ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

برای بی پناهی دختر جوان آه کشید.
هیچ کس نمی فهمید چه می کشد.
فرار هم هیچ چیزی را تغییر نمی داد.
فقط بد و بدتر می شد.
این بار باید می ماند و برای زندگیش تلاش می کرد.
پیشرفت می خواست.
تعلق داشتن به خودش را می خواست.
نمی خواست زندگیش پوچ و بی مفهوم پیش برود.
-می خوام روی پای خودم وایسم.
خاله سلیم نگاهش کرد.
قیافه و چهره اش کاملا مصمم بود.
-کمکت می کنم.
30 سال معلم بود و تدریس کرد.
تازه دو سالی بود که بازنشسته شد.
می توانست کمکش کند.
راه بدهد و به راه بکشاند.
آیسودا لبخند زد.
-من ممنونم که بهم اجازه دادین این جا بمونم، می دونم خیلی پررو هستم، ولی لطفا در ازای اینجا موندم ازم چیزی بخواید که شرمنده تون نشم، تو این دوره خیلی ها بچه ی خودشونم به زور می پذیرن. من تو تمام این سال ها دلم نخواسته سربار کسی باشم، مادرم سوزن زد تا به ایجا رسیدم، چهارسال دانشگاهم کار کردم تو یه رستوران، ولی هیچ وقت دستمو جلوی کسی دراز نکردم که بعدا منتش روی شونه هام سنگینی کنه، خدای نکرده نمی خوام بگم شما قراره منتی بذارین یا چیز دیگه ای….فقط دلم می خواد اینجا موندنم به یه دردی بخوره.
خاله سلیم خوب گوش گرفت بدون اینکه حرفش را قطع کند.
ظرف ها شسته شد و از کنار سینک فاصله گرفتند.
-مسجد محل یه خیریه داره که متصدیش چند مدتیه مریض احواله، یکیو می خوام جانشین کنن که اونجا رو بگردونه…
چشمان آیسودا درخشید.
-می تونی اونجا کار کنی؟
آیسودا عجولانه گفت: البته!
-فردا صبح که خورشید طلوع کنه و عمری باقی باشه میریم اونجا که صحبت کنیم.
آیسودا با تردید گفت: اگه متصدیشون برگردن چی؟
-اونوقت می تونی دنبال یه کار بگردی.
آیسودا لبخند زد.
دست خاله سلیم را گرفت و گفت: به مهربونی مادرم هستین.
-خدا رحمتش کنه.
-ممنونم.
-بدو برو آماده شو بریم خونه ی همسایه، الاناس که مردونه شروع بشه.
-چشم.
احساس خوبی داشت.
هم ته دلی هایش را گفته بود اما دیگر برای ماندنش دلیلی داشت.
واقعا نمی خواست خودش را مدیون کسی کند.

