ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

دستش روی دستگیره بود.
ولی انگار پشیمان شده باشد برگشت.
قدم تند کرد.
مقابل در اتاقش ایستاد.
در زد و منتظر ایستاد.
خبری که نشد از سر لجبازی هم که شده دستگیره را فشرد و داخل شد.
ولی از دیدن پژمان با لباس زیر جیغ بلندی کشید.
فورا دستانش را روی چشمانش گذاشت.
-وای چرا لباس تنت نیست.
پژمان که دلخور بود.
از حرکت جسورانه ی آیسودا که باعث خجالت کشیدنش شده بود خنده اش گرفت.
دختره ی دیوانه هنوز نمی فهمید تا اجازه ندادند نباید وارد اتاق یک مرد شود.
نتیجه سرخودی همین می شودو
آیسودا از لای دستش نگاه کرد ببیند لباس پوشیده یا نه؟
ولی خبری نبود.
-پس چرا ماتت برده؟ لباساتو بپوش دیگه!
پژمان با بدجنسی نزدیکش شد.
حالا که ناراحتش کرده بود باید تاوان پس می داد.
نزدیکش شد.
آیسودا حس کرد دارد نزدیکش می شود ولی جرات پایین آوردن دستش را نداشت.
-دستتو بردار ببینم.
-نمی تونم، لباس بپوش تا بردارم.
مچ دست آیسودا را گرفت.
آیسودا وحشت زده جیغ خفه ای کشید.
-وای خدا، چرا لباساتو نمی پوشی؟
-باید ادب بشی.
-شدم، به جون خودم شدم.
زور زد و دستش را پایین آورد.
دستانش را دورش حلقه کرد.
قفسه ی سینه اش به وضوح بالا و پایین شد.
بدون اینکه به تن لختش نگاه کند چشم در چشم پژمان شد.
مسخ شد.
فلج شد.
اصلا مُرد و تمام!
الفاتحه مع الصلوات!
پژمان لب زد: من اجازه ی داخل شدن دادم؟
قبلا هم نگاهش این همه زیبا بود؟
این همه خاص؟
بدون اینکه جواب پژمان را بدهد بدون اینکه حرکاتش دست خودش باشد دستش را بالا آورد.
روی صورت پژمان گذاشت.
صورت تازه تیغ خورده اش داغ داغ بود.
پژمان هم از حرکتش جا خورد.

اصلا توقع این کار را از آیسودا نداشت.
-تو همونی که چهار سال منو زندانی کردی.
پوست صورتش را نرم نوازش کرد.
دست پژمان دور کمرش شل شد.
حالا این قلب پژمان بود که بی قراری می کرد.
این حوالی زلزله آمده بود.
همه چیز دوباره و دوباره زیر و رو شد.
“آخری های زمستان می رویم عکس می گیریم.
دو نفری…
تو جوراب رنگی رنگی ساق بلندی پوشیده ای…
موهایت گوجه ای بالای سرت است و با فنجان چایت بلند می خندی.
من قربان صدقه ی بافت گل و گشادت می روم و کلاه سیاهم را از سرم برمی دارم.
لب هایم را غنچه می کنم تا ببوسمت.
عکاس عکس میگیرد.
قابمان یادگاری شد.”
مثلا می خواست آیسودا را اذیت کند.
باز این دختر کاری کرد که کم بیاورد.
با قلبی بی قرار عقب کشید.
قبل از اینکه آیسودا به خودش بیاید شلوارکی پوشید.
رکابی را از کشو بیرون آورد و تن زد.
آیسودا سر جایش مانده بود.
بدنش شل و ول بود.
-برو خونه دیروقته.
بی مهابا گفت: میشه شب اینجا بمونم.
اگر تمام آرزوی قلبیش هم این بود که بماند نمی شد.
نمی توانست آنقدر مرد باشد که راحتش بگذارد.
تمام جانش او را می خواست.
اخم کرد.
بازویش را گرفت و گفت: راتو بکش برو.
تن صدایش بم بود و خشم داشت.
بیشتر از آیسودا از خودش عصبی بود.
چطور به این راحتی کم آورد؟
آیسدا مچ دستش را گرفت و گفت: قول میدم دختر خوبی باشم.
توجه نکرد.
کشان کشان او را به حیاط برد.
هوا سرد بود و او با این لباس حتما سرما می خورد.
آیسودا بغضش گرفته بود.
می فهمید دردش چه بود.
فقط درد خودش را نمی فهمید.
چرا مست بود؟
چرا مستی می کرد؟
پژمان در حیاط را باز کرد و او را بیرون کرد.

