ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

با خودش چند چند بود؟
جلوی در ایستاد و حرص خورد.
بگذار بتازاند.
نوبت او هم می رسید.
زمین گرد بود.
به در تکیه داد و دست به سینه به انتظار ایستاد.
در یکباره پشت سرش باز شد و او به عقب برگشت.
آنقدر یکهویی بود که تعادلش را از دست داد.
پژمان که فکر نمی کرد او به در تکیه داده باشد، تا به خودش آمد دستش زیر کمر آیسودا بود.
آیسودا از ترس رنگش پرید.
سفت به پژمان چسبید.
-خوبی؟
آیسودا نفسی تازه کرد.
خودش را کمی عقب کشید.
-خوبم.
پژمان لبخندش را پشت لبش مخفی کرد.
به سمت لنگه ی دیگر در رفت.
آن را باز کرد و گفت: برو کنار، می خوام ماشین رو رد کنم.
اخلاقیات پژمان را می شناخت.
نمی دانست چرا عادت نمی کرد.
در اوج احساس هم سرد بود.
کنار رفت و پژمان با ماشین غول پیکرش از خانه بیرون آمد.
دوباره پیاده شد و درها را بست.
نگاهی به آیسودا با قیافه ی بق کرده اش انداخت و گفت: منتظر چی هستی بیا سوار دیگه!
می توانست درون ذهنش هزار بار فحشش بدهد.
اصلا لیاقتش بود.
با اکراه به سمت ماشین آمد.
ادب و شعور هم که نداشت در ماشین را برایش باز کند.
صندلی جلو نشست.
قبلا تجربه کرده بود اگر عقب بنشیند چه عواقبی دارد.
کمربندش را بست و منتظر پژمان شد.
پژمان هم سوار شد و گفت: جایی رو خودت بلدی؟
-نه!
زیر چشمی براندازش کرد.
ناراحت بود.
-چته؟
-به تو چه؟
همیشه زبان دراز بود.
اصلا اگر جوابی در آستین نداشته باشد آیسودا نیست.
-من اصلا نمی دونم چرا دارم با تو میام.
غرغر که می کرد بانمک می شد.
از آن نمکی هایی که دلت بخواهد لپش را بکشی و بوسه بارانش کنی.

پژمان جوابش را نداد.
اگر دهان به دهانش می گذاشت فقط مدام دلخورترش می کرد.
خودش به خوبی می دانست زیاد لطیف برخورد نمی کند.
باید کمی مودب تر و مهربان تر باشد.
جملات را بهتر به کار ببرد.
ولی بلد نبود.
زمخت بودن جزو سرشتش بود.
عادت به خواندن رمان های عاشقانه نداشت که بلد باشد با یک زن چطور برخورد کند.
مادری هم نداشت که نشانش بدهد.
کاملا غریب بود.
-دلخور نباش دختر.
-آیسودا!
کمرنگ لبخند زد و گفت: آیسودا!
آیسودا از گوشه ی چشم در حالی که لب هایش را جمع کرده بود نگاهش کرد.
مثلا سعی می کرد جذاب باشد؟
-تو اول اسممو یاد بگیر، بقیه اش پیش کش!
دلش می خواست با قهقه بخندد.
این همان دختر رک و روراست خانه اش بود.
-چند شب دیگه برای بردنت تو شطرنج دعوتت می کنم خونه ام.
-ببخشید؟ از کی قراره شده دعوتم کنی؟ از کی تو منو بردی؟
پژمان جوابش را نداد.
بگذارد برای خودش کُری بخواند.
-نشونت میدم.
همیشه همین را می گفت.
ولی دست آخر کسی که کم می آورد آیسودا بود نه او!
آیسودا دیگر کل کل نکرد.
ولی متوجه شد پژمان سعی دارد فاصله ای را بینشان حفظ کند.
فقط مانده بود چرا؟
به سمت خیابان نظر رفت.
