ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

آیسودا به صورتش چین داد و گفت: چقد شلخته ای!
پژمان به حرفش توجهی نکرد.
قاشقی از کشو برداشت و به سراغ کاسه ی آش رفت.
کاسه را در دست گرفت و مشغول خوردن شد.
-مرغو ترش درست کن دوس دارم.
آیسودا دست به کمر به سمتش برگشت.
-فرمایش دیگه؟
قیافه اش وقتی تخس و شر می شد بی نهایت بامزه بود.
انگار که بخواهد لپش را محکم بکشد.
کاسه ی خالی شده ی آش را درون سینک گذاشت.
آیسودا نوچ نوچی کرد و کمی آب و رب گوجه به مرغ اضافه کرد و گذاشت تا بپزد.
برنج را خیساند.
-می تونی برنج بپزی که؟
-صدات کردم که چیکار کنی؟
آیسودا با خشم غرید: مگه من آشپزتم؟
-قراره زنم بشی!
هاج و واج به پژمان نگاه کرد.
هیچ کس تا به حال با یک جمله نتوانسته بود این گونه دهانش را ببندد.
-برنجو دم زدی می تونی بری.
گردنش را کمی کج کرد.
با استفهام و البته کمی خشم نگاهش کرد.
به حسابش می رسید.
وقتی زیادی رو می داد همین می شد دیگر!
حالا بدبختی این بود نمی توانست بگذارد برود.
انگار دین به گردنش باشد.
عجب غلطی کرد که اصلا آمد!
جواب خاله سلیم را چه می داد؟
گفته بود می رود آش بدهد.
یک کاسه آش دادن دم در همسایه که این همه معطلی نداشت.
پوفی کشید و از درون کابینت یکی از قابلمه ها را برداشت.
پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت.
پژمان روی صندلی گهواره ای نشسته بود و با آرامش کتاب می خواند.
قیافه ی خونسردش بیشتر جری اش می کرد.
جرات نداشت صدایش را درون سرش بیندازد یکی دوتا داد و هوار کند.
می ترسید صدایش بیرون برود.
در و همسایه بفهمند بدتر آبروی خودش برود.
نمک درون قابلمه ریخت و از آشپزخانه بیرون آمد.
-من باید برم.
-کجا؟
با طعنه گفت: مشخص نیست؟
-نه!
همین کارها را می کرد که دلش می خواست سر به تنش نباشد.

-به خاله سلیم گفتم اودم کاسه ی آش رو بدم و برم.
-عجله نکن.
از خونسردیش لجش می گرفت.
مرد هم این همه بی خیال؟!
نمی دانست چرا باید این همه خونسرد باشد.
کمی جنب و جوش و احساس خرج کردن به هیچ جا برنمی خورد.
شیطان می گفت سر فحش را می کشید.
-ببخشید، اگه عجله نکنم جواب خاله سلیم رو شما میدی؟
-مشکلی نیست.
حرصی گفت: اینقدر خونسرد نباش!
پژمان لبخند زد.
کتاب درون دستش را بالا گرفت.
-تموم شد میدم بخونیش، اعصابتو آروم می کنه.
-خیلی خب، میرم شما هم کتابتو بخون.
چادرش را از روی اپن برداشت و به سر کشید.
-شما جایی نمیرم.
-بلند شو جلومو بگیر.
به سمت در راه افتاد.
هی می خواست چیزی نگوید نمی گذاشت که!
-دختر…
با حرص به سمتش برگشت و داد کشید: آیسودا، آیسودا…خب…من اسم دارم.
-آروم باش!
آرام بود.
اصلا چیزی نشده که!
دستش را بالا گرفت و گفت: من آرومم، کی گفته من عصبیم؟
پژمان از جایش بلند شد و آرام آرام به سمتش قدم برداشت.
-کجا میای!
پژمان مقابلش ایستاد.
دقیقا نگاهش کرد.
عصبانیتش را بارها دیده بود.
چیز تازه ای نبود.
ولی لبخندش را نه؟
آرزو به دلش ماند آیسودا یک بار لبخند بزند.
-خندیدن بلدی دختر؟
مات نگاهش کرد.
پژمان کمی خم شد و نگاهش کرد.
انگشت اشاره اش را به لب آیسودا نزدیک کرد.
به آرامی روی لبش انگشتش را کشید.
-دارم نگران خنده هات میشم، خیلی وقته روی لبات نیومدن.
آیسودا با هیجان و قلبی که دیوانه وار می کوبید نگاهش کرد.
-تو نگران این خنده ها نیستی؟
انگشتش پایین آمد.

