ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

بدبختی که شاخ و دم ندارد.
از هر طرف می آید.
مهم او بود که بایستد و مقاومت کند ولی نمی توانست.
ضعیف تر از آن چیزی بود که همه توقع داشتند.
یک دختر 26 ساله مگر چقدر توان داشت؟
واقعا هیچ!
اما هیچ کس درکش نمی کرد.
تنها بود!
خیلی تنها!
کاش حداقل پولادی که با تمام جانش او را می پرستید درکش می کرد.
انگار او بدتر از همه بود.
با بغضش از پنجره اتاقش به خیابان نگاه کرد.
این دنیا اصلا قرار نبود روی خوش به او نشان بدهد.
بدبختی و بدبختی و بدبختی!
*
عصبی و ناآرام بود.
بیشتر از چهار روز بود که خبری از آیسودا نداشت.
زیادی مراعاتش را کرد که دم آخری فرار کرد.
کلافه درون باغ آلوچه اش قدم می زد.
فصل بی برگی بود.
همه ی درخت ها زرد بودند.
خبری از نادر نبود.
معلوم نبود مردیکه سرش به چه کاری گرم است که حتی تلفنش را جواب نمی داد.
این دست دست کردن فایده ای نداشت.
باید خودش دست به کار می شد.
این بار شده به زور پای سفره ی عقد می نشاندش!
اگر تمام مدت مراعاتش را کرد محض این بود که تجربه ی مادرش تکرار نشد.
مادرش هم بزور زن پدرش شد.
دست آخر هم خودکشی کرد.
5 ساله بود که مادرش رفت.
خودش ماند و خواهر سه ساله اش!
پدرش هم با تمام عشقش به زنش تا آخر عمرش زن نگرفت تا بلاخره مرد.
اگر از روز اول با محبت با مادرش برخورد کرده بود شاید کار به اینجا نمی کشید.
می خواست مثل پدرش نباشد.
خود آیسودا نمی گذاشت.
می رفت اصفهان!
شده این شهر را وجب به وجب کند پیدایش می کرد.
این بار دیگر به همین راحتی ها قضیه تمام نمی شد.
چهار سال صبر کرد و نفرتش را به جان خرید تا رامش کند.
حالا که چموش بود و رام نمی شد حالیش می کرد.
نگاهی به درخت خشکیده ی مقابلش انداخت.
این درخت را باید ریشه کن می کرد.

احتمالا از ریشه کرم زده شده بود.
درختی که حاصلی نداشت به درد نمی خورد.
برگشت که از باغ خارج شود.
خیلی کار داشت!
امشب جلسه ی شورای شهر بود.
او هم رئیس شورا!
بماند که کارهای خلافش زیر زیرکی بود.
همه می شناختنش!
اما کسی جرات مقابله با او را نداشت.
زیادی قدرت و نفوذ داشت.
و البته پول کافی که دهان هر کسی را ببندد.
با پول هم بسته نشود خیلی راحت بر حسب یک تصادف شرش کنده می شد.
سوار ماشین شاسی بلندش شد.
مرد قد بلندی بود و فقط این ماشین ها جوابگوی قدش!
خودش را به سرعت به خانه رساند.
خواهرش چند مدت پیش اطلاع داده بود که دارد برمی گردد.
چندسال پیش که با شوهرش به انگلیس مهاجرت کرد قرار بر ماندن همیشگی بود.
اما با هم خوابگی شوهرش با چند فاحشه ی دیسکوهای انگلیس، طلاق گرفت.
ماند تا روی پای خودش باشد.
نشد و بلاخره تصمیم گرفت برگردد.
خصوصا که شوهر سابقش هم معتاد شده بود عین یک آویزان همه جا به دنبالش!
از ماشینش پیاده شد و وارد خانه شد.
هیچ کسی نبود.
غیر از چندتا از خدمه و نگهبانان!
حوصله ی هیچ کدامشان را نداشت.
آیسودا که بود هر شب به اتاقش می رفت.
مجبورش می کرد شطرنج بازی کنند.
آنقدر بازی کرده بودند که آیسودا حرفه ای شده بود.
این اواخر مدام او را می برد.
هر بار هم سر رفتنش شرط می بست.
اما پژمان زیرش می زد.
شطرنجش را جمع می کرد و از اتاق بیرون زده در را قفل می کرد.
روی صندلی همیشگیش کنار شومینه نشست.
می توانست هر جای اصفهان باشد.
فقط باید دوستان سابقش را پیدا می کرد.
احتمالا باید سراغ یکی از آنها رفته باشد.
غیر از این امکان نداشت.
تازه آیسودا اصلا نمی فهمید یک خواهر هم دارد.
کسی هم خبری به او نداده بود.
ولی پژمان می فهمید.
از جیک و پوکش خبر داشت.
باید مجبورش می کرد که برگردد.

