ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

مدام هم که درون کوچه پلاس بود.
انگار کار و زندگی ندارد.
خدا را شکر که آیسودا از این عادت ها ندارد.
وگرنه حالش را بدجور می گرفت.
دختر نباید اینقد جلف باشد که سر و ته اش را بزنی درون کوچه باشد.
به درک که فکر کنند اعتقاداتش قدیمی است.
او نظر خودش را داشت.
برای خودش قابل قبول بود.
آیسودا هم باید می پذیرفت.
ماشین را دم در پارک کرد.
داخل نبردش.
چون مطمئن بود بعدا کاری پیش می آید که بخواهد باز هم بیرون برود.
از آینه ی بغل ماشین دید که دختر همسایه ایستاده و بر و بر نگاهش می کرد.
زیر لب الله اکبری گفت و پیاده شد.
شیطان می گفت دو تا سیلی نر و ماده توی گوشش می خواباند.
یک ذره شرم و حیا هم نداشت.
همان موقع در حیاطشان باز شد.
پسری قد بلند با شانه هایی پهن بیرون آمد.
چیزهایی به دختر گفت که مجبور شود برود داخل!
برگشت و با دقت به پسر نگاه کرد.
خوش سیما بود.
و البته هیکل برجسته ای داشت.
چرا در این دو سه ماه او را ندیده بود؟
قضیه زیاد مهم نبود.
تنها چیزی که ذهنش را مشغول می کرد این بود که این دختر به نظر می رسید دوست آیسوداست.
دوما که این پسر و دختر اگر خواهر و برادر داشته باشند همسایه آیسودا به حساب می آمدند.
لعنتی از اینکه پازل کنار هم بچیند متنفر بود.
پوفی کشید و با خریدهایش و سبد خاله بلقیس داخل خانه شد.
باید ذهنش را دور می کرد.
این کلنجار رفتن ها فقط بیشتر عصبیش می کرد.
زنگ می زد آیسودا بیاید.
باید کمی از این پسر اطلاعات داشته باشد.
همان موقع که خریدها و سبد را روی اپن گذاشت به آیسودا زنگ زد.
-الو.
-بیا خونه کارت دارم.
-من به خودم قول دادم دیگه نیام تو اون خونه که بیرونم کردی.
باز حاضر جوابیش گل کرد.
-میای یا مجبورت کنم؟
-مگه شهر هرته؟ گفتم نمیام.
-خیلی خب!
تماس را قطع کرد.
همیشه مجبورش می کرد کاری که نمی خواهد را انجام دهد.

حالا که لجبازی می کرد لجبازی را نشانش می داد.
از خانه بیرون زد.
کسی درون کوچه نبود.
اگر بود هم مهم نبود.
قدم هایش را درشت و بلند برداشت.
جلوی در خانه ی حاج رضا ایستاد.
مطمئن بود حاج رضا خانه نیست.
زن دایی اش هم اگر بود باز هم مهم نبود.
دستش را روی زنگ گذاشت.
صدای زن دایی اش آمد.
-جانم؟
-زن دایی بگو آیسودا بیاد.
-رفته حموم.
-باشه میام داخل منتظرش میشم.
خاله سلیم بیشتر از این سوال و جواب نکرد.
فقط در را برایش باز کرد.
داخل شد.
طول حیاط را طی کرد.
خاله سلیم به پیشوازش آمد.
-طوری شده عزیزم؟
-نه!
-بیا داخل هوا خیلی سرده.
کفشهایش را جلوی در درآورد و داخل شد.
-تازه چای گذاشتم.
به زن دایی مهربانش لبخند زد.
روی زمین کنار دیوار نشست.
قبل از اینکه آیسودا اینجا ساکن شود هر وقت به شهر می آمد به اینجا هم سر می زد.
ولی حالا کمتر می آمد.
خاله سلیم به آشپزخانه رفت.
دوتا چای خوشرنگ و کمی گز درون سینی گذاشت و آمد.
-روستا خوب بود؟
-بله، همه چیز مرتب بود.
-سر مزارها هم رفتی؟
با لحن خشکی گفت: نه!
سینی را جلویش گذاشت.
-بردار عزیزم.
پژمان یکی از فنجان ها را برداشت.
-حاج رضا هنوز بهش نگفته؟
-نه، میگه می ترسم شوکه بشه.
-بدونه بهتره.
-منم همینو بهش میگم، حداقل عذاب وجدان برای اینجا موندن نداشته باشه.
-سعی کنید حاج رضا رو راضی کنید بهش بگه.

