ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

آنقدر نزدیک بودند که صدای قلب هر دو می آمد.
آیسودا با تن صدایی که می لرزید گفت: برای امشب ممنونم.
پژمان عین همیشه جوابش را نداد.
فقط نگاهش کرد.
چطور اجازه می داد این دختر از خانه اش برود؟
مگر این خانه مال خودش نبود؟
مگر عروسش نبود؟
مگر بله نداده بود؟
مگر دوستش نداشت؟
با هزار جان کندن گفت: نرو.
آیسودا فورا برگشت و نگاهش کرد.
واقعا پژمان گفت؟
-بمون لطفا.
دلش سرریز شد.
بدون اینکه خوددار باشد با تمام اشتیاقش آیسودا را محکم در آغوشش کشید.
میان زمستان هوا داشت دم می کرد.
آیسودا با بغض درون آغوشش ماند.
-نمیرم.
کنار گوشش گفت.
جوری که بخار دهانش به گوش پژمان برخورد.
پژمان با دستانش از روی زمین بلندش کرد.
می دانست درست نیست.
اما چه چیزی در این دنیا مهم نبود که این یکی مهم باشد؟
آیسودا را داخل برد.
در را بست.
نمی خواست رهایش کند.
آیسودا هم مقاومتی نمی کرد.
این آغوش مستش می کرد.
امشب را اینجا می خوابید.
آخرش که چه؟
به همین مرد و خانه تعلق داشت.
شاید اینجا شاید هم جای دیگری باز کنار همین مرد باید زندگی می کرد.
پژمان که روی زمین گذاشتنش داغ بودن هر دویشان را حس می کرد.
می دانست اتفاقی نمی افتد.
پژمان را خیلی خوب می شناخت.
ولی دل کندن از این آغوش هم سخت بود.
پژمان قرص صورتش را میان دستانش گرفت.
-ناامیدت نمی کنم.
-می دونم.
-هرچی بخوای رو بهت میدم.
-هیچی نمی خوام.
صورت آیسودا را نوازش کرد.

-چطوری تونستی منو از پا در بیاری دختر؟
میان این همه شور و عشق لبخندی روی لب آیسودا نشست.
-همون کاری که تو با من کردی.
پژمان گوشه ی لبش را نوازش کرد.
“آدم دوست داره بعضی چیزا فقط مال خودش باشه،
مال خودِ خودش…
مثل ماه،
مثل شب،
مثل تو،
مثل تو…” هنرمند ناشناس
-اینقدر دلبری نکن دختر.
-من که…
حرفش نیمه تمام ماند وقتی در بزرگترین سرقت تاریخ لب هایش دزدیده شد.
دزدی هم این همه قشنگ می شود؟
الکی می گویند مردها دلبری بلد نیستند.
قلدرهایشان هم دلبری می کنند.
دل می لرزانند.
کم حرف باشند یا پر حرف…
بلدند چطور با یکی دو کلمه…
گاهی یکی دوتا بوسه…
حتی با دزدی کردن، زلزله چند ریشتری به دل وارد کنند.
دستش بالا آمد.
پشت گردن پژمان نشست.
نمی خواست هم نوایی کند و اشتیاقش را نشان بدهد.
همین که از حال نمیرفت خیلی بود.
با این زانوهای لرز گرفته هنوز سراپا بود کار شاقی بود.
گنج که سر جایش برگشت نفس کشید.
آنقدر تند تندنفس کشید که پژمان ترسید.
-خوبی؟
-خوبم.
خوب بود.
ولی باید حتما یک جایی می نشست.
بدون کمک از پژمان به سمت مبلمان رفت.
روی اولین مبل نشست.
دستش را روی زانوهایش گذاشت.
باید از لرزششان جلوگیری می کرد.
یکی باید جلوی دلش را هم می گرفت.
-برات آب میارم.
رفت تا آب بیاورد.
انگار فکر خوبی نبود شب را اینجا بماند.
تا صبح حتما سکته می کرد.
پژمان با عجله برایش آب قند آورد.

لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.
نباید اینجا می ماند.
-من برم خونه بهتره.
واقعا قلبش به شدت ضربان داشت.
از جایش بلند شد.
پژمان این بار مخالفتی نکرد.
دختر بیچاره حق داشت.
بدجور غافلگیر شد.
کت زمستانه اش را پوشید تا دم در حاج رضا بدرقه اش کند.
-خودم میرم.
-نصف شب؟
لحنش توبیخگرایانه بود.
آیسودا هم چیزی نگفت.
باز هم سردی هوا با باز کردن در به جانشان افتاد.
با هم پیاده تا جلوی در خانه ی حاج رضا رفتند.
گربه ای سرمازده روی دیوار بنای سروصدا گذاشته بود.
پژمان دستش را جلو برد تا زنگ بزندکه آیسودا با عجله گفت: نزن، کلید دارم.
کلید را از جیب پالتویش درآورد و نشان داد.
-باشه.
در را باز کرد و تا نیمه داخل رفت.
بدوند اینکه به پژمان نگاه کند گفت: برای امروز ممنونم.
-به من نگاه کن دختر.
-نمی تونم، اذیت نکن.
پژمان دست زیر چانه اش زد و سرش را بالا آورد.
به نی نی چشمانش در تاریک و روشن چراغ تیرک برق نگاه کرد.
-دختر ارزشمند منی، اینو هیچ وقت یادت نره.
-یادم نمیره.
-ممنونم.
-شب بخیر.
پژمان بدون جواب راهش را گرفت و رفت.
آیسودا ایستاد و نگاهش کرد.
از پشت هم جذاب بود.
با آن شانه های پت و پهن مردانه.
به آرامی داخل شد و در را بست.
آرامش شب را بی نهایت دوست داشت.
و البته آرامشی که می دانست از امروز به بعد از پژمان خواهد گرفت.
پاورچین پاورچین راه رفت تا پیرمرد پیرزن را بیدار نکند.
وارد خانه شد.
فضای گرمش به تنش جان داد.
کاش زود بهار می شد.
عید تمام قوا می بارید.
امسال خودش سبزه می کاشت.

سفره ی هفت سین می چید.
گل سنبل می خرید.
پژمان را هم دعوت می کرد اینجا بیاید.
ظاهرا که حاج رضا و خاله سلیم دوستش داشتند.
وارد اتقش شد.
چراغ را بالای سرش روشن کرد.
لباسش را تعویض کرد.
رخت وخوابش را پهن کرد.
شانه هایش خسته بودنذ.
انگار کوه کنده باشد.
چراغ بالای سرش را خاموش کرد.
دراز کشید.
از شادی می خواست جیغ بزند.
دستش را محکم روی دهانش گذاشت تا کار عجیب و غریبی نکند.
وگرنه از شدت هیجان و بوسیده شدن جیغ می زد.
هنوز نمی توانست باور کند که به پژمان گفته دوستش دارد.
واقعا دوستش داشت.
عاشقش شده بود.
به هرکسی نمی توانست بگوید با خودش که صادق بود.
صورتش را درون بالش فرو برد.
-خدایا شکرت.
**********
-دیروز خیلی منتظر بود بیای خونه، چرا نیومدی؟
آیسودا متعجب گفت: فکر کردم نیستی.
-اومدم اینجا دم در خاله سلیمگفت رفتی بیرون.
-آره رفتم یکم
پیاده روی کنم.
کمی چای ترش که خاله سلیم درست کرده بود را برایش ریخت و مقابلش گذاشت.
-چای نمی خوام.
-این چای ترشه فرش داره، بخور.
سوفیا استکان را برداشت و کمی مزمره کرد.
-وای دوسش ندارم.
آیسودا خندید.
-چه خبر؟
-هیچی، سلامتی.
سوفیا چشم غره ای رفت و گفت: از پژمان رو میگم.
-خوبه.
-نمیری از بانمکی.
آیسودا بلند زیرخنده ز و چایش را نم نمک نوشید.
-جوش نیار خب.
سوفیا پوفی کشید و گفت: من خلم از تو چیزی می پرسم.
-دور از جون.

