ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

پولاد دارم ازت سوال می پرسم.
پولاد بی توجه به او به سمت اتاقش رفت.
لباسش را عوض کرد و بیرون آمد.
-منتظر چی هستی؟
-نمی خورم.
-به درک!
خودش به آشپزخانه رفت و غذایش را کشید و بدون اینکه حتی یک نگاه کوچک به آیسودا بیندازد خورد.
بوی کباب کوبیده ی زیر برنج عالی بود.
دلش ضعف می رفت.
اما نمی خواست از حرفی که زده برگردد.
به سمت آشپزخانه رفت و به اپن تکیه زد.
-این بساط تا کی قراره ادامه داشته باشه؟
پولاد برای خودش نوشابه ریخت و جوابش را نداد.
با حرص نگاهش کرد.
این رفتارها دیگر چه صیغه ای بود.
مثلا بی توجهی کند و جواب ندهد زمین و آسمان به هم می آید؟
با حرص وارد آشپزخانه شد.
قاشق را از دست پولاد گرفت و گفت: چرا جوابمو نمیدی؟
اهل دست بلند کردن روی زن ها نبود.
وگرنه بابت این رفتار گستاخانه حتما یک سیلی را می خورد.
-مواظب رفتارت باش آسو!
پوزخندی زد و بلند بلند گفت: خوبه هنوز به جای آیسودا و یه خانم تنگش چسبوندن میگی آسو، یادت نرفته که همون آسوی قبلم، پس این رفتارا یعنی چی؟
پولاد با خشم از جایش بلند شد.
توی صورت آیسودا داد زد: آره همون آسو هستی که منو ول کردی و رفتی؟ یادته؟ به فلاکت رسیدم، دیوونه شدم یادته؟ نه چرا باید یادت باشه وقتی حتی برنگشتی پشت سرتم ببینی.
آیسودا با ناراحتی گفت: اینقد بی رحم نباش، می دونستی مجبور بودم.
-آره اجبارهای زندگی تو همیشه زیاد بودن.
آیسودا را پس زد و به سمت اتاقش رفت.
-پولاد…
-سرو صدا نکن آسو، باید بخوابم.
آیسودا متعجب به رفتنش نگاه کرد.
یعنی واقعا پولاد رفتنش را درک نکرد؟
نمی فهمید مجبور بود؟
دستی به پیشانیش کشید و پشت میز چوبی نشست.
خدا فقط صبر می داد.
وگرنه از دست این مرد دیوانه می شد.
به هیچ صراطی هم مستقیم نبود.
راه کج خودش را گرفته بود و می رفت.
بدتر از همه اینکه هیچ راه فراری هم نداشت.
نه از در و نه از پنجره اش!
عصبی بلند شد و میز جلویش را جمع کرد.
از همان جا به اتاقش نگاه کرد.

تاریک بود.
یعنی واقعا خوابید؟
می توانست با تلفن خانه یا حتی گوشی همراهش به 110 زنگ بزند.
اما او هیچ وقت پولادش را اذیت نمی کرد.
هیچ وقت آبرویش را نمی برد.
فقط مدارا می کرد شاید از این خانه می رفت.
ته دلش اصلا نمی خواست برود.
ولی اگر پژمان برای پولاد دردسر درست می کرد چه؟
اگر باعث ناراحتی و ضرر و زیانی می شد چه؟
رفته بود که پولادش در امان باشد.
این آمدن فقط محض رفع دلتنگی بود و بس!
نه اینکه عین یک خانه خراب کن، پولاد را به خاک سیاه بنشاند.
خسته از فکر و خیال های تمام نشدنی اش به سمت همان اتاق رفت.
اتاقی که بوی زنانگی می داد.
دلش را نداشت وگرنه حتما در مورد این اتاق می پرسید.
همین طور لباس هایی که تنش بود.
روی مبل درون سالن نشست.
سالن نیمه تاریک بود.
جوری که به شدت کسلش می کرد.
کاش حداقل می ماند و حرف می زدند.
عین آن قدیم ها که تمام وقتشان را با هم می گذاراندند.
آنقدر خاطرات قدیمی اش را دوره کرد که ساعت نیمه شب را نشان داد.
مطمئنا الان دیگر پولاد خواب بود.
از جایش بلند شد.
خودش دید کلید را درون جیب شلوارش گذاشت.
می توانست وارد اتاقش شود.
کلید را بردارد و بعد هم به سرعت از خانه برود.
با احتیاط به اتاق نزدیک شد.
دستگیره را گرفت و با بی صدا ترین حالت ممکن آن را به سمت خودش و پایین کشید.
در با صدای جیر کمی باز شد.
نفس در سینه اش حبس شد.
انگار می خواست دزدی کند این همه می ترسید.
پاورچین پاورچین داخل شد.
پولاد روی تختش دمر خوابیده بود.
نه صدای غر غر می آمد نه چیز دیگری!
همیشه همینقدر بی سر و صدا بود.
چوب لباسیش کنار کمد بود.
شلواری که امشب پوشیده بود هم آویزان!
برای اطمینان نگاه دیگری به پولاد انداخت و به چوب لباسی نزدیک شد.
قبلا که خوابش سنگین نبود.
باید همه ی حواسش را جمع می کرد.
شلوار را برداشت و دستش را درون جیبش فرو کرد.