کمی از چایش را مزمزه کرد.
-باید بدونه.
خاله سلیم سر تکان داد.
-بازم باهاش حرف می زنم.
-خودمم باهاش حرف میزنم.
چایش را کامل خورد.
یکی از گزها را هم پشتش خورد.
کمی دیگر با خاله سلیم حرف زد تا بلاخره آیسودا از حمام بیرون آمد.
حوله دور موهایش پیچیده بود.
هنوز هم روی صورتش قطرات آب بود.
از دیدن پژمان که درست روبرویش نشسته بود شوکه شد.
حتی نتوانست فرار کند.
لباسش مرتب بود.
مشکلی نداشت.
ولی آخر چرا این مرد هر حرفی می زد را عمل می کرد.
حالا اگر نمی آمد زمین به آسمان می رسید.
اصلا خاله سلیم چرا راهش داد؟
این خانواده از کی این همه با پژمان صمیمی شدند؟
مگر نمی دانستند چه جانوری است؟
به چه بهانه ای آمده بود؟
-عافیت باشه عزیزم.
لبخندی به خاله سلیم زد.
-ممنونم خاله جون.
-بیا بشین یه چای بخور.
-خودم میرم می ریزم.
پژمان بدون پلک زدن مستقیم نگاهش می کرد.
آیسودا آب دهانش را قورت داد.
با قدم هایی تند خودش را به آشپزخانه رساند.
چای ریخت که خاله سلیم گفت: عزیزم، انگار ایشون با شما کار دارن.
با فنجان چایش بیرون آمد.
با ترس گفت: چیکار؟
پژمان حتی یک لبخند کوچک هم نزد.
باید حساب کار دستش می آمد.
هرچه هیچ نمی گفت باز بیشتر دم در می آورد.
حالا که این همه آزاد گذاشته بودش چیزهای کوچکی هم که می خواست اجابت نمی کرد.
حقش بود گوشمالی حسابی به او بدهد.
دختره ی پررو!
-عزیزم چرا اونجا ایستادی بیا جلو.
نمی خواست نزدیک پژمان باشد.
حس بدی داشت.
منتظر توبیخ جدی و البته بدی بود.
پژمان حرف نمی زد فقط نگاه می کرد.

خدا را شکر که خاله سلیم بود.
تنهایی از پژمان می ترسید.
رحم که نداشت.
یکهو یک سیلی خرجش می کرد.
هر چند خودش بهتر از هرکسی می دانست پژمان برای هر که بد باشد برای او زیادی خوب است.
پژمان خوب نگاهش کرد.
-چطوری آیسودا خانم؟
آیسودا لبخندی زوریزد و گفت: خوبم به مرحمت شما.
خاله سلیم به رفتار هر دویشان خندید.
از جایش بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد.
رفت پی نخود سیاه!
پژمان از جایش بلند شد.
حالا می توانست خوب حالیش کند.
-پای تلفن داشتی چی می گفتی؟
-من؟! هیچی!
-انگار شهر هرت به گوشم خورد.
آیسودا با قدم های کوتاه سعی داشت از پژمان دور شود.
-خب؟
-من چیزی نگفتم.
-میگی من اشتباه شنیدم؟
-آره!
پژمان نیشخندی زد.
مطمئن بود نترسیده.
فقط داشت ادا در می آورد.
-پا میشی میای شام امشب منو درست می کنی؟
اصلا نمی خواست کل کل کند.
-باشه!
-دم در منتظر میشم.
پوفی کشید.
این مرد قسم خورده بود که هیچ وقت دست از سرش برندارد.
عمارتش که زندانی بود یک نوع اسارت داشت، اینجا هم یک نوع!
هرچند نمی فهمید همه اش از دلتنگی است.
پژمان دلتنگش بود.
دلش می خواست ساعت ها وقتی درون آشپزخانه پیشبند بسته او را ببیند.
بزرگترین لذتش بود.
گاهی زیر لب ترانه ای می خواند.
کمرش را تاب می داد.
گاهی هم با خودش غر می زد.
آن وقت ها بود که پژمان می خندید.
درون دلش قربان صدقه اش می رفت.
این دختر جواهر بود.
زود کشفش کرد.