آنجا معمولا همه چیزش گران است.
نمی دانست بیخود چرا او را دارد به آنجا می کشاند.
رویش هم نمی شد چیزی بگوید.
در کمال تعجب پژمان از خیابان نظر گذشت.
-اینجا خرید نمیکنیم؟
-نه!
با فاصله ی زیادی از خیابان نظر مغازه ی بزرگی بود با انواع لباس!
اما بیشتر لباس خانگی بود.
چیزی که واقعا احتیاج داشت.
پژمان ماشین را درون پارکینگ طبقاتی برد.
کارت پارک را گرفت و همراه آیسودا با آسانسور از پارکینگ بیرون آمدند.
-مطمئنم چیزای که می خوای پیدا می کنی.
کمی آن طرف تر وارد مغازه شدند.

واقعا هم همینطور بود.
هرچه که می خواست درون این مغازه بود.
از شلوارهای مچی اسپرت تا پیراهن های آستین دار…
سرافون های خوش دوخت…
لباس زیر و جوراب و حتی روسری های خوش رنگ…
نمی دانست چقدر درون کارت است.
پس با احتیاط خرید کرد.
اصلا نمی خواست جلوی پژمان ضایع شود.
خریدهایش کم اما با دقت بود.
وقتی روی پیش خوان گذاشت، پژمان را ندید.
نگاهش به دنبال پژمان چرخ خورد.
او را در حالی که چندین دست لباس درون دستش بود دید.
رنگش پرید.
نکند این ها را برای او می خواست؟
منکر خوش سلیقگیش نمی شد.
ولی آخر ممکن بود پول درون کارت کافی نباشد.
لباس ها را روی پیش خوان گذاشت و گفت: همه رو حساب کنید.
حرفی نزد.
فقط از کیفش کارت را بیرون آورد.
پژمان چشم غره ای برایش رفت و کارت خودش را داد.
با خجالت لباس زیرها را مخفی کرد.
دلش نمی خواست چشم پژمان به آنها بیفتد.
خدا را شکر که فروشنده زن بود.
همه را درون دو مشمای بزرگ جا داد و به دستشان داد.
از فروشگاه که بیرون آمدند آیسودا گفت: پس این کارتی که بهم دادی…
-بذار برای وقتایی که تنهایی میری بیرون.
ابرویش بالا پرید.
مگر اجازه ی تنها بیرون رفتن هم داشت؟
-چیز دیگه ای لازم داری؟
باز خجالت کشید.
ابدا دختر پررویی نبود.
-با توام دختر.
-آیسودا!
مانده بود چرا این همه سخت است که اسمش را صدا بزند.
-مانتو…
مشماها را از آیسودا گرفت و گفت: بیا.
نه پدر و برادرش بود نه شوهرش…
در عوض جوری خودش را قالب زندگیش کرده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش.
بدتر اینکه در حقش هیچ بدی هم نکرد.
غیر از چهار سالی که درون باغش ماند.
بدون اینکه رنگ بیرون را ببیند.
البته می دید.

پژمان او را با خودش بیرون می برد.
ولی تنهایی هرگز!
ولی حالا…
چه شده بود که پژمان نظرش این همه تغییر کرده بود؟
یک خیابان آن طرف تر…دقیقا در قسمت شرقی یک پاساژ بزرگ، یک مانتو فروشی دو طبقه بود.
آنقدر تنوع داشت که آیسودا مانده بود.
با هم وارد شدند.
دستش زیر چانه اش بود و چادرش را سفت گرفته بود.
میان دنیای رنگ به رنگ مانتوها چرخ خورد.
مدل های شادی بودند.
چهارتا از آنها که خوشش آمده بود را برداشت و به اتاق پرو رفت.
عاشق رنگ سفید برای مانتو بود.
مانتوی سفید کوتاهی که انتخاب کرده بود را تن زد.
پژمان منتظرش ایستاده بود.
