ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

سرش را بالا گرفت و به پولاد نگاه کرد.
انگار تازه فهمیده باشد دور و برش چه خبر است.
-پولاد؟
پولاد با حرص و خشم طعنه زد: خوبی خانم؟
هوشیارتر شد.
نگاهش بیخ روی پولاد ماند.
-برگشتی؟
-اینطور به نظر می رسه!
از جایش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد.
-کجا؟
بدون اینکه برگردد جواب داد: شب بخیر!
دستهایش کنار پایش مشت شد.
به همین راحتی داشت می گذشت؟
این دختر چه به روزش آمده بود؟
به سمتش چند گام بلند برداشت.
بازویش را گرفت و به سمتش خودش چرخاند.
روبرویش ایستاد و گفت: الو، تو باغی؟
-دست از سرم بردار.
-به خودت بیا!
آیسودا با پرخاش گفت: مفهوم حرفتو می فهمی؟ خودت درکی از حرفی که زدی داری؟ اونی که باید به خودش بیاد تویی نه من!
-خوشم اومد، 4 سال نبودی خیلی زبونت باز شده.
-آره خب یادم دادن توسری خور نباشم.
-نمی فهمی…کسی که مقابلته تمام زندگیشو برای تو گذاشت.
-ممنونم، چقدر باید بابتش پرداخت کنم؟
پولاد با خشم گفت: حرف دهنتو بفهم.
دستش را کشید و گفت: پس نصف شبی بذار به حال خودم باشم.
به سمت اتاق راه افتاد.
ولی پولاد افسار پاره کرده بود.
هولش داد به سمت دیوار.
آیسودا جا خورده به دیوار برخورد.
پولاد برش گرداند و گفت: نشونت میدم.
لب به لبش چسباند.
خودداری کرد تا آیسودا به محیط عادت کند.
تا کم کم با هم راه بیایند.
ولی آیسودا به جای خوب شدن بیشتر شاخ و شانه می کشید.
دستش به سمت سینه ی آیسودا رفت که آیسودا با همه ی قدرتش پسش زد.
بغض و اشک به گلو و چشمانش یورش برد.
انگشت اشاره اش را بالا آورد و به حالت تهدید تکان داد.
-یه بار دیگه پاتو از گلیمت درازتر کنی، به خدا قسم یا شاهرگ خودمو می زنم یا بلایی سر تو میارم.
آنقدر حرفش جدی بود که پولاد جا خورد.
وارد اتاقش شد و در را محکم کوباند.
کلید را هم برای امنیتش درون در چرخاند.

یک ذره اعتماد بینشان مانده بود.
همان را هم خراب کرد.
بغض بزرگ شد و به چشمانش بیشتر فشار آورد.
بلاخره هم افسار پاره کرد.
اشک عین دانه های برفی کوچک از چشمان پایینش آمد.
جلوی ریزشش را نگرفت.
باید هم به حال خودش و بدبختی های تمام نشدنی اش می ریخت.
از یکی فرار می کرد اسیر یکی دیگر میشد.
انگار طالعش را با مردهای خودخواه نوشته بودند.
هیچ کدام به او و احساساتش اهمیتی نمی دادند.
انگار عروسکی باشد که باید تصاحب شود.
نه عقل داشت نه اختیار!
مرده شور این زندگی سگی را ببرند.
به جای اینکه روز به روز بهتر شود
روز به روز بیشتر گند می خورد.
هر طور شده باز باید سعی اش را می کرد تا فرار کند.
شاید آن دختر می توانست کمکش کند.
همان ترنج…
معلوم بود پولاد را دوست داشت.
شاید برای خلاصی از دست او کمکش کند.
مثلا به عشقش برسد.
منتظر می شد تا بیاید.
مطمئنا دیگر پولاد او را قایم نمی کرد.
چون ترنج او را دیده بود.
با نوک انگشتانش، صورت تَرش را پاک کرد.
روی تخت دراز کشید.
کاش از آسمان باران می بارید.
از آن هایی که دانه هایش نرم از شیشه ی پنجره پایین می آیند.
آنوقت روی شیشه ها می کرد و قلب می کشید.
ولی حتی آسمان هم با دلش همراهی نمی کرد.
انگار خدا قهر بود.
ولی به والا که تمام مدتی که عمر کرده بود دختر خوبی بود.
هرگز دست از پا خطا نکرد.
یعنی حریم و حرمت ها را می دانست.
پدر نداشت.
ولی آبرو که داشت.
یتیم بود ولی خودسر نبود.
مادر عزیزش خوب ترتبیتش کرده بود.
راه خوب و بد را نشانش داد تا سرافراز باشد.
پولاد عوض نشده بود عوضی شده بود.
جوری که دیگر واقعا نمی توانست تحملش کند.
با فرارش می فهمید چه درسی باید به او بدهد.