رمان
فقط حیف که هنوز او جواهر ساز قابلی نشده بود که بتواند او را صیقل بدهد.
-الان میام.
به سمت اتاقش رفت.
همان دم خاله سلیم بیرون آمد.
-داری میری عزیزم؟
-بله، فعلا رفع زحمت می کنم.
-چه زحمتی آخه؟
همانطور که به سمت در می رفت گفت: آیسودا میاد خونه ی من!
-چیزی شده؟
پژمان با شیطنت گفت: شام بپزه.
خاله سلیم خندید.
ولی بعد جدی شد.
-نمی خوام کسی تو محله بفهمه اسمش بیفته سر زبونا.
-مواظبم زن دایی!
-دیوار موش دارن موش هم گوش، آدم باید از قدم به قدمش باخبر باشه.
-می دونم حق با شماست.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا هم در حالی که چادر به سر داشت از اتاق بیرون آمد.
حس کرد خاله سلیم و حاج رضا کاملا پژمان و حضورش را پذیرفته بودند.
و البته ربط بی ربطش به آیسودا را!
واقعا هم این مرد هیچ ربطی به او نداشت.
فقط خیلی عجیب و غیرمنطقی خودش را قالب زندگیش کرده بود.
فقط مانده بود چرا حاج رضا و خاله سلیم پذیرفته بودنش!
جوری هم صمیمی برخورد می کردند که اگر نمی دانست فکر می کرد پسرشان است.
پژمان بی توجه به آیسودا راهش را کشید و رفت.
آیسودا هم با عذرخواهی و خداحافظی رفت.
عجب زندگی داشت.
مدام اجبار…
این اواخر این اجبارها را شاید هم دوست داشت.
ولی بعد از اینکه پژمان بیرونش کرد دیگر دلش نمی خواست برود.
انگار توهین شنیده باشد.
البته شاید هم حق داشت.
این آیسودا بود که داشت پرت و پلا می گفت.
زده بود به سرش که شب را آنجا بماند.
خدا را شکر که نماند.
اصلا نمی توانست فکرش را هم بکند که ممکن بود چه اتفاقی بیفتد.
کوچه خلوت بود.
پژمان که رفت او هم زود خودش را رساند.
داخل خانه شد و در را بست.
عجب مکافاتی داشتند.
به محض اینکه وارد ساختمان شد به پژمان توپید.
-تو دقیقا چی از من می خوای؟

پژمان برگشت و نگاهش کرد.
-حدس میزنی چی می خوام؟
آیسودا با اخم گفت: من واقعا نمی دونم، سایه ات اینقد رو سرم گسترده شده که کم کم باید برای هر چی بگی آقا اجازه؟ می خوای نفسی هم که می کشم تو اجازه بده؟
مکث کرد.
پژمان بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش ایجاد شده باشد نگاهش می کرد.
-خسته نشدی؟ من خسته شدم، از این بکن نکن های مداومت خسته شدم، من آدم…
به خودش اشاره کرد و گفت: ببین، من خودم عقل دارم، قدرت اختیار دارم، چهار ساله داری برام می بری و می دوزی، حالا هم که شیوه ی امر و نهی کردنت عوض شده…خب که چی؟ تا کجا؟ منم یه ظرفیتی دارم، نمی کشم می فهمی، می خوام آزاد باشم، برای خودم باشم.
پژمان با خونسردی گفت: خب برو.
پوزخندی به پژمان زد.
-از اون برو گفتن هایی که می دونم ته اش قراره پدرم در بیاد؟ من دیگه بهتر از هر کسی تورو می شناسم، می دونم کی هستی؟ هیچ وقت قرار نیست دست از سرم برداری…
پژمان وسط حرفش پرید و گفت: پس چرا داری تقلا می کنی؟
آیسودا داد زد: چون این زندگی منه، خواسته ی منه، چرا راحتم نمی ذاری که به زندگیم برسم ها؟
-چون نمی رسی.
-تو دست از سرم بردار تا برسم.
-دست من برداشته بشه تو این شهر گم میشی.
-قبل از اینکه تو من خوب از پس خودم برمیومدم.
-منظورت چهارسال دانشگاه رفتنته؟
با تردید به پژمان نگاه کرد.
یکهو ترسی روی تنش نشست.
با این حال محکم گفت: آره!
پژمان لبخند زد.
-نفهمیدی دختر جون که تو گرفتاریات همیشه بودم.
رنگش پرید.
نکند متوجه ی رابطه اش با پولاد هم بوده؟
-ولی حضور نداشتم، از طریق مادرت می فهمیدم.
-تو کنارش بودی؟
پژمان لبخند زد.
-از همون روز اولی که دیدمت.
آیسودا عصبی تر شد.
-هیچ وقت شده بخوای دست از سر من برداری؟
-چرا باید اینکارو کنم؟
-چون هیچ وقت دوستت نداشتم.
بارها این جمله را شنیده بود.
حالا دیگر عین فولاد آب دیده بود.
ناراحتش نمی کرد.
-مهم نیست.
-پس تو این زندگی چی برای تو مهمه؟
پژمان به سمت سبدی که خاله بلقیس فرستاده بود رفت.
-اینارو خاله بلقیس فرستاده.

