ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

-الان گرم میشی.
-ممنونم.
ماشین روشن شد و حرکت کرد.
-گاهی خیلی خوبی!
-مطمئنی فقط گاهی؟
نه راستش!
همیشه خوب بود.
منتها وقتی خوبی هایش با اجبار قاتی می شد آب روغن قاتی می کرد.
کله اش سوت می زد برای دعوا کردن و جار و جنجال!
چهارسال زندانی بود کم نبود.
زندانی بودن حتما به معنای اینکه پشت میله ها باشی که نیست.
همین که عملا خیلی از کارها را نمی توانست انجام بدهد.
با آدم هایی که از ترس پژمان یا با میل او قطع رابطه کرده بود.
این ها می شد زندانی بودن.
وگرنه درون عمارتش خانم خانه بود.
نه آشپزی می کرد نه هیچ کار دیگری…
گاهی می رفت اصطبل.
اسب های پژمان را نگاه می کرد.
از ارتفاع آن هم از نوع متحرکش شدیدا می ترسید.
گاهی هم می رفت باغات میوه.
عین یک دختر محلی میوه می چید.
لباس های گل گلی تابستانه می پوشید.
با یک کلاه حصیری که همیشه از سرش بزرگتر بود.
گاهی یادش می رفت که زندانی است.
شادمانه درون باغ می چرخید.
هر میوه ای هوس می کرد را می چید.
امان از روزی که یک زخم کوچک روی دست و پایش بیفتد.
سرزنش های پژمان که تمامی نداشت.
ولی برایش پانسمان می کرد.
آنقدر به او می رسید تا بلاخره خوب شود.
-شاید از گاهی بیشتر!
-خوش به انصافت.
آیسودا لبخندش را خورد.
-آدرسِ کجارو گرفتی؟
-نزدیکه.
واقعا هم نزدیک بود.
چهارراه را که رد کردند مقابل رستوران بزرگی ایستادند.
نمای بیرونش که حسابی شیک بود.
با آیسودا پیاده شدند و رفتند.
نمای داخل از بیرون هم شیک تر بود.
ترکیبی از رنگ بنفش و طلایی!
با موزیک زنده.
❤️

هیچ وقت با پولاد این جاها نیامده بود.
دوتا دانشجوی بی پول چیزی نداشتند که بخواهند این جاها خرج کنند.
پژمان خیلی جنتلمن صندلی را برایش عقب کشید.
آیسودا نشست و تشکر کرد.
خودش هم روبروی آیسودا نشست.
منو را به سمت آیسودا گرفت.
آیسودا غرق در نواختن سنتور بود.
صدای دلنشینی داشت.
-دختر…
به سمت پژمان برگشت.
منو را گرفت و نگاه کرد.
-زرشک پلو با مرغ.
-خوبه!
چند دقیقه بعد گارسون با پاپیون بنفش رنگش به سمتشان آمد.
-در خدمتم.
-دو پرس زرشک پلو و مرغ.
-مخلفات؟
-سالاد و نوشابه.
-سوپ سفارش نمی دین؟
-نه ممنون.
گارسون تند یادداشت کرد و رفت.
-اینجا خیلی قشنگه.
-بخاطر ترکیب رنگشه.
-محشره.
پژمان با دقت نگاهش کرد.
مویرگ های زیر پوستش وقتی هیجان زده می شد بیشتر به چشم می آمد.
با ذوق به اطرافش نگاه می کرد.
چقدر پشیمان بود که این صحنه ها را با زندانی کردنش از دست داد.
لحظه به لحظه ی طی شدن با این دختر نوبر بود.
با لبخند دندان نمایی به سمت پژمان برگشت.
-به چی زل زدی؟
پژمان رک گفت: به تو.
سر گونه هایش فورا رنگ گرفت.
-معذبم نکن.
-یه سوال پرسیدی جوابتو دادم.
-دیگه نمی پرسم.
خجالت کشیدنش هم قشنگ بود.
عین گلبرگ که شبنم رویش بنشیند.
ده دقیقه بعد غذا را آوردند.
آیسودا زیر نگاه پژمان به زور نیمی از غذایش را خورد.
ولی نوشابه اش را ته نوشید که غذا پایین برود.
پژمان هزینه ی غذا را درون دفترچه ی منو گذاشت و بلند شد رفت