-بیا اینجا نادر!
گوشی را درون دستگاه گذاشت و سیگاری آتش زد.
سیگاری نبود اما برای تفنن باشد دود می کرد.
گاهی هم در عصبانیت هایش…
شامل همان در روز یکی دو باری می شد.
با این حسب سیگاری نبود.
پوک عمیقی از سیگارش کشید که خاکستر مانده روی شلوارش ریخت.
دودش را غلیظ بیرون داد.
صدای درد باعث شد کمی گردنش را کج کند.
-بیا تو.
در باز شد و نادر با سرشکستگی داخل شد.
می دانست کم کاری کرده.
ولی واقعا کاری از دستش بر نمی آمد.
کاغذی که کنار دستش بود را به سمت نادر گرفت.
-بیا بگیر، آدرس دانشگاهیه که آیسودا می رفت، قبلا زنگ زدم استاندار، همه چیز اوکی شده، فقط میری بایگانی آدرس همه ی دوستان و هم دوره ای های آیسودا رو می گیری و میاری…
نادر جلو آمد و کاغذ را گرفت.
-گوش کن نادر، دست پر بیا.
-به روی چشم.
-همه چیز رو می خوام، هیچی از قلم ننداز!
-حواسم جمعه!
پژمان به سختی گفت: امیدوارم.
نادر دستی تکان داد و از اتاق بیرون زد.
از ماندن درون هتل بدش می آمد.
باید در فکر یک خانه با وسایل می بود.
پوکه ی سیگارش را درون جاسیگاری خاموش کرد و بلند شد.
پرده های ضخیم جلوی پنجره تمام نور را از اتاق گرفته بود.
جلو رفت و با کمی خشونت پرده ها را کنار زد.
پنجره را باز کرد تا هوای پاییزی درون اتاق هجوم بیاورد.
گور بابای بخاری که روشن بود.
نم نم باران می آمد.
پس چرا متوجه صدایش نشد؟
کف دستش را جلو برد تا خیسی دل انگیزش کف دستش را نوازش کند.
انگار خدا دستش را گرفته باشد.
آیسودا هم همیشه همین کار را می کرد.
با باران سر ذوق می آمد.
می دانست چهار سال زندانی بودن برای یک بله گفتن زیادی بود.
اما چاره ای نداشت.
ابدا نمی خواست بی رحم باشد.
حتی اگر آیسودا بله هم نمی گفت باز خرج عمل مادرش را می داد.
ولی خب زن بیچاره عمرش به دنیا نبود.