روی چانه اش بازیش گرفت.
دستش به سمت گلویش آمد.
آیسودا از خود به خود شده قدمی عقب رفت.
به صندلی پشت سرش برخورد.
پژمان موزیانه نگاهش می کرد.
انگار که لحظه ی خاصی را شکار کرده باشد.
پژمانی که قبلا نزدیکش نمی شد حالا در یک قدمیش بود.
نفس به نفسش!
جوری که هیجان و استرس به جانش می انداخت.
انگار شبیه شعر شده بود.
“اولین سوت قطار صبح که از کنارت رد شد را شنیدی…
به انتهای ترین نیمه ی تنم فک کن.
به روشن ترین سطر شعری که از موهایم می ریزد…
آنجا…
درست لبه ی پرگار لبم…
برای تو معجزه ای دارم.”
دوستت دارم هاییم نباید هدر برود.
-داری منو مجبور می کنی!
پژمان با استفهام پرسید: به چی؟
-نمی دونم.
پس کم کم داشت گیجش می کرد.
نشانه های خوبی بود.
کم کم صبوریش داشت جواب می داد.
-من باید برم!
-آب برنج جوش اومد.
دوباره با پرخاش گفت: چلاغ که نیستی خودت انجام بده.
خطی میان ابروان پژمان افتاد.
یک لحظه از حرفی که زد پشیمان شد.
زیاده روی کرد.
عقب نشینی کرد.
چادر را از سرش برداشت و وارد آشپزخانه شد.
برنج خیس خورده را درون آب جوش ریخت.
-برنج خشک دوس ندارم.
باز داشت کاری می کرد که جوابش را بدهد.
اما زبانش را غلاف کرده بود که نخواهد حرفی بزند که بعدا پشیمان شود.
حس کرد نفسش را کنار گوشش می شنود.
-آیسودا!
برق هم او را می گرفت ولتاژش این همه قدرتمند نبود.
شوکه برگشت و نگاهش کرد.
پژمان نفس به نفسش ایستاده بود.
چشمانش عین یک دریا پر از دلدادگی بود.
دلش که از دست رفت!

 

صدا نمی زد..نمی زد.
حالا هم که می زد تمام کائنات را به جنگ می طلبید.
عجب مرد ظالمی بود.
-بهم نزدیک نشو.
-کاری بهت ندارم.
-عصبیم می کنی!
-اینطور به نظر نمیاد.
داشت گیجش می کرد.
انگار همه ی رفتارهایش به عمد باشد.
پژمان نزدیکش شد.
آنقدر که کمرش به لباسشویی چسیبد.
سینه به سینه اش بود.
تند تند نفس کشید.
داشت تب می کرد.
الله اکبر شب شام غریبان این کارها چه معنی داشت؟
پژمان خم شد.
خیلی راحت گونه ی سمت راستش را بوسید.
فورا یک قدم عقب گذاشت.
آیسودا پلکش را بسته بود.
انگار یک باره همه ی حس های دنیا به تنش حمله کردند.
پلک باز کرد.
با بدبختی گفت: داری با من چیکار می کنی؟
-کاری که تو این 4 سال باید انجام می دادم، آزادت گذاشتم.
زانویش شل شد.
ولی با دستانش لباسشویی را گرفت تا نیفتد.
پژمان از آشپزخانه بیرون رفته بود.
ولی آیسودا بی حرکت سر جایش مانده بود.
کاش باز هم زندانی بود.
عادت نداشت به این آزادی!
به این تپش دیوانه وار!
اینگونه که کم کم از پا در می آمد.
مگر چه مانده بود؟
یک قلب داشت!
آن هم از دست پولاد زخمی بود.
یک حال خوب داشت.
که باز هم داشت بد می شد.
پژمان این بار انگار به سیم آخر زده بود.
با دست پیش می کشید و با پا پس میزد.
به خدا ظلم بود.
نمی گفت دختر یتیم مردم تب می کند.
قلبش ضربان می گیرد.
آن وقت چه کسی قرار بود جوابگو باشد؟

