ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

فقط خیره ی چهره ی گریان آیسودا بود.
زبانش بند آمده بود.
آیسودا با بیچارگی یکهو در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
نمی دانست به کجا باید فرار کند.
ولی به شدت خجالت زده بود.
انگار دلش را از جا کنده باشند.
راهش را به سمت جلو گرفت.
در اصل داشت با گریه می دوید.
خودش و خواسته اش را درک نمی کرد.
اصلا چرا باید از مردی که دوستش داشت فرار کند؟
پژمان عاشقش بود.
او هم متقابلا بلاخره دلش را باخته بود.
اعتراف هم کرد.
پس این فرار و ترس برای چه بود؟
شاید هم باور نداشت عاشق مردی شود که همه چیزش را گرفت.
پولاد عشقش بود.
زندگیش بود.
شاید اگر همان سالها پژمان زندانیش نمی کرد و در طبل خواستنش نمی کوبید الان زن پولاد بود.
هرگز هم پولاد کار را به اینجا و خیانتش نمی کشاند.
می رفت دانشگاه و ارشدش را می گرفت.
زن موفقی می شد.
شاید حتی یک بچه هم الان داشت.
ولی با کار پژمان خیلی چیزها را از دست داد.
حالا بعد از چهارسال به جایی رسیده بود که عاشق زندانبانش شود.
واقعا عاشقش بود.
جانش برایش می رفت.
برای آغوشش…
بوسیدنش…
حتی چشم غره هایی که از سر غیرت خرجش می کرد.
باد سرد با دویدن به صورتش تصادف می کرد.
جوری که احساس درد در پیشانیش می کرد.
پژمانی که از حرف آیسودا کاملا غافلگیر شده بود وقتی به خودش آمد که در حال دویدن به دنبال آیسودا بود.
نمی فهمید اصلا چه شده.
توقع شنیدن این جمله را در حالت شاعرانه تری داشت.
نه در این هوای سرد…
درون ماشین با عصبانیت!
به محض اینکه به آیسودا رسید، محکم بازویش را گرفت.
او را از دویدن بی وقفه متوقف کرد.
-آیسودا!
نفس نفس می زد.
آیسودا هم همینطور!
هر دو انگار ناخوش باشند.

-ولم کن.
-هوا سرده، لباس تو هم زیاد مناسب نیست، برگرد تو ماشین.
آیسودا با لجبازی گفت: گفتم ولم کن.
هنوز داشت اشک می ریخت.
به پژمان هم نگاه نمی کرد.
پژمان که داشت برای آن چشم های بارانی جان می داد.
“بغلم کن…
وگرنه باران که هیچ…
این دنیا کم می آورد.”
دستش را کشید و با خودشبرد.
آیسودا هم مقاومتی نکرد.
چرا اینجا ایران بود؟
نمی شد وسط همین جمعیت بغلش کند.
قربان صدقه ی دانه دانه ی اشک هایش برود.
حرف های قشنگ بزند تا آرامش کند.
ته اش هم یکی دوتا بوسه بکارد.
روی گونه یا لب؟
چه فرقی دارد آخر؟
بوسه، بوسه است.
شیرین است و به لب و دل می آید.
همین فقط آرامش می کرد.
کمی بغل با چاشنی بوسه و یکی دوتا حرف قشنگ!
مسیر طولانی دویده بود.
برای همین پژمان تند تند قدم برمی داشت.
به ماشین که رسیدند، پژمان در را باز کرد و روی صندلی نشاندش!
در را بست.
نگاهی به اطراف انداخت.
کمی آنطرف تر یکی از این کافی شاپ های کوچک را دید.
بدون اینکه به آیسودا چیزی بگوید راهش را کشید و رفت.
دو تا نسکافه ی داغ گرفت و برگشت.
به محض اینکه سوار شد لیوان را به سمتش گرفت.
-بخور گرمت می کنه.
آیسودا لیوان را گرفت.
چرا این همه دیوانه بود؟
اصلا چرا دیوانگی کرد؟
پژمان حرفی نمی زد.
فقط نسکافه اش را می خورد.
به نظر میرسید او هم از رفتار و شاید حرفی که آیسودا زده شوکه است.
-من خیلی دیوونگی کردم.
پژمان جوابش را نداد.
وقتی حرفی نمی زد بیشتر عذاب می کشید.
انگار گناه کبیره مرتکب شده باشد.

