ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
دانلود رمان آینه ای در برابر آینه ات می گذارم | هانیه و نغمه

دانلود رمان آینه ای در برابر آینه ات می گذارم از ناب رمان

دانلود رمان آینه ای در برابر آینه ات می گذارم

دانلود رمان آینه ای در برابر آینه ات می گذارم

خلاصه ی از داستان رمان:

داستان درباره ی پسر جوانی است به خاطر کار، از امریکا به ایران میاد. در خلال ِ کار، تصمیم میگیره دنبال ِ بهونه ای بگرده که مادرش رو بعد از بیست و پنج سال به ایران بکشونه. بهونه ای که دنبالشه، هم مربوط میشه به گذشته ی مادرش و هم عاشق شدن ِ خودش…

صفحه ی اول رمان:

از پس ِ خاکستری ِ آسمان، خورشید در حال طلوع است.
به چراغهای روشن شهر چشم می دوزد.
نگاهش روی برج میلاد ثابت می شود.
آخرین بار این برج وسط تهران خودنمایی نمی کرد. آخرین بار خیلی چیزها مثل حالا نبود؛ بزرگراهها، تاکسی های خوشگل و یکدست ِ فرودگاه، اینهمه آسمان خراش و پل…
اتاق ِ مرتب ِ هتل باعث آرامشش می شود.
پرده را می کشد تا نور وارد نشود و بتواند راحت بخوابد. نیاز به چند ساعت خواب اساسی دارد ولی وسواس موروثی اجازه نمی دهد بی خیال ِ باز کردن ِ چمدانها شود.
لپ تاپ ِ روی لباسها یادش می آورد خبر رسیدنش را هنوز نداده است.
روشنش می کند. خدا را شکر اطلاعات و رمز وای فای هتل، در منوی کنار تلفن هست.
اسکایپ را باز می کند. می رود سر وقت ِ لباسهای مرتب چیده شده.
با دقت و تک تک، لباسها را در کمد آویزان می کند و کفشها را ردیف پایین می چیند.
صدای زنگ اسکایپ بلند می شود.
لم می دهد روی تخت و تماس را برقرار می کند.
جسی، لبهاش را با آن رژ براق چسبانده به دوربین گوشی.
هدفون را به گوشش می زند و خندان می گوید: برو عقب!
جسی، سرش را پس می کشد و سرحال می گوید: هنوز نرفته میس کردمت!
می خندد.
– از قیافه ت پیداس! کجا می خوای بری؟!
به ساعتش نگاه می کند.
– رفته بودیم برای هالووین لباس بگیریم با بچه ها… کِی رسیدی؟ کجایی؟
دست دراز می کند از چمدان ِ باز کنار تخت، بسته ی سیگار و فندک را در می آورد.
– نیم ساعته رسیدم هتل.
جسی با هیجان می گوید: یعنی الان الردی تهران رسیدی؟! برو کنار پنجره، ویوی اتاقتو ببینم.
سیگار را روشن می کند.
– با لپ تاپم. سخته!
جسی چشمهاش را جمع می کند و با شیطنت لبخند می زند.
– سیگارت؟! تنها تنها؟!
اخم می کند.
– باز بهت خندیدم؟!
جسی می خندد.
– جاست کیدین… تِیک ایت ایزی هانی! به مامانت خبر دادی؟ منتظره.
سر تکان می دهد.
– مگه تو مهلت دادی عزیزم؟! تا روشن کردم مزاحم شدی!
جسی خودش را لوس می کند.
– من مزاحمم؟! اوکی… حالا که اینطوره میرم بیرون تا دیروقت شیطونی می کنم! رفتم… بای!
بلند صداش می زند.
– جِسی!

 

به درخواست نویسنده حذف شد

  • اشتراک گذاری
لینک های دانلود
  • 2046 روز پيش
  • admin
آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.