ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

با کمرویی گفت: یه مغازه بسازید که بشه اجاره اش داد و حاصلش بشه هزینه ای برای پول آب و برق مسجد و مایحتاجی که ممکنه هزینه بر باشه.
فکر خیلی خوبی بود.
از شر آت آشغال های پشت مسجد هم راحت میشدند.
دیگر از هر طرف بوی گند و پشه نمی آمد.
همه ی هزینه های مسجد هم تامین میشد.
آقا سید با رضایت رو به جمع گفت: نظرتون چیه؟
همه ساکت بودند.
به نظر میرسید تا حدی از این پیشنهاد خوششان آمده.
دیگر مجبور نبودند مدام از مردم یا سازمان اوقاف هزینه ای بگیرند.
هر هزینه ای هم بعدها بخواهند بگیرند می توانست صرف چیزهای دیگری شود.
آقا سید گفت: رای گیری کنیم؟
پیرمردی که تسبیح می انداخت سر بلند کرد و گفت: چرا رای گیری آقا سید؟ فکر دخترمون عالیه.
-پس همه راضی هستین؟
آیسودا با غرور لبخند زد.
بلاخره نظرش را جایی استفاده کردند.
همه رضایتشان را اعلام کردند.
قرار شد فردا بروند دنبال بنا و مصالح!
خود آقاسید هم می رفت دنبال مجوزهای ساخت و ساز از شهرداری.
جلسه که تمام شد آیسودا از جایش بلند شد.
به آرامی به اتاق کار خودش رفت.
می دانست حالا آقا سید تا نیم ساعت دیگر با این و آن صحبت می کند.
سیستم جلویش را روشن کرد.
تند تند چیزهایی که باید وارد نرم افزار می کرد را اضافه کرد تا بلاخره آقا سید آمد.
یک گلدان گل شمعدانی درون دستش بود.
به سمت آیسودا آمد.
آن را سر میزش گذاشت و گفت: برای تشکر!
آیسودا متعجب پرسید: تشکر واسه چی؟
-پیشنهاد ارزنده ای بود.
آیسودا لبخند زد.
-قابلی نداشت.
نگاهی به شمعدانی کرد.
گل نداشت.
فقط برگ هایش سبز بود.
آقاسید رفت تا به کارهایش برسد.
آیسودا هم تا ظهر کارهایش را کرد.
وقت اضافه اش هم کتابی که از کتابخانه برداشته بود را شروع به خواندن کرد.
وقتی پژمان می توانست مدام کتاب بخواند چرا او نتواند؟
کلی هم برایش کلاس می گذاشت.
مردیکه یالغوز!
فرت فرت هم جلویش لخت می شد.
انگار چه خبر است؟

سر ظهری با خداحافظی از آقا سید به خانه برگشت.
به شدت گرسنه بود.
حاج رضا که نبود.
خودش و خاله سلیم کنار هم سفره انداختند.
بعد از ناهار هم بدون فکر کردن به پژمان چرت نیمروزیش را زد.
مثلا مردیکه می خواست چه کاری برایش انجام بدهد؟
فکر کردن به او عصبیش می کرد.
پلک روی هم گذاشت و زیر لبی گفت: بای بای پژمان.
***
فصل دهم
پولاد متعجب گفت: عقلتو از دست دادی؟
نواب با خشم گفت: خیلی از توئه نامرد عاقلترم.
-دیوونه نشو.
-هستم، حرفی داری؟
پولاد حیرت زده نگاهش می کرد.
عملا بخاطر ترنج داشت بینشان شکرآب میشد.
-خیلی خب، برو هر غلطی دلت می خواد بکن، ولی قرار نیست از رکت و کارامون بکشی کنار.
-نمی خوام ترنج باهات چشم تو چشم بشه.
-من صدمتری خونه تم رد نمیشم.
حس می کرد حالشاز پولاد بهم می خورد.
-عالیه، عقدم دعوتت نمی کنم.
پولاد پوزخند زد.
مثلا نواب رفیق گرمابه و گلستانش بود.
چقدر زود همه چیز تغییر کرد.
-خوشبخت شی رفیق!
-باید برای شراکتمون فکری کنی.
-مثلا چه فکری نواب؟ این شرکت دو سه ساله جون گرفته، می خوای هردمون رو نابود کنی؟
حق با پولاد بود.
شاید هم مجبور بود به عنوان همکار ادامه بدهد.
کاری که به اندازه ی پولاد زحمتش را کشیده نباید خراب شود.
ولی آخر ترنج چه؟
مردی که رفیقش بود به همسر آینده اش تجاوز کرده.
دخترانگی که می توانست سهم او باشد سهم پولاد و مستیش شده بود.
به سمت در راه افتاد.
-خبرت می کنم.
پولاد عصبی داد زد: آدم باش نواب!
جواب پولاد را نداد.
از در بیرون زد.
پولاد با خشم کارتابلی که روی میزش بود به سمت در پرت کرد.
کارتابل محکم به در خورد و روی زمین پهن شد.
چرا زندگیش مدام داشت بهم می ریخت؟
ازدواج نواب با ترنج چه صیغه ای بود؟