چادر سیاهش را برداشت و با خاله سلیم بیرون زد.
***
خاله سلیم به قولش عمل کرد.
حدود 9 صبح بود که از خانه بیرون زدند.
محله هنوز شلوغ نشده بود.
هرچند تک و توک آدم می آمد و می رفت.
از پیچ تند کوچه گذشتند.
کمی شیب داشت.
ولی بد نبود که نفس بگیرد.
مسجد محل میان کوچه ی گل و گشادی بود که روبرویش چندین مغازه تره باری و سوپر و لبنیاتی بود.
برای همین همیشه شلوغ بود.
سر صبحی فقط خیریه باز بود.
در اصلی مسجد که مردم برای نماز خواندن می رفتند بسته بود.
جلوی خیریه که درهای سبز رنگی با شیشه های صاف و تمیز داشت ایستادند.
خاله سلیم در زد و منتظر اجازه ی ورود شد.
صدای مردی آنها را به داخل دعوت کرد.
سطح خیریه با موکت قهوه ای رنگی پوشیده شده بود.
برای همین کفش هایشان را جلوی در درآوردند.
خاله سلیم به آخوندی که با ابای مشکی پشت میز نشسته بود سلام کرد.
آخوند بلند شد و تعارف کرد بنشینند.
-ببخشید مزاحمتون شدم آقا سید.
-خواهش می کنم بفرمایید.
-غرض از مزاحمت، راستش حالا که صفورا خانم مریض شده و شما مدام مجبورین بیاین خیریه دلم می خواست یکیو برای این کار معرفی کنم.
آقا سید سر تکان داد و گفت: خیلی هم عالی!
-چند روزی باشه بهش بگید چیکار کنه، انشاالله تا صفورا خانم برگرده کمک حالتون باشه.
-صحیح، خیلی هم عالی!
آیسودا به فضای محقر خیریه نگاه کرد.
دوتا میز قدیمی و یک کمد با کارتبل های پر!
کنار پنجره هم یکی دوتا گلدان گل ناز بود و بس!
تمام اتاق در همین خلاصه می شد و بس!
ولی بوی خوبی داشت.
انگار که درون مسجد میان خاک نم خورده قدم بزنی.
-از همین امروز می تونن مشغول بشن؟
آیسودا فورا گفت: بله، می تونم.
آقا سید بدون اینکه نگاهش کند به میز فلزی گوشه ی پنجره اشاره کرد و گفت: این برای شماست.
سر تکان داد و گفت: بله!
-با کامپیوتر آشنایی دارید؟
-بله دارم.
-من فردا لپ تاپم رو میارم، یه چندتا ارقامه می خوام وارد کنید.
-چشم.
-به مرور همه چیزو یاد می گیرید.
خاله سلیم راضی بود و لبخند به لب داشت.
❤️

خاله سلیم راضی بود و لبخند به لب داشت.
تا حدودی آیسودا از بلاتکلیفی بیرون آمده بود.
از جایش بلند شد.
-عزیزم حالا که موندگار شدی، کارت که تموم شد بیا.
جلوی پای خاله سلیم بلند شد.
-چشم.
-مسیرو که بلدی برگردی خونه؟
-بله!
سری تکان داد و گفت: مواظب خودت باش.
خاله سلیم بااجازه ای گفت و رفت.
آیسودا ایستاده پرسید: باید چیکار کنم؟
ریش و سبیل جوگندمی یک دستی داشت.
چهره اش هم بی نهایت مهربان.
-پشت این کمد یه کمد دیگه است که خیلی نامرتبه، زحمتش رو می کشین؟
چشمی گفت و مشغول شد.
اینجا حوصله اش سر نمی رفت.
فکر و خیالش هم کمتر می شد.
سر ظهر بود که کارش تموم شد.
چادر به سر کشید و از مسجد بیرون زد.
آقا سید نبود.
کارها را توضیح داده به او سپرد و رفت.
الحق هم به همه کارها دقیق رسید.
هرچند که کار زیادی هم نبود.
بیرون مسجد به محض اینکه قصد داشت مسیری که آمده بود را به خانه ی حاج رضا برگردد سوار ماشین سیاه رنگش با راننده اش دیدش.
می خواست بی اهمیت باشد.
ولی می شناختش!
یکهو کاری می کرد که آبرویش برود.
به سمت ماشینش رفت.
قیافه اش درهم بود.
پژمان از ماشین پیاده شد و گفت: اینجا چیکار می کنی؟
حوصله توضیح دادن نداشت.
فقط گفت: می بینی که فرار نمی کردم.
-خوبه، ته کوچه ای که حاج رضا خونه داره یه خونه خریدم همین امروز.
پس باز هم زیر نظرش بود.
-باشه، هرکاری می خوای بکن فقط لطفا هی جلوی مردم جلوی منو نگیر من نمی خوام کسی پشت سرم حرفی بزنه.
پژمان دقیق نگاهش کرد.
چقدر چادر به قد و قامتش می آمد.
خانم شده بود.
صورت گردش هم مزید بر علت بود.
-باشه، سوار شو می رسونمت.
جلوی مردمی که می آمدند و می رفتند ابدا نمی خواست یکی به دو کند.
توجه جلب کردن بدترین کار بود.