باید به خودش می آمد.
برنج را دم کرد.
زیر مرغ و برنج را کم کرد.
-مواظب غذا باش!
صدای پژمان را نشنید.
چادرش را روی اپن برداشت.
نمی خواست مهلت بدهد که باز هم خفتش کند.
چادرش را به سر کشید و با عجله از در بیرون زد.
پژمان روی صندلی گهواریش نشسته بود.
با رفتنش لبخند زد.
با انگشت شصت به گوشه ی لب خودش دست کشید.
طعم بوسه هایش را دوست داشت.
زیادی خوب بودند.
طعم خاصی داشت.
انگار یک پرتقال پوست کنده که بوی خوبش فضا را پر کرده است.
باید عادت می کرد به این جا آمدن!
به خودش!
به این خانه و درست کردن غذا…
عادت ها مرض می شوند.
دیگر نمی شد ترکشان کرد.
بیخ دلت می نشینند.
کم کم می شود عشق!
نبودشان دلت را به تپش می اندازد.
برایشان تب می کنی!
آن وقت است که از اجاره نشینی کوچ می کنی به ماندگاری!
ترفند جالبی بود.
به دستش می آورد.
اما این بار با یک روش جدید!
از عملکرد خودش راضی بود.
***
شب شام غریبان بود.
خیابان ها شلوغ!
مردم میان شلوغی خیابان هر کدام با یک شمع بودند.
نواب بی طاقت به سراغ ترنج رفته بود.
ترنجی که دیگر به سرکار نمی آمد.
دل مرده بود.
هروقت زنگ می زد یا جواب نمی داد یا با تاخیر جواب می داد.
ولی امشب هر جور شده از خانه بیرون کشیده بودش!
سر تا سیاه پوشیده بود.
بدون کوچکترین آرایشی!
صورتش اثلا شاد نبود.
حتی لبخند هم نمی زد.

پولاد این دختر را کشته بود.
دوتا شمع روشن کرد و به دست ترنج داد.
-آرزو کن.
-دیگه آرزویی ندارم.
پولاد نزدیک چندین میلیون به حسابش واریز کرده بود که فقط دهان ترنج را ببندد.
ترنج هم هیچ عکس العملی نشان نداد.
فقط پول را به پدرش داد که می خواست بدهکاری هایش را پرداخت کند.
هرچه هم پرسیده بود این همه پول از کجا آمده؟
جاب می داد وام گرفته.
ولی خانه نشینیش کار را خراب می کرد.
بلاخره هم مجبور شد بگوید از کار کردن خسته شده.
حق الزحمه ی این چندسالش را گرفته و از کار بیرون آمده.
کمی باورش سخت بود.
ولی ترنج جواب بهتری نداشت که بدهد.
-خوب شو ترنج!
-دیگه خوب نمیشم.
نواب دلخور نگاهش کرد.
آورده بودش بیرون که حالش بهتر شود.
اما انگار هیچ فایده ای نداشت.
-بهتر میشی!
-چطوری؟
-با من!
ترنج برگشت و نگاهش کرد.
نواب دقیقا از چه حرف می زد؟
-چی میگی نواب؟
می دانست شام غریبان است.
شاید گفتنش درست نبود.
ولی قاعدتا گناه نمی کرد.
-با من ازدواج کن!
ترنج بر و بر نگاهش کرد.
نواب عقلش را از دست داده بود.
نمی فهمید رفیق گرمابه و گلستانش چه بلایی بر سرش آورده؟
-خوبی نواب؟
-بهتر از این؟
-مطمئنم خوب نیستی، اصلا انگار تو اوضاعت از من بدتره!
-گوش کن ترنج، می دونم پولاد چیکار کرده، می دونم دیگه دختر نیستی، می دونی دیگه اولین مرد زندگیت نیستم، ولی می تونم آخری باشم ها؟
ترنج ساکت و صامت فقط نگاهش کرد.
-نواب…!
-اشتباه نمی کنم ترنج، خیلی وقته می خوامت، اگه حرفی نزدم چیزی نگفتم فقط بخاطر این بود که فکر کردم پولاد رو دوس داری نباید سرراهت باشم ولی الان اوضاع فرق می کنه.
-بازم داری اشتباه می کنی.
نواب فقط لبخند زد.