آیسودا هم متعاقبش بلند شد.
کمی اطراف رستوران پیاده روی کردند.
نزدیک ساعت دو بود که به فروشگاه رفتند.
لب تاب آماده بود با دوسال گارانتی.
همان چیزی که پژمان می خواست.
خودش هم امتحانش کرد.
مابقی پول را کارت کشید و همراه با آیسودا بیرون رفتند.
شادی قشنگی درون چشمانش آیسودا می درخشید.
مطمئن بود بیخودی این لب تاب را نخریده.
نم که پس نمی داد.
حدود ساعت سه بود که به خانه برگشتند.
آیسودا از او تشکر کرد و به خانه برگشت.
می دانست باید بابت خرید لب تاب یک توضیح مختصر بدهد.
خاله سلیم خواب بود.
عادت داشت چرت روزانه بزند.
بی سروصدا وارد اتاقش شد.
لب تاب را روی زمین گذاشت و لباسش را عوض کرد.
خودش هم خسته بود.
باید کمی می خوابید.
بالشش را روی زمین گذاشت و دراز کشید.
فکرش مدام حول وهوش پژمان می چرخید.
مطمئن بود جذبش شده.
کم کم داشت تسخیرش می کرد.
طاق باز خوابید.
مردانگی کردن هایش را دوست داشت.
حتی وقتی سعی می کرد ناراحتش نکند و از کارت خودش پول لب تاب را داد.
قبلا موجودی حساب گرفته بود.
آنقدر پول درون کارت بود که بتواند ده تا از این لب تاب ها را بخرد.
با این حال باز هم به او احترام گذاشت.
واقعا ممنونش بود.
مرد خوب لازم نیست چیزی را ثابت کند.
همین که باشد…
دست هایت را بگیرد…
انگار عشق جان گرفته.
پژمان مرد خوب بود.
ثابت کرده بود که خوب است.
ولی او هنوز نمی توانست تصمیم درست و حسابی بگیرد.
پولاد ضربه ی بدی به روحش زد.
مردی که فکر می کرد حمایتش می کند…
جلوی چشمش خیانت کرد.
شاید پژمان هم همین می شد.
هرچند که پژمان هر کاری می کرد الا خیانت.

-بفرمایید.
پاکت در بسته را نادر به سمتش گرفت.
-چیه؟
-لیست دوستای خانم.
با کنجکاوی نامه را گرفت.
اصلا برایش مهم نبود که از کجا گیر آورده.
همین که الان دوستانش مقابلش بودند کافی بود.
سر پاکت را باز کرد که گوشیش زنگ خورد.
بر خرمگس معرکه لعنت!
گوشیش را برداشت تا خواب بدهد.
این وقت شب چه می خواستند؟
-بله؟
-آقا؟
صدای یکی از خدمتکارانش بود.
از ترس صدایش کمی برآشفته شد.
-چی شده؟
-آقا عمارت آتیش گرفته.
پاکت روی پایش بود.
از بس باعجله بلند شد پاکت زیر صندلی افتاد.
-چطوری؟
-اتصالی برق بوده آقا، خودتونو برسونید.
-زنگ زدین آتیش نشانی؟
-بله آقا، تو راهن.
-الان حرکت می کنم.
تماس را قطع کرد.
-باید بریم عمارت.
نادر متعجب پرسید: چیزی شده؟
-برو ماشینو ببر بیرون از خونه.
خودش هم به سمت اتاق دوید.
پالتویش را برداشت و تن زد.
بدون اینکه حتی حواسش باشد زیر شلواریش را عوض کند.
نادر هم سویچ را از روی میز چنگ زد و بیرون دوید.
تا پژمان برسد ماشین را بیرون برد.
پژمان همه ی چراغ ها را خاموش کرد.
درها را پشت سرش قفل کرد و بیرون دوید.
کنار نادر نشست و گفت: فقط با سرعت برو.
نادر فقط اطاعت کرد.
-چی شده آقا؟
-عمارت آتیش گرفته.
نادر چشمانش درشت شد.
از این سهل انگاری ها نداشتند.