 

عاشق نشده بود که بگذارد همه چیز با یک فرار تمام شود.
آیسودا فراری بود.
اما به خانه برش می گرداند.
فکر می کرد می تواند از دست پژمان رها شود.
اما کور خوانده!
زیر زمین هم می رفت پیدایش می کرد.
چیزی که پژمان می خواست مطلقا باید در دستان او باشد.
آیسودا حقش بود.
بیشتر از 10 سال بود که می خواستش!
همان وقت ها که دختری 16 ساله بود.
با لپ های گلی و چادر سیاه بی نقشش!
دبیرستان می رفت.
سر به زیر و متین بود.
برای اولین بار که با ماشین از کنارش رد شد و آب و گل روی چادرش ریخته شد یادش مانده بود.
با حرص پشت سرش داد و بیداد کرد.
اصلا نمی خواست به این دختر بچه محل بدهد.
اما همین که در آینه او را دید نفهمید چه شد!
چه اتفاقی برایش افتاد.
دنده عقب گرفت.
ماشین را کنارش نگه داشت.
پیاده شد و در مقابل داد و بیدادش سکوت کرد.
هرچه آیسودا گفت را به جان خرید.
دست آخر گفت: معذرت می خوام، می تونم برسونمت به جاش!
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد و راهش را گرفت و رفت.
در این سن هم مغرور بود.
از یادآوری آن روز لبخند زد.
پیدایش می کرد.
این دختر مال خودش و دلش بود.
*
فصل سوم
-بیرون نمیای!
دلشکسته نگاهش کرد.
زندانیش کرده بود تازه طلبکار هم بود.
جایش عوض شده!
با پررویی گفت: تو تعیین نمی کنی من بیرون بیام یا نیام، خیلی دلت می خواد نباشم در این کوفتی رو باز کن بذار برم!
پولاد خونسرد نگاهش کرد.
همان وقت ها بلبل زبان بود.
زیاد هم تغییری نکرده بود.
فقط انگار جاافتاده شده باشد زیباتر از قبل بود.
-می تونم تو مقیاس کوچیکتری زندانیت کنم.
از بی شرمی پولاد متعجب شد.
با حرص داد زد: بس کن پولاد، بس کن، دیگه نمی تونم خودخواهیت رو تحمل کنم، چته تو؟ چی می خوای از من؟

پولاد خونسرد گفت: میری داخل بیرون هم نمیای!
با عصبانیت به سمت گلدانی که کنار مبلمان گذاشته بود رفت.
با تمام خشمش آن را برداشت و به سمت پولاد پرت کرد.
پولاد غافلگیر شده، در لحظه ی آخر خودش را تکان داد.
گلدان به کف خورد و هزار تکه شد.
-دست از سرم برنداری تمام این خونه رو داغون می کنم.
هیچ اهمیتی برایش نداشت.
بگذار خشمش را خالی کند.
دست آخر خودش هم مجبور می شد تمیزش کند.
-برو تو اتاق!
-باشه، خودت خواستی!
هرچیز شکستنی که دم دستش آمد را روی زمین زد و شکاند.
پولاد هیچ واکنشی نشان نداد.
هیچ کدام برایش مهم نبود.
چیزهای ارزشمندش را هیچ وقت در دید نمی گذاشت که یک دختر دیوانه خوردشان کند.
آیسودا خسته شده با بغض به دسته گلش نگاه کرد.
خانه پر از شیشه ریزه بود.
همه چیز پخش و پلا بود.
انگار درگیری سختی پیش آمده باشد.
-تموم شد؟
-تمومش کن پولاد!
-برو تو اتاق!
نمی خواست بیشتر از این تحقیر شود.
با قدم های تند وارد اتاق شد.
در را پشت سرش بست.
حتی قفل کرد.
پولاد عصبی و کلافه، چهره اش خونسردیش را از دست داد.
به وضع پیش آمده نگاه کرد.
افتضاح بود.
ولی جمع نمی کرد تا خود آیسودا مجبور شود جمعشان کند.
فردا جمعه بود و تمام وقت درون خانه!
یعنی می ماند تا ببیند همه جا را تمیز می کرد.
هیچ چیزی بدون عواقب نمی ماند.
میان شیشه های شکسته روی مبل نشست.
کنترل تلویزیون را برداشت و روی شبکه ی 3 گذاشت.
امشب دربی بود.
نواب و ترنج هم برای همین می آمدند.
می آمدند که کل خانه را با سرو صدا بترکانند.
فردوسی پور نشسته بود و یکی دوتا کارشناس هم کنارش!
تا شروع بازی نیم ساعتی مانده بود!
بچه ها هم باید دیگر می رسیدند.
گفته بود نواب سر راه تخمه بگید.