اصلا چه سنخیتی این دو با هم داشتند؟
عصبی بود و بیقرار.
چرا از این مردیکه خبری نشد؟
دختره ی احمق آب شد و در زمین فرو رفت.
در این شهر که کسی را نداشت.
نه فامیلی نه دوست خاصی!
همه ی دوستان دانشگاهش را هم که می شناخت سر زد.
خبری نداشتند.
تازه زیر نظرشان هم گرفت.
باز هم نبود.
اگر به قول خودش 4 سال زندانی آن مردیکه که نمی شناختش شده پس عملا جایی را نمی شناسد.
دختری تنها که نه چیزی بلد است نه جایی را در این شهر چکار می کرد؟
از شهر هم که بیرون نزده.
حتی تا دو روز پیش هم دوباره به راه آهن و فرودگاه و …مراجعه کرد.
ولی آیسودا نبود.
از پشت میزش بلند شد.
از اتاقش بیرون زد.
کسی درون راهرو نبود.
هر چه چشم چرخاند هیچ کس هم بیرون نیامد.
همه می شناختنش!
تا عصبی می شد درون اتاق هایشان کز می کردند.
چون پولاد آدمی نبود که ساده بگذرد.
قاتی می کرد کار حتی به اخراج هم می کشید.
یکراست به سمت آبدارخانه رفت.
بدون توجه به آبدارچی، برای خودش قهوه ریخت و برگشت.
وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.
خودش حس کرده بود این روزا کم حوصله تر و پرخاشگرتر شده.
بیشتر به افرادش گیر می داد.
آدم های اطرافش را بیشتر اذیت می کند.
پشت میزش نشست.
فنجان قهوه را مقابلش گذاشت.
ترنج بی گناه بود.
اصلا ازدواج ترنج و نواب اتفاق قشنگی بود.
بهتر از این؟
نواب داشت جور نامردی او را می کشید.
کسی که الان سر سفره ی عقد با ترنج باید می نشست او بود نه نواب.
نه بخاطر عشق و عاشقی…
بخاطر اینکه پای کار کرده اش بماند.
نامردی نکند.
بی آبرویش را جبران کند.
روحی را که خدشه زده بود را ترمیم کند.
ولی نشد و نتوانست.

عاشق آیسودا بود.
این دختر تمام زندگیش بود.
می دانست مست که می کند یا زیادی عصبی می شود حتی فکر تجاوز به آیسودا هم به سرش می زند.
ولی واقعا قصدش این نیست.
آیسودا بعد از 4 سال زندانی کشیدن و بدبختی دیگر حقش نیست.
کم زجر نکشیده بود که بخواهد زجرش بدهد.
ولی حتی به آیسودا هم زجر داد.
با تفکرات مسخره اش!
با هرزه آوردن و بردن!
با آسیب زدن به آیسودا!
چرا با این سن و سالش بیشتر شده بود این همه احمقانه رفتار می کرد؟
عین خر در گل گیر کرده بود.
بیشتر از همه خودش داشت آسیب می دید.
خودش داشت قلبش را جریحه دار می کرد.
به دودی که از قهوه بلند می شد نگاه کرد.
بوی خوب قهوه زیر دماغش بود.
تند نفس کشید.
کاش این افکار لعنتی از سرش پاک می شد.
راهی نجاتی بود.
یا یک ناجی خوش قلب و بخشنده عین آیسودا.
این روزها فقط یک روزنه ی امید می خواست.
چیزی که او را از این همه گند اخلاق بودن نجات بدهد.
ولی دستاویزی نبود.
آیسودا جوری خودش را پنهان کرده بود که هنوز که هنوزه نتوانست خبری بگیرد.
آهی از حسرت کشید.
کاش زود این روزها بگذرد.
****
صدای تلفن خاله سلیم را به سمت تلفن کشاند.
گوشی را برداشت و گفت: بله؟
-سلام خانم.
-سلام، خوبی؟
-خوبم، خانم برای امشب مهمون داریم.
خاله سلیم متعجب پرسید: کی هستن؟
-یعقوبی با خانم بچه ها میاد.
خاله سلیم لبخند زد.
-قدمشون به چشم.
-اگه چیزی کم و کسر داری بگو بخرم.
-همه چی هست، یکی دوکیلو میوه بخر.
-به روی چشم.
-بی بلا.
-بازم اگه چیزی یادتون اومد تا دم مغازه ام بگو بیارم.
-حتما.