پدرش هم معلوم نبود کجا بود؟
کجا خودش را گم و گور کرده!
مرده بود یا زنده؟
دنبالش هم نکرد.
چون هیچ اهمیتی برایش نداشت.
او آیسودا را می خواست.
بیشتر از 11 سال عاشقش بود.
با تمام دل و جانش دوستش داشت.
برای همین بود که هرگز توی روی هیچ زن و دختری نگاه نکرد.
همه ی دخترهای عالم خواهرش بودند به جز آیسودا!
اینبار اما…
شده به زور مال خودش می کردش!
تحمل هم حدی داشت.
واقعا دیگر کوتاه نمی آمد.
دستش زیر باران مشت شد.
دستش را کنار کشید و پنجره را بست.
باید کمی قدم می زد تا حال و هوایش عوض شود.
از کمد دیواری بارانی اش را برداشت.
تن زد و از اتاق هتل بیرون زد.
درون محوطه ی هتل باران انگار تندتر بود.
دست هایش را درون جیب بارانی اش فرو برد و قدم زنان از هتل بیرون آمد.
قصد را نمی دانست.
فقط می خواست برود.
کمی خودش را خالی کند.
به حس بدی که داشت نهیب بزند که تمامش کند.
بلاخره به خانه برمی گشتند.
با آیسودا!
دختری که عاقبت خانم خانه می شد.
میان شلوغی بازار به سمت کتابفروشی های آمادگاه رفت.
زیاد کتاب می خواند.
خصوصا وقت هایی که به باغاتش سر میزد.
یک صندلی چوبی سفید رنگ داشت.
زیر یکی از درخت ها علم می کرد و کتابی که با خودش آورده بود را می خواند.
بیشتر تاریخ می خواند و اقتصاد!
ولی از داستان های خوب نمی گذشت.
عاشق فریدون مشیری بود.
تقریبا از بس اشعارش را زمزمه کرده بود همگی را از حفظ بود.
از پله ها به پایین سرازیر شد.
یکی دوتا کتاب تاریخی می خواست.
شاید پیدا می کرد.
قدم زنان زیر باران و خش خش برگ ها وارد کتابفروشی ها میشد.
از چندتایی دست خالی بیرون آمد..

ولی یکی از آنها کتاب های خوبی داشت.
چیزی که می خواست نبود.
ولی همین هایی هم که بود خوب بود.
میان کتاب ها و بوی کاغذ قدم زد.
بلاخره هم یکی از کتاب ها را بیرون کشید.
از طرح جلد و اسمش خوشش آمد.
“سلحشور پیروز”
زیرش هم کوچک نوشته بود داستانی از آریو برزن!
از آریو زیاد مطلب خوانده بود.
این را هم امتحان می کرد.
میان کتاب ها گشت و کتابی با عنوان “سوتفاهم” که یک کتاب اقتصادی بود را هم برداشت.
پولش را حساب کرد و بیرون زد.
یادش هست که برای آیسودا هم زیاد کتاب می خرید.
علاقه ی زیادی به رمان داشت.
مدام وقتی به شهر می آمد جدیدها را می خرید و می برد.
از پله ها بالا رفت.
هوا رو به غروب بود و سرد و سردتر می شد.
احتمالا این شهر زمستان سختی داشت.
دوباره به هتل برگشت.
وقتی کتاب می خواند می توانست خیلی چیزها را در این مدت کوتاه فراموش کند.
الانم به خاط اینکه غم نبود آیسودا را فراموش کند…
باید کتاب می خواند.
در اتاقش بارانی اش را در آورد.
کمی خیس بود.
دور صندلی انداخت تا خشک شود.
خودش هم روی مبل لم داد و پاهایش را روی میز گذاشت.
کتاب سوءتفاهم را باز کرد و شروع کرد.
انگار تمام دنیا در سکوت فرو رفت.
همه جا آرام بود.
غیر از بارانی که صدایش به گوش می رسید.
احتمالا باز هم تندتر شده بود.
سیگاری برداشت و آتش زد.
هنوز هم معتقد بود سیگاری نیست.
همه چیز در این دنیا تفنن است.
حتی ثروت!
پوک زد و دودش را بیرون داد.
ذهنش به شدت درگیر آیسودا بود.
-پیدات می کنم دختر!
*
لبه ی پنجره ایستاده بود.
کاش دیشب از خدا چیز دیگری می خواست.
باران ریزریز می بارید.