در اتاق پررو را باز کرد و با خجالت مقابل پژمان ایستاد.
پژمان براندازش کرد.
قاب تنش بود.
فقط کوتاه بود.
نیم وجب پارچه که به زانویش هم نمی رسید.
به سمتش رفت.
سینه به سینه اش چسباند و گفت: بهت میاد ولی خریدنش شرط داره، تنهایی هیچ وقت نمی پوشیش!
لازم به اعتراف نبود که بگوید این مانتو زیادی خواستنی اش کرده بود.
آیسودا حرفی نزد.
فقط لبخند زد.
-قبوله!
-بقیه رو هم امتحان کن.
دسته ی کوچکی از موهای آیسودا روی سرش ریخته و شالش کمی کنار رفته بود.
موهایش را در دست گرفت و پشت گوشش زد.
آیسودا عین برق گرفته ها نگاهش کرد.
بعضی تپش ها دست آدم نیست.
می آید و عمیق روی جانت می نشیند.
آن وقت است که نمی توانی درست نفس بکشی.
حالیت نیست یک دودوتا چهارتای ساده بکنی…
انگار چیزی خاصی اتفاق افتاده باشد.
وگرنه دست همان دست است که کنار گوشت آمد.
ولی گرمایش…
قدمی به عقب گذاشت.
پژمان عمیق نگاهش کرد.
حس کرد سر گونه هایش رنگ گرفته!
دخترک ناز نازی!
چرا پس بزرگ نمی شد؟
-منتظرتم.

نمی خواست بیشتر از این معذبش کند.
از اتاق پرو فاصله گرفت.
آیسودا داخل اتاق شد و در را بسته، قفل کرد.
مطمئن بود دچار تپش قلب شده.
وگرنه این مسخره بازی ها چه بود که قلبش راه انداخته بود؟
به در تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت.
-آروم باش لعنتی، خبری نیست که داری الم شگنه به پا می کنی.
چند بار نفس عمیق کشید تا تنشی که به بدنش وارد شده بود آرام شود.
تکیه از در گرفت.
مانتوی سفید رنگ را در آورد و بقیه را امتحان کرد.
تقریبا همگی اندازه بود و به تنش می آمد.
اما هیچ کدام مانتوی سفید رنگ نمی شد.
چادرش را به سر کشید و بیرون آمد.
پژمان منتظرش بود.
به سمتش رفت که پژمان پرسید: خوب بودن؟
مانتوی سفید را نشانش داد و گفت: همینو برمی دارم.
-بقیه چی؟ اندازه نبودن؟
-چرا…
-پس همه رو بردار!
عجیب بود که از پژمان خجالت می کشید.
این اولین بار بود.
اصلا عجیب بود که دلش خیلی از اولین ها را با پژمان تجربه می کرد.
-نمی خوام بقیه رو!
پژمان دقیق نگاهش کرد.
معلوم بود معذب است.
چهارتا مانتو را از آیسودا گرفت و روی پیش خوان گذاشت.
-چهارتاشو بذارین تو کیسه!
آیسودا فورا گفت: نه، آخه واسه چیه این همه مانتو؟
پژمان جوابش را نداد فقط مبلغ را کارت کشید.
تمام لباس هایش درون عمارت مانده بود.
هیچ چیزی نداشت/.
حداقل باید یکی دوتا لباس برای عوض کردن داشته باشد یا نه؟
-با این کارا معذبم می کنی.
-مهم نیست.
بر و بر نگاهش کرد.
هیچ وقت اخلاقش عوض نمی شد.
همینقدر سفت و سخت بود.
بدون کوچکترین انعطافی!
بعد قرار بود به عنوان یک زن دوستش هم داشته باشد؟
رو گرفت و عصبی دستش را مشت کرد.
شیطان می گفت همین جا رهایش کند و برود.
حیف که از عواقبش می ترسید.

وگرنه آبرویش را می برد.