این بار پژمان بد مجازاتشان می کرد.
مسیر طولانی نبود.
ولی آنقدرها هم نزدیک نبود.
تازه قسمت خاکیش هم بماند.
با این حال از مسیرهایی رفت که نزدیکتر است.
باید هر طور شده می رسیدند.
فقط خدا کند آتش نشانی زود برسد.
این عمارت یادگار پدر و مادرش بود.
بلاخره بعد از یک ساعت رانندگی رسیدند.
شعله های آتش و دود از همه دم در هم مشخص بود.
ولی خوبیش این بود که ماشین آتش نشانی زود رسیده بود.
از ماشین پایین پرید.
در باز بود.
ا دو خودش را به عمارت رساند.
ولی نزدیک نشد.
آنطور که مشخص بود نیمی از عمارت در آتش بودی.
نیمی که به انبار و آشپزخانه و گوشه ای از سالن پذیرای بود.
خدا کند آتش به بقیه سرایت نکند.
ماموران آتش نشانی تند در حال خاموش کردن بود.
خاله بلقیس که ترسیده یه گوشه کز کرده بود با دیدن پژمان به سمت دوید.
-اومدی آقا؟
پژمان فورا پرسید: چی شد؟
-نمی دونم آقا، ما تو آشپزخونه بودیم برقا چند دقیقه رفت، همین که وصل شد صدا یه جرقه اومد اما نفهمیدیم از کجاس، گفتیم حتما خرافاتی شدیم، مشغول کار شدیم، نگو همین چرقه داره میشه آتیش و می افته به جون خونه.
دستش مشت شد.
باز هم یک بی تدبیری دیگر.
این عمارت ارثیه ی پدرش بود.
بی نهایت دوستش داشت.
تمام خاطرات خوبش در این عمارت بود.
بعد از حدود یک ساعت و نیم تلاش ماموران آتش نشانی شعله ها خاموش شد.
ماموران برای چکاب دوباره داخل عمارت شدند.
باز هم روی جاهایی که فکر می کردند شاید دوباره شعله بکشد آب ریختند.
کار که تمام شد پژمان قدرشناسانه تشکر کرد.
با رفتن مامورین، پژمان وارد عمارت شد.
آشپزخانه نابود شده بود.
همینطور انبار و تمام خرده ریزهایی که درونش بود.
نیمی از سالن بر باد رفته بود.
راه پله هم همینطور.
دوباره باید بازسازی می شد.
دستی به پیشانیش کشید.
باید کارگرها را چند روزی مرخص می کرد.
دنبال چندتا بنای خوب می گشت.

اینجا باید عین روز اولش می شد.
کمی با فاصله از سوختگی ایستاد.
دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد.
چیزی که می دید عین خراب شدن یک رویا بود.
از کابوس زشت تر!
دو تا چین بزرگ روی پیشانیش افتاد.
منظره ی به شدت دلگیری بود.
آفتاب طلوع کرده بود.
همه جا آب و گرده های سیاه به راه بود.
غم بزرگی روی دلش نشست.
حتی طلوع آفتاب روی عمارت هم چیزی را قشنگ نمی کرد.
دل کند و بیرون آمد.
دلش می خواست تک تک کارگرهای خانه اش را مجازات کند.
اما حادثه که خبر نمی دهد.
بندگان خدا چه تقصیری داشتند؟
باز هم خدا را شکر که زود از عمارت بیرون آمدند و اتفاقی برایشان نیفتاد.
جان یک انسان باارزش تر یک ساختمان است.
مشاورش که تمام مدت همراهیش کرده بود را به همراه نادر صدا زد.
روبرویش که ایستادند گفت: ببینین چی میگم، این عمارت باید دوباره عین روز اولش بشه، با همون نوع کچ بری ها و موادی که استفاده شده، مجبورم برگردم شهر، پس دنبال استادکار خوب بگردین، باید همه چیز رو عین روز اولش در بیارن، خودمم سعی می کنم عصرا سر بزنم.
هر دو چشم گفتند.
-بین خودتون تقسیم کار کنین.
برگشت.
دوباره به عمارت نگاه کرد.
دلش عین عصر یک جمعه ی پاییزی بود.
نگاهش را گرفت.
-نادر بالا سر کارگرا باش.
-چشم آقا.
-کم کاری نبینم.
-چشم آقا.
با قدم های درشت به سمت ماشینش قدم برداشت.
تمام جانش داشت می سوخت.
سوییچ را که از نادر از قبل گرفته بود از جیبش در آورد.
سوار ماشین شد و بدون معطلی حرکت کرد.
تمام شب را نخوابیده بود.
فقط ایستاده بود و به شعله ها که چطور در حال بلعیدن عمارت دوست داشتنی اش بودند نگاه می کرد.
اصلا درون آینه نگاه نکرد که خودش را ببیند.
مطمئنا چشمانش کاسه ی خون بود.
کمبود خواب از او یک جانی می ساخت.
باید به محض اینکه به خانه می رسید می خوابید.
مسیر را با سرعت طی کرد.

