ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

کاش می شد جواب سوفیا را ندهد.
دیگر کم کم داشت عصبی می شد.
البته خب عصبی بود.
فقط داشت بیشتر از قبل پا روی دمش می گذاشت.
-رفتم تو نخش!
پوفی کشید و نگاهش را از سوفیا گرفت.
-حواست با منه؟
-نه دارم روضه ی امشب آقا سید رو گوش میدم.
سوفیا خندید و ساکت شد.
برایش مهم نبود آیسودا گوش می دهد یا نه؟
خوشش می آید یا نه؟
او که به شدت از پژمان و استایلش خوشش آمده بود.
از آن تیپ هایی که مرد و زن می پسندید.
انگار مردانگی از سر و رویش ببارد.
فقط باید موقعیتی جور می کرد که بتواند با پژمان آشنا شود.
معلوم بود مرد آرامی است.
از آنهایی که آسه می رفت و می آمد.
چند روز دیگر نذر آش رشته داشتند.
می توانست به این بهانه تا دم در خانه اش برود.
یکی دو کلام هم صحبت می شد.
حداقل جوری خودش را معرفی می کرد.
آیسودا زیر شمی نگاهش می کرد.
یک لحظه هم سوفیا لبخندش قطع نمی شد.
انگار که در افکار قشنگی دست و پا می زند.
اهمیتی نداد.
حوصله ی پر حرفی هایش را نداشت.
غیر از این بود مدام در مورد پژمان می پرسید.
فکر کرده بود پژمان طرفش می آید.
نگاهش هم کند خیلی بود.
مرد سختی بود.
از آنهایی که معمولا از یکی خوشش می آمد و تمام!
انعطافش صفر بود.
روضه که بعد از نیم ساعت تمام شد از بلندگوی نوحه پخش شد.
می دانست بزودی صف زنجیر زنی تشکیل می شد.
با خاله سلیم بلند شد و به سمت بیرون رفتند.
یکی از پسرها اسپند دود کرده بود و دور زنجیر زن ها می چرخاند.
بوی خوب اسپند دود کرده را به ریه هایش فرستاد.
از گوشه ی چشم به در بسته ی خانه ی پژمان نگاه کرد.
مردیکه ی غد نیامد!
البته بهتر که نیامد.
هر چه جلوی چشم سوفیا نباشد بهتر است.
دختره ی هیز!

صورتش به شدت پژمرده و رنگ پریده بود.
دست هایش لرز داشت.
نگاهش کم نور بود.
کافه ی دنجی بود.
آنقدر که بیشتر میزها خالی بود.
موسیقی ملایمی در حال پخش شدن بود.
بوی قهوه ی تازه کل فضا را پر کرده بود.
همان دم که وارد شده بود سفارش قهوه داد.
-خوبی؟
چه سوال مسخره ای!
چقدر سردش بود.
با اینکه فضا گرم بود.
ولی احساس سرما می کرد.
-قهوه تو بخور، انگار سردته!
نگاه های وحشت زده اش را بالا آورد و به پولاد نگاه کرد.
یک لحظه پولاد جا خورد.
این ترنج ترنج همیشگی نبود.
انگار دختری غریبه نگاهش می کند.
-چیکارم داشتی؟
تن صدایش هم بدون انعطاف و زمخت شده بود.
-ترنج جان…
-خفه شو حیوون…
برای بار دوم جا خورد.
توقع این برخورد را نداشت.
-گوش کن دختر…
جدی شد و گفت: نیومدم که بارم کنی و برگردم…
ترنج پوزخند زد.
از یک حیوان هم کمتر بود.
لعنتی عوضی، همه ی پیش فرض هایش را خراب کرد.
-به شرکت درخواست وام داده بودی…بیشتر از اون وام رو میدم، هرچه قدر بخوای…
-ولی قید کاری که باهام کردی رو بزنم ها؟
کمی خجالت کشید.
ترنج حقش نبود.
اما وقتی پای آیسودا وسط بود چه کار می کرد؟
آن شب مست بود.
نمی فهمید چه می گوید.
چطور فکر می کند.
یا چرا به ترنج حمله کرد.
ولی الان که عقل و هوشش سر جایش بود.
-بکش کنار ترنج…
ترنج خیره نگاهش کرد.