بازی بدون تخمه که معنی نداشت.
صدای در باعث شد لبخند بزند.
می دانست وضع خانه اش اصلا نرمال نیست.
اما برایش مهم نبود.
از جایش بلند شد.
در را برایشان باز کرد و با هر دو دست داد.
از جلوی در کنار رفت و گفت: بیاین داخل!
ترنج زودتر داخل شد.
با دیدن خانه شوکه شد.
به سمت پولاد برگشت و گفت: اینجا چه خبر بوده؟
نواب که داخل شد فقط سر تکان داد.
مشخص بود با آیسودا درگیر شده.
این شکستگی ها هم یا کار آیسودا بود یا خودش!
-جارو کجاست جمعشون کنم؟
پولاد اخم کرد و گفت: به هیچی دست نزن، برو بشین فوتبالتو ببین.
ترنج به وضع افتضاح خانه با دست اشاره کرد و گفت: با این وضع؟
نواب که می فهمید درد پولاد چیست، دست ترنج را گرفت و گفت: نمی شناسیش تو؟ بیا بشین دختر!
-حداقل بگو چی شده؟
پولاد به سمت آشپزخانه رفت.
با دمپایی که روی شیشه ها می رفت صدای خورد شدنشان را می شنید.
-قهوه یا چای؟ آبمیوه هم هست؟
-کنیاک داری؟
-نئشگیشو نمی خوام.
ترنج کنار نواب نشست و گفت: همون قهوه رو بیدار!
با چشم غره به نواب گفت: می خوای مست بشی یا با فوتبال حال کنی؟
نواب خندید و گفت: هر دوتاش حال کردنه دیگه!
صدایشان آنقدر بلند بود که به گوش آیسودا درون اتاق برسد.
بغضش بیشتر بود.
دوستانش حداقل یکیشان دختر بود.
و صدای مردی که به شدت آشنا بود.
کلید را از قفل در درآورد.
از سوراخ کوچکش نگاه کرد.
پشت مرد به طرفش بود.
فردوسی پور تند تند در حال حرف زدن بود.
چندسالی بود فوتبال ندیده بود.
دقیقا از وقتی که از پولاد جدا شد.
مردی که جانش به فوتبال بند بود.
برای برد و باخت تیمش تب می کرد.
دوباره از قفل نگاه کرد.
نواب سرش را چرخاند و آیسودا از ذوق شناختنش دستش را روی دهانش گذاشت که جیغ نزند.
نواب از رفیق فابریک های پولاد بود.
آنقدر برای همدیگر ته رفاقت بودند که جانشان را برای هم می دادند.