-هیچی نمیگی؟
آنقدر مظلوم این حرف را زد که پژمان به سمتش چرخید و نگاهش کرد.
حس می کرد باز هم بغض دارد.
کمی سر به سرش می گذاشت زیر گریه هم می زد.
-خوبی؟
آیسودا با بغض گفت: نه!
-چی داره اذیتت می کنه؟
-نمی دونم.
واقعا هم نمی دانست چه چیزی دارد اذیتش می کند.
-یکم فکر کن.
-فکرم کار نمی کنه.
“دارم فکر می کنم نباشی دامن قرمزِ گل گلیم خاک می خورد…
گوشواره های طلایی رنگم هم کنج جعبه اش می ماند…
ذوق دخترانگیم میان تاک های خشک پر پر می زنند…
می خوای سرنوشتم این همه بد تمام شود؟
تو که منصف تر از این حرف ها بودی.
یکی دوتا خواهش تنگ حرفم می گذارم…
لطفا بمان…
اینجا دختری دخترانگی هایش را برای تو قرمز زنانه کرده است.”
-می برمت خونه.
تند و شتاب زده گفت: نه!
پژمان متعجب نگاهش کرد.
با صبر و حوصله گفت: آیسودا، هر حرفی زدی رو نشنیده می گیرم، راحت باش، هیچی نشده.
-شده، کی گفته نشده؟
نه می توانست جلویش برود نه عقب!
معلوم نبود با خودش چند چند است.
-چند دقیقه اینجا بمونیم لطفا.
-باشه.
لیوان کاغذی درون دستش هنوز هم نسکافه داشت.
لیوان را به دست پژمان داد و گفت: ممنونم.
سرش را به شیشه چسباند و به رفت و آمد عجولانه ی مردم نگاه کرد.
آنقدر در این حالت ماند که نفهمید کی پلک هایش روی هم آمد.
پژمان تمام مدت نگاهش می کرد.
رنگ پریدگی آیسودا ناراحتش می کرد.
ولی چیزی ته دلش بالا و پایین شده بود که از معجزه ی قرن هم بهتر بود.
شاد بود و هیجان زده!
چیزی که شنیده بود را درست و حسابی هنوز باور نکرده بود.
دوستش داشت.
بلاخره اتفاق افتاد.
اگر نمی خواست این پرستیژ کوفتی را حفظ کند عین این پسربچه ها درون خیابان داد می زد.
ولی باز هم خوددار ماند.
جایش نبود خودش را از تک و تا بیندازد.
❤️

ولی برای این دختر جان می داد.
دستش را جلو برد و دستش را گرفت.
بلاخره گرم شده بود.
وقتی بیرون بود و دستش را گرفت و به سمت ماشین کشاند دستانش یخ بود.
پوست دستش را نوازش کرد.
-خانم کوچولوی عاشق!
لبخند خود به خود روی لبش شکوفه داد.
خوشحالی همه رقمه دلش را احاطه کرده بود.
به چهره ی پر از خوابش نگاه کرد.
باید به خانه می رساندش!
البته نه خانه ی حاج رضا.
به خانه ی خودش!
جایی که آیسودا به آنجا تعلق داشت.
دستش را رها کرد و از ماشین بیرون آمد.
کم کم هوا داشت تاریک می شد.
گوشیش را از جیبش درآورد.
شماره ی خانه ی حاج رضا را گرفت.
می دانست الان زن دایی سلیمه خانه است.
درست حدس زده بود.
چند با کمی وقفه جواب داد.
-بله؟
-سلام زن دایی!
-سلام عزیزم، خوبی پژمان جان؟
-خوبم، ممنونم، زنگ زدم بگم آیسودا امشب پیش من بمونه.
خاله سلیم با نگرانی پرسید: چرا؟!
-نگران نباشید اتفاقی نیفتاده.
-پسرم درست نیست!
-آخرشب برمی گرده.
-آها، خب باشه، حالش خوبه؟
-احتمالا فردا باهاتون صحبت کنه.
اصلا سر از کار این جوان ها در نمی آورد.
معلوم نبود می خواهند با زندگیشان چکار کنند؟
-مواظبش باش.
-چشم.
تماس را قطع کرد و سوار شد.
ماشین را حرکت داد.
بین راه برای شام پیتزا گرفت.
فست فودی نبود.
ولی می دانست آیسودا دوست دارد.
البته با یک دلستر هلوی خوشمزه!
رسیده به خانه برای اینکه توجه کسی را جلب نکند در خانه را باز کرد و ماشین را درون حیاط برد.
در حیاط را که بست به سمت ماشین آمد.