در را پشت سرش بست.
حس می کرد کمی عصبی است.
هنوز متوجه ظاهرش نشده بود.
تمام شب گذشته را تا الان با زیرشلواری بود.
وارد خانه اش شد.
گرم بود.
آفتاب هم سخاوتمندانه از پنجره به داخل آمده تا جای که می توانست دست و پایش را دراز کرده بود.
پالتویش را درآورد.
بدون توجه به اطراف یک راست به اتاق خواب رفت.
با همان وضعیت روی تخت دراز کشید.
الان فقط خواب مهم بود و بس!
*
امروز جمعه بود.
هوس کرده بود بخاطر تشکر از خرید لب تاب چند روز پیش خودش به خانه ی پژمان برود.
برایش صبحانه درست کند.
می دانست نباید دروغ بگوید.
اما از گفتن راستش هم خجالت می کشید.
بخاطر همین وقتی از خانه بیرون زد به خاله سلیم و حاج رضا گفت می رود قدم بزند.
همان بیرون هم کیک و آبمیوه می خورد.
از خانه بیرون زد.
فورا به سمت خانه ی پژمان دوید.
کلید انداخت و در را باز کرد.
فقط ماند که چراغ ماشین را دیشب داخل نبرده.
داخل خانه شد.
گرم بود و ساکت و آرام!
چادرش را کنار گذاشت.
آرام به سمت اتاق پژمان راه افتاد.
نمی خواست تا قبل از اینکه صبحانه را آماده کند بیدارش کند.
در اتاقش باز بود.
سرکی به داخل کشید.
خوابِ خواب بود.
انگار هفت خوان را در خوابش می دید.
لبخند زد و بیرون آمد.
وارد آشپزخانه شد.
چای گذاشت.
از یخچال چند تا پرتقال برداشت و آب گرفت.
کره و پنیر و مربا گذاشت.
چندتا تخم مرغ هم برای آبپز درون ظرف نهاد.
کار تقریبا تمام شد.
میز را که چید.
حالا می توانست سروقت پژمان برود.
ساعت حدود 9 صبح بود.

دیگر باید بیدار می شد.
به سمت اتاق پژمان راه افتاد.
در زده داخل شد.
پژمان جوری خواب بود که انگار یک قرن است نخوابیده.
بالای سرش ایستاد.
رویش که خم شد بوی سوختگی را از او استشمام کرد.
انگار بوی دود بدهد.
-پژمان؟!
حتی تکان هم نخورد.
چه رسد به اینکه حتی جوابش را هم بدهد.
-پژمان، صبح شده بیدار شو.
باز هم هیچ به هیچ!
دستش را روی بازویش گذاشت و تکانش داد.
-پژمان.
آقا دنگ بود.
بیشتر رویش خم شد.
اصلا زنده بود؟
کم کم داشت نگرانش می شد.
کنارش نشست.
دستش را جلوی بینی اش برد.
نفس داغش که به دست هایش رطوبت داد خیالش راحت شد.
محکم تکانش داد.
-بابا بلند شو دیگه.
پژمان تکان خورد.
پلک های خمارش را به زور باز کرد.
-چی شده؟
-صبح شده چرا بیدار نمیشی؟
پژمان بدون اینکه جوابش را بدهد به پهلوی دیگرش غلتید.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
فازش دقیقا چه بود؟
او هم لج کرده تخت را دور زد.
پتو را رویش کشید.
-بلند شو چقدر می خوابی؟
دستش جلو آمد که تکانش بدهد، پژمان مچ دستش را گرفت.
محکم به سمت خودش کشید.
آیسودا روی تخت پرت شد.
پژمان فورا دستانش را دورش حلقه کرد.
عملا درون آغوشش زندانیش کرد.
آیسودا شوکه فقط به سقف نگاه می کرد.
پژمان درون موهایش نفس می کشید.
جرات نداشت برگردد و نگاهش کند.
حتی نمی توانست حرفی بزند.