هی می خواست هیچی نگوید.
باز پا روی دمش می گذاشت.
-بسه هرچی تو دلت بهم فحش دادی، راه بیفت بریم.
با تمسخر پوزخندی زد و گفت: خوبه خودتم می دونی.
-خیلی وقته می شناسمت دختر.
-آیسودا!
پژمان توجهی نکرد و از فروشگاه بیرون رفت.
مسافت تقریبا زیادی را از پارکینگ دور شده بودند.
با هم به سمت پارکینگ راه افتادند.
بین راه بود که آیسودا با دیدن مغازه ی لوازم آرایشی گفت: میام.
به سمت مغازه رفت.
نمی خواست پژمان همراهش شود.
جلوی قفسه ای که لاک ها به ترتیب چیده شده بودند ایستاد.
علاقه ی زیادی به لاک زدن داشت.
اما هیچ وقت در این چهارسال لاک نداشت.
از بین لاک ها یک قرمز، طلایی و نقره ای، آبی و صورتی و چندتا دیگر انتخاب کرد.
از وسایل آرایشی هم تقریبا هر چیزی که نداشت برداشت.
ریمل و سرمه و رژ و کرم پودر و…
غیر از آن شانه برای موهایش خرید و چندتا گل سر!
با کیسه ای پر از مغازه بیرون آمد.
خوب بود که موجودی کارت آنقدر بود که هر چه می خواست بخرد و کم نیاورد.
تازه دم آخر موجودی هم گرفت.
حتی ده درصد هم از پول خرج نشده بود.
پژمان سوال برانگیز نگاهش می کرد.
لبخند زد و گفت: چندتا چیز بود لازم داشتم.
پژمان هیچ حرفی نزد.
فقط راه افتاد.
آیسودا ادایش را در آورد و با چند قدم تند خودش را به او رسانده، شانه به شانه اش قدم برداشت.
-خوب نیست آدم همیشه بداخلاق باشه.
پژمان حتی لبخند نزد.
-خودت افسرده میشی.
-خیلی حرف می زنی.
-به خودم ربط داره.
دلش خنک شد.
باید همین طور جوابش را می داد تا بسوزد.
پژمان بدون اینکه ککش بگزد خودش را به پارکینگ رساند.
کیسه ها را به دست آیسودا داد و گفت: همین جا بمون، میرم ماشین رو بیارم.
کیسه ها را گرفت و منتظر ماند.
از خریدهایش راضی بود.
تقریبا هر چه مورد نیازش بود را خرید.
پژمان سوار بر ماشین جلویش توقف کرد.

وسایل را صندلی عقب گذاشت و خودش صندلی جلو نشست.
کمربندش را زد و چادرش را کمی جمع کرد.
پژمان زیر چشمی نگاهش کرد.
با چادر بانمک می شد.
به سمت خانه حرکت کرد.
-ممنونم.
پژمان سکوت کرد.
-بخاطر امروز…
باز هم حرفی نزد.
وقتی آیسودا حرف می زد ترجیح می داد بیشتر شنونده باشد.
نمی خواست بگوید تن صدایش را دوست دارد.
ولی تمایل زیادی داشت عجولانه حرف زدنش را بشنود.
گاهی هم وقتی سعی می کرد شمرده شمرده حرف بزند تا خانم‌تر به نظر بیاید.
هنوز هم همان دختر دبیرستانیی بود که چند سال در روپوش مدرسه ای دیده بودش!
-هیچ لزومی نداشت همراهی امروزت ولی ممنون.
-بعضی کارها ناخواسته است.
آیسودا برگشت و نگاهش کرد.
این مرد خوب بود.
خیلی از خوب، خوب تر…
اما اجبارهای زندگیش هم زیاد بود.
مثلا اجباری که آیسودا باید سنجاق زندگیش باشد.
یک خواستگار معمولی باقی نماند.
تبدیل به مرد زورگویی شد که کلمه ی باید دیکته ی زندگیش بود.