پس تمام این سال ها هیچ وقت همدیگر را رها نکردند.
از سوراخ قفل به ترنج نگاه کرد.
با صمیمیت با نواب حرف می زد.
یعنی دوست دختر نواب بود؟
دلش می خواست بیرون برود.
با نواب حرف بزند.
اما از ترس پولاد نمی توانست.
جراتش را نداشت.
در این وضع افتضاح هم نواب و آن دختر نشسته بودند.
خدا مرگش بدهد.
کنار در روی زمین نشست.
صدای پولاد هیجان بازی را داشت.
قهوه اش را درست کرده حالا کنار دوستانش می نشست.
او هم درون اتاقی با مقیاس کوچکتر زندانی بود.
می رفت می مرد بهتر بود.
پولاد دقیقا کنار ترنج نشست.
دست دور شانه اش انداخت و گفت: شرط ببندیم؟
نواب محل نداده گفت: حوصله ی جرزدن هاتو ندارم.
پولاد خندید.
ترنج به آرامی پرسید: اینجا چه خبر بوده پولاد؟
-فکر کن کشتی گرفتم با خودم.
-منو نپیچون پولاد!
-به فوتبال توجه کن دختر!
رو به نواب گفت: تخمه هاتو رو کن ببینم.
نواب پلاستیک تخمه روی میز گذاشت و گفت:ترش لیمویی!
ترنج فنجان قهوه اش را برداشت و گفت: حوصله تونو ندارم، وای به حالتون که داد بزنین.
پولاد برای نواب ابرویی بالا انداخت و خندید.
ترنج با حرص سر تکان داد.
بازی با سوت داور شروع شد.
هیجان از حرکات پسرها مشخص بود.
ترنج هم کمرنگ لبخند می زد.
همین که دوستان خوبی داشت برایش کافی بود.
در اصل او کارمند نواب و پولاد بود.
اما با صمیمی شدن و بودن در شرایط سخت کنارشان توانست پایه ی ثابت جمع دونفره شان شود.
البته تا پارسال چهارنفره!
ولی نواب با دوست دختر طماعش بهم زد و تنها شد.
ابدا هم پشیمان نبود.
خوش گذرانی هایش را می کرد.
می دانست پولاد هم گاهی به تنش و رخت خوابش صفایی می داد.
مگر می شد که نباشد؟
این دوره که حلال و حرامش دیگر برایشان مهم نبود.
با اولین کرنر نواب داد کشید.

آیسودا با ذوق پشت در نشسته بود.
با صدای نواب او هم هیجان زده می شد.
حیف که جایی بینشان نداشت.
پولاد ترجیح داده بود در مقابل دوستانش او را مخفی کند.
مانده بود وقتی قرار بود مخفی بماند چرا پس او را نگه می داشت؟
بگذارد برود.
دردسر درست می کرد برای خودش که چه؟
ترنج از جایش بلند شد و گفت: روسری آبی من سری قبلی جا موند، فکر کنم تو اتاق موند وقتی از حمام بیرون اومدم.
همین حرف باعث شد نواب و پولاد به همدیگر نگاه کنند.
اما پشت در آیسودا بود که به خودش پیچید.
پس این دختر دوست دختر پولاد بود نه نواب!
این اتاق هم مال او بود.
دست بیخ گلویش گذاشت و فشار داد.
صدای پولاد را شنید که گفت: قفل در خراب شده، فردا میرم براش کلیدساز بیارم.
ترنج با ناامیدی گفت: آخه چرا؟
بعد انگار متوجه اتفاق خاصی شده باشد گفت: پولاد اینجا چه خبره؟ این از وضع خونه اونم از قفل در، اون اتاق که درش مشکلی نداشت.
نواب دست ترنج را کشید و نشاندش!
-دختر چته امشب هی کارآگاه بازی در میاری؟ از فوتبالت لذت ببر!
ترنج با حرص گفت: شما دوتا چتونه؟ چیو دارین مخفی می کنین؟
اشاره ای به خانه کرد و گفت: این آشفته بازار باید یه دلیل منطقی داشته باشه یا نه؟
پولاد اخم کرد و گفت: بهت نمیاد فضول باشی، کاری که بهت نمیاد رو انجام نده.
همیشه همین بود.
اجازه نمی داد ترنج تا یک حدی بیشتر جلو برود.
همیشه ی خدا حریمی بینشان بود.
شاید برای همین بود که نمی توانست به دیگران بگوید پولاد دوست پسرش است.
چون واقعا نبود.
پولاد یک دوست بود و بس!
عین نواب!
فقط تفاوتش با نواب این بود که ترنج عاشق پولاد بود.
پولادی که نمی دانست چرا احساسش درگیر نمی شود.
انگار هیچ وقت در عمرش عاشق نشده باشد.
جالب اینکه هیچ چیزی هم از گذشته‌اش نمی دانست.
غیر از همین دو سه سالی که با آنها دوست شده بود.
ساکت به تلویزیون چشم دوخت.
نواب برای پولاد چشم و ابرو آمد.
پولاد به او فهماند که آیسودا پشت در اتاق است.
نواب چشم غره ای برایش آمد و با لبخند رو به ترنج گفت: بق نکن، پولادو نمی شناسی؟
پولاد دست دور گردنش انداخت و گفت: فردا میریم بیرون!
ترنج لب جلو داد و گفت: لازم نکرده، مهمون داریم ما!
صدای گلی که از تلویزیون پخش شد حواس هر سه را جلب کرد.
نواب بلند شد و بخاطر گلی که پرسپولیس زده بود قر داد.

