ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

آنقدر زود آب قند و کمی پنبه و الکل آورد و بالای سر آیسودا نشست که خودش هم از سرعت عملش تعجب کرد.
پنبه را روی دستش که خون می رفت گذاشت و فشار داد.
جوری که از دردش دل آیسودا رفت.
چشمانش به شدت تار می دید.
پولاد دست زیر سرش گذاشت و سرش را بالا آورد.
-باید اینو بخوری!
آنقدر حالش بد بود که نمی فهمید پولاد چه می گوید.
فقط لیوان را نزدیک لبش حس کرد.
-یالا دختر…
آب قند را داخل دهانش ریخت.
تا نیمه که خورد، سرش را دوباره روی زمین گذاشت.
-بهتری؟
آیسودا جواب نداد.
الکل را برداشت و روی زخمش ریخت.
عمیق بود اما احتیاجی به بخیه کردن نداشت.
فقط باید حواسش می بود.
چطور باند گیر می آورد؟
هیچ چیزی هم در خانه اش نبود لامصب!
آیسودا با خوردن آب قند غلیظی که پولاد به خوردش داد حالش کمی بهتر شد.
پولاد کلافه گفت: هیچی تو خونه ندارم که دستتو ببندم.
آیسودا نیم خیز شد و گفت: مهم نیست.
پولاد با فکری که به سرش زد گفت: بخواب الان میام.
فورا به اتاقش رفت.
آیسودا صدای پاره شدن چیزی را می شنید.
پولاد که برگشت فقط متوجه شد که او یکی از پیراهن هایش را پاره کرد.
زبانش بند آمد.
مردیکه دیوانه بود.
کنار آیسودا زانو زد.
دوباره الکل ریخت.
چون هیچ اطمینانی به پیراهن پاره شده نداشت.
زخم را بست و گفت: کمکت می کنم بلند شی!
-خودم می تونم.
پولاد اهمیتی به حرفش نداد.
دست زیر کمرش زد و بلندش کرد.
-می دونستم خون حالتو بد می کنه اما نه تا این حد…
-فشارم افتاده.
-باید یه چیزی بخوری.
-میل ندارم.
پولاد بلندش کرد.
کمی تلوتلو می خورد.
هنوز خوب حالش جا نیامده بود.
البته خون زیادی هم از دست داد.

فکرش را هم نمی کرد یک بریدگی این همه عمیق باشد و خون بگیرد.
پشت میز آشپزخانه نشاندش!
روی گوجه هایش که با شعله ی کم پخته بود تخم مرغ شکاند.
هم زد.
در این فاصله که می خواست بپزد، نان و کمی سس و ترشی سر میز گذاشت.
املت که آماده شد آن را جلوی آیسودا گذاشت.
-بخور دختر، ضعفت بخاطر همینه!
آیسودا نگاهش کرد و گفت: یعنی دلت داره به حالم می سوزه؟
حرفش میان ابروهای پولاد خط انداخت.
-نمی خوام کارمو به چیزی تعبیر کنی، بخور!
از جایش بلند شد.
-به این تیکه پاره های لباس اعتباری نیست، تا شامتو می خوری برم داروخونه!
-لازم نیست.
-احتیاجی به گفتن تو نیست.
نماند که حرف های آیسودا را گوش کند.
به اتاقش رفت.
لباس عوض کرد و رفت.
صدای قفل شدن در را آیسودا از همان جا هم شنید.
نگاهی به املت خوش رنگ مقابلش انداخت.
احتمالا تنهایی آشپز خوبی از او درآورده بود.
نان را برداشت و لقمه گرفت.
لقمه اول را که خورد از طعمش خوشش آمد.
از همان جا به حال سرک کشید.
مثلا آمد تمیز کند.
بدتر حالا سطح پارکت ها پر از خون بود.
خدا مرگش بدهد.
یک کار را هم به درستی نمی توانست انجام بدهد.
بعد مثلا فرار کرده بود که روی پای خودش بایستد.
همین طور پیش می رفت زندگیش رو به فنا بود.
لقمه ی دیگری خورد.
انگار با هر لقمه جان می گرفت.
حق با پولاد بود.
یکی از دلایل ضعف کردن هایش همین نخوردن بود.
کمی کمتر از دو روز بود که غذای درست و حسابی نخورده بود.
البته که روی بدنش فشار می آمد.
نیمی از غذایش را خورد و عقب کشید.
نگاهش روی دستش ماند.
مشخص بود لباسی که پاره شده مارک است.
پولاد که کله خر می شد هر کاری می کرد.
البته خب از سر وضع زندگیش مشخص بود که لنگ یک قران دو قرآن نیست.
دستش به دهانش می رسد.
و خوشبخت است…