چقدر پولادی که می شناخت با اینی که روبرویش بود زمین تا آسمان فرق داشت.
اصلا این مرد که بود؟
دو سال کنارش بود و نفهمید.
از جایش بلند شد.
هیچ میلی به قهوه نداشت.
فقط می خواست به خانه برود.
کنار بخاری بنشیند.
کتابی بخواند تا همه ی فکر و خیال ذهنش بیرون برود.
-باشه مبلغش رو بهت می گم.
تیز به ترنج نگاه کرد.
یعنی به همین راحتی قبول کرد؟
-حله؟
پوزخندی به پولاد زد و رفت.
دنبالش نرفت.
فقط دست زیر چانه اش زد و نگاهش کرد.
این دختر مرده بود.
عملا داشت با یک مرده حرف می زد.
بعد از حل شدن این ماجرا و پیدا کردن آیسودا باید فکری اساسی برای ترنج می کرد.
قرار نبود همین گونه به حال خودش رهایش کند.
ولی الان، باید با پول دهانش را می بست.
حداقل یکی از دغدغه هایش کم می شد.
فنجان قهوه اش را برداشت و جرعه ای نوشید.
داغیش زبانش را سوزاند.
-چیکار کردی با من آسو؟
****
می دانست پولاد امروز با ترنج قرار دارد.
حتی ساعت و محلش را هم می دانست.
پولاد را خوب می شناخت.
می دانست کجا می رود.
به شدت نگران ترنج بود.
ظرفیت این مصیبت را نداشت.
ماشین را کنار کافه زده بود.
به محض بیرون امدن از کافه از ماشین پیاده شد.
-ترنج…!
ترنج با شنیدن صدایش به سمت نواب برگشت.
مرد همیشه موقر و خوب قصه!
از جایش تکان نخورد.
نواب به سمتش آمد.
هوای سردی بود.
نواب درست روبرویش ایستاد.
چقدر ترنج بی حال و کسل به نظر می رسید.
-خوبی؟

چشمان ترنج غبار زده شد.
دلش داشت می پوکید.
-کمکم کن نواب!
نواب جا خورد.
از دختر محکمی که همیشه می شناخت هیچ چیزی نمانده بود.
پولادِ احمق چه بلایی بر سرش آورده بود؟
دست ترنج را گرفت و او را به سمت ماشینش کشاند.
ترنج مطیعانه همراهی اش کرد.
از درون شکسته بود.
شدیدا به حمایت احتیاج داشت.
از ترس بی آبرویی به هیچ کس نگفته بود.
حتی خانواده اش!
اما مطمئن بود نواب خبر دارد.
فقط هم او می توانست کمکش کند.
چون هیچ کس به اندازه ی نواب، پولاد را نمی شناخت.
نواب در جلو را برایش باز کرد.
او را نشاند.
ترنج یک ریز گریه می کرد.
جوری که به هق هق افتاده بود.
قبل از اینکه حرکت کند، نواب با لحنی نوازشگونه گفت: ترنج جان، من حلش می کنم باشه؟
با چشمان اشکی نگاهش کرد.
چطور حل می شد آخر؟
آبرویی که رفته بود برمی گشت؟
پرده ی حرمتی که دریده بود وصله پینه می شد؟
عشقی که نابود شد چه؟
پولاد همه چیز را با هم خراب کرد.
-من بدبخت شدم نواب.
– من پشتتم ترنج، هر اتفاقی بیفته پشتتم، نگران هیچی نباش!
چای نبات بعدیم را با تو می خورم.
بلاخره باید بوی عشقی که می آید را با یکی قسمت کرد یا نه؟
همینقدر مهمی تو!
چقدر نواب خوب بود.
همیشه خوب بود.
فقط احمقانه به مردی چسبید که بعد از 4 سالی که گذشت هنوز عاشق دختری بود که رهایش کرد.
نباید هیچ وقت پولاد را انتخاب می کرد.
-دیگه اشک نریز خب؟
نمی توانست.
دلش پر بود.
-بذار گریه کنم، خیلی آرومم می کنه.
نواب حرفی نزد.
فقط ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
کاش می توانست بگوید چقدر دوستش را داشت.