تماس را قطع کرد.
نگاهی به ساعت انداخت.
کم کم باید آیسودا از راه می رسید.
معمولا برای مهمانان حاجی کوبیده میزد.
خودش هم قیمه یا قرمه درست می کرد.
اگر حالش را داشت شاید فسنجان.
امروز کمی بی حال بود.
آیسودا می توانست کمکش کند.
دختر زبر و زرنگی بود.
از پس از هرکاری هم بر می آمد.
فقط کاش حاج رضا می گفت که خواهرزاده اش است.
این پنهان کاری ها به درد نمی خورد.
وارد آشپزخانه شد.
برای ناهار دمپختک گذاشته بود.
وسایل ناهار را آماده کرد که صدای زنگ آمد.
بدون پرسیدن در را باز کرد.
چون می دانست دقیقا ساعت آمدن آیسودا است.
کمی ترشی درون کاسه ریخت که صدای سلامش آمد.
با لبخند به سمتش برگشت.
-خوش اومدی.
-ممنونم خاله جون.
زود لباسش را عوض کرد و آمد.
خاله سلیم سفره انداخته بود.
پای سفره نشست که خاله سلیم گفت: امشب مهمان داریم.
سرش را بالا گرفت و گفت: بسلامتی.
عملا هیچ کس را نمی شناخت.
نمی دانست هم باید حضور داشته باشد یا نباشد.
-من باید چیکار کنم؟
-شام قرمه سبزی می ذارم.
-کمکتون می کنم فقط…
خاله سلیم نگاهشکرد.
خجالت زده گفت: مهموناتن هستن، حضور من…خب…
خاله سلیم با مهربانی گفت: تو عضوی از این خونه شدی.
-ولی خب دیگران…
-کاری به حرف های بقیه نداشته باش عزیزم.
به زور لبخند زد.
قاشقش را پر کرد و درون دهانش گذاشت.
حس بدی داشت.
حس سربار بودن در خانه ای که کاملا غریبه بود.
ناهار که خورد تند ظرف ها را نشست و مشغول شام شد.
مطمئنا حاج رضا با خودش گوشت می آورد.
یا یکی را میفرستاد که بیاورد.
❤️

بیشتر از یک ساعت گذشته بود که پسربچه ای از طرف حاج رضا گوشت چرخ کرده آورد.
خود خاله سلیم موادش را زد و سرش را سلفون کشید.
درون یخچال گذاشت تا خودش را بگیرد.
دم غروب بود که همه چیز آماده بود.
آیسودا خسته نشسته بود.
ولی یادش آمده قرار بود مانتوی جدید را برای سوفیا ببرد.
امشب می خواست به مهمانی برود.
با عجله مانتو را برداشت.
چادر به سر کشید و دوید.
خاله سلیم صدا زد: کجا؟
-میرم پیش سوفیا زود میام.
از خانه بیرون زد.
خانه ی سوفیا درون همین کوچه بود.
با عجله پشت در ایستاد و در زد.
نفس نفس می زد.
-کیه؟
-باز کن سوفی من.
در باز شد.
سوفیا با دیدنش حق به جانب گفت: حالا هم نیا.
-به جون تو یادم رفت.
مانتو را به سمتش گرفت.
-ما خودمونم امشب مهمون داریم.
-کی هست؟
-نمی دونم، تو می خوای کجا بری؟
-خونه داییم اینا.
همان دم صدای ماشینی آمد.
نگاه هر دو دختر به سمت راست چرخید.
ماشین پژمان بود.
آیسودا فورا نگاهش را گرفت.
ولی سوفیا با ذوق به پژمان چشم داشت.
پژمان خونسرد بدون توجه به هیچ کدامشان رد شد.
سوفیا با عشق گفت: لامصب خیلی خاصه.
آیسودا چشم غره ای به او رفت.
-دیوونه ای.
به سمت خانه چرخید.
-کاری نداری؟
-فردا میارم مانتوتو.
-باشه.
پژمان جلوی خانه اش ایستاد.
آیسودا با غرور حتی برنگشت نگاه کند.
ولی سوفیا تا وقتی که پژمان داخل خانه اش شود ایستاد و نگاهش کرد.
همین کارهای سوفیا حرصش می داد.

