخرد.
می دانست داستان و رمان دوست دارد برایش می خرید و می آورد.
روزگارش شده بود عین رمان بت سوخته!
پوریایی که همسایه ی هلن شده بود.
حالا انگار قرار بود پژمان همسایه شود.
واقعا دوست نداشت به خانه اش برگردد.
نفرت انگیز بود.
از زندانی بودن مداوم خسته بود.

بیرون رفت.
گرم صحبت با حاج رضا بود.
زیاد خوش صحبت نبود.
چون کم حرف بود.
عجیب بود که برای اولین بار می دید با یکی گرم گرفته.
-بفرمایین شام.
حاج رضا به شانه اش زد و گفت: نمک گیرت می کنه شاید این خونه منشا خیر باشه.
همیشه سعی می کرد نمک گیر کسی نشود.
دوست نداشت مدیون باشد.
ولی بعضی دعوت ها را نمی شد رد کرد.
خصوصا اگر پای آیسودا وسط باشد.
وقتی خانمانه ایستاده و تعارف می کرد.
این همه دلبری را کجای دلش می گذاشت؟
نگاهش ضمیمه شد به سیاه تنش!
حرمت نگه دار بود.
برای عزای حسین سرافون سیاه به تن داشت.
-استخاره می کنی پسرم؟
بلند شد.
نمی خواست روی پیرمرد را زمین بیندازد.
با هم داخل خانه شان شدند.
یک خانه مبله ی شیک و امروزی!
ولی باز هم رد و پای سن و سالشان مشخص بود.
رادیوی قدیمی با کادر چوبی اش روی چهارپایه ای نزدیکی پنجره بود.
گرامافون طلایی رنگی هم مقابل رادیو بود.
مبلمان سلطنتی به رنگ قهوه ای سوخته و گل های ریز سفید…
تابلوهای نقاشی…
بشقاب های میناکاری…
فضا را دوست داشت.
سفره خیلی مرتب و تمیز روی زمین پهن بود.
بوی کتلت ها را دوست داشت.
با تعارف حاج رضا نشست.
ولی نگاهش به آیسودا بود که کنار پیرزن نشست.
چقدر داشتن یک خانواده به این دختر می آمد.
حیف از پدر نامردش که با ازدواج دومش آیسودا و مادرش را تنها گذاشت.
خبر داشت درون کدام سوراخ موشی زندگیش را می گذراند.
به آیسودا نگفت تا بیخود منتظر همچین پدر نامردی نباشد.
پدری که محض رضای خدا یک بار سراغ دخترش را نگرفت.

-بسم الله.
-بفرمایید پسرم.
آنقدر پسرم پسرم تنگش می چسباندند تا آخر نتواند دست آیسودا را بگیرد و با خودش ببرد.
شام میان صلح و آرامش خورده شد.
ولی بعد از شام بلند شد.
زیادی از وقت و زندگیش زده بود.
از حاج رضا و همسرش تشکر کرد.
آستین آیسودا را گرفت و با خودش به بیرون کشید.
باید تکلیف این قضیه روشن میشد.
دستش را هم نگرفت تا خدا و پیغمبرش زیر سوال نرود.
-چته؟
آستینش را کشید.
پیرزن و پیرمرد بدون کوچکترین کنجکاوی مشغول کار خودشان بودند.
-می خوای چیکار کنی؟
لعنت به این شانس!
چرا هیچ کس را نداشت که پشتش در بیاید.
نه پدری نه مادری نه عمویی و فک و فامیلی…
-من به اون خونه برنمی گردم.
-اوکی، فردا میسپرم همین اطراف یه خونه پیدا کنن.
-قرار نیست من اینجا مزاحم این بندگان خدا باشم.
نمی توانست به هر سازی که می زد برقصد.
-تصمیم آخر؟
-دست از سرم بردار.
-حالیت نیست، وسایلتو جمع کن ده دقیقه ی دیگه دم دری.
فورا صورتش برافروخته شد.
هی زور می گفت.
هیچ کاره بود و لغز می خواند.
اگر یک کاره ای می شد چه می گفت؟
-همین جا می مونم.
-من گول نمی خورم بچه!
-کاش دست از سر این بچه بر می داشتی!
-من فرصت این حرفا رو ندارم آیسودا!
-گفتم اینجا می مونم.
-بهت اعتماد ندارم، یکیو می فرستم کشیک بده.
جایی برای فرار نداشت.
همین جا می ماند.
ولی باید با خاله سلیم حرف می زد.
در ازای ماندنش کاری برایشان انجام بدهد تا معذب نباشد.
-هرکیو می خوای بفرست.
-در مورد پولاد پناهی… باید صحبت کنیم.
-به من ربطی نداره.
-بعدا مشخص میشه.