همین که دسته کلید درون دستش آمد مچ دستش گرفته شد.
از ترس هینی کشید و به سکسکه افتاد.
-دنبال چی میگردی آسو؟
شلوار و کلید از دستش افتاد.
با ترس به سمت پولاد برگشت.
-پولاد…
-گفتم دنبال چی می گشتی که عین دزدا اومدی تو اتاقم؟
کلید از جیب بیرون افتاده بود.
پولاد با دیدن کلید اخم کرد.
خم شد و کلید را از روی زمین برداشت.
کلید را جلوی چشم آیسودا بالا آورد و گفت:دنبال این می گشتی؟
آیسودا فقط سکسکه می کرد.
پولاد درون صورتش داد کشید.
-با توام!
-گفتم باید …برم…من…
-تو غلط کردی که بخوای بری…این وقت شب یه زن تنها اون بیرون می خوای چه غلطی کنی که عین دزدا اومدی شبیخون بزنی ها؟
آیسودا مدام آب دهانش را قورت می داد تا این سکسکه ی لعنتی تمام شود و نمی شد.
-می خوام بدونم کو اون مرد بی ناموسی که تو رو تو این شهر بی در و پیکر ول کرده…
بغضش گرفت.
بکوب حرف می زد و مهلت نمی داد.
-مگه..نمیگی شوهر پس چرا…یه زن شوهردار رو تو …خونه ات نگه داشتی؟
دلش می خواست دوتا چک توی صورتش بگذارد تا چرت نگویید.
-از اتاقم برو بیرون آسو، دیگه پاتم تو این اتاق نمی ذاری.
با غم و نگاه غبار گرفته اش به پولاد نگاه کرد.
پولاد که دید هنوز عین چوب خشک وسط اتاق ایستاده، دستش را گرفت و او را از اتاقش بیرون کرد.
در را هم از داخل قفل کرد.
به شدت از دست آیسودا عصبی بود.
خودش هم می دانست پشت کارهایش هیچ منطق موجهی وجود ندارد.
اما باز هم دل نمی کند که بگذارد برود.
اصلا چرا برود؟
شوهر دارد که دارد!
اگر غیرت داشت که زنش آواره ی شهر غربت نمی شد.
تازه یکی هم دنبالش بیفتد.
نامرد بود نه مرد!
همان بهتر که خبری از زنش نشود.
بگذار کمی در تکاپوی زنش باشد.
ابدا قصد تنبیه کردن احتمالی مردی که آیسودا را از او گرفته بود نداشت.
فقط می خواست آیسودا باشد.
هم برای دلش هم غمی که تمام نمی شد.
آیسودا هم باید این غم را تجربه می کرد.
نمی فهمید رفتن عواقبی دارد.