چقدر ترنج برایش مهم است.
ولی در این شرایط نه!
بیشتر عصبی اش می کرد.
می گذاشت تا کمی همه چیز حالت روتین بگیرد.
با اینکه پولاد دست خورده اش کرده بود.
روح و روانش را زخمی کرده بود…
ولی ترنج هنوز همان دختر زیبا و دوست داشتنی قبل بود.
همان دختر ساده و پاکی که می شناخت.
بین راه حرف نزد.
فقط اجازه داد اشک بریزد.
خودش را خالی کند.
تکلیف پولاد را هم روشن می کرد.
نباید اجازه می داد دیگر به ترنج نزدیک شود.
با این کارها و رفتارها غیر از آیسودایی که از دست داد، ترنجی که همه جوره حمایتش می کرد را هم از دست داد.
پسره ی احمق این اواخر تمام عقل و هوشش را از دست داده.
معلوم نیست اصلا دنبال چه هست؟
چه می خواهد؟
یک بار می گوید آیسودا را می خواهد و بار دیگر منکرش می شود.
نمی فهمید چطور هم باید کمکش کند.
فعلا ترجیحش این بود ترنج را نجات بدهد.
این دختر به مرحم نیاز داشت.
او را تا جلوی خانه رساند.
برگشت و رو به ترنج گفت: هروقت بهم نیاز داری فقط زنگ بزن، هر ساعتی، هر جایی باشم خودمو بهت می رسونم.
-همیشه همینقدر خوب بودی اما چرا ندیدم؟
نواب مهربان لبخند زد.
-مهم نیست، الان فقط به خودت و سلامتیت فکر کن، نمی خوام اینجوری ببینمت.
-خوب میشم دیگه؟
نواب با نوک انگشتانش صورتش را پاک کرد.
-خوب میشی، عین قبل، بهتر از قبل!
لبخند زد و گفت: فقط استراحت کن، به چیزای خوب خوب فکر کن…نذار غم ها شکستت بدن.
-من تنهایی نمی تونم.
-گفتم کنارتم.
-ممنونم نواب!
نواب چشمکی زد و گفت: خواهش می کنم.
ترنج دستگیره را فشرد و پیاده شد.
چرا در زندگیش آدم اشتباهی را انتخاب کرد؟
به سمت خانه رفت.
تا وقتی در باز نشد، نواب از جایش تکان نخورد.
با رفتن ترنج او هم رفت.
باید با پولاد حرف می زد.
وضع نباید اینطور باقی می ماند.
این دختر حیف شده بود.

حتی اگر پولاد هم به گردن نمی گرفت باید خودش را از زندگی ترنج محو می کرد.
مدام دیدن پولاد فقط خنجر به روحش می کشید.
***
فصل هشتم
اول صبحی صدای گوسفند درون حیاط می آمد.
تازه از خواب بیدار شده بود که لباس بپوشد و برود خیریه!
ولی از حدود یک ساعت پیش یک سره صدای بع بع گوسفند می آمد.
آخر هم مقاوتش شکست و بلند شد.
خودش را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد.
حاج رضا نبودش!
این یعنی باز هم دیر از خواب بیدار شده!
پوفی کشید و به سرویس بهداشتی رفت.
آبی به دست و صورتش زد و بیرون آمد.
-صبح بخسر خاله جون.
-صبح تو هم بخیر عزیزم، بیا صبحانه بخور.
درون آشپزخانه ایستاده بود و داشت در کابینت ها را دستمال می کشید.
-تو حیاط گوسفند نگه داشتین؟
خاله سلیم لبخند زد و گفت: برای نذری فرداست، امروز میان سر می برن.
آیسودا با ترس خفیفی گفت: پس من میرم نبینم حیوون بیاره رو سلاخی می کنن.
خاله سلیم لبخند زد و دستمالش را کنار گذاشت.
رفت تا برایش چای بریزد.
آیسودا پشت میز نشست.
میز هنوز جمع نشده بود.
خاله سلیم برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت.
-نذر چیه؟
-مال ما نیست، ما فقط بانی انجامش شدیم.
-اِ، پس مال کیه؟
شکر را درون لیوان چایش خالی کرد.
چای را شیرین شیرین دوست داشت.
-همسایه جدید!
نگاهش بالا آمد و روی چهره ی پر از شیطنت خاله سلیم ماند؟
-پژمان؟!
بعد انگار تازه یادش آمده باشد به کف دست به پیشانیش زد.
-من چرا یادم رفته؟
پژمان هر سال نذری داشت.
هر سال هم روستا می داد.
ولی امسال…
تازگی خیلی فراموشکار شده بود.
-چرا داده شما؟
-نمی دونم.
می پرسید.
حتما می رفت سراغش!