میز جلویش را جمع کرد.
ظرف ها را زیر سینک گذاشت و به سالن برگشت.
باید این خون ها پاک می شد.
همین خون های ریخته شده هم دل ضعفه به او می داد.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
عمیقا از کثیفی بدش می آمد.
دوباره به آشپزخانه برگشت.
پارچه و آب برداشت و به سراغ زمین پارکت شده آمد.
با احتیاط پارچه ی خیس شده را روی زمین می کشید.
از بوی خون داشت حالش بهم می خورد.
اما نمی شد که اینجا را به همان وضع رها کند.
تکه های شیشه هنوز زیر مبلمان بود.
کاش پولاد می آمد.
کمک می کرد تا اینجا پاک شود.
زیادی ضرر زده بود.
شاید حدود چندین میلیون!
هرچه شکسته بود مارک بود و قیمت دار!
مرد صبوری بود که حرفی نزد و چیزی نگفت.
زمین را تمیز کرد و پارچه و کاسه ی پر از آب و خون را به آشپزخانه برد.
همان دم که جارو و خاک انداز را دوباره برداشت صدای درآمد.
پولاد برگشته بود.
با دیدن آیسودا که باز جارو دست گرفته داد زد: دیوانه ای؟ برو بذارش سر جاش!
آیسودا تکانی خورد و به پولاد نگاه کرد.
-کی جمعشون کنه؟
-خودم جمع می کنم.
به سمتش رفت.
جارو را گرفت و توی آشپزخانه با خشونت پرت کرد.
دست آیسودا را گرفت و به سمت مبلمان کشاند.
-نمی دونم چرا آروم سر جات نمی شینی!
آیسودا نگاهش کرد.
چقدر ته ریش به صورت خسته اش می آمد.
هنوز هم مرد جذابی بود.
با موهای صافی که با حالت خاصی بالا می زد.
هرچند که کلا سبک و سیاقش زیادی تغییر کرده بود.
اما هرچه بود هنوز این مرد را دوست داشت.
هنوز عاشقش بود.
-یه جا بشینم تو هم کنار من میشینی؟
نگاه پولاد بالا آمد روی چشمانش ماند.
غباری که چشمان آیسودا را گرفته باعث شد زود نگاهش را بدزد.
-دستتو بیار جلو ببینم.
معطل این نشد که آیسودا واکنشی نشان بدهد.
خودش دستش را از روی پایش گرفت.

 