بقدری جدی و زنگ دار گفت که آیسودا احساس خطر کند.
نمی فهمید چه در سرش می گذرد.
راستش هیچ وقت نشناخته بودش!
نه اینکه پژمان نخواهد.
خودش نخواسته بود.
هر وقت که پژمان قدمی برای نزدیکی برمی داشت او دو قدم دورتر می شد.
همیشه فکر می کرد پولاد مردی است که قرار است سهمش شود.
ولی پولاد را هم نشناخته بود.
مردی که با رذالت تمام کنارش هرزه بیاورد و ببرد.
تازه دوست دختر داشته باشد.
درکش نمی کرد، نخواهد هم کرد.
حالا که فکر می کرد پژمان سگش شرف داشت به پولادی که حرمت این همه سال عاشقی را زیر پا گذاشت.
ادعای عاشقی هم می کرد.
اما این ها فقط برای آرام کردن دلش بود.
-من هیچ ربطی به کسی که میگی ندارم.
پژمان فقط سر تکان داد.
-حواستو جمع کن دختر!
رو گرفت.
از لحن بزرگ منشانه اش اصلا خوشش نمی آمد.
نمی فهمید اگر کمی راه بیاید پژمان دنیا را برایش گلستان می کرد.
بدون خداحافظی راه افتاد.
آیسودا کنار در ایستاد و نگاهش کرد.
دیگر جایی برای فرار کردن نداشت.
فایده ای هم نداشت.
فرار کند که آخر و عاقبت باز پژمان پیدایش کند؟
همین جا می ماند.
بلاخره پژمان خسته می شد.
تا چند سال می خواست انتظار بکشد؟
بلاخره کوتاه می آمد و شرش هم کم!
پژمان که در پیج کوچه گم شد، داخل شد و در را بست.
کم کم جماعت برای عزاداری می آمدند.
باید خودش را آماده می کرد.
به خاله سلیم کمک می کرد.
چقدر اینجا و جَوش را دوست داشت.
هم خوانی عجیبی با روحیاتش داشت.
به او امید به زندگی بخشیده بود.
دوست داشت تلاش کند.
کار پیدا کند.
درسش را ادامه بدهد.
خرج زندگیش را بدهد.
کاش می توانست معلم شود.
تمام زندگیش در این خلاصه شد که برود سر کلاس و تدریس کند.
ولی نشد که نشد!
حالا هم با 26 سال سن بی فایده بود.

جلوی در ورودی ساختمان در زد و منتظر اجازه ی ورود شد.
اصلا نمی خواست بی ادب جلوه بدهد.
بعدم باید حرمت نگه دار خانه و خانواده ای می بود که سخاوتمندانه اجازه داده بودند در کنارشان زندگی کند.
هرچند زمانش اصلا مشخص نبود.
-بیا داخل عزیزم.
صدای خاله سلیم مهربان بود.
باید قاب طلا می گرفتنش و به دیوار می کوبیدند این زن را!
مگر می شود یکی این همه خوب باشد؟
دستگیره را فشرد و داخل شد.
خاله سلیم پشت سینک ایستاده و ظرف ها را می شست.
با عجله به سمتش رفت و گفت: این چه کاریه؟ مگه من نگفتم خودم می شورم؟
-چهار تا تیکه بیشتر نیس
-شما بگو یکی.
کنار خاله سلیم ایستاد و تند تند ظرف های کفی را آب کشید.
-این پسر…
-هیچ نسبتی با من نداره.
-ولی دوستت داره.
شانه بالا انداخت و گفت: هیچ تمایلی بهش ندارم.
-چرا بهش نمیگی؟
خندید.
از آن خنده های تمسخرآمیز که هرکسی می فهمید دردی پشتش است.
-چقدر بگم؟ اینقد گفتم زبونم مو درآورده، نمی کشه عقب!
خاله سلیم ساکت شد.
به نظر که جوان خوب و معقولی میرسید.
سرو تیپش هم نه جلف بود نه معمولی!
مشخص بود دستش به دهانش می رسد.
-تو زندگیم یه اجبار بود، از وقتی یه دختر دبیرستانی بودم سایه اش رو زندگیم سنگینی کرد، هنوزم سنگینی می کنه، می خواد آزاد باشم خاله سلیم، واسه خودم باشم.
درکش می کرد.
دختر بیچاره در محاصره بود.
انگار پایبندش کرده باشند.
حاج رضا از سرویس بهداشتی بیرون آمد.
آستین هایش را که به بالا تا زده بود را پایین کشید.
-خانم چیزی برای امشب کم نداری؟
-نه رضا جان، همه چیز هست.
به آرامی گفت: نمی خوای ازش شکایت کنی؟
در مورد آیسودا و چیزهایی که برایش تعریف کرده بود چیزی به حاج رضا نگفته بود.
می خواست رازدارش باشد.
تازه کاملا هم زنانه بود.
-نه، نمی خوام!
-ولی شاید دستشو کوتاه کنه.
-جری تر میشه.
برای بی پناهی دختر جوان آه کشید.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.