در را رویش بهم کوبید.
آیسودا مبهوت پشت در ایستاد.
اصلا نمی توانست رفتار پژمان را حلاجی کند.
بدتر از آن نمی توانست رفتار خودش را هم باور کند.
دستی روی گونه ی داغش گذاشت.
چقدر حالش بد بود.
به آرامی به سمت خانه راه افتاد.
انگار اصلا برایش مهم نباشد کسی درون کوچه ببیندش!
باور نداشت که درون آغوش پژمان بود.
چطور تقاضا کرد که شب را آنجا بماند؟
او که تمام این چهارسال می خواست از پژمان فرار کند.
پاک دیوانه شده بود.
اصلا انگار موقعیت خودش را گم کرده بود.
درون خلسه ی شیرینی بود.
آن لحظه با تمام جانش پژمان را خواست.
نوک زبانش را گاز گرفت تا به خودش بیاید.
چه بلایی داشت به سرش می آمد؟
هنوز کمی زانویش می لرزید.
هنوز نم اشکی درون چشمانش بود.
هنوز قلبش تیک تاک داشت.
کلید را از جیبش درآورد.
در خانه ی حاج رضا را باز کرد و داخل شد.
چراغ ها هنوز روشن بودند.
جلوی خانه کفش های مهمانان گذاشته بود.
پس به موقع به خانه رسید.
به آرامی جوری که او را نبینند داخل شد و به اتاقش رفت.
رخت خوابش را پهن کرد.
کاش اتاقش پنجره داشت.
می توانست از پنجره به ماه نگاه کند.
ولی نداشت.
از زیر در نور به داخل سرک می کشید.
ولی اتاق با خاموش بودن چراغ تاریک تاریک بود.
روسریش را برداشت و روی تخت دراز کشید.
کمی قلبش آرام شده بود.
ولی تمام صحنه ها مدام جلوی رویش تکرار می شد.
عجب غلطی کرد.
نباید اصلا برمی گشت و به اتاقش می رفت.
دیوانگی از خودش بود.
پژمان با فلاکت از خانه اش بیرونش کرد.
دیگر آنجا نمی رفت.
پایش را هم آنجا نمی گذاشت.
این بی حیایی به اندازه ی هفت پشتش بس بود.

صدای خداحافظی مهمانان را شنید.
از جایش تکان نخورد.
فوقش فکر می کردند خوابیده!
همین هم شد.
چون کسی سراغش نیامد.
آنقدر کسی نیامد تا خوابش برد.
*
فصل یازدهم
-چی شد؟
با تاسف گفت: فعلا هیچی!
دست خودش نبود.
فریاد زد: گندت بزنن، یه هفته شد دو هفته پس داری چه غلطی می کنی؟
-آروم باش آقا!
مشخص بود که از رفتار پولاد اصلا خوشش نیامده.
-آروم باشم؟ نصف پولو گرفتی که کارو اوکی کنی، ولی هیچی به هیچی!
-مشکلی نیست بر می گردونم.
پولاد با تمسخر نگاهش کرد.
-حالیت نیست من چی می خوام؟
-حالیمه، در حال جستجو هستیم، کم مونده خونه های مردمو بگردیم.
-خب بگردین.
واقعا رفتارش دست خودش نبود.
به شدت عصبی بود.
جوری که اگر کارد می زدی خونش نمی آمد.
-من می خوامش!
-حله!
-چی حله؟ میشه برام توضیح بدی؟
لحنش تمسخر داشت.
واقعا نمی توانست برای خودش حلاجی کند که بعد از دو هفته چطور نتوانسته بودند آیسودا را پیدا کنند.
چون خبر داشت هر کاری می کرد.
تنها خلافی که نکرده بود آدم کشتن بود.
-بچه ها دارن میگردن حتی یه سرنخ کوچیکم پیدا بشه کارمونو راه می افته، شما عکس ازش نداری.
از چهارسال پیش عکس که داشت.
آیسودا هم زیاد تغییری نکرده بود.
-از چهارسال پیشش دارم، برات می فرستم.
-این شد یه چیز درست و حسابی!
هنوز هم چشمش آب نمی خورد که خبری بشود.
زیادی بی عرضه بودند.
با عصبانیت به صندلی پشت سرش تکیه داد.
امیدوار این سری با خبر خوب بیایند.
ولی بیشتر از این آدم از خود آیسودا عصبانی بود.
این دختر کجا بود؟
جایی را که نداشت؟

هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید.
اگر دل به کار هم نمی داند بدشانسی جدیدی نصیبش می شد.
نواب که دور و بر کارهای عقدش بود.
به زور در هفته به شرکت سر می زد.
پوفی کلافه کشید.
همه چیز بهم ریخته بود.
حتی چیز های ساده ی زندگیش عین سرووضعش!
***
هنوز هم خوشحال نبود.
خوشبخت نبود.
همه کارهایش از سر ترس بود.
نواب مرد خوب و ایده الی بود.
حداقل اینکه خبر داشت آنقدر که پولاد در این مدت سرو گوشش می جنبید نواب نجنبیده بود.
پسر آرامی بود و خوشرو!
سخت کوش و مهربان!
هر چیزی که از یک مرد می خواست را داشت.
حتی دوستش هم داشت.
فقط…عاشقش نبود.
عزا گرفته بود.
ولی با یک حساب سرانگشتی این مرد واقعا مرد بود.
فقط اسم مرد را یدک نمی کشید.
بابت عشقی که به ترنج داشت داشت مردانگی خرج می کرد.
شاید این ننگ تا آخر عمر روی دلش می ماند.
ولی سخاوتمندانه پایش مانده بود.
نگاهی به لباس عروس دنباله دار مقابلش انداخت.
نواب نگاهی به لباس انداخت.
-چطوره ترنج؟
ابدا قصد نداشت به هیچ وجه ناراحتش کند.
این مرد مقدس بود.
-بالا تنه اش خیلی لخت نیست؟
نواب لبخند زد.
عاشق این حجب و حیایش بود.
این دختر جان بود.
فقط حیف زود پر پر شد.
دست ترنج را کشید و گفت: مدل های زیادی هست.
ترنج خندید.
-هنوز مهریه هم نبردین ما دنبال لباس عروسیم.
-داریم فقط نگاه می کنیم.
ترنج با صدا خندید.
-نگران نباش خانم، مهریه هم فرداشب خونه تونیم خانم.
ترنج لپ گلی کرد و لبخند زد.
باید عاشقش می شد.

این یک جمله ی دستوری برای قلبش بود.
-ممنونم نواب.
نواب خودش را به نشنیدن زد.
هر بار که ترنج تشکر می کرد دلیلش را واضح می دانست.
ترجیح می داد گاهی خودش را به نشنیدن بزند تا این همه معذب نباشد.
این تجاوز دست خودش نبود.
نامردی پولاد بود.
بلاخره بعد از گذشت چند مدت کنار می آمد.
امروز و فردا داشت.
ولی کنار می آمد.
***
چادر صورتش را قاب گرفته بود.
با گوشیش داشت به سوفیا پیام می داد.
حواسش نبود.
سر به زیر بود و دستش تند تند روی دکمه های گوشی بالا و پایین می شد.
از در مسجد که بیرون زد بدون اینکه بخواهد با کسی سینه به سینه شد.
ضربه شدید بود.
گوشی روی زمین افتاد.
ولی اتفاقی برایش نیفتاد.
چادر خودش هم از روی سرش لیز خورد.
برای اینکه تعادلش بهم نخورد دستش را به دیوار زبر مسجد گرفت.
صدای ناآشنایی گفت: خوبین خانم؟
نگاهش بالا آمد.
مرد قد بلند و چهارشانه ای بود.
نگاهش گرم بود و مهربان!
ولی الان کمی نگرانی درونش موج می زد.
صورت گرد و سبزه اش با چشم های بر و روشنش حسابی جذابش کرده بود.
-خوبم.
همان دم آقا سید هم به سمتشان می آمد.
با دیدن جوان گفت: چطوری آقا مجید؟
آیسودا خم شد و گوشیش را از روی زمین برداشت.
سلامی به آقا سید داد.
مجید دست بزرگش را جلو آورد و با آقا سید دست داد.
-خوبم آقا سید به مرحمت شما.
آقا سید به دیدن آن دو پرسید: اتفاقی افتاده.
آیسودا تند گفت: نه، اصلا.
مجید هم حرفی نزد تا آیسودا راحت باشد.
آقا سید دست روی شانه ی مجید گذاشت و گفت: اگه کاری نداری بیا بریم تو مسجد دو کلام حرف بزنیم.
-اتفاقا برای دیدن شما اومدم.
-پس بفرمایید.
آیسودا نیم نگاهی به هر دو انداخت و گفت: با اجازتون.
-مواظب خودت باش دخترم.