کمربندش را باز کرد و بدون اینکه بیدارش کند بغلش کرد.
مستقیم وارد خانه شد.
روی کاناپه خواباندش!
برگشت و پیتزاها را آورد.
حدود 7 شب بود.
باید کم کم بیدار می شد.
بخاری را کمی تندتر کرد.
بیرون واقعا سرد بود.
به نظر می رسید اطراف برف باریده باشد.
کتری برقی را روشن کرد.
باید به نادر زنگ می زد و از اوضاع عمارت می پرسید.
دو شب پیش از این برنامه های مجازی عکس تعمیرات را فرستاد.
بخاطر بارندگی زیاد نمی توانستند کار کنند.
عصبی بود که این اتفاق افتاده.
از آشپزخانه بیرون رفت و درون اتاقش لباسش را تعویض کرد.
لباس راحتی پوشید.
بیرون که آمد هنوز آیسودا خواب بود.
به سمتش رفت.
کنارش نشست.
-آیسودا…
دست روی شانه اش گذاشت و تکانش داد.
آیسودا پلک باز کرد و مستقیم نگاهش کرد.
اولش چیزی نفهمید.
اما انگار یکهو فهمید چه اتفاقی افتاده.
با عجله بلند شد و روی کاناپه نشست.
سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد.
-ما چرا اینجاییم؟
-پس کجا باید باشیم؟
-یعنی چطوری اومدم اینجا؟
-به راحتی!
از کنار آیسودا بلند شد.
-شام گرفتم.
-چی؟
-میگم شام گرفتم، زنگ زدم خونه ی حاج رضا گفتم اینجایی که نگران نشن.
انگار جز خانواده شده باشد.
خاله سلیم و حاج رضا راحت پذیرفته بودنش!
پژمان رفت و با پیتزاها آمد.
جلویش روی میز گذاشت و خودش هم کنارش نشست.
تلویزیون را روشن کرد تا کمی اخبار را دنبال کند.
آیسودا دستی به صورتش کشید.
-خیلی خوابیدم؟
-نه!

پیتزای سبزیجات را جلویش باز کرد و گفت: بخور تا سرد نشده.
-ممنونم.
شالش را دور زیر موهایش رد کرد و روی شانه اش انداخت.
بلند شد و به آشپزخانه رفت.
آبی به صورتش زد و گفت: آب کتری جوشه.
-چای درست کن.
خنده اش گرفت.
جوری دستور می داد انگار چه خبر است؟
چای فلاکسی را به سماور ترجیح می داد.
درون فلاکس چای خشک ریخت و چای را دم کرد.
فلاکس را روی اپن رها کرد و کنار پژمان نشست.
-پیتزاها چیه؟
-مخصوص و سبزیجات.
-از هر دوتاش می خوام.
منتظر تعارف پژمان نماند.
تکه ای از مخصوصش برداشت.
-چرا سس نزدی؟
-دوس ندارم.
-بی سلیقه.
خودش سس سفید و قرمز را برداشت.
کل دوتا پیتزا را سس زد.
پژمان با اخم گفت: خوبه گفتم نمی خورم.
-ذائقه تو شبیه من کن.
پژمان چپ چپ نگاهش کرد.
آیسودا فقط خندید.
همین که بود.
مجبور بود از این به بعد تحملش کند.
وقتی دختر مردم را عاشق می کرد همین می شد.
باید به خواسته هایش تن می داد.
با لذت تکه ای که برداشته بود را گاز زد.
-بزن فیلم ببینیم.
-یکم حواستو بده به اخبار ببین تو دنیا چه خبره؟
-به من چه که چه خبره؟ هر چی کمتر بشنوی راحتتری.
کنترل را برداشت.
پژمان این یکی را دیگر کوتاه نمی آمد.
-عوض نکن.
-من دوس ندارم ببینم.
-من می خوام.
-الان من مهمونم خواسته ی من مهمه.
دستی دستی داشت همه چیزش را به این دختر می باخت.
-اون کنترل بده من؟
آیسودا دوباره گازی به تکه ی پیتزایش زد.