دیکته ای که آیسودا هم باید رعایتش می کرد.
شاید برای همین بود که از او فراری شد.
هیچ وقت دوستش نداشت.
هیچ وقت نتونست با او راحت باشد.
انگار که آبش با او در یک جوب نمی رود.
-بهرحال ممنون.
تشکر کردن لازم بود.
با تمام زورگویی هایش امروز لطف بزرگی در حقش کرد.
کاری که باید پدرش انجام می داد.
پولی که باید او خرج می کرد.
مرد غریبه ای که فقط دوستش داشت خرجش کرد.
زیر دینش بود.
همیشه!
پژمان حرفی نزد.
فقط با همان سرعت به سمت خانه ی حاج رضا رفت.
کم کم به شب های تاسوعا و عاشورا نزدیک می شدند.
پیرمرد دنیا دیده ای بود.
شاید با او صحبت می کرد خرج نذری امسال را می داد.
بهرحال که هرسال در روستا می داد.

حالا امسال اینجا خرج می کرد.
زیرچشمی به آیسودا نگاه کرد.
لبخند بانمکی روی لب داشت.
مانده بود چرا دوستش دارد.
حتی خاص هم نبود.
یک دختر ساده ی روستایی که فقط یک دوره ی چهارساله بابت دانشگاه رفتن به شهر آمد.
هیچ چیز خاصی هم نداشت.
فقط قلب لعنتی اش بی اختیار به سمتش کشیده می شد.
انگار سوای تمام دخترهایی بود که دیده!
کم آدم در زندگیش نمی آمدند.
ولی جذب نمی شد.
اهل دختربازی و تخت پر کردن هم نبود.
به قماشش نمی آمد.
یعنی ترجیح زندگیش این بود.
جوری بار آمده بود که در زندگیش فقط یک زن باشد و بس!
شاید برای همین بود که لقب مرد باکره را داشت.
رسیده به خانه ی حاج رضا، آیسودا را پیاده کرد.
-مواظب خودت باش!
آیسودا فقط نگاهش کرد.
چرا خاص می شد؟
یا شاید هم خاص بود تازه داشت این خاص بودن را می دید.
-هستم.
پژمان سری تکان داد و به سمت ته کوچه رفت.
امشب باید کتابی که می خواند تمام می کرد.
زیادی عقب مانده بود.
****
هرچه زنگ می زد جواب نمی داد.
عصبی شده بود.
شیطان می گفت گوشی را به زمین بکوبد.
به سمت اتاقش رفت.
فورا لباس پوشید و از خانه بیرون رفت.
باید می رفت و می دیدش!
دو روز بود که حتی به سر کار هم نمی آمد.
با آسانسور پایین رفت.
درون پارکینگ سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
تا به خانه ی ترنج برسد مدام زنگ زد.
ولی فقط گوشیش زنگ می خورد.
انگار قسم خورده باشد که جواب ندهد.
درون ماشین داد زد: جواب بده لعنتی!
روی فرمان کوبید.
حوصله ی هیچ دردسری را نداشت.
لعنت به این زندگی کوفتی که یک روز خوش هم برایش نمی خواهد.

با اعصابی بهم ریخته، پشت چراغ قرمز ایستاد.
پشت سرش یکی بوق زد.
سرش را از پنجره در آورد و داد زد: گاوی؟ نمی بینی چراغ قرمزه؟
راننده ی پشت سرش هم متقابلا داد زد: گاو هفت جد و آبادته مردیکه ی نفهم…بکش کنار تا له ات نکردم.
انگار منتظر یک جرقه بود که دعوا راه بیندازد.
میان ماشین ها پیاده شد.
با توپی پر به سمت ماشین جلویی رفت.
راننده ی پشت سری هم انگار سرش برای دعوا درد بکند پیاده شد.
چراغ سبز شد.
صدای بوق ماشین ها از هر طرف بلند شد.