راست راست ایستاده بود و قربان صدقه ی پژمان می رفت.
نمی شد.
وگرنه با پشت دست درون دهانش می کوبید.
دختر هم این همه جلف و خودسر می شد؟
وارد خانه شد.
انگار خون خونش را بخورد.
اعصاب نداشت.
دختره ی دیوانه!
اصلا الان وقت آمدن پژمان بود؟
شاید هم پژمان به عمد آمده.
از کجا معلوم؟
در را پشت سرش بست و تند تند به سمت بهارخواب رفت.
چادر را از سرش برداشت.
بوی قرمه سبزی تمام فضا را پر کرده بود.
منتقل فن دار گوشه ی حیاط به نظر میرسید پر از زغال شده.
حتما خاله سلیم منقل را آماده کرده بود.
از بهارخواب بالا رفت.
نمی خواست بابت کار سوفیا خودخوری کند.
ولی مگر دست خودش بود؟
هی حرص می خورد و زیر لبی ریزریز به سوفیا فحش می داد.
داخل ساختمان شد.
فضا گرم بود و دلکش!
خاله سلیم داشت چای تازه دم می گذاشت.
-خاله جون مواد سالاد رو بدین درست کنم.
-گذاشتم تو سبد عزیزم.
همان جا کف آشپزخانه نشستند.
خاله سلیم از میز و صندلی وسطآشپزخانه خوشش نمی آمد.
می گفت دست و پا گیر است.
نمی گذارد آدم کمی تکان بخورد.
حق هم داشت.
خصوصا که آشپزخانه ی اینجا زیاد بزرگ نبود.
خاله سلیم چای ریخت و آیسودا مشغول درست کردن سالاد شد.
با سلیقه سالاد را چیده و تزئین می کرد.
خاله سلیم با لبخند نگاهش می کرد.
-آفرین، خیلی خوش سلیقه هستی!
-ممنونم!
خاله سلیم برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت.
-تا سرد نشده بخور.
-چشم، مهمونا ساعت چند میان؟
-میدونم حاج رضا چه ساعتی میاد خونه می ذارن همون حدودا میان.
-حاج رضا ده شب میاد که!
-مهمون داریم 7 یا 8 تعطیل می کنه میاد.

 

دستش را با دستمال کنارش کمی تمیز کرد.
استکان را برداشت و تلخ تلخ جرعه ای نوشید.
امشب پژمان چه می خورد؟
خجالت می کشید وگرنه میگفت یک بشقاب هم برای پژمان ببرد.
مرد جماعت که اهل آشپزی نیست.
خیلی هنر کند یک چای بگذارد.
آن هم اگر بلد باشد، حوصله هم داشته باشد.
وگرنه هیچی به هیچی!
چایش را نصفه خورد و استکان را گذاشت.
بقیه سالادش را هم درست کرد و روی ظرف ها سلفون کشید.
خدا را شکر که اینجا بود.
در این مدت خیلی چیزها از خاله سلیم یاد گرفت.
خیلی چیزهایی که یا یادش رفته بود.
یا کلا بلد نبود.
ظرف های شیشه ای سالاد را روی اپن گذاشت.
-کار دیگه ای مونده؟
-نه عزیزم بیا بشین، خیلی خسته شدی.
-نه بابا چه خستگی!
خاله سلیم دوباره برایش چای ریخت.
-برای درست چه فکری داری؟ قرار بود ارشدت رو ادامه بدی.
به کل فراموش کرده بود.
-باید کتاب هارو گیر بیارم.
-می خوای برای سراسری بخونی؟
-راهی دیگه ای ندارم، هزینه ی بقیه دانشگاه ها خیلی بالاست.
-تو کار می کنی می تونی از پسشبربیای.
درآمد خیریه که زیاد نبود بتواند رویش حساب کند.
تازه یک ماه گذشته بود.
حقوقی که آقا سید داد کفاف همان خرج و مخارج روزانه اش را می داد.
دلشنمی خواست دستش جلوی دیگران دراز باشد.
اطرافیانش همه غریبه بودند.
همین که منت گذاشته بودند و درون خانه شان زندگی می کرد تا آخر عمرش مدیونشان بود.
غیر از آن، از پژمان هم دیگر هیچ پولی نمی گرفت.
کارتی هم که داده بود استفاده نمی کرد.
فقط پولش مانده بود.
بدون اینکه خرج کند.
درآمد خیریه فعلا کافی بود.
برای دانشگاه رفتن هم فکری می کرد.
یک روز باید با سوفیا می رفتند پاساژ شکری.
کتاب هایی که بدرد می خورد را می خرید و می آورد.
می دانست از پسش برمی آید.
چون هم باهوش بود هم زیاد درس می خواند.
تمام دوره ی کارشناسیش با معدل خوب شاگرد اول بود.