-اصلا نمی خوام چیزی بپرسم.
-بابا خب خوبه، چی بگم دیگه؟
صدای زنگ توجه شان را جلب کرد.
آیسودا بلند شد تا در را باز کند.
جلوی آیفون ایستاد.
مرد قد بلندی جلوی آیفون ایستاده بود.
گوشی را برداشت.
-بفرمایید.
مرد به سمت آیفون برگشت.
اینکه برادر سوفیا بود.
-سلام خانم، سوفی اونجاست؟
-بله.
-بهش بگید بیاد خونه، مهمون داریم مامان کمک می خواد.
-چشم.
-با اجازه.
به همین سادگی رفت.
گوشی را روی دستگاه گذاشت.
به سمت سوفیا برگشت و گفت: داداشت بود، گفت مهمون دارین مامانت کمک می خواد.
سوفیا فورا بلند شد.
چادر به سر کشید.
-پس برم.
-سلام برسون.
گونه ی آیسودا را بوسید و گفت: حتما عزیزم.
با رفتن سوفیا تنها شد.
چند تا مجله ی قدیمی که پیدا کرده بود را از روی اپن برداشت و مشغول ورق زدن شد.
از این سردرگمی متنفر بود.
و نکته این بود که با تمام عشقی که در خود نسبت به پژمان داشت آمادگی ازدواج را نداشت.
پژمان که بیخود دوستش نداشت.
او را برای زندگیش می خواست.
صفحه ی زرد شده ی مجله را ورق زد.
حداقل ده سال قدمت داشت.
یکی از داستان های کوتاهش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
خاله سلیم خانه نبود.
رفته بود سری به یکی از دوستانشبزند.
چقدر این زن ناز بود.
هوای همه را داشت.
به همه سر می زد.
نمی رسید سر بزند با تلفن جویای احوالشان می شد.
اعتقاد داشت دو روز عمر است.
چرا باید از عزیزان دور بود.
تا می توانی باید دیدارها را تازه کنی.
حق بااو بود.

عاشق افکارش بود.
حاج رضا خوش شانس بود که زنی چون او داشت.
هرچند که هرگز بچه دار نشدند.
مانده بود چرا بچه ای را به سرپرستی نگرفتند.
آن ها که وضعشان خوب بود.
داستان را تمام کرد و بلند شد.
موهایش چرب بود.
باید حمام می رفت.
حوله و وسایل حمامش را برداشت و وارد حمام شد.
شاید تا برگشتن خاله سلیم او هم حمامش تمام می شد.
باید به خاله می گفت امشب کوفته تبریزی درست کنند.
دلش می خواست این غذا را یاد بگیرد.
به مرحمت این زن خیلی از غذاها را یاد گرفته بود.
بقیه اش را هم کم کم یاد می گرفت.
تازه با اینکه علاقه ای به خیاطی نداشت.
حتی خیاطی را هم داشت یاد می گرفت.
و جالب این بود که کم کم داشت علاقمند می شد.
دوش آب را باز کرد.
آب داغ بود و بخار فضای حمام را داشت پر می کرد.
بی خیال زیر آب فرو رفت.
باید عین قبل رقصیدن را هم انجام می داد.
دانشجو که بود درون خوابگاه، یک ضبط سیاه فلش خور داشتند.
یکی از بچه ها انواع آهنگ های شاد داشت.
ضبط را روشن می کرد و آنها می رقصیدند.
عاشق رقصیدن بود.
خودش را تکان می داد.
دست می زد.
ادا می آمد.
جز کارهایی بود که به آن علاقه داشت.
با شیطنت با خودش فکر کرد مطمئنا پژمان هم دوست دارد.
مگر می شود مردی از رقص پر عشوه ی زنی خوشش نیاید؟
غیرممکن بود.
تازه عین یک سلاح پیشرفته هم عمل می کرد.
گاهی با همین کار می شد یک مرد را به زمین زد.
موهایش را شامپو زد.
هنوز آنقدر پررو نشده بود که انجام بدهد.
ولی حتما یک روز این کار را می کرد.
موهایش را آب کشید.
کمی زیر آب ماند.
داغی آن بی حالش می کرد.
ولی حس خوبی هم می داد.
بعد از یک ربع دوش گرفتن از زیر آب بیرون آمد.