ترنج و پولاد خندیدند.
تا آخر وقت که فوتبال می دیدند ترنج دیگر کنجکاوی نکرد.
یعنی نمی توانست.
جراتش را نداشت.
نمی خواست همین رابطه ای را هم که با پولاد داشت از بین ببرد.
به زور توانست خودش را میان جمع دو نفره شان جا کند.
هر خطایی ممکن بود باعث حذفش شود.
او هم دیوانه نبود که با دست های خودش، باعث حذف خودش شود.
آخرشب که عزم رفتن کردند، ترنج هنوز ته مانده ای دلخوری داشت.
پولاد پیشانیش را بوسید.
-دلخور نباش.
ترنج لبخند زد.
-شب بخیر!
پولاد تا پایین پله ها نرفت.
همان دم در خداحافظی کرد و رفتند.
در را که بست و قفل کرد نگاهش به روی در اتاق ماند.
ظهر چیزی نخورده بود.
شب هم که هیچ!
همینطور پیش می رفت تلف می شد.
به سمت اتاق رفت.
مقابلش ایستاد و در زد.
-آسو بیا بیرون یه چیزی بخور.
جوابش را نداد.
-با توام.
محکمتر به در کوبید.
آیسودا مجبور شد در را باز کند.
مقابل پولاد ایستاد و گفت: چی می خوای؟
-برو یه چیزی درست کن بخور!
-گشنه ام نیست.
-بهتر از هرکسی می شناسمت آسو، به جای این قهر کردن های مسخره به خودت برس، کسی اینجا دلش به حال تو نمیسوزه!
چقدر حرفش سوز داشت.
قلبش تیر کشید.
البته که با وجود دوست دخترش نباید دلش برای او می سوخت.
-باشه!
پولاد به سمت تلویزیون رفت.
دوباره روی مبل لم داد و گفت: بهتره فکری هم به حال دسته گلت بکنی، این خونه باید تمیز بشه!
کم مانده بود که زیر گریه بزند.
ظالم!
انگار همه ی مردهای زندگی او باید به روش خودشان ظالم باشند.
بدبخت او!
با بغضی که قورت داده نمی شد به سمت آشپزخانه رفت.
هیچ میلی به خوردن نداشت.