خودش بدون کمک پژمان در ماشین را باز کرد و سوار شد.
پژمان لبخندی پنهان زد.
نمی دانست بلاخره آیسودا کوتاه آمده یا به مصلحت اینطور نشان می داد.
کنارش سوار ماشین شد.
آدرس را به راننده داد و ماشین حرکت کرد.
-با اونجا کنار اومدی؟
-بیشتر از تو.
همیشه حاضر جواب بود.
اصلا انگار او را می کشتی اگر جواب نمی داد.
-به زودی با خیلی چیزا کنار میای.
آیسودا با تمسخر گفت: مثلا؟
پژمان حرفی نزد.
خانه حاج رضا نزدیک بود.
خیلی زود هم رسیدند.
ته کوچه شلوغ بود.
کامیونی در حال خالی کردن بار بود.
همه هم نو و درون کارتن.
پس واقعا حرفش را عملی کرد آن هم به سرعت!
-چطوری می تونی از خونه خودت دل بکنی اینجا زندگی کنی؟
-هرجایی تو باشی زندگی کردن راحت میشه.
اصلا از حرفش دچار تپش قلب نشد.
آنقدر این مرد زمخت بود که هیچ چیزش تحریکش نمی کرد.
حتی مردانه بودن های قلمبه اش!
دستگیره را فشرد و در را باز کرد.
همین که دیگر زندانی نبود کافی بود.
-ممنون.
از ماشین پیاده شد.
باید باز هم پژمان را تحمل می کرد.
اما این بار با یک فاصله ی کاملا معین.
همین فاصله هم خوب بود.
کمک می کرد مستقل باشد.
پژمان شیشه را پایین کشید و گفت: برات یه حساب باز می کنم پول می ریزم برات.
-من گفتم احتیاج دارم؟
-من تشخیص میدم.
لحنش به قدری جدی بود که بلبل زبانیش را بلعید.
بدون خداحافظی جلوی در حاج رضا ایستاد و زنگ را فشرد.
پژمان بدون معطلی از انجا فاصله گرفت.
جلوی خانه ی کوچک حیاط دارش ماشین متوقف شد.
در باز شده و آیسودا داخل رفته بود.
از ماشین پیاده شد.
خودش که وقت نداشت.
داده بود ناصر و یکی دو نفر دیگر وسایل را بخرند.
فقط امیدوار بود همه چیز باب میلش باشد.
این دختر او را مجبور به چه کارهایی می کرد.

فصل ششم
هیچ ردی نبود.
انگار آب شده و درون زمین فرو رفته باشد.
معلوم نبود اصلا کجا را داشته که برود.
دستش به هیچ جایی هم بند نبود.
محض رضای خدا نمی توانست به کلانتری هم برود.
آخر نسبتش با آیسودا چه بود؟ هیچ!
شیشه ی مشروب را برداشت و قلپی نوشید.
همه چیز را دوتا می دید.
یک باره داد زد: هرزه ی آشغال کجای این شهر خودتو گم و گور کردی؟
نه حریمی بود نه عفت کلامی!
ناخوش احوال بود.
این بار اگر آیسودا را می دید رحم نمی کرد.
مال خودش می کردش تا نتواند فرار کند.
باکره بود که هر غلطی می کرد.
شوهر نداشت و این چند مدت به ریشش خندیده بود.
کاش از اول فهمیده بود.
مثلا تمام مدت مراعات حالش را کرد.
صدای زنگ باعث شد با تلو تلو به سمت در برود.
بوی گند مشروب می داد.
سر تا پایش را نجس کرده بود.
در را که باز کرد ترنج را دید.
مانتوی سفیدِ زیبایی به تن داشت.
چرا تا به حال فکر نکرده بود ترنج هم کیس مناسبی است.
مثلا روی تخت چه کارهایی از او برمی آید؟
ترنج با نگرانی نگاهش کرد.
-چه بلایی سر خودت آوردی پولاد؟
-بیا داخل!
ترنج بدون فکر داخل شد.
به خیال اینکه این مست کردنش هم عین قبلی هاست.
فوقش هولش می داد درون حمام.
برایش یک چیز سرد آماده می کرد.
یکی دوتا سیلی توی صورتش می زد و تمام
بلاخره حالش جا می آید.
آنوقت صحبت می کنند که دردش چیست که باز زیاده روی کرده؟
ولی نمی دانست اینبار کمی متفاوت است.
پولاد ترمز بریده.
به پشه ی ماده هم رحم نمی کند.
به محض اینکه ترنج داخل شد به آرامی در را پشت سرش قفل کرد.
ترنج متعجب پرسید: داری چیکار می کنی؟
شانه بالا انداخت.
نیشخند داشت.