کمی از چای شیرینش نوشید.
-قراره چی درست کنین؟
-قیمه، فکر کنم تا یه ساعت دیگه همه ی وسایل برسه، فردا تاسوعاس، تا پس فردا همه جا تعطیله، اگه کارت خیلی واجب نیست، زنگ بزنم آقاسید وایسی برای کمک.
ابدا، ابدا، ابدا نمی توانست نه بگوید.
آنقدر مدیونشان بود که اگر بیشتر از این هم می خواست برایش انجام می داد.
-نه خاله جون، کار خاصی ندارم.
-پس زنگ می زنم آقا سید.
لقمه ای نان و پنیر گرفت.
-باشه خاله جون.
-سوفیا هم میاد کمک.
باز هم این دختر پرحرف!
می دانست پدرش را در می آورد.
تازه اگر بفهمد نذری برای پژمان است که دیگر هیچ!
-من تنهایی هم می تونم کمکتون کنم.
خاله سلیم خندید.
-عزیزم غیر از سوفیا چند تا از خانم های همسایه میان برای کمک.
پس امروز خانه ی حاج رضا حسابی شلوغ می شد.
با اکراه گفت: باشه.
تند صبحانه و چای شیرینش را خورد و بلند شد.
میز را جمع کرد و گفت: چه کاری باید انجام بدم؟
-فعلا هیچی!
وا رفته به خاله سلیم نگاه کرد.
خاله سلیم بلند خندید.
-قیافه شو!
-خب گفتم مشغول بشیم دیگه.
-بذار بقیه وسایل برسه عزیزم.
به سمت سینک رفت.
ظرف های صبحانه را شست.
خاله سلیم هم مشغول ناهار ظهر شد.
اما قبلش به آقا سید زنگ زد و جریان نذری را گفت.
آقا سید هم سخاوتمندانه قبول کرد.
می خواست کمی مرغ درست کند.
به محض اینکه مرغش را بار گذاشت صدای زنگ بلند شد.
-حتما وسایل رو آوردن.
خودش رفت تا در را باز کند.
آیسودا هم ایستاده منتظر بود.
صدای هیاهوی دو مرد آمد.
به سمت پنجره رفت.
پرده را کمی کنار زد.
هرچه چشم چشم کرد پژمان را ندید.
با حرص با خودش فکر کرد که معلوم نیست که سرو گوشش کجا می جنبد.

با رفتن دو مرد وارد حیاط شد.
چندین گونی برنج بود.
با قوطی های رب گوجه و گونی سیب و زمینی و…
همه را روی بهارخواب پیده بودند.
خاله سلیم داخل آمد تا به همسایه ها زنگ بزند بیایند.
آیسودا به حجم زیاد خریدها نگاه کرد.
واقعا دست تنها نمی توانستند.
خدا خیر بدهد همسایه ها را…
وگرنه با این حجم تا شب باید دستشان بند باشد.
خاله سلیم صدایش زد و داخل شد.
قرار بود حاج رضا دیگ های بزرگ نذری را از حسینه ی مسجد بیاورد.
خاله سلیم هرچه ظرف و ظروف بزرگ داشت به همراه چاقو به دست آیسودا داد.
درون بهار خواب گلیمی پهن کردند و ظرف ها را گذاشتند.
برای گوسفند قصاب می آمد.
طولی نکشید همسایه ها و سوفیا هم آمد.
فورا کنار آیسودا نشست.
-بابا دختر چقد بی معرفتی، یه زنگی چیزی…
خنده اش گرفت.
در حالی که داشت سیب زمینی درون دستش را پوست می گرفت گفت:
-دیشب پیش هم بودیم که!
سوفیا چاقویی برداشت.
چشمکی زد و گفت: ازت خوشم میاد.
متعجب به او نگاه کرد.
-دختره ی دیوونه!
-پسر نیستم وگرنه میومدم خواستگاریت.
-وا!
-خوشگلی!
پقی زیر خنده زد.
همه ی نگاه ها به سمتش چرخید.
از خجالت سرش را پایین انداخت.
سوفیا قری به گردنش داد و گفت: فعلا که دختر شدم، تو که می ترشی منم خودمو قالب آقا خوشگله ی ته کوچه می کنم.
آنقدر این حرف عصبی اش کرد که چاقو درون گوشت دستش فرو رفت.
چاقو را درون ظرف پرت کرد و با دست دیگرش انگشت بریده شده را گرفت.
سوفیا فورا بلند شد و گفت: وای بریدی. .
خاله سلیم حواسش جمع شد.
-چی شده دخترا؟
-آیسودا دستشو برید.
خاله سلیم با نگرانی بلند شد.
-چیکار کردی با خودت؟
-یه زخم کوچیکه، مهم نیست.
-چی چیو مهم نیست.
رو به سوفیا گفت: دخترم، پنبه و چشب زخم گذاشتم بالای یخچال برو براش بیار.