-جواب منو بده.
-جوابی برات ندارم.
مشغول در آوردن غذاهای بسته بندی شد.
آیسودا با اخم به سمتش رفت.
واقعا از این بی تفاوتی هایش عصبی می شد.
یعنی چه؟
مثلا می خواست چه چیزی را نشان بدهد؟
دست پژمان را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند.
مهم هم نبود که باید سرش را بالا بگیرد تا بتواند صورتش را ببیند.
-منو از زندگیت حذف کن.
-اگه قرار بود اینکارو کنم همون سال اول اینکارو می کردم.
-قراره چیزی از من به تو برسه که ول نمی کنی؟
پژمان دستش را کشید.
-خیلی حرف می زنی دختر.
-آیسودا!
پژمان کمرنگ لبخند زد.
تمام بسته ها را درون یخچال و فریزر جا داد.
-من دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم.
-دست خودت نیست.
-اتفاقا دقیقا دست خودمه.
-مطمئن نباش!
-می ذارم از اینجا میرم.
-جایی بهتر از اینجا نیست.
-فک و فامیلم نیستن که ناراحتم بشن گذاشتم رفتم.
حیف که باید جلوی زبانش را می گرفت و تا حاج رضا نمی خواست حرف نمی زد.
وگرنه حالیش می کرد.
زیادی در مقابل نیش حرف هایش داشت خونسردی نشان می داد.
بلاخره تحملش تمام می شد.
-تمومش کن دختر.
-تو حتی زورت میاد اسممو بگی، ادعای عشق می کنی؟
-گفتم تمومش کن.
-نکنم چی میشه؟
-بلبل زبونی زیاد از حد همیشه خوب نیست.
خیلی واضح داشت هشدار می داد.
آیسودا با خستگی به اپن تکیه زد.
داشت زور چه چیزی رامیزد؟
خودش هم دلش می خواست اینجا باشد.
کنارش!
حسی او را به اینجا می کشاند.
تمام جانش زق زق می کرد که بیاید و ببیندش!
هلاک مردانگیش بود.
به قول خودش بابت این همه بلبل زبانی می توانست یک تودهنی خرجش کند.

 

اما حتی داد هم نزد.
-خسته ام می کنی.
تکیه از اپن گرفت.
راهش را کشید و از آشپزخانه بیرون آمد.
از خودش از پژمان از همه دلگیر بود.
شاید هم جمعه او را گرفته بود.
چادر از سرش برداشت و روی یکی از مبل ها نشست.
سرش را با دستانش گرفت.
موهایش هنوز خیس بود.
باز هم خدا را شکر خانه گرم بود.
وگرنه یک سرما خوردگی در شاخش بود.
خانه پر از سکوت بود.
فقط صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه می آمد.
چشم هایش را روی هم گذاشت.
طولی نکشید که نگاهی روی صورتش سنگینی می کرد.
پلک باز کرد و پژمان را بالای سرش دید.
پژمان لیوان چای را بالا گرفت و گفت: گرمت می کنه.
لیوان را به دست آیسودا داد و خودش هم روبرویش نشست.
-از چی خسته ای؟
-نمی دونی؟
-زندگی همیشه بهت انتخاب نمیده، دو راهی نیست که بگی چپ برم یا راست، راه مشخصه فقط باید باهاش سازگار بشی.
-اینو تو میگی نه من!
پژمان لبخند زد.
-چاییتو بخور.
-من زندگی خودمو می خوام.
-یاد بگیر با اجبارهای زندگیت کنار بیای.
-اجباری که تو داری به من می قبولونی؟
پژمان با همان لبخند جذابش گفت: نه، قلبت داره قبولش می کنه.
آیسودا فورا دستش را روی قلبش گذاشت.
پژمان درست به هدف زده بود.
بعد از چهار سال باید هم خوب او را بشناسد.
چهارسال کنارش نفس کشیده بود.
فقط خطبه ی عقد جاری نشد که تمام تنش را تصرف کند.
-می خوای عذابم بدی؟
-ابدا!
آیسودا به چایش خیره شد.
-چرا گفتی بیام؟
-که ببینمت.
متعجب به پژمان نگاه کرد.
-همین؟
-همین!
لبخند از روی لبش پاک نمیشد