پارچه را باز کرد.
با گاز استریل و باند دستش را بست.
-تو آب نزن تا عفونت نکنه.
-دکتری؟
پولاد با اخم نگاهش کرد.
-اگه همینطور کار دست خودت بدی آره دکترم میشم.
حرفش هزار معنی داشت.
از جلوی پای آیسودا بلند شد.
-دیگه دست به چیزی نزن.
-زیاد ضرر زدم؟
-مهم نیست.
آیسودا از جایش بلند شد.
ذهنش حول و حوش ترنج چرخ می خورد.
می خواست بپرسد اما جراتش را نداشت.
پولاد غیرقابل پیش بینی بود.
اگر برخورد تندی می کرد چه؟
اما با این خودخوری که به جانش افتاده بود چه می کرد؟
بلاخره هم بی طاقت شد و پرسید: اون دختر…
پولاد برگشت و نگاهش کرد.
حرف درون دهانش ماند.
-خب…
-هیچی!
پولاد به سمتش قدم برداشت.
دقیقا در یک سانتی متریش ایستاد.
-داشتی می گفتی؟
قد بلندش همیشه دردسر بود.
آیسودا باید سرش را بلند می کرد تا بتواند به صورتش نگاه کرد.
درخت سروی بود.
تمام دل و جراتش را جمع کرد و گفت: اون دختر… دوست دخترته؟
انگار نفسش رفت و برگشت.
قبلا از پولاد نمی ترسید.
اما حالا…در این موقعیت…
پولاد برای آزارش رک گفت: اره!
تمام صورت آیسودا بهم ریخت.
انگار نیشتر به قلبش زدن.
مردیکه ی ظالم!
-باشه پس… مبارکه!
پولاد با سرگرمی گفت: ممنون.
آیسودا قدمی عقب گذاشت.
-من برم بخوابم.
پولاد توجهی نکرد.
دستش را گرفت و کشید.

دانلود رمان

-بشین فیلم ببین، تنهایی نمی چسبه بهم.
آیسودا فقط نگاهش کرد.
یا درک کردنش سخت بود یا آیسودا از درک کردنش عاجز بود.
ولی تمایل عجیبی داشت برگردد به قبل!
به همان وقت ها که با هم فیلم ترسناک می دیدند.
-چرا معطلی؟
خاطره ها سرازیر شده بودند.
انگار که دست و پایش را گرفته باشند و مجبورش کنند که تمامشان را دوباره مرور کند.
به آهستگی کنار پولاد نشست.
پولاد بلند شد و یکی از دی وی دیهایش را درون دستگاه گذاشت.
معمولا فیلم هایش را درون لپ تاپ می دید.
اما وقتی قرار بود ویژه کنار کسی بنشیند دی وی دی هایش را رو می کرد.
برگزیده ی فیلم های دنیا که دوستشان داشت.
سلیقه ی متفاوتی داشت.
تقریبا در هر ژانری فیلم می دید.
هنرپیشه ی خاصی مورد علاقه اش نبود.
از هر فیلم که خوشش می آمد یعنی تمام!
حالا هنرپیشه اش چه کسی باشد ته بی اهمیتی بود.
کنار آیسودا نشست.
-ساکتی؟
آیسودا برگشت و نگاهش کرد.
نیمرخش به شدت جذاب بود.
از آن مردهایی که باید از نیمرخشان هزاران پرتره بکشی.
-چهره ات مردونه تر شده!
پولاد برگشت و نگاهش کرد.
-تازه فهمیدی آسو؟
-چیزهایی که در مورد من فکر می کنی اشتباهه پولاد!
پولاد پوزخند زد و سر برگرداند.
تیراژ اول فیلم از بیابانی شروع شد.
معلوم بود یکی از ژانرهای تاریخی را انتخاب کرده.
نگاه آیسودا روی نسخه های عاشقانه ماند.
چقدر دور شده بودند از هم…
با احتیاط گفت: هنوزم میشه…یعنی دوست باشیم…
پولاد به سردی گفت: فیلمتو ببین!
نمی خواست عین این نازک نارنجی ها هی بغض کند.
هی اشکش دم مشکش باشد.
اما پولاد به طرز ناجوانمردانه ای رفتار می کرد.
انگار نه انگار 4 سال با هم بودند.
آسوی زیبایش دکمه ی پیراهنش را دوخته!
حوله ی حمامش را آورده.
ناهار و شامش را حاضر کرده!
و حتی…شب های زیادی کنار هم خوابیده اند.