صدای کوبیدن در ساختمان را شنید.
اهمیتی نداد.
ولی چیزی که باعث شد گوشش تیز شود صدای یک زن بود.
صدای که شبیه صدای ترنج نبود.
از پنجره فاصله گرفت.
به سمت در قدم برداشت که در به رویش باز شد.
پولاد بود با چهره ای گنگ!
-از اتاق بیرون نمیای!
ابرویش بالا آمد.
-یعنی چی؟
-همین که گفتم.
-شما بیجا گفتی…
داشت حرف می زد که در بهم کوبیده شد.
صدای چرخیدن کلید را شنید.
خدا فقط صبر بدهد.
واقعا دیگر نمی توانست صبوری کند.
هر چیزی هم حدی داشت.
صدای زن ناز داشت.
انگار به عمد داشت ناز می ریخت.
از زور عصبانیت دستش مشت شد.
کاش خدا قدرتی می داد تا بتواند این در را بشکند.
هر چه تحمل می کرد پولاد بیشتر جفتک می انداخت.
این مسخره بازی ها چه معنی داشت؟
-عزیزم خیلی سردمه یه قهوه نمی دی تا برات داغ بشم؟
چشمانش از حدقه در آمد.
نکند…نکند…
دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بالا نرود.
پولاد داشت چه کار می کرد؟
-بیا تو آشپزخونه الان آماده می کنم.
-جون، عزیزمی تو!
لحنش به حدی چندش بود که دلش می خواست عق بزند.
یک زن خیابانی را به خانه اش آورده بود تا رفیق تختش کند.
به همین سادگی و کثیفی!
این مرد پولاد نبود.
یک آشغال به تمام معنا بود.
حالا دیگر کارش به جای رسیده که با هرزه ها هم خوابه شود.
-عزیزم شیرینش کن.
زیر لبی با خودش گفت: دیگه چی؟ می خوای ماساژتم بده.
صدای ظرف و ظروف می آمد.
مطمئنا در این خانه روانی می شد.
واقعا چرا به این شهر آمد؟
که این چیزها را از مردی که عاشقش بود ببیند و دم نزند؟

این بود عشق چهار ساله ای که بخاطرش این همه زجر کشید.
صدایشان دیگر نیامد.
به سمت پنجره برگشت.
هوای آسمان به قدری گرفته بود که انگار خدا هم دلش به حالش سوخته!
لبه ی پنجره ایستاد…
-بزن بارون…بزن بارون …دلم شده ناودون…عین یه بند مجنون…
مثل یک عشق کهنه، گوشه صندوقچه ی قدیمی…
آنقدر خاک خورده ام که دیگر هیچ بارانی زنده ام نمی کند.
اتاق پولاد به اتاق خودش چسبیده بود.
صداها را خیلی واضح می توانست بشنود.
-عزیزم میشه کمکم کنی لباسامو در بیارم؟
در این اتاق خفه می شد.
دقیقا آورده بودش بغل گوش او که چه چیزی را ثابت کند؟
بی بند و باریش را؟
اینکه به هیچ چیزی مقید نیست؟
آه هایی که از لذت می آمد روی اعصابش خط می کشید.
بغض شبیه سیب کالی بود که از جایش جم نمی خورد.
پایین پنجره نشست و محکم گوش هایش را گرفت.
نمی خواست صدایشان را بشنود.
حالش از پولاد بهم می خورد.
آنقدر هرزه شده بود که واقعا دیگر نمی شناختش!
چطور این مرد را دوست داشت؟
لعنت به او و این عشق کثیف!
باران هنوز می بارید.
انگار قصد نداشت تمامش کند.
شاید هم درون خیابان دیده بودشان برای همین می بارید که همدردی کرده باشد.
اشک به چشمانش شبیخون زد.
این هم زندگی ای که پیش رو داشت.
مادرش چه آرزوهایی داشت حالا دخترش کجاها گرفتار بود.
چند سال زندانی پژمان بود.
حالا هم زندانی پولاد!
یکی از یکی بدتر!
دست هایش را از روی گوش هایش برداشت.
هنوز هم صدایشان می آمد.
زنیکه جیغ می کشید.
کلماتی می گفت که آیسودا از شرم سرخ می شد.
ولی تمام دلش هم ناله می کرد.
انگار عاشورایی با تمام ابهت برپا بود.
این دیگر چه سرنوشتی بود.
زیر پنجره میان صداهای ناله ی زن و ریزش باران هق زد.
آنقدر هق زد تا هم باران باریدنش تمام شد.
هم آن زن رفت.