دست داغش را پشت کمر ترنج گذاشت و ادکلن زنانه اش را نفس کشید.
-بوی خوبی میدی.
بوی مشروبی که خورده بود حسابی توی ذوق می زد.
مطمئنا به خاطر آن دختر بود.
خبر داشت که شهر را وجب به وجب کرده و پیدایش نکرده!
در این یک مورد عین کار و کاسبی که راه انداخته موفق نبود.
دستش را به آرامی روی کمر ترنج بالا و پایین کرد.
-داری چیکار می کنی پولاد؟
-مگه نمی خواستی باهام باشی؟
چشمان ترنج گرد شد.
بی شرمی تا کجا؟
-مستی نمی فهمی داری چی میگی!
دستانش را دور ترنج حلقه کرد.
-نگو عزیزم، نگو که تو هم عین من مشتاق این لحظه نبودی!
ترس به جانش حمله کرد.
این پولاد مرد همیشگی نبود.
حتی مرد مست دوره های قبل هم نبود.
-زده به سرت پولاد…دستتو بکش!
حالیش نبود که!
احتیاج مبرمی به یک هم آغوشی داشت تا آرام شود.
ترنج می توانست تجربه ی دلنشینی باشد.
خصوصا که هیچ وقت رابطه ای با او نداشت.
-نترس عزیزم، یه حال خوب بهم میدی منم برعکسش یه حال توپ بهت میدم.
با ترس تقلا کرد.
درست بود که دختر بازی بود.
رفت و آمدهایش آزاد بود.
ولی هرگز کثیف نبود.
با هیچ کس نمی پرید.
خودش را خراب نکرده بود.
-جیغ می زنم پولاد، ولم کن لعنتی!
پولاد که حالیش نبود.
کام می خواست.
آن هم از دختری که برایش تازگی داشت.
درست عین آیسودایی که هیچ وقت تجربه اش نکرد.
البته حقش بود.
تا فرصت داشت باید هم تلافی می کرد هم کامش را می گرفت.
ولی آنقدر دست دست کرد که در نهایت فرار کرد.
لب هایش را به گلوی ترنج چسباند.
عمیق بوسید.
-مزه ی خوبی میدی.
کم کم داشت اشکش در می آمد.
پولاد به کل عقلش را از دست داده بود.

با التماس گفت: دیوونه نشو پولاد، تو اینجوری نیستی؟ به خدا اینجوری نیستی!
پولاد با لحن خماری گفت: حرف نزن دیوونه، من دلم می خوادت.
ترنج دست و پا می زد.
اما وقتی پولاد کوتاه نیامد چنگ انداخت به صورتش!
لگد زد به پایش!
ولی فقط با این کارها پولاد را جری تر کرد.
سیلی محکمی توی صورت ترنج زد.
-خفه شو، می فهمی؟
ترنج یک ریز گریه می کرد.
داد و بیداد راه انداخته بود.
اما شب جمعه ای ساختمان جوری خلوت بود انگار گرد مرده پاشیده اند.
هیچ کس برای کمکش نیامد.
پولاد همانجا روی کف پارکت شده ساختمان خواباندش!
به زور دکمه هایش را باز کرد.
تاپ نارنجی رنگی به تن داشت.
با اشتیاق گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم این همه لوند باشی.
دستان ترنج را محکم گرفته بود تا چنگ نیندازد.
صورتش از چنگ های قبلی خراش برداشته و می سوخت.
-تقلا نکن، زده به سرم ترنج، الان فقط تو می تونی آرومم کنی.
وحشت زده بود.
عجب غلطی کرده بود که آمد.
باید به حرف نواب گوش می داد.
اخطار داده بود که پولاد این روزها ناخوش احوال است.
تنها نرود.
مواظب خودش باشد.
دهان به دهانش نگذارد.
مواظب حریم هایی که ممکن است شکسته شود باشد.
مواظب نبود.
این هم نتیجه ی خودسری و دلسوزیش!
باید به حرف های نواب گوش می داد.
او بهتر از هر کسی پولاد و اخلاقیاتش را می شناخت.
با عجله گفت: گوش کن پولاد، بذار حرف بزنم، جون من، جون اون دختره که دوسش داری…
نفهمید چه شد؟
سیلی محکمی توی صورتش خورد.
برق از چشمش پرید.
-دیگه جون اون هرزه ی آشغالو قسم نخور، هیچ کدومتون برام مهم نیستین!
مهلت نداد ترنج باز شروع کند.
محکم گردنش را میک زد.
امشب تصاحبش می کرد.
می دانست باکره است.
خودش گفته بود هیچ وقت اهل دوست پسر داشتن نبوده!
در این مدت هم هیچ وقت او را با پسری ندید.