-می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ دلم یه زمین سبز پر از گل و درخت می خواد…
چشمانش برق می زد.
-اونوقت 20 تا طاووس اون سفید و رنگی اونجا باشن، من تا حالا طاووس از نزدیک ندیدم، ولی تو چندتا فیلم هم خودشونو دیدم هم صداشونو شنیدم.
پژمان متعجب نگاهش کرد.
آرزوهایش هم عین خودش عجیب و غریب بودند.
-باشه، اون کنترل رو بده من.
-یکم ذوق داشته باش، ای بابا.
-آیسودا.
آیسودا با شیطنت گفت: آفرین یاد گرفتی اسممو صدا بزنی.
-میدی یا به زور بگیرم؟
-ببین، زورتو به رخ من نکش، کارت خیلی زشته، …
تمام مدتی حرف می زد سعی می کرد جدی باشد.
ولی طنز کلامش بیداد می کرد.
پژمان با بی حوصلگی نگاهش کرد.
نه، انگار زبان خوش حالیش نبود.
به سمتش حمله کرد که کنترل را بگیرد، آیسودا دستش را بالا برد.
-دست بزنی به من پرتش می کنم رو زمین خورد بشه.
پژمان با حرص عمیقی گفت: تو چقدر سرتقی دختر.
-عادت کن، چطوری نقشه کشیدی با من زندگی کنی؟
پژمان بابت نیمخیز شدنش تقریبا روی آیسودا بود.
البته بدون هیچ گونه تماسی!
صورت به صورت آیسودا!
از حرفش متعجب به سیاهی چشمانش زل زد.
-چیه؟
-داری سعی می کنی خودتو نشونم بدی.
آیسودا با دو انگشت چانه ی پژمان را گرفت.
نترس نگاهش کرد.
-نشونت دادم، تو هم باهاش کنار اومدی.
چانه اش را رها کرد و گفت: اخبار نبنیم ها؟
پژمان با بدجنسی کنترل را قاپید و گفت: نه می بینیم.
از روی آیسودا کنار رفت.
لبخند شادی روی لب آیسودا نشست.
ناکس با همین زمخت بودن هم دلبری می کرد.
-آرزوتو برآورده می کنم.
-طاووسا؟
پژمان فقط سر تکان داد.
آیسودا ذوق زده کنار گوشش جیغ کشید.
دست دور گردن پژمان انداخت.
-کجا؟
لبخند ذوق زده ی آیسودا به پژمان هم سرایت کرد.
-هرجا تو بخوای.

-توی همون عمارت.
ساده گفت: باشه.
آیسودا هم عین خودش کنترل را از دستش قاپید.
-کلک میزنی منم می زنم.
دستش را دور گردن پژمان برداشت.
قاچی از پیتزای سبزیجاتش برداشت.
پژمان نتوانست خنده اش را مهار کند.
بلاخره هم تسلیم آیسودا شد.
شبکه اخبار عوض شد تا خانم هر جا را که دوست دارد ببیند.
-ببین، دیگه باید تحمل کنی.
پژمان با صدای بلندی خندید.
می خواست بگوید خل و چل ولیزبان به دهان گرفت.
ابدا نمی خواست جریش کند.
آیسودا با مهربانی گفت: خنده بهت میاد.
صورت پژمان به سمت چرخید.
“باید کمی با خودم حرف بزنم…
این دلدادگی ها یعنی چه؟
ستاره چیدن میان شب چشمش یعنی چه؟
بازی با دکمه های پیراهنش یعنی چه؟
یک دوستت دارم بچسباند تنگ سینه اش…
درست جایی که سرزمین دلش فتح شدنی است..
حل می شود و تمام…”
-من بلد نیستم شاعر باشم.
آیسودا لبخند زد.
-مگه همه ی مردای دنیا شاعرن؟
-برای بدست آوردن دل دخترای رنگی باید شاعر باشی.
چین ریزی کنار چشم آیسودا افتاد.
-دیگه مهم نیست مرد مقابلم شاعر باشه یا یه قلدر زورگو که حرف حرف خودش باشه.
این وسط دیگر کنترل مهم نبود.
اخبار و سریال هم مهم نبود.
بازی این نگاه اسرارآمیز مهم بود.
جرقه های ریز یک بهشت نورانی میانشان می رقصید.
-به زندگی من خوش اومدی.
آیسودا دستش را جلوی دهانش گذاشت.
قلبش تند می زد.
این نگاه از پا درش می آورد.
-اینجوری نگام نکن.
لب زیرینش می لرزید.
-برم خونه دیگه ها؟
نمیفهمید باید چطور جواب آیسودا را بدهد.
هیچ وقت مرد رمانتیکی نبود.
اصلا بلد نبود با کلمات بازی کند.