❤️

-قبول اشتباهه، من این اشتباهو به جون می خرم.
ترنج با مژه های اشکی نگاهش کرد.
این مرد خیلی دلبر بود.
خیلی خاص بود.
فقط نمی فهمید چرا در تمام این مدت هیچ وقت او را ندید.
مدام پولاد بود و غرور مسخره اش!
شاید غرور پولاد بود که سادگی نواب را ندید.
حداقل اینکه الان ثابت شد نواب مرد است.
با اینکه پولاد تجاوز کرده بود.
ولی نواب می خواست مردانه گردن بگیرد.
کمکش کند.
زیر بال و پرش را بگیرد.
این همه خوب بودن را پای چه می گذاشت.
-نواب من دیگه حسی ندارم.
نواب لبخند زد.
-کلی فرصت داریم برای عاشقی کردن.
-اگه پیش نیاد؟
-تو اجازه بدی من خوشبختت می کنم.
-نواب من شرمنده ام، چیزی ندارم که بخوام بهت بدم.
-در عوض من کلی چیزای خوب دارم، کم کم با هم همه چیزو درست می کنیم.
-پولاد…
-اگه قبول کنی فقط میشه یه شریک!
-دوستیت؟
-مهمتر از تو هست؟ هنوزم هرکاری بخواد تو رفاقتمون انجام میدم براش، ولی هر چیزی که بخواد باعث آزار تو بشه رو تموم می کنم.
ترنج آب بینی اش را بالا کشید.
در دنیای دوستی کار نواب نامردی بود.
ولی برای عشق ته مردانگی بود.
-نمی خوام وجودم باعث بشه تو زندگیش خللی وارد بشه.
-نمیشه، سختش نکن ترنج!
ترنج نگاهش را به شعله ی شمع درون دستش دوخت.
امام حسین به دادش رسید.
وقتی تمام این مدت را اشک ریخت.
ناله کرد.
به زمین و زمان فحش داد.
آنقدر خدا خدا کند تا انگار بلاخره یک اتفاق خوب و رنگی افتاد.
فقط امیدوار بود بتواند با نواب کنار بیاید.
چون واقعا شناختی به او نداشت.
تمام مدت حواسش به پولاد بود.
بدون اینکه سعی کند نواب را بشناسد.
خدا کمکش می کرد که کنار بیاید فقط.
خصوصا که الان ترجیح می داد با هیچ مردی نباشد.

-قبوله؟
-قبول!
****
-بیا اینجا پسر!
کنار حاج رضا درون مسجد نشست.
نمی توانست درون خانه حرف بزند.
حاج رضا با جدیت گفت: می خوای چیکار کنی؟
پژمان به مهر جلویش نگاه کرد.
-همون روال قبل!
-4 سال کمش نبوده که حالا می خوای اینکارو کنی؟
-از دست یحیی نجاتش دادم.
-حالا چی؟
-حاجی…
-فقط میگم خدا خواست که بیاد تو مغازه من، وگرنه اگه آواره ی این شهر می شد…
-نمی خواد به بعدش فکر کنم.
-فکر کن پسر، فکر کن!
به نیمرخ درهم فرو رفته ی حاج رضا نگاهش کرد.
شب اولی که آیسودا به مغازه اش پناه برد نشناخته بودش!
ولی وقتی با کمی کنجکاوی و البته تماس پژمان که پریشان بود برگشت.
تازه شناختش!
ولی باز هم به پژمان حرفی نزد.
کم به این دختر عذاب نداده بود.
ولی آیسودا با تماس پژمان جایش را لو داد.
و عملا باز هم به دست پژمان افتاد.
هرچند که پژمان مردانه از او محافظت می کرد.
-همه چیزو بهش بگو.
-چرا باید بدونه؟ داره زندگیشو می کنه.
حاج رضا با غضب نگاهش کرد.
-خودمختارانه حرف نزن!
-بده بعد از 20 و چند سال خواهرزاده تون رو براتون آوردم؟
-بعد از فرار از تو؟
-من آسیبی بهش نزدم.
-ولی 4 سال از همه چیز منعش کردی.
با پوزخند گفت: شما که نیومدی بهش سر بزنی!
-که یحیی پیداش کنه؟
-پس باهم مشترکیم.
حاج رضا آه کشید.
این دختر بیچاره اصلا شانس نداشت.
باز هم خوش به حال آیناز!
او خوشبخت تر از خواهرش بود.
زندگی خیلی راحت تری از آیسودا داشت.
-این قضیه رو حل کن!