 

روی تختش دراز کشید.
اما دیگر پلکش روی هم نیامد.
همان دم که در اتاقش باز شد فهمید که آمده!
اما منتظر ماند ببیند قصدش چیست؟
امان از دست این زن زبان نفهم!
اگر حالیش بود که کار به اینجا نمی کشید.
به پهلو شد و دستش را زیر بالشش فرو برد.
نور ضعیف مهتاب از پنجره روی قسمتی از تختش جا خوش کرده بود.
هیچ ستاره ای در آسمان نبود.
پلک هایش را روی هم فشرد.
کاش خوابش ببرد.
*
حدود ساعت 8 صبح بود که از اتاقش بیرون زد.
باید تا ساعت 9 سرکار می بود.
نگاهی به اطراف انداخت و آیسودا را جمع شده در خودش روی مبل دید.
به اتاقش برگشت.
پتوی روی تختش را آورد و روی تنش انداخت.
به سرویس بهداشتی رفت و خیلی زود همه کارهایش را کرد.
محض احتیاط تلفن را جمع کرد و درون اتاقش برد.
درون کاغذی هم توصیه هایش را کرد و به در ورودی چسباند.
بیرون که رفت از صدای در ورودی آیسودا بیدار شد.
از دیدن پتویی که رویش بود تعجب کرد.
کش و قوسی به تنش داد و نشست.
دیشب از بس ناراحت بود نفهمید اصلا کی خوابش برد.
بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت.
هنوز ورقه ی دست نویس پولاد را ندیده بود.
وقتی برگشت عین دیروز که در ورودی را چک کرد.
باز هم رفت که چک کند که ورقه را دید.
“سلام، من ظهرا خونه نمیام، همه چیز تو یخچال و کابینت هست برای خودت ناهار درست کن، کنترل های تلویزیون و ماهوراه هم توی کشوی میزه، بهتره یه جوری خودتو سرگرم کنی.”
عصبی ورقه را از در کند و مچاله کرد.
مردیکه یک ذره شعور نداشت.
این دیگر چه مسخره بازی بود که راه انداخته بود.
مثلا می خواست انتقام کشی کند؟
کم بدبختی کشیده بود که باید جور انتقام پولاد را هم می کشید؟
لب زد: ای خدا، ای خدا من باید چیکار کنم؟
کم مانده بود بنشیند و گریه کند.
انگار فعلا باید مطیع اوامر پولاد می بود.
مثلا آمده بود از چاله در بیاید بدتر درون چاه فرو رفت.
به آشپزخانه رفت تا به فکر ناهار باشد.
این چند روز اصلا غذای درست و حسابی نخورده بود.
البته خب 4 سال دست به هیچ کاری نزده!

 

نمی فهمید چطور باید غذایی را درست کند.
چیزهایی در ذهنش بود.
اما درست سرهم بندی شود را نمی فهمید.
در زندان پژمان غذاهای خوب می خورد.
پژمان می ترسید مبادا وقتی زنش می شود لاغر شود.
از شکل و قیافه بیفتد.
مانده بود این مرد عاشق چه چیزش بود؟
یک دختر ساده ی روستایی!
تازه در نوجوانیش دیده بودش!
همین نوجوانی باعث شد پژمان دیگر رهایش نکند.
چقدر مادرش را آزار داد تا جای آیسودا را بداند و زن بیچاره نم هم پس نداد.
اما پای مریضیش که به میان آمد مجبور شد.
دوباره بغض لعنتی به گلویش تجاوز کرد.
وارد آشپزخانه شد.
اول باید جای همه چیز را یاد می گرفت.
خدا کند تا قبل از اینکه پژمان اینجا را پیدا کند رفته باشد.
اصلا دلش نمی خواست بلایی سر پولاد بیاید.
اگر پولاد کله خر نبود همه چیز را تعریف می کرد.
اما امان از این مرد شرور!
در دانشگاه هم یکه بزن بود.
اگر کسی به آیسودا نزدیک می شد پدرش را در می آورد.
دیگر همه می فهمیدند که خاطر آیسودا را می خواهد.
برای همین بود دو سال آخر دیگر کسی حتی برای جزوه گرفتن هم نزدیکش نمی شد.
اگر احیانا تازه واردی می آمد اولین بار هشدار می دادند این دختر ممنوعه است.
کابینت ها را باز و بسته کرد.
چقدر همه چیز زود تمام شد.
عشق اساطیری پولاد هم همینطور!
با بغض قلمبه شده اش سراغ یخچال رفت.
درش را باز کرد و چیزهایی که می خواست را بیرون کشید.
مطمئن نبود.
اما شاید می توانست قیمه درست کند.
البته امیدوار بود که بتواند.
از فریزر گوشت بیرون آورد.
خیلی سریع مشغول شد.
یادش مانده بود پولاد از غذاهای تند خوشش می آمد.
شاید پولاد هم شب که می آمد از غذایش می خورد.
همه را سر هم بندی کرد و با رضایت به قابلمه اش نگاه کرد.
خدا کند طعمش هم خوب از آب در بیاید.
آب برنجش را هم گذاشت که صدای در آمد.
در که قفل بود!
فورا به سمت در رفت.
از چشمی نگاه کرد.