♥️

فقط در جمع سه نفره شان بود.
ترنج باز هم زور زد.
نمی خواست تسلیم شود.
به این راحتی نباید سهمش می شد.
حالا که مستی شاید هم هوشیاری با عصبانیت عقلش را کور کرده بود پس او هم نمی گذاشت.
پایش را از پشت به کمر پولاد کوبید.
پولاد که انگار مستی از سرش پریده،با پشت دست محکم توی صورت ترنج کوباند.
-جفتک ننداز!
مزه ی خون را درون دهانش حس می کرد.
می خواست عق بزند.
اما نتوانست.
شلوارش که پایین کشیده شد.
با عمق جانش جیغ کشید.
جوری که انگار خانه به لرزه در آمد.
تنش یک لحظه به سوختن افتاد.
شد.
کاری که نباید می شد، شد.
پولاد ناغافل….
اشک از صورتش پایین آمد.
سرش تیر می کشید.
گلویش می سوخت و جانش…
جانش از هم پاشید.
پولاد، ترنجی را که همیشه در همه حال کمکش بود و پشت، را از دست داد.
ترنجی که جانش را برای پولادش می داد.
البته نه این پولاد وحشی را!
مردی که متشخص بود و به زن ها احترام می گذاشت.
کارش که تمام شد عقب کشید.
روی پارکت کمی خون در حد دو قطره ای به چشم می خورد.
بلند شد و خودش را جمع و جور کرد.
دکمه های مانتویش را بست و بی صدا از خانه ی پولاد بیرون رفت.
پولاد با خنده کف سرد پارکت پهن بود.
دیوانه وار می خندید.
انگار که بخواهد پرواز کند دست و پایش را تکان می داد.
انگار واقعا عقلش را از دست داده دیوانه شده بود.
-تو رو هم تموم می کنم آسو، پیدات می کنم.
کمی که تنش و هیجان بدنش آرام شد نگاهش به دو قطره ی خون افتاد.
متعجب به خون نگاه کرد.
نیم خیز شد و دقیق شد.
خون از کجا آمد؟
ترنج؟!
چیزی میان نرون های مغزش گذشت.
ترنج اینجا بود و او ….