-درستش می کنم.
نگرانی های حاج رضا را درک می کرد.
سال ها از خواهرش دور بود.
کلا دوتا خواهر بیشتر نداشت.
هر دو خواهرش هم حیف شدند.
داغشان تا آخر عمر روی دلش ماند.
ولی به نظر می رسید مادر آیسودا بیشتر سختی کشید.
شوهر لاابالی و هرزه…
زندگی با بدبختی…
نداری و فقر….
همه دست به دست هم داد تا کتایون زندگی سختی داشت و دست آخر هم در سختی جان داد.
حاج رضا حتی مشکلش را هم نفهمید.
چون تمام این سال ها خودش را مخفی کرد.
از ترس یحیی که همه چیز را به تاراج برد.
وقتی مرد تازه حاج رضا فهمید.
همین را هم پژمان خبر داد.
البته وقتی داشت به زور آیسودا را به عقد خودش در می آورد.
-مواظب این دختر باش، بیشتر از این بهش آسیب نزن.
-هرگز بهش آسیب نزدم.
حاج رضا سرش را به طرفین تکان داد.
می دانست مواظب آیسودا است.
ولی در اصل داشت برای ازدواج مجبورش می کرد.
اصلا نمی فهمید این دیگر چه عشقی است.
پژمان هم درست عین پدرش بود.
همانطور که به زور پدرش به زور کیمیا را عقد کرد.
این پدر و پسر عشق عجیبی داشتند.
همه چیزشان هم به زور بود.
حالا هم آمده بود اینجا خانه بگیرد.
دیگر زندانی نبود.
ولی وجود پژمان بیخ گوشش داشت او را مجبور می کرد که وا بدهد.
امان از عشق!
-کاری با من ندارین؟
مگر حرف خاصی هم با هم زدند؟
همه چیز به نفع پژمان تمام شد.
آیسودا خواهرزاده اش بود.
پژمان هم همینطور!
فرقی با هم نداشتند.
ولی آیسودا دختر بود و به حمایت بیشتری احتیاج داشت.
گناه داشت که بخواهد روزگارش اینگونه طی شود.
-به سلامت!
پژمان از جایش بلند شد.
بااجازه ای گفت و رفت.

حاج رضا با حسرت آه کشید.
خودش که هیچ وقت بچه دار نشد.
خواهرهایش هم که شانس نداشتند.
کتایون که بچه هایش آواره شدند.
پژمان هم که از کیمیا ماند معلوم نیست با خودش چند چند است.
کاش بلاخره سر و سامانی می گرفتند.
زندگیشان اینگونه طی نمی شد.
دستانش را بالا برد تا بعد از نمازش دعا کند.
این روزها فقط خدا باید کمکشان می کرد و بس!
****
کمی استرس داشت وقتی پشت چرخ خیاطی نشست.
با اصرار خاله سلیم بود.
وگرنه او را چه به خیاطی!
تازه مدام هم مادرش را پشت چرخ تصور می کرد.
تا دم مرگ هم زن بیچاره پشت چرخ بود و دسته اش را تاباند.
-من شاید از پسش برنیام.
خاله سلیم لبخند زد.
سوفیا با پرحرفی های همیشگیش گفت: بزرگش نکن بابا!
قرار بود برای اولین بار یک مقنعه بدوزد.
برای خودش!
سیاه و بلند.
پارچه را زیر چرخ گذاشت.
-نترس عزیزم.
سوفیا چایش را هورت کشید و گفت: کار آسونیه.
باز این دختر حرف زد.
چرخ را چرخاند.
صدای چرخ فضا را پر کرد.
خاله سلیم با رضایت سر تکان داد.
آیسودا هنوز ترس داشت که پارچه ی مقنعه را خراب کند.
ولی در کمال تعجب توانست بدوزد.
خیلی تمیز از آب در نیامد.
اما برای اولین بار خوب بود.
بدون اینکه دوردوزی کند مقنعه را بالا گرفت.
-چطوره؟
درون صدایش ذوق بود.
خاله سلیم مقنعه را در دست گرفت.
-خوب کار کردی عزیزم.
سوفیا با لبخند نگاهش می کرد.
به نظر آیسودا با تمام کم حرفی ها و خودداری هایش دختر خوبی بود.
به دل می نشست.
از دوستی با او راضی بود.
خصوصا که خیلی بانمک بود و مدام هم سعی می کرد رازهایش را پنهان کند.

 

 

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.