-چشم.
سوفیا بلند شد و رفت.
آیسودا انگشتش را فشار می داد تا خون ریزی نکند.
خودش فهمید عمیق بریده!
با یکی دو تا چسب زخم حل نمی شود.
اما خجالت می کشید چیزی جلوی خاله سلیم و همسایه ها بگوید.
با آمدن سوفیا صدای زنگ دوباره در آمد.
همه حجابشان را رعایت کردند.
احتمالا قصاب آمده بود.
خود خاله سلیم رفت تا در را باز کند.
سوفیا با حوصله کنارش نشست و پنبه را روی زخمش فشار داد.
درد تا تیره ی کمرش پیچید.
در باز شد و پژمان و مرد با سیبل های سفید رنگ کنارش نمایان شد.
نتوانست نگاهش را بگیرد.
در صورتی که پژمان ابدا به داخل نگاه نمی کرد.
ولی انگار سنگینی نگاهش را حس کرده بود.
یک لحظه سرش بالا آمد.
سوفیا با فکر اینکه پژمان به او نگاه می کند به دست آیسودا فشار آورد.
آیسودا دستش را از دست سوفیا بیرون کشید.
-دختر حواست کجاست؟
سوفیا با ذوق گفت: داشت نگام می کرد، دیدی؟
حرصی گفت: از کجا معلوم؟
-ندیدی برگشت و زوم کرد روم؟
به خوش خیالیش پوزخند زد.
از جایش بلند شد.
خاله سلیم در را باز کرد تا قصاب داخل شود.
آیسودا داخل خانه شد.
باید می رفت باند می خرید.
این چسب زخم جلوی خونی که داشت می رفت را نمی گرفت.
روی اپن تکه نباتی درون دهانش گذاشت.
احساس سرگیجه داشت.
مانتویش را تن زد و گوشیش را برداشت.
همینطور که بیرون آمد گوشی را چک کرد.
پیام داشت.
آن را باز کرد.
“دستتو چیکار کردی؟”
از تیز بودنش با این نگاه کردن چند ثانیه ای ماند.
برایش نوشت:
“چیز مهمی نیست.”
فورا جوابش را داد:
“خونه ام، بیا ببینم چیکار کردی.”

این همه منتظر بهانه بود.
بلاخره بهانه جور شد.
فقط نمی دانست چطور باید بهانه بیاورد که جلوی خانم های همسایه بیرون بزند.
-آیسودا جان…
از اتاق بیرون آمد و گفت: جانم خاله جون؟
-دستت وضعش چطوره؟
-یکم عمیق بریده!
-بیا ببینم.
جلو آمد و دستش را نشان خاله سلیم داد.
خون از زیر چسب زخم هم بیرون می زد.
-اینو باید بخیه بزنی.
-نه بابا، اینقدم بد نیست.
-نه من دلم آروم نمی گیره با این وضع، باید بری تا درمونگاه!
فورا و از خدا خواسته گفت: خودم میرم، شما نگران نباشید.
-برات آدرس رو می نویسم.
-می دونم کجاست دیگه، نزدیک مسجد یه صد متری اونورتر یه درمونگاه است.
خاله سلیم لبخند زد.
-بدو برو لباساتو بپوش عزیزم.
-چشم.
وارد اتاقش شد.
لباس پوشید و از خدا خواسته بیرون آمد.
-پول داری عزیزم؟
-هست خیالتون راحت.
-مواظب خودت باش.
از در بیرون آمد که سوفیا فورا به سمتش آمد.
-خیلی بد بریدی؟
-دارم میرم درمونگاه!
-می خوای باهات بیام؟
-نه بابا، دستم چلاغ شده پام که نه!
سوفیا چشمانش را کمی ریز کرد و گفت: خب باشه پس!
خداحافظی کرد و از خانه ی حاج رضا بیرون زد.
با احتیاط به اطراف نگاهی انداخت.
کلید خانه ی پژمان را داشت.
لازم نبود دم در بایستد در بزند تا آقا تازه بلند شود و در را باز کند.
به محض اینکه جلوی در ایستاد کلید انداخت و داخل شد.
همه ی کارها را با دست راست می کرد.
با انگشت بریده ی دست چپش عملا دیگر نمی توانست کاری کند.
خصوصا که شدیدا درد می کرد و می سوخت.
انگار انگشتش را آتش زده باشند.
در را پشت سرش بست.
هیچ صدایی نمی آمد.
جالب بود که باغچه اش هنوز سبز بود.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.