❤️
انگار یک لحظه به خودش آمد.
نیم خیز شد.
سرش را تند تند به طرفین تکان داد.
با کف دست محکم به پیشانی اش کوبید.
چه غلطی کرد؟
آب دهانش را پر سروصدا قورت داد.
روی زمین نشست.
انگار الان یک قطره الکل هم درون بدنش نباشد.
بلند شد و به سمت گوشیش که روی میز بود هجوم برد.
باید به نواب زنگ می زد.
با عجله شماره ی نواب را گرفت.
امیدوار بود فقط نواب سرش به جایی گرم نباشد و جواب بدهد.
چطور گندی که زده بود را جبران کند؟
خانواده ی ترنج را می شناخت.
پدرش از آن پا ممبری های سرسخت بود.
دخترش آزاد بود اما باید یک چیزهایی را رعایت می کرد.
خود ترنج گفته بود که پدرش حساس است.
گفته بود قبلا یک بار یک نفر که اذیتش کرده بود پدرش تا دادگاه و شکایت هم پیش رفت.
خدا به دادش برسد.
خراب کرد.
فقط چطور جمعش می کرد؟
بعد از 7 بوق تازه نواب گوشی را جواب داد.
با تشر توپید: خبر مرگت کجایی؟
-چته باز تو رم کردی؟
-کجایی نواب؟
-خونه، تو مستراح بودم، اینم باید از تو اجازه بگیرم؟
-زر نزن فقط بیا اینجا، فوریه!
هروقت که پولاد اینگونه حرف می زد یعنی گندی بالا آورده.
-خدا لعنتت کنه پولاد، باز چیکار کردی؟
-گند زدم به زندگیم.
نواب عصبی گفت: چیکار؟ بنال بهت میگم.
-ترنج…
نواب با وحشت یا خدایی گفت.
-چیکار کردی دختره رو؟
-میای یا نه؟
-الان حرکت می کنم.
تماس را قطع کرد و با عصبانیت موهای جلوی سرش را کشید.
همیشه باید کاری می کرد که نواب جمعش کند.
عرضه ی هیچ چیزی را نداشت.
اگر داشت که نمی گذاشت آیسودا برود.
باید همان چهار سال پیش می رفت دنبالش!
نرفت و بیخود انتظار کشید.

تازه انتظار یک زن شوهر دار را!
نه زنی که ممکن بود آزاد باشد.
با عصبانیت گلدان تزیینی روی میز را برداشت و به زمین پرت کرد.
ترنج حقش نبود.
خصوصا که همیشه و همه جا هوایش را داشت.
هورمون های لعنتی چه بلایی بر سرش آوردند؟
ترنج از برگ گل هم نازک تر و بهتر بود.
چطور این بلا را بر سرش آورد.
زانویش شل شده روی زمین افتاد.
با بدبختی سرش را با دستش گرفت.
خدا فقط به دادش برسد.
***
فصل هفتم
سروصدای دسته ها می آمد.
نگاهی به خانه ی جدیدش انداخت.
کمی دلگیر بود و کوچک!
ولی تا مدتی، حداقل تا وقتی که آیسودا را با خودش راه بیاورد باید تحمل می کرد.
کارگرها همه ی وسایل را چیده بودند.
حتی ظرف و ظروف درون کابینت ها!
از پای تلویزیون بلند شد.
کتابی که در دست داشت را روی صندلی گهواره ای رها کرد.
علاقه ی زیادی به تاب خوردن حین کتاب خواندن داشت.
باید یکی را پیدا می کرد برای درست کردن ناهار و شام.
تازه باید کارهای خانه را هم می کرد.
او که نمی توانست.
یعنی در اصل بلد نبود.
و زیادی هم تنبل بود.
جوری که اگر از گرسنگی می خواست بمیرد حوصله اش نمی کشید برود و حتی یک نیمرو درست کند.
پس ترجیحا باید یک نفر می بود.
سویشرتش را تن زد و در حالی که دستش درون جیبش بود وارد حیاط بود.
کلید برق را زد و بهارخواب روشن شد.
صدای دسته ها واضح تر به گوش می رسید.
دمپایی ها را جلوی در پوشید و راه افتاد.
الان دقیقا شبیه مردی از قشر متوسط جامعه بود.
در حیاط را باز کرد.
دسته درون کوچه بودند.
دسته ای طویل که هماهنگ زنجیر می زدند.
زن ها و مردها بالای دیوارها، روی پشت بام ها، کنار دیوارها و درها ایستاده و تماشا می کردند.
با سینه زدن هم همراهی می کردند.
به چهارچوب تکیه داد و به در خانه ی حاج رضا نگاه کرد.
کنار خاله سلیم ایستاده بود.
چادر مشکی به سر داشت که با دست زیر چانه اش محکم کرده بود.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.