دانلود رمان
به قول آیسودا قلدر بود و زمخت.
کارهایش را به زور جلو می برد.
ولی جلوی عشق این دختر تسلیم شده بود.
-آخرشب خودم می برمت.
آیسودا از پشت سر نگاه کرد.
ساعت تازه 7 شب بود.
کو تا آخر شب؟
-دیر میشه!
نگاهش را از جادویی که اطراف آیسودا را احاطه کرده گرفت.
بیشتر نگاه می کرد طمع یک بوسه دیوانه اش می کرد.
-شامتو بخور.
-سیر شدم.
-دروغ نگو بچه.
ابروی آیسودا بالا پرید.
-بچه؟
-خانم.
-چقدر بدجنسی تو!
پژمان بدون نگاه کردن به قیافه اش خندید.
آیسودا مشتی به بازویش زد.
برای خودش کمی دلستر هلو درون لیوان ریخت.
مزمزه اش کرد و گفت:دلم یه چیز خاص می خواد، زندگی خیلی تکراری شده.
انگار نه انگار ساعتی قبل کوهی از هیجان را تجربه کرده است.
-هیجان برات خوب نیست.
-چرا؟!
-اشکتو در میاره.
غیرمستقیم به دم غروبی اشاره کرد.
تمام صورت آیسودا گلگون شد.
درون دل با خودش گفت: درستت می کنم لعنتی، تو قلدری ولی منم آیسودام، ببنیم کی رام میشه.
-تو دلت نگو، حرفاتو به خودم بزن.
آیسودا زبانش را برایش درآورد.
-به تو چه؟
دختره ی زبان دراز!
پژمان از جایش بلند شد.
رفت تا چای بیاورد.
پیتزاهای نخورده سیرش کرد.
از بس به جای پیتزا عشق میان رگ هایش دوید.
حس می کرد دمای بدنش هم بالا رفته.
-چای می خوری؟
-آره.
دو لیوان چای پر کرد و برگشت.
یک فیلم سینمایی در حال پخش بود.
از آن کابوی های آمریکایی!

با اینکه کلا دختر لطیفی بود.
ولی از این سبک فیلم ها هم خوشش می آمد.
پژمان با لیوان های چای آمد.
هر دو را روی میز گذاشت.
-تکراریه.
-من ندیدم که!
پژمان سر تکان داد.
واقعا باید با این لجبازی های آیسودا کنار می آمد.
به مبل تکیه زد.
آیسودا جعبه های پیتزای مقابلشان را جمع کرد و پایین گذاشت.
-نمی خوای سراغی از عموت بگیری؟
-نه!
-چرا؟
-الان چرا باید بحث عموم رو پیش بکشی؟
پژمان شانه بالا انداخت.
فقط می خواست چیزی باشد که مایه صحبت شود.
-می خوام با عموت حرف بزنم.
-برای چی؟
-خواستگاری.
آیسودا لب زیرینش را درون دهانش برد و مکید.
کمی از این موضوع خجالت کشید.
دجالب بود که دیگر در مقابل این موضوع گارد نمی گرفت.
فقط عین این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده خجالتی می شد.
جوابی به پژمان نداد.
فقط لیوان چایش را برداشت و به تلویزیون نگاه کرد.
فیلم در حال هفت تیرکشی بود.
صدای شیک خانه را پر کرده بود.
-فیلمش قشنگه نه؟
پژمان مهربان نگاهش کرد.
می مرد وقتی این همه شیرین سر گونه هایش گل می انداخت.
-قشنگه.
آیسودا تا آخر شب که می خواست برگردد جان داد.
مدام حرفی یا چیزی می شد که خجالت بکشد.
وقت برگشت از پژمان بابت پذیرایش تشکر کرد.
پژمان تلویزیون را خاموش کرد.
پشت سرش آمد.
کنارش ایستاد و در را باز کرد.
یک باره سردی هوا به صورتشان شبیخون زد.
-چقدر سرده؟!
دستانش را دورش کرد.
درست شده بود عین یک خرگوش کوچک سرمازده.
دستش را دور کمر آیسودا انداخت

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.