همین عصبی ترش می کرد.
انگار داشت خودش را سرگرم می کرد.
-خیلی ظالمی.
-نه فقط دارم دلمو آروم می کنم.
به آرامی پرسید: چرا دوسم داری؟
پژمان جوابش را نداد.
در عوض گفت: چایت داره سرد میشه.
-اگه من عاشق یکی دیگه باشم؟
نگاه پژمان تیز شد.
جوری که آیسودا جا خورد.
-خودت می دونی که نمیشه.
-می دونم.
-پس چی؟
-احتمالات رو میگم.
کمی به جلو خم شد و مستقیم به آیسودا نگاه کرد.
انگار می خواست وقتی حرف هایش را می زند توی صورتش کوبیده شود.
در اینجور مواقع کاملا جدی بود.
بدون اینکه بخواهد شوخی کند.
-گوش کن دختر…
وقتی اینگونه حرف می زد خواه ناخواه می ترسید.
زیادی لحنش برنده می شد.
البته که گاهی واقعا مرد وحشتناکی هم می شد.
-هیچ کس هیچ حقی نداره که تو زندگیت باشه، بفهمم بوده یا هست بهتره گم و گور بشه قبل از اینکه جایی بندازمش که عرب نی انداخت.
پولاد دیگر برایش مهم نبود.
هر بلایی می خواست به سرش بیاید.
مرد هرزه باید سهمش همان هرزه ها شود.
-تو سهم منی، من نمی ذارم سهمم نصیب کسی بشه، ته اش اینکه که یه بله بگی، اگه فرصت بهت دادم نه برای اینه که زندگیت پی مرد دیگه ای بچرخه، برای اینه که دلت راه بیاد.
همه را می فهمید.
او هم مرد دیگری را دوست نداشت.
اصلا هیچ کس را دوست نداشت.
خیلی وقت بود که تهی شده!
-من کسیو دوست ندارم.
-خوبه!
برق نگاهش هنوز پابرجا بود.
مطمئن بود ذهن پژمان را مشغول کرده.
فقط خدا نکند دنبالش را بگیرد.
از این قسمتش به شدت می ترسید.
پژمان کمر صاف کرد و نشست.
-مواظب حرف زدنت باش.
نفهمید چرا ترسید.
انگار نوید مرگش را دادند.

چند ماه می گذشت که از پولاد خبری نداشت.
تمام تعلق خاطرش انگار دود شده و به هوا رفته باشد.
ولی باز هم نگران بود.
خاطراتی که با پولاد داشت می توانست پژمان را عصبی کند.
ابدا نمی خواست عصبی شدن پژمان را ببیند.
به چهره ی پژمان نگاه نکرد.
واقعا می ترسید.
پژمان از جایش بلند شد.
با عجله پرسید: کجا؟
پژمان جوابش را نداد.
یکراست به اتاق خواب رفت.
آیسودا پوفی کشید.
خراب کرده بود.
فقط امیدوار بود کنجکاوش نکرده باشد.
طولی نکشید که پژمان با جعبه ای در دست برگشت.
بالای سر آیسودا ایستاد.
-این برای توئه!
آیسودا متعجب جعبه را گرفت.
در جعبه را باز کرد.
تمام خرت و پرت های ریز و درشتی که درون عمارت داشت را برایش آورده بود.
همه ی گلسرهایش…
برس مویش…
دو سه تا تکه طلا که پژمان برای مناسبت های متفاوت برایش خریده بود.
و کلی چیزهای دیگر….
با چشمانی که برق می زد گفت: ممنونم، واقعا دلم براشون تنگ شده بود.
پژمان فقط لبخند زد.
مانده بود این مرد چرا نمی خندد.
به والا که خنده به چهره اش می آمد.
جعبه را روی میز گذاشت.
-خاله بلقیس جمع کرده بود، داد دستم گفت اگه دیدمت بدم بهت.
-ممنونم.
-دلتنگت بودن.
-منم.
این را از صمیم قلبش گفت.
واقعا دلتنگشان بود.
خاطرات خوبی در کنار بدی های ماندنش در عمارت داشت.
شاید اگر زور بالای سرش نبود بهتر می پذیرفت.
شاید هم جای پژمان، پولاد کنارش بود.
پولادی که تازه متوجه ی ذاتش شد.
یادش که می آمد حالش بد می شد.
درست عین حالا که چهره اش کاملا در هم فرو رفت.
پژمان متعجب نگاهش کرد.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.