رمان
ولی معده اش درد می کرد.
باید حتما چیزی می خورد.
وگرنه با همین روش پیش می رفت بلایی سر خودش و معده ی بیچاره اش می آمد.
از درون یخچال چندتا گوجه بیرون آورد.
املت تنها گزینه ای بود که می توانست درست کردند.
هرچند سابقه اش در درست کردن املت خراب بود.
هیچ وقت نتوانست یک املت درست و حسابی درست کند.
گوجه ها را شست و پوست گرفت.
ریز ریز خورد کرد و درون ماهیتابه ریخت.
پولاد با اینکه به تلویزیون نگاه می کرداما حواسش به آیسودا بود.
حس می کرد آشپزی بلد نیست.
یعنی این همه شوهرش پولدار بود که آیسودا حتی آشپزی کردن بلد نباشد؟
بوی سوختگی گوجه ها باعث شد از جا بلند شود.
-داری چیکار می کنی؟
آیسودا جوابش را نداد.
فقط تند تند سعی در بهم زدن گوجه ها داشت.
پولاد بالای سرش ایستاد و گفت: اینکه سوخته!
نوچ نوچی کرد و گفت: آشپزی هم بلد نیستی؟
آیسودا با حاضرجوابی گفت: به خودم ربط داره!
پولاد در حاضرجوابیش ماند.
هرچیزش تغییر کرده باشد زبانش کوتاه نشده!
-برو کنار خودم درست می کنم.
آیسودا با خشم و حرص کنار رفت و گفت: به درک!
پولاد انگار به او برخورده باشد مچ دست آیسودا را گرفت و گفت: مواظب حرف زدنت باش!
البته که باید با دوست دخترش مهربان باشد.
به او که می رسید اخم و تخم بود.
خاک بر سرش!
4 سال برای کسی باکره ماند که روز و شبش را با دیگران قسمت کرد.
باید همان زن پژمان می شد.
بهتر بود.
حداقل کمتر از گل به او نمی گفت.
اگر هم زندانیش کرد برای این بود که خودش راضی شود.
وگرنه به زور و جعل اسناد هم می توانست اسمش را در شناسنامه اش بزند.
مچ دستش را کشید و بی حرف سر میز وسط آشپزخانه نشست.
از فضای خانه اش بدش می آمد.
رنگ های کدر و خسته کننده!
بدون اینکه ردی از یک زن باشد.
پولاد ماهیتابه را زیر سینک گذاشت.
دوباره از یخچال گوجه و تخم مرغ بیرون آورد.
انگار باید برای خانم کلاس آشپزی هم می گذاشت.
همینش فقط مانده بود.
تند تند گوجه ها را خورد کرد و درون ماهیتابه ی جدیدی ریخت.

-فلفل دلمه بریزم توش؟
زیرچشمی به پولاد نگاه کرد و گفت: مهم نیست برام.
-چی؟
-همچی!
صدایش پر از ناامیدی بود.
ولی پولاد بیشتر از این کنجکاوی نکرد.
نمی خواست چیز اضافه ای بداند.
فلفل سبز رنگی درآورد و درون گوجه ها خورد کرد.
شعله را کم کرد.
-کی قراره خونه ی منو تمیز کنه؟
واقعا که پولاد پررو بود.
از جایش بلند شد و گفت: جارو بهم بده!
پولاد و جارو و خاک انداز دسته دارش را از پشت یخچال درآورد و به سمتش گرفت.
آیسودا پوزخندی زد و آنها را گرفت.
وارد سالن شد و شیشه ها را جارو کرد.
سلطل زباله را کنارش گذاشت و خورده شیشه ها را درون سطل می ریخت.
بعضی از تکه ها زیر مبل رفته بود.
پولاد خودش را روی اپن انداخته نگاهش می کرد.
آیسودا به طرز باورنکردنی دست و پا چلفتی بود.
انگار که چهارسال دست به سیاه و سفید نزده باشد.
گیج می زد.
انگار باید برای یک تمیزکاری ساده هم فکر کند تا بتواند انجامش دهد.
خم شد تا از زیر مبل چند تکه ی درشت را بردارد.
پولاد همان وقت اپن را دور زد و گفت: صبر کن مبلو جابه جا کنم.
آنقدر در افکارش خودش غرق بود که با صدای پولاد جا خورد.
تکانش باعث دستش به تکه های شیشه برخورد کند و تقریبا زخم عمیقی بردارد.
تا پولاد برسد خون عین یک جوی کوچک راه افتاد.
سوزشش هم که مصیبت بود.
پولاد بالای سرش ایستاد.
با دیدن وضعش فورا کنارش زانو زد.
-چه بلایی سر خودت آوردی؟
هیچ جوابی نداشت بدهد.
فقط اینکه او بیش از حد ضعیف بود.
خونی که داشت از او می رفت باعث شد روی زمین پهن شود.
چشمانش سیاهی می رفت.
پولاد انگشت زخم شده اش را محکم در دست گرفت تا خونش بند بیاید.
روی آیسودا خم شد و گفت: چت شد دختر؟
آیسودا لب زد: حالم خوب نیست.
انگار زمین و زمان دور سرش می چرخید.
فشارش افت شدیدی کرده بود.
پولاد رهایش کرد و به سمت آشپزخانه دوید.
باید آب قند می آورد و چیزی که زخمش را ببندد.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.