حیف که نشد و نتوانست ادامه بدهد.
صدای زنگ در توجه هر دو را جلب کرد.
آیسودا بلند شد و گفت: من باز می کنم خاله جون.
خاله سلیم بلند شد و آشپزخانه را کمی مرتب کرد.
آیفون را برداشت.
از دیدن پژمان متعجب شد.
-بله؟
-بیا دم در، منتظرم.
پوفی کشید.
باز لحنش زورگویانه بود.
جوری حرف میزد انگار ارث پدرش را می خواست.
-اومدی؟
با حرص گوشی را گذاشت.
-خاله جون میرم تا دم در و میام.
خاله سلیم حرفی نزد.
چادر را برداشت و به سر کشید.
یک چادر خاکستری رنگ با گل های درشت آبی!
حیاط در طی کرد و در را باز کرد.
پژمان دستش را به دیوار زده و سرش پایین بود.
با باز شدن در نگاهش به آیسودا افتاد.
آیسودا بی میل گفت: باز چیه؟
پیراهنی که در دستش بود را به سمت آیسودا گرفت.
-دکمه اش افتاده، باید بدوزیش.
-من باید بدوزم؟
پژمان نگاهی عاقل اندر السفیه به او انداخت.
-فعلا که فقط تو هستی.
پیراهن را گرفت و گفت: کو دکمه اش؟
پژمان از جیب شلوارش دکمه ی ریز سفید رنگی را بیرون آمد.
کف دست آیسودا گذاشت.
-فردا برام بیارش!
-امر دیگه؟
پژمان یک تای ابرویش را بالا فرستاد.
-فردا صبح زود منتظرم.
تکه از دیوار گرفت و منتظر جواب آیسودا نشد.
راهش را گرفت و رفت.
آیسودا ایستاد و رفتنش را نگاه کرد.
پژمان اصلا برنگشت ولی سنگینی نگاه آیسودا را روی خودش حس کرد.
دکمه و پیراهن اصلا مهم نبود.
فقط دلش هوای دیدنش را کرده بود.
چقدر درون چادر رنگی زیباتر می شد.
عین دختر آفتاب مهتاب ندیده ی قجری!
پیراهن را نمیدوخت هم مهم نبود.

هزار تا پیراهن عین این پیراهن را داشت.
در طرح و رنگ های مختلف!
فقط باید آیسودا عادت می کرد.
به بودنش…
به خرده فرمایشاتی که زنانگیش را به بازی می گرفت.
به عشق… و عشق… و عشق…
صدای بستن در را شنید.
نفس عمیقی کشید.
بی نهایت دوستش داشت.
فقط کاش عمیق احساسش را درک می کرد.
**
داخل خانه شد.
-کی بود؟
-پژمان.
جوری راحت اسمش را می گرفت انگار شوهرش است.
خاله سلیم حرفی نزد.
آیسودا پیراهن را بالا گرفت.
-دکمه ی پیرهنش افتاده، داده بدوزم.
این پسر دیوانه بود.
معلوم نبود با این کارها می خواست چه بلایی بر سر دختر بیچاره بیاورد.
-بده من براش بدوزم.
یک جوری شد.
انگار که دکمه دوختن کار شاقی باشد که خودش باید انجام بدهد.
فورا گفت: نه، کاری نداره که، خودم بلدم.
حس می کرد آیسودا دارد به پژمان کشش پیدا می کند.
نمی دانست باید بگوید خوب است یا بد.
پسر لایقی بود.
پر جنم و مردانه!
اما تا چه حد برای آیسودا خوب بود را نمی دانست.
-سوزن و نخ کنار چرخ خیاطی است.
-ممنونم خاله جون.
چادر را از سرش درآورد و به چوب لباسی دم در زد.
چرخ خیاطی درون اتاق بود.
رفت و سوزن و نخ را برداشت.
همان جا نشست.
کوک زدن را دیگر بلد بود.
دکمه ی آستینش افتاده بود.
نخ را سوزن کرد و با حس عجیبی مشغول شد.
انگار برای این کار مشتاق باشد.
البته نه برای دوختن…
برای کاری برای پژمان انجام دادن مشتاق بود.
به این بهانه می توانست او را ببیند.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.