دانلود رمان ناژاهی با لینک مستقیم
نویسنده : آذر اول
خلاصه:
کسی از من نپرسید که آیا حاضرم همبستر مردی باشم که نفرت و کینه جزئی از وجودش بود! کسی نگفت که از او می ترسی یا نه! کسی نپرسید که دوستش داری یا نه! طناب دار از گردن برادرم باز شد تا من عروس خونبس باشم !! ..
لب هاش تکان می خورند ولی گوش من کَر شده انگار.
توتان به کمک آمده و من را کشان کشان می برد.
جای جای بدنم زخمی شده و خیلی زود به کبودی می زند.
تکان می خورم تنم درد را فریاد می کشد.
و من باز دلم شور امانت مردم را می زند.
– جای این که به خودت فکر کنی همش می پرسی نرگس چی شد!
مرهم روی زخم هام می گذارد.
از زور درد لب می گزم و صدای آخم را خفه می کنم.
– او.. اون ب.. بچه پیشِ من.. امانته. خان.. خان زاده د.. دست من.. سپردش. اگه.. اگه بلایی سر.. سرش می اومد من .. من چه خاکی ب.. به سر می کردم
سر تکان می دهد و دلسوزانه نگاه می کند.
هر چه اصرار می کند شب پیشم بماند زیر بار نمی روم.
چشم به در می دوزم و زیر لب نرگس را صدا می زنم.
ساعتی بعد ملاله می آید.
نرگس را کنار من می گذارد و لب به شکایت می جنباند.
– جوری این بچه رو به خودت عادت دادی که هر کار کردم چشم رو هم نمی ذاره
تازه یادش می افتد که از حالم نپرسیده.
– درد داری گل پری؟ خیلی کتکت زد؟
سرم را روی بالشت به دو طرف تکان می دهم.
– نه زیاد. فقط یکم، اونم فدای سر نرگس
لبخند روی لبش می رقصد.
دستی در هوا تاب می دهد.
– معلوم نشد چه نقشه ای تو سرش بود که تا دید من نیستم هوای این بچه رو کرد و تو رو به این روز انداخت
با خودش حرف می زند انگار.
حرکت لب هاش را دنبال می کنم.
” ابلیسِ جادوگر” الحق که برازنده ی خاتون است.