راهش را گرفت و رفت.
ولی برایش جالب بود.
در این دو ماهی که در این محله بود.
بابت رفت و آمد مداومش به مسجد تقریبا خیلی ها را می شناخت.
ولی این مرد جدید بود.
تا به حال این دور و برها ندیده بودش!
ولی به نظر می رسید آقا سید خوب می شناختش!
راه خانه را در پیش گرفت.
امروز سرحال تر از قبل بود.
نگاهی به چند مغازه تره بار دور و برش انداخت.
میوه ها به سف چیده شده و از تمیزی برق می زدند.
حاج رضا همیشه دست پر می آمد.
بخاطر همین بود که نه خودش و نه خاله سلیم هیچ وقت خرید نمی کردند.
البته به غیر از خریدهای شخصی!
پا تند کرد زودتر به خانه برسد.
حسابی گرسنه بود.
چون امروز کمی دیر از خواب بیدار شده بود صبحانه نخورد.
وارد کوچه که شد صدای ماشینی را از پشت سرش شنید.
کمی برگشت.
خودش بود.
با همان ابهت و ماشین غول پیکرش!
پژمان بدون اینکه حتی نگاهش هم روی آیسودا بیفند از کنارش گذشت.
آیسودا حرصی فحش ناجوری حواله اش کرد.
حقش بود.
مرد هم اینقدر گند دماغ می شد؟
4 سال زندانیش کرد و هی التماس می کرد.
حالا دیگر آدم شده بود.
نادیده می گرفتش!
تازه فاجعه آمیز اینکه از خانه اش بیرونش می کرد.
حالا بنشیند سماق بمکد تا آیسودا دوباره به خانه اش برود.
فکر کرده بود اگر بی احترامی کند او کم می آورد.
شعور رفتار با یک زن را که نداشت.
صد رحمت به وقتی که درون روستا بودند.
حداقل وقتی عمارت بود بیشتر احترام می گذاشت.
هوا برش داشته بود.
فکر کرده بود همه چیز با این اخلاق گند حل می شد.
هیچ کس با بدخلقی جذاب نشده بود که حالا پژمان شود.
تا دم در خانه غر زد.
هر چه از دهانش درآمد به پژمان زد.
جلو در خانه کلید انداخت و با لجبازی بدون اینکه به ماشین پژمان نگاه کند داخل خانه شد.
برود بمیرد مردیکه ی بدعنق!
هر چند ته دلش این نفرین ناخواسته بود.

ابدا همچین آرزویی نداشت.
خودش را متقاعد کرد که آرزوی مرگ هیچ کس را نداشت.
چه پژمان چه حتی پولاد!
*
-عروسی کیه؟
همانطور که با دقت برای سوفیا لاک می زد جواب داد: عروسی پر خاله ام.
دست راستش را تمام کرد و دست چپش را گرفت.
-خوبه ها، همیشه به گشت.
—می خوای تو هم بیا.
آیسودا خندید و گفت: نه بابا، بعد کسی نمی پرسه این دختره کیه؟
-نه قراره کی بپرسه؟
-ممنونم عزیزم، خوش بگذره بهت.
لاک زدن ناخن های دست سوفیا را تمام کرد.
-میری آرایشگاه؟
-نه بابا، تو خونه آرایش می کنم.
ناخان هایش را فوت کرد تا زودتر لاک دستش خشک شود.
-تو امشب چیکاره ای؟
-هیچی تو خونه فیلم می بینم.
-الهی، منم داداشم نمیاد.
آیسودا متعجب پرسید:مگه داداش هم داری؟
سوفیان متعجب گفت: نه پس، یه دونه شاخ و شمشاد.
-نمی دونستم.
-نبودش واسه این ندیده بودیش!
-مگه کجا رفته بوده؟
سوفیا پاهایش را دراز کرد.
خاله سلیم خانه نبود.
هر دو دختر تنها بودند.
سوفیا بی توجه به چای که کنار دستش بود گفت: کشتی گیره، رفته بود اردو، تازه برگشته.
-چه باحال!
سوفیا با خنده گفت: منو بلند می کنه دور سر خودش می چرخونه.
آیسودا هم خندید.
پس حسابی پسر جالبی بود.
شاید یک روز دیدش!
-چاییتو بخور سرد شد.
-هنوز حمامم نرفتم.
-پس چیکار می کردی از صبح تا الان؟
سوفیا شانه بالا انداخت.
-دارم دنیال کار می گردم.
-واسه چی؟
سوفیا چپ چپ نگاهش کرد.
-کار واسه چیه؟
آیسودا خندید.