دانلود رمان

 

زن جوانی بود با آرایشی ملیح و صورتی شاداب!
یعنی نمی دانست این وقت روز پولاد در خانه نیست؟
-آقای مهندس…
وقتی پولاد را با اسم کوچک صدا نمی زد یعنی صمیمی نبودند.
نفسش را با آرامش بیرون داد.
بعد از 4 سال هنوز هم حسود بود.
دوباره زنگ را فشار داد.
-آقای مهندس می دونم خونه ای، صدا میاد از تو خونه ات!
عجب زن فضولی بود!
با این حال از چشمی فقط نگاهش کرد.
به محض اینکه دختر جوان نگاهش به سمت چشمی چرخید خودش را کنار کشید.
شاید پولاد نخواهد کسی بداند درون خانه اش کسی هست؟
دختر جوان خسته که شد رفت.
آیسودا پوفی کشید.
کاش حداقل پولاد شماره ای برایش گذاشته بود.
تازه بدتر از آن که تلفن را هم جمع کرده بود.
یعنی فکر می کرد ممکن است به کسی زنگ بزند؟
اگر قرار بر زنگ زدن بود که همان دیروز زنگ می زد.
دوباره به سمت آشپزخانه رفت.
باید در این خانه خودش را جوری سرگرم می کرد.
دیروز لباس چرک های پولاد را درون حمام دیده بود.
ماشین لباسشویی هم درون آشپزخانه بود.
اما راستش بلد نبود چطور باید کار کند.
زنی که 4 سال در یک اتاق زندانی باشد باید هم از تکنولوژی و کلا دنیا دور باشد.
فقط خدا کمکش کرد که بتواند فرار کند.
و البته آن نگهبان مهربان!
اگر اتفاقی برای آن بیچاره نیفتاده باشد.
نگاهی به غذایش انداخت و به سمت حمام رفت.
تمام لباس چرک های پولاد را با دست شست.
حداقل با این کار کمی از وقتش می رفت.
و البته کمتر هم حوصله اش سرریز می شد.
لباس ها را روی آویز فلزی درون بالکن پهن کرد.
احتیاج مبرمی داشت دوش بگیرد.
خیالش که از بابت لباس ها راحت شد، برنجش را هم دم کرد.
زیر خورشش را کم کرد و رفت دوش بگیرد.
به محض اینکه زیر آب گرم فرو رفت قیافه ی پژمان که درون صورتش داد می کشید جلوی چشمانش آمد.
چقدر این مرد کریه بود!
از هیچ کس در عمرش به اندازه ی پژمان نمی ترسید.
مرد نفرت انگیزی که ترس به جانش می انداخت.
اگر خدا نبود تا ابد محکوم به زندانش بود.
خصوصا که بعد از 4 سال دیگر کارد به استخوانش رسید می خواست به زور بله بگیرد.
هنوز مرگ مادرش یادش نرفته بود.