در اتاق که باز شد چشمانش سرخ بود.
پولاد با نیشخندی نگاهش می کرد.
آیسودا اما با نفرت!
از جایش بلند شد.
اشک های روی صورتش خشکیده بود.
-نگه ام داشتی که ناله های سرخوشی خودتو اون زنیکه ی هرزه رو گوش کنم؟
-مگه بد بهت گذشت؟
تمام جسارتش را جمع کرد.
قلبش پر از آتش بود.
جوری که شعله هایش درون چشمانش زبانه می کشید.
به سمت پولاد قدم برداشت.
با نفرتی که در صدایش موج می زد گفت: گوش کن پولاد پناهی، دختری که مقابلت ایستاده هیچ وقت ازدواج نکرد که حالا بخوای دنبال شوهرش بگردی و طلاقشو بگیری، 4 سال زندانی مردی بود که به حرمت عشقی که بهم داشت هیچ زنی رو به خونه اش راه نداد… ولی با این حال از دستش فرار کردم، فرار کردم که بیام یه بار دیگه ببینمت و فقط برای اینکه آسیبی بهت نرسه از زندگیت برم، چون منه خر اینقد دوستت داشتم که می دونستم با فرارم بازم دنبالم می گرده واگه بدونه کنار توام، بهت آسیب می زنه… نفهمیدی چون نگفتم که نگران باشی…
پولاد مبهوت نگاهش می کرد.
از نیشخند چند دقیقه پیشش هیچ خبری نبود.
-من حتی به فکر نگرانی های توام بودم… احمقم احمق… مردی که عشقشم زن میاره تو خونه اش و جلو چشمام باهاش عشق بازی می کنه مردی که عاشقش نبودم به حرمت من به یه زن نگاه نمی کنه… واوو چقدر شماها متفاوتین… تنها شباهتتون اینه که زندانی هر دوتون بودم…
-آسو…
-دهنتو گل بگیر مردیکه ی نجس، حالم ازت بهم می خوره… عین یه لاشخور خیمه زدی تو زندگی من که شکنجه ام کنی؟ کور خوندی… داغ داشتن آسو رو به دلت می ذارم…
پولاد نمی فهمید حتی چه بگوید.
سرش داشت سوت می کشید.
آیسوا به سمت کمد رفت.
مانتو و شلوارش را بیرون کشید.
-همین امشب از اینجا میرم حتی اگه آواره باشم… به مرگ مامانم که حتی اونم به خاطر توئه لعنتی از دست دادم اگه جلومو بگیری این خونه رو با جیغ و دادهام رو سرم می ذارم.
-گوش کن آسو…من چیزی نمی دونستم…
-به درک… می فهمی؟ به درک که نمیفهمیدی، حداقل می تونستی صبور باشی ها؟ می تونستی به حرمت عشقی که ازش دم می زدی دل به دل آسوت بدی… ندادی…
داد زد: ندادی!
مانتویش را روی پیراهن پیوشید.
-برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.
-آسو… باید حرف بزنیم.
لحنش کاملا جدی بود.
-گفتم گمشو بیرون!
پولاد جا خورد.
از اتاق بیرون رفت.
آیسودا فورا شلوارش را پوشید و گره روسریش را زیر چانه محکم کرد.
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
کارش باعث شد پولاد به سمتش هجوم بیاورد.