تنش کمی با این آب داغ به وجد آمد.
درون اتاقش لباسش را عوض کرد.
کم کم باید به فکر گذراندن روزهایش به شیوه ی دیگری باشد.
****
ترنج دقیقا چشم در چشمش ایستاده بود.
لبخندی زوری زد.
ولی ترنج حتی چهره اش یک سانت هم از هم باز نشد.
خیلی اتفاقی که آمده بود یک کت زمستانه بخرد او را دید.
او هم دقیقا درون همان مغازه ای بود که پولاد وارد شد.
به نظر می رسید می خواهد چیزی برای نواب بخرد.
-خوبی؟
-به نظر خوب می رسد؟
پولاد لب گزید.
راست می گفت.
نباید هم خوب می بود.
-چند بار خواستم ببینمت ولی جواب ندادی.
-چرا؟ حرفی برای گفتن مونده؟
مردم خیلی راحت از کنارشان می گذشتند.
عجیب بود که نواب این بار همراهیش نکرده.
-نه حرفی نمونده ولی عذرخواهی من…
-بهش احتیاجی ندارم.
-با نواب خوشبخت میشی.
-تو هم نگی اینو می دونم.
شمشیر را حسابی از رو بسته بود.
-برای عروسیتون تبریک میگم اما همه مون می دونیم من نباید اونجا باشم.
ترنج پوزخند زد و گفت: خوبه شعورت به این می رسه.
عصبی بود.
برای همین حق گارد گرفتن و جواب دادن را نداشت.
-پولاد هرگز نمی بخشمت.
-می دونم.
-تو باعث شدی من هزار بار خودمو لعنت کنم، من خواستم کمکت کنم در عوض تو منو نابود کردی.
شرمنده بود.
برای همین مستقیم درون چشمان ترنج نگاه نمی کرد.
-امیدوارم یه روز بتونی منو ببخشی.
-نفرینت کردم هرگز به اون دختر نرسی.
اخم هایش در هم گره خورد.
-مطئنم که نمی رسی، دور از تو خوشبخت تره.
-ترنج…
-اسم منو به زبونت نیار.
لحنش پر از نفرت بود.
-بهتره من برم.
-کاش کلا از زندگی همه مون می رفتی.

این حرفش دلش را شکاند.
بدی ماجرا این بود که حق با ترنج بود.
اصلا حق با همه بود.
کسی که زندگیش را دستی دستی خراب کرد خودش بود و بس!
-گاهی جای بخشش بذار.
-تو لایق بخششی؟
-به لایق بودن طرف نگاه نکن، به دل خودت یاد بده مهربون باشه.
سرش را پایین انداخت.
راهش را گرفت و رفت.
ترنج از پشت ایستاد و نگاهش کرد.
ابدا دلش برایش نمی سوخت.
زمانی دیوانه وار عاشقش بود.
همان وقتی که حس می کرد بدخلقی هایش به این خاطر است که ته دلش برای دختر دیگری می زند.
باز هم امیدوار بود که دیده شود.
که توجه پولاد را جلب کند.
توجه اش که جلب شد.
اما وقتی که تمام دخترانگیش را به غارت برد.
از این مرد با عمق جانش متنفر بود.
هرگز بخاطر کاری که با او کرد نمی بخشیدش.
به درون مغازه برگشت.
آمده بود که یک کراوات شیک برای نواب بخرد.
بعد از مدت ها تنهایی بیرون آمده بود.
می خواست خودش را امتحان کند.
دیگر از آدم ها خصوصا مردها نترسد.
و هم اینکه یک هدیه برای نواب باشد.
آخر همین هفته عروسیشان بود.
هم خوشحال بود هم ناراحت.
ته اش این بود که چیزی نداشت به نواب بدهد.
بیچاره این مرد که کنار او قرار است بسوزد و بسازد.
کراوات زیبایی به رنگ سیاه با رگ های نقره ای انتخاب کرد.
پولش را حساب کرد و از مغازه بیرون آمد.
**
بهمن ماه هم داشت تمام می شد.
به همین زودی ماهی گلی های قرمز درون کوچه و خیابان برای فروش آمده بودند.
هر بار که بیرون می رفت از دیدنشان ذوق زده می شد.
کلی هم برای خاله سلیم و البته پژمان در مورد عید و بقیه مخلفاتش داستان سرایی کرده بود.
هیچ کس نمی دانست چقدر این عید های سال تحویل را دوست دارد.
کنار مادرش دو تایی چقدر خوش می گذراند.
سبزهای سبز کرده درون بشقاب ملامین…
ماهی گلی های قرمز درون تنگ کوچکی که چند سالی آن را داشتند.
تخم مرغ هایش را همیشه خودش رنگ می کرد.
سمنو هم که کار دست همسایه ی دیوار به دیوارشان بود.