زبانش بند آمده بود.
-من تمام دیشب بیدار بودم، باید بخوابم دختر.
همین را گفت.
و بعد انگار باز به خواب عمیقش فرو رفت.
بدون اینکه آیسودا را رها کند.
آیسودا هم تلاش نکرد که از این حصار بیرون بیاید.
چون می دانست زور بزند هم پژمان رهایش نمی کند.
کافی بود کمی تحمل کند.
بلاخره دستانش شل می شد.
فقط داشت فکر می کرد دیشب چرا بیدار بود؟
این بودی دود و سوختگی…
نکند اتفاقی افتاده؟
به خودش دل و جرات داد.
با قلبی که تند می کوبید برگشت و نگاهش کرد.
چهره اش مردانه بود.
با حالتی از خواب آلودگی بچگانه.
بی اختیار دستش بالا آمد.
روی گونه ی زبرش نشست.
“ببین!
باید حرف بزنیم…
من از تو و شعر و درخت آلوچه ی حیاطتان…
تو هم بی پروا از من بگو و بوسه های یواشکی ایم…
به جان خودت نباشد به جان خودم…
قصه ی من و تو از عاشقانه های شاملو و آیدایش هم قشنگ تر است…
امان بده….
عاشقی با من!”
با خودش لب زد: من تورو….عجیب دوست دارم…
انگار از حرفی که زده شوکه شده باشد فورا دستش را کشید.
ولی این پژمان بود که با چشمان بسته جوابش را داد: منم!
تمام تنش گر گرفت.
انگار آبرویش رفته باشد.
چه غلطی کرد؟
این چه بود از دهانش درآمد؟
اصلا هنوز به باورش رسیده که به زبان می آوردش؟
به پژمان نگاه کرد.
خوابِ خواب بود.
پس چطور شنید؟
حتما داشته خواب می دیده.
وگرنه او جوری گفت انگار فکری در ذهنش رد شده باشد.
سعی کرد از آغوشش بیرون بیاید.
کارساز نبود.
رهایش نمی کرد.

♥️

دانلود رمان
لب گزید.
خدا مرگش بدهد.
عجب گرفتاری شد.
آمد ثواب کند کباب شد.
اصلا مرد گنده این چه وضع خوابیدن بود؟
نمی گفت دختر مرد احساساتی می شود؟
بند دلش پاره می شود؟
خون که چه عرض شود کوه هیجان درون قلبش پمپاژ می شود؟
واقعا هم قلبش تند می زد.
تب کرده بود و دلش می خواست فرار کند.
این همه هیجان او را از پا در می آورد.
-من باید برم.
صدایی از پژمان نیامد.
فقط منظم نفس می کشید.
انگار خیلی وقت است که به خواب رفته.
تقلایش برای فرار فایده نداشت.
ولی غلتیدنش راحت بود.
مانده بود برای اینکه بتواند بچرخد و صورت به صورت پژمان شود چر دستانش شل می شود.
ولی برای اینکه از آنجا فرار کند دستانش این همه محکم است؟
به صورتش زل زد.
مطمئنا بین خواب و بیداری بود.
-بیداری؟
جوابش را نداد.
-قلقلک بدم چی؟
باز هم جوابی نشنید.
دستش به سمت پهلوی پژمان رفت.
همان موقع فورا پژمان دستش را گرفت و پلکش باز شد.
آیسودا خندید.
-نگفتم بیداری؟
-ولی خوابم میاد.
-خب بذار من برم.
-نمی خوام.
-وا!
-والا!
بعد هم خندید و دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت.
-وای پژمان بذار من برم، من چیکار دارم به خوابیدن تو؟
-تو باشی بهتر خواب میرم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-خب باشه من جایی نمیرم، دستاتو ببر اونور.
پژمان باز چشمانش را باز کرد.
-جون آیسودا؟
-آره به خدا!

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.