آرنگ راستگو مردی ۳۳ ساله استاد آمار و کارمند اداره بورس کسی که تو ازدواج اولش خیانت میبینه و جدا میشه تاثیرات این زندگی شوم از او مردی شکاک ،مغرور، تندخو، منظم، جدی و وسواسی ساخته آرنگ بطور کل عشق و زن ها رو توی خودش کشته. دست سرنوشت اونو با پناه دختری هنرمند، شیطون و پرانرژی آشنا میکنه …
با قدم های تند به سمت آموزش حرکت کردم تقریبا هیچوقت دیر سرکلاس نیومدم غیبت هم نداشتم. البته بجز همون چند جلسه اون سال نحس که به پام توی دادگاه و یه پام توی آگاهی بود… لیست و گرفتم داشتم میومدم بیرون که صدای خانم سرگزی مسئول آموزش دانشگاه بانوی محترم و جوونی که توی کارش هم خبره بود و قانون هم زیر پا نمیذاشت باعث توقفم شد! خانم سرگزی: آقای راستگو چند دقیقه فرصت دارید؟ -۵ دقیقه.. رنگش از رک گوییم پرید. سرگزی: پس بدون مقدمه چینی عرض کنم در
رابطه با خانم عباسی مثل اینکه شرایط شون و براتون توضیح دادن و التماس دعا داشتن که من باهاتون صحبت کنم… همسرشون از بستگان بنده هستن اگر منع قانونی نداره ممنون میشم کمکش کنید! اندکی خشم به نگاهم اضافه کردم:-چه توقعی دارید کسی که سرکلاس بوده درسو افتاده خودخوان میتونه پاس کنه؟؟ درس من آمار کتاب داستان خاله غزی مو وزوزی نیست که توی خونه بخونه…. اگه نمی تونه این ترم و مرخصی بگیره. سرگزی: بله درسته ولی گناه داره نمیتونه سرکلاس بشینه!
۴دقیقه گذشته بود. -من استادم فرشته ثبت گناه و ثواب نیستم.. خدانگهدار. به اخم های توهم و لحن ناراحتش حین گفتن خداحافظ توجهی نکردم… هیچ وقت نمیتونم با بچه های معماری کنار بیام ترکیبی از ریاضی و حساب کتاب و هنرن و خب منم از هرچی هنر و هنرمند و آدم هایی که ادعای روشنفکری می کنن متنفرم. همزمان که داشتم به سمت میزم میرفتم از گوشه چشم حواسم به بچه های کلاس بود. یکی روی میز چند نفر توی حلق هم یکی درحال باد کردن آدامس بودن که هول شدن و داشتن