اصلا همه چیز همیشه و هر سال جوری جفت و جور می شد که بتواند یک سفره کوچک قشنگ کنار مادرش داشته باشد.
حیف که امسال سال پنجمی بود که دیگر مادرش را نداشت.
صدای زنگ خانه او را از افکارش بیرون کشاند.
در حال پاک کردن سبزی خوردن بود.
بلند شد.
زیر سینک دستانش را نشست.
-من باز می کنم خاله جون.
خاله سلیم پره ی نعنا را درون سبد انداخت.
-فکر کنم سوفیا باشه.
آیسودا شنید ولی جواب نداد.
از آیفون نگاه کرد.
پژمان بود که!
قفل در را زد و خودش فورا به سمت در رفت.
-کی بود؟
-پژمان!
به خاله سلیم همه چیز را گفته بود.
از علاقه اش…
از علاقه ی دیوانه وار پژمان…
چیزی نمانده بود که به این پیرزن خوش قلب نگوید.
دمپایی های ابری دم در را پوشید.
پژمان هم با تنگ ماهی گلی های قرمز داخل خانه شد.
در را پشت سرش بست.
آیسودا با دیدن تنگ جلوی خودش را گرفت که جیغ نزد.
-مال منن؟
-سلام نکردی دختر.
-آیسودا!
پژمان خندید.
-مال توئه.
-وای ممنونم، هی کنارشون رد می شد و غش و ضعف میرفتم براشون.
تنگ را از پژمان گرفت.
دو تا ماهی قرمز چشم تلسکوپی بود.
-دستت درد نکنه.
-قابلی نداره.
-برای خونه ی خودتم گرفتی.
-نه!
آیسودا اخم کرد و گفت: چرا؟
-من که مثله تو بچه نیستم.
چپ چپ نگاهش کرد.
-من بچه ام؟
-نه شما دیگه خانم شدی.
-بخر بذار تو خونه ات، مثلا من مدام میام اونجا، به یه چی دل خوش باشم.
امان از دست این دختر و زبان سه متریش!

رمان

 

-اگه زبونتم قطع کنم با انگشتات چشممو در میاری.
از تشبیه پژمان خنده اش گرفت.
-باشه چیزی نمیگم، ولی ممنونم بابت ماهی ها.
-خواهش می کنم.
-بیا داخل چای بخور، چای های خاله سلیم همیشه تازه دمه.
از این تعارف نمی گذشت.
خصوصا که خیلی وقت بود نیامده بود.
-باشه.
آیسودا ذوق زده گفت: خب بیا، بفرمایید.
با تنگ قشنگش جلو رفت.
اما از بس ذوق زده بود پله ی اول را ندید.
پشت پا زد.
تنگ از دستش لیز خورد.
جیغ کوتاهی از ترس کشید.
پژمان با عجله به سمت یورش بود.
تنگ را در هوا برد.
با دست دیگرش هم بازوی آیسودا را.
آیسودا با ترس به سکسکه افتاد.
-خوبی؟
-خوبم.
پژمان با خنده نگاهش کرد.
-من تنگ رو میارم.
-باشه.
فقط می خواست با احتیاط تنگ را بالا ببرد.
از هولش معلوم نبود دارد چکار می کند.
بازویش را به آرامی کشید.
پله ها را بالا رفت.
مدام هم سکسکه می کرد.
در را باز کرد و گفت: خاله جون…پژمان اومده.
-خوش اومد.
جلو رفت و پژمان کفش هایش را درآورده یالا گفت و داخل شد.
تنگ را روی اولین میز گذاشت.
آیسودا رفت تا چای بریزد.
خاله سلیم هم به پیشواز پژمان آمد.
این زن همیشه لبخند به لب داشت.
انگار هیچ درد و غمی ندارد.
-خوش اومدی پسرم.
-ممنونم، نمی خواستم مزاحمتون بشم.
-این حرفا چیه؟ بیا بشین.
روی یکی از مبل ها نشست.
خاله سلیم هم مقابلش!
آیسودا برای هر سه نفرشان چای ریخت.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.