ولی آن دو با هم گلاویز شده بودند.
یکی پولاد می زد یکی هم راننده ماشین پشتی!
کم کم چند تا از راننده ها که به نظر می رسید بیکار باشند و عابرین پیاده به سمتشان دویدند تا جدایشان کنند.
به هر زحمتی بود جدایشان کردند.
پولاد از خود بیخود شده فحش های رکیک می داد.
وقتی بلاخره سوار ماشینش شد متوجه جریمه ی هنگفتی که بخاطر دعوا و درست کردن ترافیک شده بود شد.
قبض را از پشت برف پاک کن برداشت و سوار ماشینش شد.
پا روی گاز گذاشت و رفت.
هنوز عصبی بود.
انگار این دعوا عصبی ترش هم کرده بود.
صورتش از درد می سوخت.
سر گونه اش سرخ شده بود و به شدت می سوخت.
کمی بیشتر ادامه پیدا می کرد معلوم نبود چه بلایی بر سر خودش می آورد.
رسیده به خانه ی ترنج دوباره زنگ زد.
درون ماشین نشسته بود و مدام شماره می گرفت.
بعد از 5 بار که جواب نداد، برایش پیام فرستاد:
“دم در خونه تونم نیای دم در میام در می زنم.”
منتظر جواب شد.
ولی جوابی نیامد.
حتی در خانه شان هم باز نشد.
عجب دختر لجبازی بود.
“به جون خودم ترنج میام.”
از ماشینش پیاده شد.
باید با ترنج حرف می زد.
تا در دهانش بسته نمی شد خیالش راحت نمی شد.
باز هم کسی نیامد.
جلوی در خانه شان ایستاد و زنگ زد.
حالا که لجبازی می کرد او هم نشانش می داد.
منتظر ایستاد.
-بله؟
-سلام خانم قیاسی، از همکاران دخترتونم، ترنج خانم هستن؟
-بله، بله، نه خونه خواهرشه.

تیرش به سنگ خورد.
پس برای همین بود که جواب نمی داد.
-کارش داشتین؟
-راستش بله، می تونین بگین با من تماس بگیرن؟
-بله حتما.
-خیلی ممنون خانم قیاسی.
-خواهش می کنم.
عصبی از در فاصله گرفت.
لعنتی جواب نمی داد.
وگرنه می رفت خانه ی خواهرش!
آدرس آنجا را هم داشت.
یکی دوبار ترنج را رسانده بود.
به سمت ماشینش رفت و سوار شد.
فورا حرکت کرد.
ولی به سمت خانه ی خواهرش نرفت.
بگذار امروز هم فکر کند.
فردا روز دیگری بود.
باید از خر شیطان پایین می آمد.
این مخفی کردن خودش هیچ چیزی را حل نمی کند.
به سمت شرکت رفت.
نواب منتظرش بود.
رسیده به شرکت، ماشین را به سمت پارکینگ برد.
هنوز عصبی بود و دستانش کمی می لرزید.
انگار فشار عصبی زیادی را تحمل می کرد.
می گفتند هر کسی خربزه می خورد باید پای لرزش بنشیند حکایت او بود.
ولی این بار جلوی این لرز را می گرفت.
با آسانسور بالا رفت.
یکراست به سمت اتاق خودش رفت.
مطمئنا نواب خودش به سراغش می آمد.
همین هم شد.
نواب با توپ پر به سراغش آمد.
بدون در زدن داخل شد.
-کدوم گوری بودی؟
جواب نداد.
فقط مدام یا با دستش ور می رفت یا با موهایش!
-ترنج چی شد پولاد؟
-جواب نمیده.
-با این گندی که زدی، مطمئنا روحیه شو نابود کردی…
-لعنتی رفیق منی یا عاشق اون؟
نواب ساکت شد.
هیچ وقت نگفته بود.
چون می دید ترنج به پولاد علاقه دارد.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.