سر سفره ی عقد زوری پژمان بود.
همان دم که عاقد گفت عروس خانم وکیل ام، یکی از دوستانش که کنارش نشسته بود فورا و با نگرانی گوشی را سمتش گرفت.
به محض اینکه جواب داد گفتند مادرش به اتاق عمل نرسیده و فوت کرده!
همان وقت مراسم را بهم زد.
دیگر سر سفره ی عقد ننشست.
پژمان مرد وحشی ولی صبوری بود.
دقیقا 15 سالی هم از آیسودا بزرگ بود.
تحمل می کرد که آیسودا راضی شود.
اما چهارسال تمام آیسودا بله نداد تا بلاخره فرار کرد.
آمده بود برای آخرین بار پولادش را ببیند و از این شهر برود.
برود جایی که دست هیچ کس به او نرسد.
اما نشد!
دقیقا به پست پولادی خورد که مثلا قرار بود دردسری برایش درست نکند.
آب داغ روی تن لختش پایین می آمد.
نفسش را چند لحظه حبس کرد.
دلش می خواست بمیرد اما نه جراتش را داشت و نه می توانست.
انگیزه ای به قشنگی پولاد وجود داشت.
مردی که جان به تنش می داد.
صابون را برداشت.
لبه ی وان نشست و خیلی نرم روی تنش کشید.
پاهایش کشیده و پوستش سفید بود.
چشمان درشت و زیبایی داشت که با یک خط چشم می توانست هوش از سر هر مردی ببرد.
بلند شد و در وان فرو رفت.
بی اجازه داشت درون حمام خانه ی پولاد با یادش خوش گذرانی می کرد.
پلکش را روی هم گذاشت.
قطرات آب از مژه هایش پایین می آمدند.
عشق بازی با پولاد را دوست داشت!
مخصوصا وقتی هایی که نگاهش خمار می شد و قلبش تند می کوبید.
هوس به جانش می انداخت و خودش را قایم می کرد.
لبخند از یادآوری گذشته زد و پلک باز کرد.
پولاد عزیزش دیگر دوستش نداشت.
حداقل اینکه رفتارش همین را نشان می داد.
مهم نبود.
او به اندازه هردویشان عشق داشت.
برای همین عشق می رفت تا پولادش راحت زندگی کند.
به زندگیش خدشه ای وارد نشود.
از وان بیرون آمد.
حوله ای نداشت.
آب موهایش را با دست گرفت و برهنه از حمام بیرون آمد.
خیلی وقت بود با این آرامش حمام نکرده بود.
خوب بود که پولادی وجود نداشت.

 

وارد همان اتاق دخترانه شد.
حوله ای نبود.
مجبور بود تا قبل از اینکه سرما بخورد از کمد لباسی بیرون بیاورد و بپوشد.
همین کار را هم کرد.
لباسش را پوشید.
بلند شد و به غذایش سر زد.
همه چیز خوب بود.
زیر قابلمه ها را خاموش کرد و به سمت اتاق رفت.
دوش آب گرم که می گرفت خواب به چشمانش حمله می کرد.
با موهای خیس روی تخت خوابید.
با اینکه از این وضع بدش می آمد اما وقتی حوله نبود چکار می کرد؟
دست زیر سرش گذاشت و پلک روی هم…
کاش یک بار بدون دغدغه می خوابید.
4 سال مدام با استرس!
کی تمام می شد؟
****
کلید انداخت و در را باز کرد.
امشب قرار بود ترنج و نواب بیایند.
باید می گفت آیسودا از اتاقش بیرون نیاید.
نمیخواست ترنج را حساس کند.
آیسودا که هیچ وقت با وجود شوهر مال او نمی شد.
حداقل یک ازدواج توافقی با ترنج داشته باشد.
ترنج خوب و منطقی بود.
مطمئنا ازدواجشان با عشق نبود اما با منطق که بود.
نگاهی به اطراف انداخت.
خبری از آیسودا نبود.
در را قفل کرد و دم دری کتش را در آورد.
یکراست به سمت اتاقش رفت.
لباس هایش را درآورد و بیرون آمد.
فورا به اتاق بغل رفت تا از بودن آیسودا مطمئن شود.
در را که باز کرد او را خوابیده روی تخت دید.
ساعت 4 عصر بود.
مگر تا چند خوابیده بود؟
از حالت موهایش فهمید که حمام بوده!
لباس های ترنج کمی برایش گشاد بود.
ترنج کمی تپلی بود.
در را بست و به سمت آشپزخانه رفت.
ظهری بخاطر بحث کردنش با یکی از کارمندان نتوانست درست غذا بخورد.
از دیدن قابلمه های غذای روی گاز نیشخندی زد.
درب قابلمه را برداشت و کمی از خورش سرد شده چشید.
کمی بی نمک بود.
فلفل هم نداشت.