 

قرار بر داشتن رابطه نیست.
ولی عشق که بود.
دل لامصبش که بود.
بغضی که ته گلویش رخت پهن کرده بود را با زور آب دهان قورت داد.
-مامانم…فوت کرد!
همین حرف باعث شد پولاد به سمتش برگردد.
-چی گفتی؟
لبخندش به قدری غمگین بود که پولاد هم دلش سوخت.
-کی؟
-همون سال اول!
-متاسفم.
حرفی نزد.
نگاهش به فیلم دوخت.
سلیقه هایش مثل هم بود.
البته نه کاملا!
درستش این بود که پولاد او را شبیه خودش کرده بود.
سلایقش هم ماندگار شد.
چون پولاد در ذهن و قلبش ماندگار شد.
-می تونستم نواب رو ببینم نه؟
پولاد رک گفت: نه!
-تو حق نداری دوست های منو ازم بگیری!
پولاد پوزخند زد و گفت: مگه دوستاتو رها نکردی و نرفتی؟
وقتی بی منطق می شد حوصله چک و چانه زدن با او را نداشت.
از جایش بلند شد که پولاد مچ دستش را گرفت و محکم روی مبل کشاندش!
-تا نگفتم نباید بلند بشی.
فورا با خشم آمد جواب بدهد.
تلاطم نگاهش جوری بود که پولاد هم فهمید.
ولی دوتا نفس عمیق کشید و سکوت کرد.
مدام می خواست برای پولاد خط و نشان بکشد یا جوابش را بدهد فقط سردرد درست می کرد.
از پولاد فاصله گرفت و ساکت و صامت به تلویزیون نگاه کرد.
فیلم جذاب بود.
اما او تمایلی به دیدن نداشت.
-عادت کن!
-دقیقا به چی؟ به اجباری که تو می خوای؟
-دقیقا!
از پررویی پولاد متعجب شد.
انگار با بالا رفتن سنش خیلی چیزها تغییر کرده بود.
حتی اخلاقیات خوبش!
-درکت نمی کنم پولاد!
-مهم نیست.
-پس چی مهمه؟ دوست دخترت که بخاطرش منو تو اتاق زندانی کردی؟
با دست به لباس های تنش اشاره کرد و گفت: یا لباس هاش که تو تنمه؟

 

پولاد تلخ نگاهش کرد.
زیادی حرف می زد.
-بس کن!
-چیو دقیقا؟
پولاد عصبی دستش را روی دسته ی کاناپه کوباند.
-بس کن آسو، ادامه میدی که چی؟ تویی که صبر نکردی من یه خاکی تو سرم بریزم فورا جمع کردی و رفتی ها؟
از جایش بلند شد.
اشاره ای به خانه اش کرد و گفت:
-خونه و زندگیمو ببین، من تو همون سالی که رفتی همه رو بدست آوردم، الان می تونم اون آدمی که عین سگ ازش می ترسیدی رو بخرم و آزاد کنم، به هرچیزی می خواستم رسیدم غیر از تو، تورو کنارم نداشتم که خوشبخت بشم، تا بجنگم، چون به جایی اینکه بخوای کنار من باشی رفتن و ترسیدن رو ترجیح دادی.
نمی خواست قبول کند که حق با پولاد است.
-نمی ذارم دوباره بری آسو، برام مهم نیست شوهر داری، بره به درک، طلاق می گیری، میمونی، باید باشی.
-اشتباه می کنی پولاد.
-به درک که اشتباه می کنم، تورو سننه، اینبار مجبورت می کنم به سازی که من می خوام برقصی.
این یعنی هنوز دوستش دارد؟
یا می خواست عقده ی این چندسال را خالی کند؟
-خودت خیلی زود متوجه میشی اشتباه می کنی!
-بذار من اشتباه کنم، لازم نیست تو یکی راه راست رو به من یاد بدی.
آیسودا کمرنگ لبخند زد.
ابدا قصد نداشت خوب و بد را نشانش دهد.
مرد بود و عاقل!
ولی این راهی که می رفت حتی به ترکستان هم ختم نمی شد.
پژمان را نمی شناخت.
وگرنه هرگز هوس نمی کرد با او سرشاخ شود.
-هر کاری دوست داری بکن!
پولاد نگاهش کرد.
این دختر چه مرگش بود؟
چرا به هیچ صراطی مستقیم نبود؟
یعنی واقعا نفهمید که بین تمام حرف هایش عشق موج می زد؟
-شب بخیر!
به سمت اتاق رفت.
پولاد مات نگاهش کرد.
آیسودا چرا این همه تغییر کرده بود؟
روز به روز بدتر!
اینبار جلوی رفتنش را نگرفت.
ایستاد و نگاهش کرد.
آیسودا عین یک غریبه بود.
لام تا کام هم از چهار سالی که گذرانده بود حرف نمی زد.
این همه از شوهرش می ترسید یا شاید هم عاشقش شده بود؟
این بار پای همه چیز می ماند.
بزور تصاحبش می کرد.
حتی اگر کار به تجاوز برسد.