-خیلی خب حالا.
استکان چایش را برداشت چون خنک شده بود سر کشید.
-باید برم تا صدا مامان در نیومده.
-باشه عزیزم، خوش بگذره.
-فدات.
با رفتن سوفیا تنها شد.
هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشت.
خاله سلیم گفته بود شام درست نکند.
از بیرون نان و آش داغ می خرد و می آورد.
ظرف و لباس نشسته هم نداشت.
بدتر آنکه تلویزیون هم چیز بدرد بخوری نداشت که تماشا کند.
برگ های درخت های حیاط ریخته بود.
هوا سرد بود.
آنجا هم نمی توانست برود.
عملا بیکارِ بیکار بود.
یکباره با فکری که به سرش زد به سمت اتاقش راه افتاد.
می توانست کمی صورتش را آرایش کند.
از آخرین آرایش صورتش سال ها می گذشت.
وسایلی که یکبار با پژمان خریده بود را آورد.
جلوی آینه ی درون سالن ایستاد.
با دقت صورتش را نقاشی کرد.
ملایم و زیبا.
یک صورتی دخترانه!
چقدر تغییر کرده بود.
موهایش را از دو طرف گیس کرد.
روی شانه اش انداخت.
روسریش را شلخته روی موهایش انداخت.
روسری زرد رنگش به لباس قهوه ای که به تن داشت می آمد.
چقدر تغییر کرد با این آرایش!
هیچ وقت خودش را این همه زیبا ندیده بود.
لبخند زد.
از جلوی آینه کنار رفت.
حاج رضا ماهواره نداشت.
کاش می شد آهنگی می گذاشت و کمی می رقصید.
شانس این را هم نداشت.
بلاخره دل زد به سمت سرویس رفت تا صورتش را بشویید.
اما همان موقع صدای زنگ آمد.
به سمت آیفون رفت.
نگاه که کرد پژمان را پشت در دید.
کار او که نداشت.
احتمالا یا با حاج رضا کار داشت یا خاله سلیم.
گوشی را برداشت و بی میل گفت:بله؟

 

-بیا دم در.
-اگه با حاج رضا یا خاله جون کار داری نیستن.
بیشتر از یک هفته بود که ندیده بودش!
در کمال تعجب دلتنگ پژمان بود.
ولی بابت رفتارش دیگر غرورش اجازه نمی داد نزدیکش شود.
-با خودت کار دارم.
اخم هایش را درهم کشید.
-چیکار مثلا؟
-یا درو باز کنم بیام داخل یا بیا دم در.
پوفی کشید و دکمه را فشرد.
حواسش به صورت آرایش کرده اش نبود.
از بس پژمان ذهنش را پر می کرد که یادش می رفت.
از در بیرون رفت.
پژمان داخل آمد و در را پشت سرش بست.
آیسودا بدون اینکه از بهارخواب پایین بیاید گفت: خوب؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
چقدر زیبا شده بود.
موهای بافته ی روی شانه اش و صورت آرایش کرده اش…
نفسش رفت.
معجزه بود یا باز هم معجزه بود؟
“برایم شعری بخوان…
پر از قافیه های هم نام اسمت…
حوالی پنجره ات قرار است یک دسته گنجشک رد شوند.
باید از شعرت قافیه بچیندند یا نه؟
نمی دانی حتی گنجشک ها هم عاشقت می شوند؟”
-به چی زل زدی؟
پژمان نزدیک تر شد.
خوب نگاهش کرد.
محشر شده بود.
عین یک قصیده ی عاشقانه ی بلند.
صد دانه یاقوت که می گفتند انار نبود این دختر بود.
منتها یک دانه یاقوت بود اما درشت و دلربا.
اندازه ی قشنگی دنیا زیبا بود.
-خوشگل شدی دختر.
اول متوجه ی حرفش نشد.
بعد یکباره یادش آمد آرایش کرده ولی صورتش را نشسته.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
-وای خدا مرگم بده.
پا به فرار گذاشت.
جلوی پژمان نماند.
خودش را به سرویس بهداشتی رساند.
با شامپو بچه به جان صورتش افتاد.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.