 

این دختر نمی دانست خیلی وقت است که ذائقه اش تغییر کرده!
فلفل می ریخت آنقدر که عرق کند.
تمام 4 سالش روی آتش راه می رفت.
پس مهم نبود که خوردنش هم پر از آتش باشد.
بشقابی برداشت که برای خودش بکشد.
صدایی سلام داد.
برگشت و آیسودا را با چشمان پف کرده دید.
-ناهار نخوردی؟
نه‌ی سردی گفت.
-منم نخوردم، بشین می کشم.
کارش راحت شد.
با تخسی گفت: فلفل نداره!
آیسودا هم با بی خیالی گفت: تو که نمی خوری!
پولاد پوزخندی زد و نمکدان فلفل را روی میز گذاشت و نشست.
آیسودا هم غذا را کشید و روبرویش نشست.
پولاد فلفل را درون خورشش خالی کرد و هم زد.
آیسودا با تعجب گفت: تو که نمی خوردی.
-خیلی وقته همه چیز تغییر کرده!
با بی رحمی گفت: از وقتی تو رفتی!
آیسودا با لب های آویزان نگاهش کرد.
-برای خودت رفتم.
-لازم نبود واسه من دل بسوزونی!
-پولاد؟!
-ناهارتو بخور آسو!
-چرا با من درست حرف نمی زنی؟ ناهارمم می خورم، دقیقا از چی ناراحتی تو؟ همون وقتی که داشتم از اینجا می رفتم بهت گفتم دارو ندارمو بهت میدم، هرچی که ازم بخوای…می دونستی مامانم در حال مرگه، نه تو پولی داشتی نه من، مجبور بودم پولاد می فهمی؟
پولاد به سردی نگاهش کرد.
حرف های آیسودا دیگر هیچ اهمیتی نداشت.
-امشب دوستام میام، تو اون اتاق بمون و تا نرفتن بیرون نیا!
آیسودا مات نگاهش کرد.
این همه سردی و بی تفاوتی از پولاد بعید بود.
بدون اینکه بتواند ناهارش را بخورد بلند شد.
پولاد کوبنده گفت: بشین!
—مرسی دیگه گرسنه نیستم.
پولاد قاشق را درون بشقاب کوباند و گفت: بشین!
به ناچار نشست.
-غذاتو می خوری بعد میری!
اشکش دم مشکش بود.
می خواست ببارد.
بزور قاشق را برداشت.
پولاد غذا را زهرش کرد.
چند قاشق بزور خورد.

 

اما خود پولاد با اشتها می خورد.
انگار زیادی گرسنه باشد.
آیسودا دست زیر چانه اش زد و نگاهش کرد.
هنوز هم عین قبل عادت داشت تند تند غذا بخورد.
بلند شد و برایش آب آورد.
-آب بخور!
پولاد لیوان آب را برداشت و یک نفس سر کشید.
واقعا تشنه بود.
اما تشکری نکرد.
غذایش که تمام شد از پشت میز بلند شد و بدون توجه به آیسودا روی مبل جلوی تلویزیون لم داد.
تلویزیون را روشن کرد و مشغول شد.
آیسودا با کلافگی بلند شد و ظرف ها را جمع کرد.
-ظرفارو بذار، فردا یکی میاد خونه رو تمیز کنه!
با حرص ظرف ها را درون سینک رها کرد و آمد و دقیقا کنار پولاد نشست.
-این وضع تا کی ادامه داره؟
-عادت کن!
آیسودا برو بر نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
پولاد برگشت و با جدیت گفت: نمی ذارم از اینجا بری!
آیسودا با حرص و خشم داد زد: تموم کن این مسخره بازی رو، تو صاحب اختیار من نیستی!
پولاد با بی رحمی گفت: هیچی حالیم نیست آسو، زدم به سیم آخر، خودتو برای راضی کردن کسی که نمی فهمه چی میگی خسته نکن!
آیسودا از جایش بلند شد وجیغ کشید.
-مسخره شو درآوردی پولاد، هدفت از این کار چیه؟
پولاد هم بلند شد.
-زجر دادنت!
انگار تمام خشمش تبدیل به بغض شده باشد.
با نگاهی لرزان به پولاد نگاه کرد.
-بی رحم نبودی!
-تنهایی بی رحمم کرد.
دستی به صورتش کشید و گفت: راحتم بذار آسو!
-راحتی دیگه!
با تنی لرزان به اتاق رفت.
دلش گریه می خواست.
پولاد واقعا دوستش نداشت.
مردی که روبرویش حرف زده بود نه عشقی داشت نه رحمی!
چه تفاوتی با پژمان داشت؟
واقعا هیچ چیز!
هر کدام به روش خودشان می خواستند او را زجر بدهند.
اگر شانس داشت که پدرش در 8 سالگی تنهایش نمی گذاشت.
مادرش نمی مرد.

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.