بازویش را گرفت و گفت: کجا؟
آیسودا به سمتش چرخید.
با همان دستی که هنوز زخمش خوب نشده بود سیلی محکمی توی صورتش گذاشت و گفت: قبرستون.
به سمت در رفت.
آنقدر هول بود که با آن زن باشد که حتی در را قفل هم نکرده بود.
پولاد معطل نکرد.
عجولانه لباس پوشید و به دنبالش رفت.
آیسودا انگار از زندان آزاد شده باشد پرواز کرد.
بلاخره از شر جفتشان راحت شد.
دیگر حالش از هرچه عشق بود بهم می خورد.
هر دویشان کثیف بودند.
نه پژمان آدم بود نه پولاد.
بروند بمیرند.
دعا می کرد جوری به زمین گرم بخورند که هیچ وقت نتوانند جان بگیرند.
بدبختش کردند.
8 سال از عمرش پای این دو مرد تلف شد.
از حالا می رفت که برای خودش زندگی کند.
حتی اگر یک زن خراب شود.
حتی اگر ناموسش را به حراج بگذارد.
بریده بود.
نای نفس کشیدن نداشت.
خیابان خیس بود.
آسمان اما همچنان ابری بود.
ولی بارانی برای باریدن نداشت.
قبل از اینکه پولاد دوباره پیدایش کند از بی راه رفت.
دورن کوچه ها خودش را گم کرد.
حدود 8 شب بود و خیابان ها همچنان شلوغ!
میان این شلوغی ها کمی احساس امنیت می کرد.
به شدت هم سردش بود.
لباسش نازک بود.
پژمان از ترس همین فرار هیچ وقت لباس بیرون برایش نمی خرید.
خدا لعنتش کند.
دوتا جانور در زندگیش بودند.
حیف اسم انسان!
خدا واقعا چه خلق کرده بود؟
رسیده به میدانی بدون اینکه بداند دقیقا کجاست راه مستقیم را گرفت.
راه که می رفت کمی گرم می شد.
یک جا بودن بیشتر تنش را یخ می زد.
آنقدر پیش رفت تا بلاخره خسته لبه ی بلواری نشست.
سوز سردی می آمد.
خدا کند باز باران بیاید.
وگرنه کجا پناه می برد؟

همین الان هم نمی دانست به کجا پناه ببرد.
مطمئنا اگر شب را روی نیمکت خیس و سرد پارک می خوابید…
یا مجبور بود زیر یک درخت باشد عمرا دیگر به خانه ی پولاد بر نمی گشت.
مردیکه هرزه بهتر بود با این عشق مسخره ای که از آن دم می زد بمیرد.
واقعا دیگر حوصله اش را نداشت.
می ماند که چه شود اصلا؟
باز یک زن دیگر بیاورد و روی تخت تن به تنش بمالد؟
نوچ…همه چیز تمام شد.
از خواب چهارساله اش بیدار شد.
بیشرمی هم حدی داشت.
تحمل او هم!
خستگی که در کرد بلند شد.
خوبی شهرهای بزرگ این بود که حتی تا آخر شب هم خیابان ها شلوغ بود.
درست عین اصفهان که تا آخر شب می توانست خیالش راحت باشد.
برای بقیه شب هم فکر می کرد.
بلاخره جایی پناه می گرفت.
بدون اینکه مقصد داشته باشد راه افتاد.
از فردا صبح اگر زنده بود فکری به حال این زندگی کوفتی می کرد.
بلاخره یک بار هم که شده خدا طرف او باشد.
بسکه همه زدند و او رقصید خسته شد.
حالا نوبت او بود.
می زد و روزگار و سرنوشت می رقصیدند.
****
تازه از بیرون آمده بود.
دلش یک نخ سیگار می خواست.
سیگاری که نبود.
همه اش تفنن بود.
درون جیب کتش نگاه کرد تا پاکت سیگار را بیرون بکشد.
هیچ وقت جلوی آیسودا سیگار نکشید.
از بویش سردرد می گرفت.
پاکت را بیرون آورد.
ولی سیگارش تمام شده بود.
فکر اینکه باید برای سیگار بیرون برود کلافه اش می کرد.
از خستگی دستی به صورتش کشید.
سر شب بود ولی دلش می خواست سیگارش را در کنار یک فنجان چای بنوشد و بخوابد.
بدون وجود آیسودا خیلی وقت بود که دیگر نمی توانست بخوابد.
بیداری سهم این روزهایش شده بود.
به سمت بارانی اش رفت.
این بار دیگر پیاده نمی رفت.
سوار ماشینش می شد.
نگاهش به کتاب سوءتفاهم که از روی دسته ی مبل افتاده و روی زمین بود افتاد.
کتاب فوق العاده جالبی بود.

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.