مسافرخانه ارزانی بود.
با تخت خوابی که بوی نم می داد.
حالش بهم می خورد.
اما همین را فقط داشت.
نگاهی به ساعت انداخت.
روز جمعه ای بود و همه جا تعطیل!
بعد از چند روز پرس و جو هنوز هیچ نشانی از آیسودا پیدا نکرده بود.
پژمان هم در راه بود.
خدا به داد برسد.
تر و خشک را با هم می سوزاند.
کلافه روی تخت با صدای فنرهای مزخرفش نشست.
چه جوابی به پژمان می داد.
نمی فهمید که همه ی سعیش را کرده.
چیزی که می خواست را اگر نمی گرفت کارش با کرام الکاتبین بود.
بلند شد و عرض اتاق را قدم زد.
حس نفس تنگی داشت.
چطور می توانست آیسودا را پیدا کند؟
دختره انگار آب شده و توی زمین فرو رفته!
هیچ ردی نبود.
دنبال آن مردیکه بود.
مرد خوش پوش و جوانی که مطمئنا آیسودا را می شناخت.
پس باید یکی باشد که از چهارسال پیش با آیسودا بود.
دوست پسر یا یکی از همکلاسی هایش…
فک و فامیل درست و درمانی نداشت.
تازه اگر هم داشت هیچ کدام در این شهر نبودند.
پس باید روی دوستانش زوم می کرد.
فقط باید آدرس هایشان را پیدا می کرد.
از اتاقش بیرون زد.
پله ها را تند تند طی کرد.
باید کاری می کرد.
یا شاید هم باید منتظر پژمان می ماند.
او خیلی بهتر آیسودا را می شناخت.
باید دوستانش را هم می شناخت.
جلوی مسافرخانه منتظر شد.
قبلا آدرسش را به پژمان داده بود.
نزدیک بودند.
تنها که نمی آمد.
دوتا از گردن کلفت هایش را هم به همراه خودش می آورد.
این مرد همه چیز را با زور حل می کرد.
فقط مانده بود چرا این همه در حق آیسودا کنار می آمد.
همان سال اول می توانست عقدش کند.

آب هم از آب تکان نمی خورد.
مانده بود که چه؟
مثلا قرار بود دختره از خر شیطان پایین بیاید؟
اگر قرار بود تسلیم بشود که همین سال ها کوتاه می آمد و فرار نمی کرد.
ادعایش هم می شد.
اما حریف یک زن نشد.
نیم ساعتی ایستاده بود که ماشین سیاه رنگی کنار مسافرخانه توقف کرد.
پژمان با لباس های کاملا سیاه پیاده شد.
همیشه سیاه می پوشید.
مقابل نادر ایستاد.
-معلومه روباهی بدبخت!
نادر سرش را پایین انداخت.
حرفی نداشت بزند وقتی در تمام این مدت هیچ نتیجه ای نگرفته بود.
-راست راست گذاشتی دختره در بره بی عرضه؟
مثلا داشت آبروداری می کرد.
تن صدایش بالا نرفته بود.
فحش و بد و بیدار هم نمی داد.
پس گردنی و بقیه هم که هیچ!
ولی همه بماند به وقتش…
-سوار شو!
نادر اطاعت کرده جلو نشست.
پژمان هم عقب!
-آقا، کسی که منو کتک زد آیسودا خانم رو می شناخت، چون صداش زد. از اونجایی که خانم فک و فامیلی نداره، باید از دوستاش باشه، دوست دانشگاه و اینا، ما باید آدرس هاشونو پیدا کنیم.
پژمان ساکت شد.
اول باید می رفت استانداری!
کارهایش را انجام می داد.
دعوت شام استاندار بود.
فردا هم جلسه ی شوراها…
باید اتاقی در هتل می گرفت.
و البته از رابط هایش کمک می گرفت.
آیسودا را پیدا می کرد.
دیر یا زود می شد.
اما پیدایش می کرد.
*
صدای در پولادی را که تازه از خواب بیدار شده بود را متوجه ی در کرد.
اول صبحی آن هم جمعه چه کسی می توانست باشد؟
با همان لباس های خانگی و موهای آشفته به سمت در رفت.
در را باز کرد.
دختر جوان همسایه بود.
لباس ورزشی تنش بود.
احتمالا می خواست به ورزش برود.

-جانم؟
دختر با لب های پروتز کرده که به صورتش می آمد لبخند زد و گفت: خوبین آقای مهندس؟
-ممنونم، چیزی شده؟
-دختر درون خانه سرکی کشید و گفت: هوا خیلی خوب بود، عالی برای ورزش کردن…
پولاد بی حوصله نگاهش کرد.
یعنی در زده بود که در مورد ورزش کردنش توضیح بدهد؟
همان موقع آیسودا هم از اتاق بیرون آمد.
موهایش را دم اسبی بسته بود و خمیازه می کشید.
از دیدن همان دختری که یکی دو روز پیش دید اخم هایش را درهم کشید.
-شما نمیاین ورزش آقای مهندس؟
پولاد بر و بر نگاهش کرد.
انگار از نگاه پولاد هول کرده باشد گفت: ماشینتون رو بد زدین، من نمی تونم ماشینو از پارکینگ بیارم بیرون!
یعنی می خواست دست و پاچلفتی بودنش را اینگونه نشان بدهد؟
-الان سوییچ میارم!
برگشت که آیسودا را دید!
همیشه این مدل مو بستن به صورتش می آمد.
آیسودا توجهی نکرد و به سمت سرویس رفت.
پولاد پوفی کشید و رفت تا سوییچ بیاورد.
آیسودا را خوب می شناخت.
اعتقادات خاص خودش را داشت.
مثلا پوشش موهایش را اصلا قبول نداشت.
مانده بود دو سه روز اول چرا رو می گرفت.
موهایش را می پوشاند.
وارد اتاقش شد.
سوییچ را برداشت و با دختر فضولی که مدام به خانه اش سرک می کشید پایین رفت.
توجهی به پرحرفیش نکرد.
ماشین را جا به جا کرد و بالا آمد.
امشب شام را با استاندار می خورد.
انگار از خیلی ها دعوت کرده بود.
قرار بود یک کار خیریه ای مشارکتی را پایه ریزی کنند.
مانده بود چه کاری!
نواب هم دعوت بود.
احتمالا با هم می رفتند.
صدای آیسودا از آشپزخانه می آمد.
انگار داشت میز صبحانه می چید.
به اپن تکیه داد و صبح بخیر گفت.
آیسودا زیر لبی جوابش را داد.
-بهت میاد!
آیسودا نگاهش کرد.
از رو گرفتن خسته شده بود.
این مرد همان پولادی بود که هنوز دیوانه وار عاشقش بود.
-چی؟

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.